پیامبرانِ جدیدِ سرمایه!

تبریز را هم پیامبرانِ جدیدِ سرمایه می‌گردانند.
شهر، رامِ آنهاست. باقیِ آدم‌هایی هم که خلعتی بر تن دارند و بر مسندی نشسته‌اند، بدانند یا ندانند، مستقیم یا غیرمستقیم، دارند در میدان آنها و برای آنها بازی می‌کنند.
همه‌جا، مصالحِ مطلوب آنها مراعات می‌شود. چون سرمایه دارند!
رسانه‌ها را به انحطاط کشانده‌اند.
لشکری از جوان‌های جویای نام و نان را به خدمت گرفته‌اند تا نقش شعبان بی‌مخ‌هایِ پشتِ کامپیوترنشین را برایشان بازی کنند.
بندگان زرخریدی دارند که حاضرند برای تأمین و تضمینِ مطامعِ اربابانشان، هر پرده‌ای را بدرند و هر حریمی را خدشه‌دار کنند و هر حقی را پایمال.
درگیری و ناسازگاری با این پیامبرانِ کذایی، بزرگترین تکلیف خداپرستان است!
کجاست حزب‌اللهِ بی‌لکنتِ معامله‌ناپذیرِ حق‌مدارِ عافیت‌ستیزِ شهادت‌طلب؟

تحدّیِ بدقواره!


عدم اعتدال دقیقاً یعنی همین که به پشتوانۀ سلسلۀ کَر و کورِ تبلیغاتچی‌ات، ذهنِ مردمت را خسته کنی و دلِ آنها را بلرزانی و افیونِ تسلیم را در لفافۀ تدبیر بپیچی و به خوردشان بدهی و بر هر چه عنصر قدرت ملی است، بتازی و سرمایۀ اعتماد عمومی را با اندیشۀ فرسودۀ نوسرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری بفرسایی و آنگاه که پُشتِ کشورت را از انرژی و امید تخلیه کردی، شروع کنی به داد و هوار و «هل مِن مبارز»خوانی و خطابه‌های زورکی در فضیلتِ مقاومت و رذیلتِ تسلیم!

این تحدّیِ بدقواره و مقاومت‌ستاییِ قناس را نیز باید روی همان پیوستارِ قدیمی کدخداباوری دید. این نیز در نهایت به تقویت همان ایدئولوژی خواهد انجامید!

دستگاه تحلیلیِ تخریب‌شدۂ ملی را نمی‌شود با دستانِ لرزانِ نوسرمایه‌داران و نواصولگراها ترمیم کرد. این جماعت، هر چه بیشتر این دستگاه را دستکاری کنند، بیشتر موجب تحقیر ملی می‌شوند!

سیر مطالعاتی را رها کنیم!

از قدیم باب بوده که جوانها در‌به‌در دنبال سیر مطالعاتی می‌روند. سیر مطالعاتی اگر به معنای استانداردسازیِ محتوای مطالعه باشد، قطعاً انحراف است. نمی‌شود برای همه‌ی آدم‌ها با نیازها و ‌سطوح آمادگیِ متفاوت، خوراک مکتوبِ واحدی پیش نهاد. بله؛ قطعاً می‌شود و باید که از کتاب‌ها و متونی حرف زد که مطالعه‌ی آنها برای همه ضروری‌ست؛ اما اسم این کار، سیر مطالعاتیِ واحد برای همه نیست. این قبیل محتواها، ارکان فکر و اندیشه‌اند؛ مانند قرآن، نهج‌البلاغه، تاریخ اسلام، تاریخ انقلاب و صحیفه‌ی نور. سیر یعنی فرآیندی با آغاز و‌ پایان مشخص. یعنی مسیری واحد. اینکه عادت کنیم دیگران برای ما سیر تعیین کنند، در نهایت به انسداد در روش مطالعه می‌انجامد. چنین مطالعه‌ای، چون مبتنی بر نیاز و مسئله نیست، مطالعه برای مطالعه است. آنچه اهمیت دارد فهم نیاز و کشف مسئله است.

خدمت، قدرت!

پس از ناکامی‌های مکرر سیاسی، طیفی از انقلابی‌ها، به نشانهٔ تنبّه، اعلام تغییر رویکرد کردند. آنها اعلام کردند که «ما اشتباه کرده‌ایم؛ باید به #خدمت_اجتماعی رو بیاوریم.»
برخی با این تصور که بالاخره این دسته، از سیاست‌زدگی توبه کرده‌اند، امیدوارانه به آنها ملحق شده‌اند.
غافل از اینکه، شعار «خدمت اجتماعی» همچنان ذیل سیاست و به عنوان ابزار و واسطه‌ای برای جلب رأی مردم معنا می‌شود.
می‌گویند باید به مردم خدمت کنیم #تا در موعد انتخابات به آدم‌های ما رأی دهند!
این یعنی سوداگری. و مردم چنین تاکتیکی را زود تشخیص می‌دهند و طراحانش را پس می‌زنند.
خدمت برای خدمت است که برکت دارد و نه خدمت برای قدرت!
روشن است که فرجام چنین تاکتیکی، بازهم دستِ ردّ مردم خواهد بود.

یک نظر منهای کمی انصاف! + پی‌نوشت

آنچه میخوانید نظر یکی از عزیزان است در مورد موضوع مزار شهدا که با لطف سرشار خود، ما را شرمنده کرده! اگر چه جملات، خود گویای مقصودشان است، اما به احترام ایشان توضیحاتی مختصر دادهام که در ادامه خواهید خواند.

نظر، عیناً منتشر میشود.

*

سلام بر دایه های عزیز تر از مادر !!!!!!!!

برادر بزرگوار، بد نیست یک نیم نگاهی به گذشته درخشان خود!!! بیندازید و همین طور نگاهی به گذشته افرادی که دارند برای شهدا کار میکنند !!!!

شما زمانی که تلفظ جنگ را هم نمیدانستید همین برادران در جبهه های جنگ بودند !

شما که اینقدر سنگ همه را به سینه میزنید خب راه حلی ارائه دهید یا فقط اشفته کردن فضا را بلد هستید ؟؟؟؟؟ خود حضرت امام و حضرت آقا ما را به اتحاد دعوت میکنند شماکه اینقدر دم از ولایت میزنید سر یک مساله ای که طرح آن یک طرح منطقی است و هیچ کس قصد بی احترامی به شهدا را ندارد بلکه برای راحتی خانواده های شهدا و برای ماندگاری قبور شهدا است اذهان عمومی را الکی تشویش کرده اید !!!!! چرا فقط بلدید حرف بزنید که البته من معتقدم این راهم بلد نیستید چرا که شما حرف ها و توهین هایی و وبلاگ هایی راه انداختید که به هم رزمان شهدا و به خانواده های شهدا و به جانبازان هرچیزی از دهن نامبارکتان در می آمد گفتید ، خود بنده خانواده های جانباز و شهدایی میشناسم که به شدت از این برخورد شما شاکی هستند ، بد نیست به جای جامعه سازی و یا وادی رحمت سازی کمی خودسازی کنید تا اینقدر موجب تنش و نفاق  در جامعه نشوید !!!

در وبلاگ های دیگری که شما راه انداختید و فقط هدف شما کوبیدن مسئولین است نظرات فراوانی گذاشتیم که هیچ کدام را جرات تایید کردن نداشتید !شما در حال کنونی نه تنها باعث بهتر شدن فضا نشدید بلکه شهدا و خانواده هایشان را آزده خاطر کردید.

*

سلام

نوع نگاه شما به دیگران، مبتنی بر خط کشی‌های غیراخلاقی است. اینکه ما را «دایه‌های مهربان‌تر از مادر» می دانید، مشخص می‌کند که فرهنگ دفاع مقدس و دلبستگی به آن را در انحصار خود و تعداد معدودی می‌دانید و هر کس غیر از این عده، بخواهد از شهدا حرف بزند محکوم است به نسبت‌های ناروا و ضدیت با خانواده‌ی شهدا و...

اشاره‌ی کنایه‌آمیزتان به «گذشته‌ی درخشان» من، دلیل دیگری بر نگاه طبقاتی شما به آدم‌های اطراف تان است. به تصور شما، هر کس که توفیق حضور در دفاع مقدس را نداشته، به هیچ وجه اجازه ندارد از شهدا حرف بزند و یا احیاناً برای میراث فرهنگی دفاع مقدس دلسوزی کند. افتخار بزرگی است حضور در جهاد اصغر؛ خیلی‌ها آرزو داشتند که در آن دوره، همپای امام و شهدا، جهاد می‌کردند اما هنوز قد نکشیده بودند!

همان زمان که ما «تلفظ جنگ» را نمی‌دانستیم، برادران ما رفتند و جنگیدند... دست‌شان را می‌بوسیم ما و بر صدر می‌نشانیم آنها را. اما آیا این پیشینه‌ی درخشان، مجوز هر اقدامی است و نافی تمام مسئولیت‌ها؟! یعنی چون این برادران در جبهه بوده و تیر و ترکش خورده‌اند، لزوماً هر تصمیمی که می‌گیرند همه باید تابعش باشند؟! اگر قرار باشد با فرمول شما، به اعتبار سابقه‌ی جهاد بخواهیم به افراد اصالت بدهیم و هر اقدام آنها را دربست بپذیریم، پس چرا نباید اصحاب فتنه را که به وزن من و شما، پرونده‌ی حضور در انقلاب و دفاع مقدس داشته‌اند، تطهیر کنیم؟!

بزرگوار! از این فرمولِ ناموجه و نامعتبر درگذرید. اگر نقدی به عملکرد مدیرانِ رزمنده وارد می‌شود، «نقد بر مدیریت‌شان است و نه بی‌احترامی به پیشینه‌ی رزمندگی‌شان»! این عزیزان نباید تصمیمات مدیریتی‌شان را با قداست جبهه و جنگ توجیه نمایند.

اینکه ما «راه حل» هم ارائه کرده‌ایم یا نه را حواله می‌دهم به انصاف‌تان. مسئله این است که شما و برادران مسئول ما، اصولاً بر آن نیستند تا راه حل بشنوند. وگرنه همه‌ی حرف‌هایی که زده شده حاوی راهکار و پیشنهاد بوده و حتی برای اثبات حسن نیت، بعضی از دوستان، مطالبی با تیتر «راهکارهای عملیاتی در بهسازی مزار شهدا» منتشر کردند. آیا خوانده‌اید آنها را؟!

مسئله این است که برادران مسئول، همه‌ی کسانی را که در این مورد سخن گفته‌اند (فرقی هم نمی‌کند که او نویسنده باشد یا جانباز و بسیجی و...) دشمن خود تلقی کرده و از آنها چهره‌های پلیدی ساخته‌اند که قصد دارند همه‌ی عالم را به هم بریزند! شما را ارجاع می‌دهم به مصاحبه‌ی برادر مسئولی که گفته بود «فرد خاصی که اعتراضات را دامن می‌زند با رئیس بنیاد شهید استان مشکل دارد»! این یعنی اینکه این برادران، اصلاً نمی خواهند به اندازه‌ی یک ذره هم به دیگران اعتبار قائل شوند.

شما قطعاً در جریان نیستید که موضوع اعتراض به «همسان‌سازی مزار شهدا» حرف تازه‌ای نیست. از همان سال 86 که این اتفاق نامبارک آغاز شد در تهران و سایر شهرها، بزرگانی به اعتراض برخواستند. آیا اسامی این افراد را شنیده‌اید؟! یعنی شما فکر می‌کنید همه‌ی این آدم‌ها مثل من، نورسیده و معاند و... هستند؟!

ما مثل بعضی از برادران مسئول، نخواسته‌ایم از پدران ارجمند چند شهید، استفاده‌ی ابزاری کنیم برای توجیه تصمیمات غلط خودمان. شان و حرمت پدران شهید، نباید هزینه‌ی بی‌تدبیری ما شود. اگر توانش را داریم، خودمان از تصمیمات خودمان دفاع منطقی کنیم و چند عزیز بزرگوار را سپر نکنیم. اگر بنا باشد که برای هر تصمیمی از خانواده‌ی بزرگوار چند شهید مایه بگذاریم، فکر می‌کنید در درازمدت چیزی از حرمت و اعتبار پدران شهید باقی می‌ماند؟!

همین پدران عزیز و باشرف چند شهید که مسئولین استان، سخاوتمندانه دارند از آنها هزینه می‌کنند، در سال 87، و در مسجد شهدا، بنده و یکی از دوستان دیگر را دعوت کردند به هیئت‌شان. آن هم به منظور اعلام حمایت از ما در جریان شکایت مدیر کل سابق بنیاد شهید استان! بنده به خود اجازه ندادم از اعتبار این عزیزان بهره بگیرم برای مواجهه با یک شکایت مطبوعاتی! به ایشان عرض کردم که حمایت شما از ما، مایه‌ی افتخار ماست، اما شان شما والاتر از این است که ما بخواهیم شما را هزینه کنیم. اگر خودمان عرضه داشتیم خودمان از نوشته‌مان دفاع می‌کنیم. می‌دانید ماجرا چه بود؟!

من به یاد ندارم در نوشته‌هایم به کسی توهین کرده باشم. چون اساساً نیازی به این بداخلاقی‌ها ندارم. اما تا دل‌تان بخواهد توهین و تهدید شنیده‌ام از کسانی که تصور می‌کردم خیلی بزرگ هستند. یکی هم همین نوشته‌های شما که سرشار از اهانت‌های عجیب و غریب است. و من دلیلش را نمی‌دانم!

گفته‌اید هدف ما «کوبیدن مسئولین» است. نمی‌دانم از کجا به چنین قضاوتی رسیده‌اید. بنظر شما بنده از به اصطلاح کوبیدن مسئولین چه نفعی می‌برم؟ نکند شما هم فکر می‌کنید که می‌خواهم جای این دوستان را در ریاست فلان اداره و بهمان سازمان بگیرم؟! شاید هم فکر می‌کنید، استکبار جهانی بنده را مامور کرده تا این برادران را بکوبم!!!

اتفاقاً ما فکر می‌کنیم که این برادران مسئول، دارند جوان‌های نورسیده‌ای را که «انقلاب‌ندبده، جنگ‌ندیده، امام‌ندیده، شهیدندیده» هستند ولی عاشق امام و شهدایند، با تعصبات کور خود می‌کوبند تا نکند بگویند بالای چشم‌تان ابروست.

اگر برادران مسئولی که می‌گویند متعهد به خون شهدا و مرام و مکتب امام هستند، راست می‌گویند، باید هر روز با دیدن این جوان‌های نورسیده و عاشق امام و شهدا، صدها بار سجده‌ی شکر کنند. نه اینکه به جرم مخالفت با خودشان، آنها را از دایره‌ی انقلاب به بیرون پرتاب کنند! مگر عیار انقلابی بودن یا نبودن، این برادران هستند؟!

از توصیه‌های‌تان به «خودسازی» سپاسگزارم.

بنده حاضرم با شمایی که حتی نام‌تان را هم نمی‌نویسید، روبرو شوم و حرف‌هایتان را کامل‌تر بشنوم. اراده کنید در خدمتم.

پی‌نوشت:

صاحب این نظر، مجدداً چند نظر دیگر را هم در واکنش به توضیحات من نوشته‌ که به دلیل طولانی بودن، به همراه توضیحات مجدد در ادامه مطلب قرار داده‌ام.

ادامه نوشته

این داستان واقعی است!

دوازده سال بیشتر نداشت که پایش به جبهه باز شد در سال 1363. تا آخر جنگ هم سنگر را خالی نگذاشت. مردانه ایستاد و زخم و ترکش و موج انفجار و شیمیایی دشمن را به جان خرید. خرداد 1367، در آخرین ماههای پیش از قبول قطعنامه، در عملیات بیت المقدس 7 در شلمچه، آخرین یادگاریها را از دفاع مقدس دریافت کرد و با تنی مجروح به خانه بازگشت... او امروز یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی است.

*

بچههای مشهد تماس گرفتند که فلان جانباز در تبریز، اقدام به خودکشی کرده! باور نکردم. گفتند که از طریق وبلاگ «مظلومین شیمیایی» با آنها در ارتباط بوده و پیام فرستاده که مستاصل شده و خودکشی میکند. این دوستان هم چارهای ندیده و زنگ میزنند به پلیس110 تا با همراهی همسرش، نجاتش دهند. شمارهاش را از بچههای مشهد گرفته و دعوتش کردیم تا ببینیمش.

دلش آنقدر پر بود که یک ریز حرف میزد و گاهی وسط حرفها، نفسش میگرفت و سرفه میکرد. از زندگیاش گفت که چطور تحتالشعاع وضعیت جسمیاش قرار گرفته؛ از همسر و فرزندانش که چطور شرمندهشان است... سه ماه است اجارهاش عقب افتاده؛ توان تامین معاش خانواده ندارد و آنچه از بنیاد میگیرد، اقساط وامهایی میشود که از سر ناچاری گرفته و نتوانسته تسویه کند...

وقتی پرسیدیم که با چند میلیون کارت راه میافتاد و از این وضعیت خلاص میشوی، سرش را انداخت پایین و بغض کرد. شرم داشت که بگوید بخاطر مال دنیا کم آورده است...

فکر نمیکنم در این جامعهای که برای یک عدد فوتبالیستش یک میلیارد میدهند تا توپ شوت کند، توانِ تامینِ نیاز او نباشد. مشکل اینجاست که «احمد» و امثالش فراموش شدهاند در هیاهوی فوتبالی. نه احمد، که بسیاری دیگر هستند که با یک هزارم هزینهی جذب فلان بازیکن، زندگیشان از این رو به آن رو میشود...

اگر کسی میشنود این حرفها را، دست احمد را بگیرد.

قره‌باغی، چرا هنرمند انقلاب اسلامی است؟

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، این هفته (چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت) مراسم بزرگداشت هنرمند انقلاب اسلامی، استاد اسفندیار قرهباغی را برگزار میکند. خبرهای مربوط به این بزرگداشت و مطالب دیگری دربارهی استاد قرهباغی در سایت صدای انقلاب منتشر میشود. در کنار استقبال مناسبی که از سوی علاقمندان هنر انقلاب، نسبت به این بزرگداشت صورت گرفته، اقلیتی نیز با دستاویزهای عجیب و غریب در تلاشاند تا به زعم خود، چنین برنامهای را زیر سئوال ببرند.

از جملهی پرسشهای همراه با کنایهی این اقلیت که به صورتهای مختلف دامن میزنند، این است: «اسفندیار قرهباغی، از کی تا حالا «هنرمند انقلاب اسلامی» شده؟» فرض ما این است که این عده، از تاریخ هنر انقلاب اسلامی کماطلاعاند. اما اصرارشان بر ندیدن این تاریخ ارزشمند، ما را متقاعد میکند به اینکه این اقلیت، با هر آنچه که پیوندی با انقلاب اسلامی داشته باشد، سر ناسازگاری دارند و حالشان از این پیوندها به هم میخورد وگرنه چرا باید از اینکه هنرمندی به انقلاب منتسب شود، آزرده شوند.

برای اینکه اقلیت مذکور دریابند _ البته اگر بنایشان بر دریافتن باشد _ که چرا قره‌‌باغی هنرمند انقلاب اسلامی است، کار سختی ندارند. فقط کافیست پروندهی خدمات خود را به انقلاب اسلامی وزن کنند و آنگاه فقط فهرست آثار قرهباغی را ببینند و نه خود آثار را، تا شاید به قضاوت صحیحی برسند.

اگر قرهباغی را با گنجینهای از سرودهای پرمعنا و جهتدار و هدفمند و در مسیر آرمانهای انقلاب، هنرمند انقلابی ندانیم پس چه کسی شایستهی این عنوان است؟! لابد آن هنرمند پرافاده، انقلابی است که تمام خدمتش به انقلاب یک سرود بود و آن را هم تکذیب کرد که برای امام خوانده؟! یا نکند او که در تمام عمر هنریاش، جز می و مطرب و گیسوی یار و چشم معشوق چیزی نخوانده، هنرمند انقلاب است؟

قرهباغی، بیش از هشتصد سرود را برای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و کشورش یا ساخته و یا خوانده. آیا معنی هشتصد سرود، آن هم در سالهای تحریم همه جانبهی انقلاب اسلامی، برای کسانی که تظاهر به انقلابیگری میکنند، مفهوم است؟

قرهباغی، شاخصترین سرود ضدامریکایی ما را خوانده و الان هم به صحت معانی آن سرود اعتقاد و اصرار دارد. حال شما این پایمردی را مقایسه کنید با احوالاتِ جماعتی که با وجود جنایات اظهر منالشمس امریکا و اسرائیل، حاضر نیستند کلمهای در مذمت این جنایات بر زبان جاری کنند. آقایان میگویند «ما سیاسی نیستیم»!

قرهباغی، در سی و چند سال گذشته، هر موضوع و رویدادی را که به نوعی به انقلاب اسلامی مرتبط بوده، با صدایش مستند کرده؛ آن هم نه با کارهای درجه چندم و سخیف، که با آثاری فاخر و قابل اعتنا در سطح جهان. حال چگونه می‌شود که او «هنرمند انقلاب اسلامی» نباشد؟!

حیرت انگیز است که کسانی قرهباغی را از دایرهی «هنرمندان انقلابی» خارج میکنند که خودشان بهتر از هر کس دیگری میدانند که حتی یک ثانیه هم برای انقلاب و آرمانهایش مرارت نکشیدهاند.

یکی گفته بود که دفتر مطالعات هر چیزی را به انقلاب اسلامی مرتبط میکند! این قبیل ذهنیات، نشان از غربت انقلاب اسلامی دارد بیتردید. انقلابی که هزاران هنرمند را در دامن خود پرورده و هزاران هنر را آفریده، امروز باید به با ذرهبین به دنبال گنجینههایش باشد. این یعنی اینکه ما سرمایهها و فرصتهای انقلاب را فراموش کرده و چسبیدهایم به تهدیداتی که همواره همراه انقلاب بودهاند. فرصتسوزی کردهایم خلاصه. فرصتسوزی کردهایم که امروز زورمان میآید قرهباغی را هنرمند انقلاب اسلامی معرفی کنیم.

آوینی‌شناسانِ تقویمی!

«سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی را تبریک و تسلیت عرض میکنم». این تمام حرفِ امام جمعهی [البته موقت]شهرم دربارهی شهید سید مرتضی آوینی بود در خطبه‌های این هفته. برای او چه فرقی میکند که آوینی که بود؛ برایش از روی تقویم نوشتهاند مناسبتهای هفتهی آینده را تا بگوید. یکیاش هم سالروز شهادت آوینی است.

بعضی وقتها فکر میکنیم حجاب معاصرت، مانع میشود تا ما انسانهای بزرگ همعصرمان را دریابیم؛ اما امروز که قریب دو دهه از شهادت سید مرتضی آوینی میگذرد، همچنان غربتش برقرار است. امام جمعهی [البته موقت] شهرم، کاش میدانست که او که بود و چگونه میاندیشید که اگر میدانست، نه یک جمله که دهها ساعت از او و آنچه شهود کرده بود برای نمازگزاران حرف میزد... حیف که همین امروز که باید او را بشناسیم نمیشناسیم؛ درست در بزنگاهی که به کشف و شهودش سخت محتاجیم، تفکرش را در حصار تقویم رسمی محبوس کردهایم.

امروز که جبههی حق و جبههی باطل، به وضوح پنجه در پنجه افکندهاند، سردارانی همچون آوینی، میتوانند استراتژی نبرد را ترسیم کرده و برگ برندهی جبههی حق باشند در این مصاف سخت. او رصدگری بیمانند است که اردوگاه غرب مدرن را با تمام ابعاد و مختصاتش زیر نظر گرفته و گرای نقطه به نقطهاش را میداند... ولی افسوس که ما و بزرگترهای ما، از آوینی جز صدایی مرطوب و مسحورکننده نمیشناسیم...

+ بعضیها نام آوینی را به برکت تقویم رسمی کشور، گاهی میبینند که همین هم غنیمتی است. امسال اما، طی یک حرکت مدبرانه، روز شهادتش از 20 فروردین به 21 فروردین منتقل شد تا آوینیشناسانِ تقویمی، همین آب باریکه را هم گم کنند.

تولدت مبارک!

دیروز از مقابل خانه‌ی پدری «شهید توکل محمدزاده» می‌گذشتم. حضورش را ـ با اینکه هیچ‌گاه ندیده‌امش ـ احساس کردم. یادم نمی‌رود که قریب پانزده سال پیش و در دوره‌ای که دانش‌آموز دبیرستان بودم، به همراه تعدادی از رفقا، عزم کردیم که از او بیشتر بدانیم. اما حیف که پدر و مادرش، چند سال پیش کوچ کرده بودند و حالا فقط خواهرانش می‌توانستند از او بگویند. پسرش، یاسر، روزی که به دنیا آمد، پدر در ملکوت اعلی بود؛ پدرش،‌ چند روز پس از ازدواج، بی‌تاب جهاد شده و غزل وداع را خوانده بود. خواهرش می‌گفت: آخرین باری که می‌خواست برود، دیدم دارد روی دیوار حیات‌ خانه‌مان چیزی می‌نویسد. تمام که شد، دیدم نوشته: «اللهم ارزقنا توفیق‌الشهاده فی سبیلک»... و رفت و دعایش مستجاب شد.

خیلی دلم می‌خواهد که بچه‌محل‌های «توکل» او را بشناسند و بدانند که افتخار هم‌محلی با چه انسانی را دارند. اما گویا نسیان روزگارزدگی، حجاب دل‌هامان شده... گاهی که با دوستان می‌نشینیم دور هم و از «توکل» و امثالش می‌گوییم، احساس می‌کنیم که فاصله افتاده میان آنها و ما. زبان آنها را نمی‌فهمیم. برای بعضی‌هامان غیرقابل هضم است که یعنی چه که پنج روز بعد از ازدواج، زن و زندگی را رها کنی و بروی در دل آتش! این یعنی اینکه «شهادت» را نمی‌شناسیم. اصلاً تفاوت ما و آنها در این است که آنها فهمیده بودند و ما نه. یا بهتر بگویم، آنها شهادت را شهود کرده بودند و ما داریم با سنجه‌ی نارسای عقل علیل همه چیز را وزن می‌کنیم...

چقدر جای تعابیر بلند سیدمرتضی آوینی از شهادت خالی است این روزها. کاش می‌شد به جای شوهای غفلت‌آفرین تلویزیونی، بار دیگر «روایت فتح» را می‌دیدیم و صدای او را می‌شنیدیم که می‌گفت:

«شهادت پایان نیست، آغاز است. تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه‌ی زمان را درمی‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌‌بخشد.»

ولي مردم قفس را آفريدند

چرا مردم قفس را آفريدند؟
چرا پروانه را از شاخه چيدند؟
چرا پروازها را پر شكستند؟
چرا آوازها را سر بريدند؟

پس از كشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوي گل گره خورد

چرا نيلوفر آواز بلبل
به پاي ميله هاي سرد پيچيد؟
چرا آواز غمگين قناري
درون سينه اش از درد پيچيد؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت؟
چه شد آن آرزوهاي بهاري؟
چرا در پشت ميله خط خطي شد
صداي صاف آواز قناري؟

چرا لاي كتابي، خشك كردند
براي يادگاري پيچكي را؟
به دفترهاي خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكي را؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي‌خواست باغ آسمان‌ها
به روي ما هميشه باز باشد

 خدا بال و پر و پروازشان داد
ولي مردم درون خود خزيدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولي مردم قفس را آفريدند

از: مرحوم قیصر

در مورد «مطالبه»

با توجه به وقفه‌ای که در پخش برنامه‌ی تلویزیونی «مطالبه» پیش آمد، تعدادی از دوستان جویای احوال برنامه بودند. هر چند مسئولان شبکه‌ی سهند، در این مورد توضیح داده‌اند، اما به رسم ادب عرض می‌کنم که انشاءالله و به شرط بقای عمر، قرار است پخش این برنامه، بعد از تعطیلات نوروز از سر گرفته شود. در چند هفته‌‌ی گذشته هم ناهماهنگی‌های ناخواسته باعث شد تا وقفه‌ای موقتی پیش آید. مثلاً در یکی از این هفته‌ها، سفر دسته‌جمعی مدیران استان به جنوب، دست‌مان را خالی گذاشت. در هفته‌ای دیگر، مدیری که قرار بود به «مطالبه» بیاید، چند ساعت قبل از مطالبه، در برنامه‌ی زنده‌ی دیگری در تلویزیون حاضر شده و با این تصور که «مطالبه» همان است که در آن حضور یافته، در ساعت پخش «مطالبه» برای سفری کاری به تهران رفت!

به هر حال... تجربه‌ی جدیدی بود و کاستی‌هایش اجتناب‌ناپذیر. تذکر دهید تا این کاستی‌ها کمتر از گذشته شود.

از دوستان اهل رسانه و مطبوعات، که همواره راهنمای بی‌منت‌ام هستند، صمیمانه سپاسگزارم.

«بتون‌زدگی» در مدیریت فرهنگی

چند وقت پیش در جریان گفتگو با یکی از مسئولین فرهنگی، از او پرسیدم: «نظرتان درباره‌ی «فرهنگ ویترینی» چیست؟» پرسشم با این ذهنیت بود که یک مسئول فرهنگی، حتماً‌ چنین عبارتی را شنیده و نظری هم درباره‌اش دارد. چند لحظه با بهت به من نگاه کرد و سپس شروع به صحبت نمود؛ «بله... واقعاً فرهنگ مبتذل غربی شایسته‌ی مردم ایران نیست...» این را که گفت، فهمیدم بنده‌ خدا تا حالا عبارت «فرهنگ ویترینی» به گوشش نخورده و حالا دارد تقلا می‌کند تا یک چیزی گفته باشد. در ادامه هم چند جمله از این تیپ جملات کلیشه‌ای گفت و...

او یک مسئول فرهنگی بود و سازمان تحت امرش، به آفت «فرهنگ ویترینی» مبتلا. اما خود و اطرافیانش حوصله نداشته‌اند برای یک بار هم که شده، هشدارهای رهبر انقلاب را در مورد فروغلطیدن دستگاه‌های فرهنگی، در دام فرهنگ ویترینی و تشریفاتی، بخوانند.

مدیر فرهنگی‌ای که از به‌روزترین دیدگاه‌های فرهنگیِ رایج در جامعه بی‌اطلاع است، قهراً به دام روزمرگی افتاده و با ذهنیت محصور و محدود خود به فرهنگ خواهد نگریست. این غفلت را شاید بتوان ناشی از «بتون‌زدگی» مدیران دانست. و «بتون‌زدگی» را می‌شود در رفتار مدیران فرهنگی دید. تا حرف از کارِ فرهنگی به میان می‌آید، بلافاصله از ساختمان و مجتمع و... سخن می‌گویند!

خدایا به سلامت دارش...

«آذرپیام» برای من فقط یک نشریه‌ی هفتگی نبود که به واسطه‌اش تعدادی یادداشت و مقاله و خبر و عکس منتشر کنم تا به من بگویند «روزنامه‌نگار»؛‌ او برایم به مثال یک همراهِ همدل بود که چهار سال و هشت ماه با او زندگی کردم. نمی‌خواهم حاصل این 56 ماه را فقط در 192 شماره‌ی هفته‌نامه جستجو کنم که اگر چنین کنم، بازنده‌ام...

من و دوستانم، کوشیدیم تا روزنامه‌نگاری را، بر خلاف ذاتش،‌ به استخدام «عامه‌ی بی‌تریبون» درآوریم. می‌دانستیم که آرزویِ قریب به محالی را در سر می‌پرورانیم اما لحظه‌ای را برای رسیدن به آن از دست ندادیم.

اصلاً تنها نبودم در این سال‌ها. قلم‌های دردمند و متعهد، کم نبودند در اطرافم. با آنها بود که رکود را تجربه نکردم...

همراه با آذرپیام، افتان و خیزان به امروز رسیدیم. و از این پس، من می‌مانم و او می‌رود.

خدایا به سلامت دارش...

«نگاه صرفاً تهرانی» به دفاع مقدس!

چندی پیش سالگرد حماسه‌ی سوسنگرد در سال 1359بود. این حماسه، در پی نبرد نابرابر رزمندگان ایرانی با ارتش مجهز عراق به وقوع پیوست... در این مجاهده‌ی جانانه، رزمندگان آذربایجان، حضوری بسیار مردانه داشته‌اند. و سرسلسله‌ی این رزمندگان، «شهید علی تجلایی» بود. اگر چه چند سال پیش کتابی در شرح مجاهدات علی تجلایی و همرزمانش منتشر شد (ستاره‌ی بدر) اما برایم خیلی جالب است که در برنامه‌های تلویزیونی، که به بهانه‌ی حماسه‌ی سوسنگرد پخش می‌شود، نامی از تجلایی و همرزمانش شنیده‌ نمی‌شود. کسانی که شرح نبرد سوسنگرد را خوانده‌اند، همواره در برنامه‌هایی همچون روایت فتح و... به دنبال علی تجلایی و یارانش می‌گردند، اما دریغ که هیچ نمی‌یابند.

مخاطب این برنامه‌ها، قطعاً‌ به تردید می‌افتد که اگر علی تجلایی «فاتح سوسنگرد» است پس چرا در هیچ یک از شبکه‌های سراسری، اشاره‌ای به او نمی‌شود.

این درست است که امثال علی تجلایی، برای «نام» نجنگیده‌اند، اما نباید تاریخ دفاع مقدس را اینگونه منقطع و ناقص بنگاریم. اینکه ما مجاهدت تجلایی و رزمندگان آذربایجان را در سوسنگرد، به درستی روایت کنیم، خدمت به شهدا نیست ـ که آنها از چنین خدماتی بی‌نیازند ـ بلکه مقصود این است که تاریخ سرزمین‌مان را از گزند تحریفات در امان نگه داریم.

آیا این مهم نیست که صدها رزمنده از دیار آذربایجان، به سوسنگرد، در خوزستان، می‌روند و با چنگ و دندان از آن شهر دفاع می‌کنند؟ چه انگیزه‌ای تجلایی و یارانش را از تبریز به خوزستان می‌کشاند؟ آیا کشف و انعکاس این انگیزه‌ها، نمی‌تواند گره‌گشای این همه ناکامی‌ فرهنگی باشد؟

ما هر روز داریم تهدیدهای قوم‌گرایانه را در رسانه‌های خودمان گوشزد می‌کنیم و همه را انذار می‌دهیم که اجنبی‌ها به دنبال تحریک تعلقات قومی و تبلیغ تجزیه‌طلبی هستند. خب؛ تدبیرمان برای دفع این تهدید چیست؟ اینکه بیاییم و آگاهانه و ناآگاهانه، دفاع مقدس را هم با «نگاه صرفاً تهرانی» روایت کنیم؟! 

عرصه‌ی دفاع مقدس، درست همان جایی است که می‌شود «وحدتِ تام و تمام» ایرانیان را بر گِرد اسلام به نظاره نشست. و چرا ما نمی‌توانیم این وحدت مبارک را برجسته کنیم؟ این، یک اتفاق معمولی نیست که بخواهیم به راحتی از کنارش بگذریم.

ما می‌توانیم بهترین مستندها را با الهام از حماسه‌هایی نظیر سوسنگرد بسازیم و به نورسیده‌هایی که رگه‌هایی از گرایشات قومی در آنها وجود دارد، ارائه کنیم تا چشمان خود را شسته و جور دیگری به خود و هویت خود بنگرند.

تاکید بر توجه به این قبیل موضوعات، به هیچ روی دلالت بر نگاه‌ محدود منطقه‌ای یا تعصب قومی ندارد، بلکه مقصود این است که اولاً‌ تاریخ را به درستی بنویسیم و ثانیاً از برکت شهدا برای دفع تهدیدهایی همانند تجزیه‌طلبی بهره بگیریم.

اگر ما بتوانیم فقط همین «هشت سال» از تاریخ نزدیک کشور را با تمام جوانبِ اجتماعی، فرهنگی، فکری و سیاسی‌اش به درستی روایت کنیم و به آیندگان برسانیم، دیگر جایی برای سمینارهای بی‌خاصیتِ آسیب‌شناسیِ فرهنگی باقی نخواهد ماند...

+مدافعان سوسنگرد گرد هم می آیند

آمدن، نیامدن، رفتن، نرفتن+ توضیح واضحات

برای اینکه باز هم دچار «بازی با کلمات نشوم» خیلی ساده می‌گویم که بازی با کلمات و عادت به استعمال بعضی واژگان موجه، حاشیه را جای متن نشانده؛ از این رو نمی‌توانیم این را به خود بقبولانیم که «این ما هستیم که باید به سمت موعودِ مطلوب برویم و نه اینکه موعود مطلوب به جایگاهی نزول کند که ما در آن جلوس کرده‌ایم». اینکه از خدا می‌خواهیم در ظهور موعود تعجیل کند، بیش از آنکه ناظر بر فرود آمدن حضرت در دیار ما باشد، اشاره به حرکت و رفتن ما به دیار موعود دارد. مگر نمی‌گوییم که دیار موعود، سرزمین زیبایی‌ها و نیکی‌هاست؟ با این حساب چگونه از کسی که آنجاست، می‌خواهیم تا به سرزمینی بیاید که به باور خود این سرزمینیان، جز ناراستي و کاستي در آن نیست؟!

پس تکلیفِ تکلیفی که در دوره‌ی غیبت موعود بر گرده‌ی منتظران است چه می‌شود؟ اینکه خداوند، ظهور موعود را در قید مکان و زمان محدود نکرده، نشان از چه دارد؟ آیا جز این است که خواسته تا ما _ مدعیان انتظار _ هر چه بیشتر به آسمان نزدیک‌تر شویم؟ او را در نقطه‌ای متعالی قرار داده و بر ما تکلیف کرده که به سویش برویم. و برای اینکه این لطف را در حق بندگانش کامل کند، به زمان و مکان، محدودش نکرده تا هر چه می‌توانیم بهره بگیریم از این لطف.

اینکه از آقا خواهش می‌کنیم «بیاید»، نشانه‌ی نیاز و نقص ماست؛ اما گویا امر بر ما مشتبه شده و واقعاً چنین می‌پنداریم که اوست که باید بیاید و ما نیستیم که باید برویم.

 

*

نشسته‌ایم و داریم برای او تعیین تکلیف می‌کنیم که «بیا» یا «نیا». چه شعرها که برای این «آمدن» یا «نیامدن» نسروده‌ایم و چه خطابه‌های متضرعانه که ایراد نکرده‌ایم...

عده‌ای ­_که می‌پندارند «عاشق»اند_ دست‌بردار نیستند که همین الان باید بیایی و ما را از این تاریکی نجات دهی!

آن دیگران _که می‌گویند «عاقل»اند_ جفت پا را در یک کفش کرده‌اند که آقا نیا؛ این‌ها دروغ می‌گویند...

بساط صدور فرمان برای «امام» هم دیدنی‌ست انصافاً.

راستی چرا کسی حرفی از «رفتن» نمی‌زند این وسط.

مدرسه‌ی بعد از خرداد

مدرسه‌ی بی‌دانش‌آموز، گلستانِ به یغما رفته را می‌ماند و احوال ما در این روزها، به مثال همان به‌یغمارفتگان است که چشم به در و دیوار سرد و بی‌روح مدرسه دوخته‌اند تا دوباره «مهر» شود و...

فضای سوت و کور مدرسه، این مجال را البته می‌دهد که بنشینی و مرور کنی آنچه را دیده‌ای. صحنه‌هایی را که در هیاهو‌ی کودکانه‌ی دانش‌آموزان گم شده بود، امروز می‌شود با یک فلاش‌بک فراخواند و بازبینی‌اش کرد. و اینجاست که نکته‌ها عیان می‌شوند و درس‌ها آموخته.

به واقع، کلاس درس اصلی، بعد از خرداد تشکیل می‌شود! با این تفاوت که این‌بار، بزرگترها می‌نشینند پای درس کوچکترها تا ببینند آنچه نادیدنی‌ست...

دانش‌آموز، تا جوان نشده،‌ بی‌شیله‌پیله است و صاف و صادق؛ هر آنچه که به ذهنش می‌آید، بی‌آنکه ذره‌ای سانسورش کند، عرضه می‌دارد. او آیینه‌ای شفاف است که آنچه از جامعه‌ بر او تابیده، با امانت کامل،‌ بازتاب می‌دهد. به این ترتیب می‌توان آنچه در جامعه می‌گذرد را اینجا بدون هیچ ستر و لفافه‌ای دید.

حالا ما به اصطلاح معلم‌ها، نشسته‌ایم پای درس بچه‌ها که ببینیم چه کِشته‌ایم در ضمیرآباد آنها... و در همین روزهای اول، دستگیرمان شد که: «معلم‌ها هم اشتباه می‌کنند». این هم از خاصیت‌های مدرسه‌ی بعد از خرداد است که اینچنین می‌آموزد.

هدیه ای از یک غریبه

امام محمدباقر(ع)»:

تو را به پنج چیز سفارش می کنم:
1) اگر مورد ستم واقع شدی، ستم مکن.
2) اگر به تو خیانت کردند، خیانت مکن.
3) اگر تکذیبت کردند، خشمگین مشو.
4) اگر مدحت کردند، شاد مشو.
5) اگر نکوهشت کردند، بیتابی مکن.

برای آقا کریم

بزرگواری با نام «کریم»، برای نوشته ی پایینی (دلتنگی های زمانه ی بدون روح الله) نظر نوشته. بد ندیدم برای عرض ارادت خدمت ایشان و ارج نهادن به وقتی که برای نوشتن این نظر صرف کرده اند، کلماتی را با همین بیان ناقص و کلام نارسا، تقدیم شان کنم. امیدوارم فرصت مجددی بیابند و بخوانند. باز هم ممنون ایشان هستم که عنایت کرده اند. برای جلوگیری از تغییر مقصود، نظر ایشان را عیناً قرار می‌دهم:

 

آقا روح الله...بعضی وقتا مینازیدم بهت..خیلی تند رفتی برادر،،انگار یادت رفته نسخه های جمع شده ات...به سن و سالت بنگاه و آنگاه قلم به دست گیر و خرده فرمایش کن...اگه مردی فتنه را از نو مطالعه و تعریف کن...یه روز تو را هم به حال روزت خواهند سنجید..قلم عریان به هر کسی، نیامده بخصوص به آدم کم مطالعه ای چون تو، به یاران بگو به سید حسن بتازند،نه به آنان که بر انقلاب و اسلام امام روح الله تاخته اند.

 ***

سلام بزرگوار!

از الطاف سابق و امروزتان به خودم سپاسگزارم؛ گو اینکه هیچ فضیلتی در خود نمی‌بینم که قابل نازیدن باشد و این از بزرگواری بزرگان است که کوچکترها را درمی‌یابند و تشویق می‌کنند.

برادر بزرگوار! تاریخ تولدم دقیقاً یادم نیست؛ شاید هنوز به دنیا نیامده باشم. ولی در شناسنامه ام نوشته اند که در 20 آذر 1358 متولد شده ام. ولی من باور ندارم این تاریخ را؛ که اگر اینگونه بود، به اندازه ی یک موجود، در چشمان شما دیده می‌شدم حتماً!

می‌دانم که وقتی من هنوز در قنداق، آب قند می‌خوردم، شما عزم جهاد کرده اید و خصم پلید را با زخم تن و خون دل عقب رانده اید؛ دست مریزاد. آن لحظه های جهاد، مبارک تان باشد...

اصولاً «تندروی» فقط زیبنده ی کوچک ترهاست و بس. بزرگان که نباید «تندروی» کنند! بگذارید به حساب همان «سن و سال»ام. راستی شما که احیاناً «تند» نرفته اید در این تفقد آتشین؟!

برادر بزرگوار! نمی دانم این منطقِ شما [به سن و سالت نگاه کن و آنگاه قلم به دست گیر و خرده فرمایش کن] اگر از زبان یکی از کسانی که چون شما نمی اندیشند، جاری می شد چه واکنشی داشتید؟ کم ندیده ام نوشته هایی را که اتفاقاً دوستانی کم سن و سال تر از من، با ادبیاتی آمیخته به توهین و تحقیر و بی بهره از ابتدایی ترین مستندات عقلی و تاریخی، نوشته اند و مورد تحسین آتشین و شعارگونه ی شما واقع شده اند. چرا؟ چون همان موضعی را دارند که شما دارید. چون همان هایی را می‌نویسند که به مذاق شما خوش می‌آید. غیر از این است آیا؟ این دوستان هم به زعم من حق نوشتن دارند و هیچ گاه به هیچ یک از آنها نگفته ام که: «به سن و سالت نگاه کن و بعد خرده فرمایش کن». چون می دانم که آنها باید بنویسند و بنویسند و بنویسند تا کلمات در درون شان تلنبار نشود تا محکوم به سکوت نباشند. حلقه ی دوستان من، لزوماً چون من نمی اندیشند و چون من نیز عمل نمی کنند. اما با همین سن و سال اندک، این را از شما بزرگان آموخته ام که نباید تفاوت نگاه سیاسی را _که غالباً از تنفرهای بی مبنا و عشق های بی مبناتر سرچشمه می‌گیرند_ دستاویزی برای جدایی و افتراق قرار داد. افتخار می‌کنم که هیچ گاه دوستانم را همانند شما به چوب حب و بغض های سیاسی نرانده ام.

نشان به آن نشان که فرموده اید «بعضی وقتا مینازیدم بهت»، می‌توانم حدس بزنم که چه وقت هایی به من می‌نازیدید؛ درست در مواقعی که چیزی نوشته ام که به مذاق تان خوش آمده و احیاناً برداشتی از نوشته ام کرده اید که مطابق میل تان بوده؛ مثلاً همان «نسخه های جمع شده»ای که بدان اشاره کرده اید و من بخاطرش مورد بازخواست قرار گرفتم. شما بهتر از هر کسی می دانید که در «نسخه های جمع شده» هیچ کلمه ای را برخلاف باورم ننوشته بودم و هنوز هم بر همان باورم. اما اگر خاطر مبارک آزرده نشود، می خواهم جسارتی کرده و عرض کنم که همین تفکراتِ تنگ نظرانه ای که شما را وادار به واکنش به یک نوشته ی وبلاگی کرده، عامل همان بازخواستِ غیراصولی بود. هر دوی این واکنش ها، از یک جنس اند.

نمی‌خواهم شما را متهم به «انحصارطلبی» و «تک صدایی» و... کنم؛ چون قرار نیست کسانی جز مخالفین شما این برچسب ها را بپذیرند. اما این ادبیات متبخترانه و ناشی از خودبزرگ بینی، همان است که امثال من با آن مشکل دارند و اتفاقاً نقطه ی کانونی اختلاف سلیقه ی شما با ماها همین است. شما هنوز هم نمی خواهید باور کنید که کسانی جز شما هم در این مُلک زیست می کنند و دنیا فقط حلقه ی مریدان و تاییدکنندگان شما نیست.

هیچ یادم نمی‌رود که یکی از رفقای شفیق شما، پارسال همین روزها، وقتی متوجه شد که چون او نمی اندیشم و انتخابم کس دیگری جز مراد اوست، با تحقیر تمام، خطابم کرد و گفت: «... من تو را عقل سلیم می دانستم...» که یعنی پس از این عقل سلیم نمی دانم. چرا؟ چون انتخابم با او یکی نبود. دقت کنید لطفاً: «انتخاب»م با او یکی نبود. این فقط یک انتخاب بود و بس. رفیق شما هم روزگاری به من می‌نازید و می‌گفت: حیف توست که اینجا مانده ای! هر هفته بعد از انتشار هر نوشته ام، تشویقات جانانه اش را آنچنان نثارم می کرد که نگو. در یک کلام، مرا به اعلی علیین می برد و... ولی تنها به دلیل اینکه گزینه ی مورد نظرم با او یکی نبود، همه ی این افتخارات! را از من گرفت و به اسفل السافلین فرستاد مرا.

با خود گفتم اگر این دوستان عزیز، مقدرات امور را به دست گیرند، امثال من فرصت نفس کشیدن هم نخواهیم داشت چه برسد به نوشتن. این انذار و هشدار شدیداللحن شما نیز مزید بر علت شد که بر آن تصور، باورمندتر شوم.

برادر بزرگ و بزرگوار! گیریم که من آدم کم مطالعه ای باشم، شما که همه ی ساعات عمر خود را به مطالعه مشغولید و معلم امثال من، چرا به خود زحمت نداده اید تا مصادیق بی سوادی مرا تذکر دهید تا اصلاحش کنم؟ من منّت شما را می کشم که نکته ای به من بیاموزید.

در مورد انقلاب و اسلام امام روح الله نیز حرف ها دارم که فعلاً بماند. عجالتاً عرض می کنم که حضراتِ اتاق فکر را در لندن و پاریس دریابید که نه تنها امام روح الله، که  اسلام امام روح الله را نیز به سلاخی مشغولند!

 مستدام باشید

دلتنگی‌های زمانه‌ی بدون روح‌الله

به برادری که می‌گفت؛‌دلم برای امام تنگ شده

زمانه‌ی بی‌روح‌الله، بدزمانه‌ای است برادر! اینکه دلت برایش تنگ شده، برایم عجیب نیست؛ که فرزندان ایران را نسبتی با آن روحِ خدایی هست حتماً.

راستی آیا خاطره‌ای از او نداری که دکانی بزنی و کاسبی راه بیندازی و در مقابل حقیقت، پیراهنِ عثمانش کنی؟ بگرد؛ شاید یافتی.

مگر نمی‌بینی که انقلابیونِ پشیمان، کرور کرور خاطره تولید می‌کنند تا دامن ناپاک و توهّم‌آلود خود را از اتهامِ شورش بر حقیقت مبرّا سازند؟ پس در این میانه، تو چرا بی‌کار نشسته‌ای؟ تو هم خاطره بگو...

مثلاً بگو که یک روز با امام نشسته بودی و می‌گفتید و می‌خندیدید و پالوده می‌خوردید که یکهو امام، دستی بر پُشتت زد و گفت: تو در آینده، «عاقل» خواهی شد و بر پُشته‌های غلطیده در خون پُشت خواهی کرد و دل و دین خواهی باخت و با دیدن تعریف و تمجید صداوسیمای بریتانیای کبیر، آب از لب و لوچه‌ات راه خواهد افتاد.

بگو که امام گفت: تو در آینده آنچنان از قید و بندها رها خواهی شد که بخاطر یک شکست دموکراتیک! همه را به باد فحش و ناسزا خواهی گرفت و بر صورتِ جمهوری چنگ خواهی انداخت و برای زخم‌خوردگانِ دهه‌ی نورانی شصت!‌ سفره‌ای از اوهام را مهیا خواهی ساخت تا به انتقام از انقلابی‌ها مشغول شوند.

بگو که امام گفت: تو در سیر الی‌الغرب به مراتبی دست خواهی یافت که دست یانکی‌ها را از پشت خواهی بست؛ کاتولیک‌تر از پاپ و رادیکال‌تر از برادران مجاهد خواهی شد. آن روز، آفاق و انفس رادرخواهی نورد و اتاف فکر و اندیشه‌ات را در قلب بریتانیا و بیخ گوش کارتر و برِژینسکی برپا خواهی کرد.

بگو که امام در وصف کمالات اخلاقی‌ات چه‌ها گفت. مثلاً‌ بگو که امام گفت: تو قله‌های معرفت و صداقت را فتح خواهی کرد و پرچم توهّم را بر آن به اهتزاز درخواهی آورد و مردمانِ پاک و زلالِ ایران‌زمین را اسیر جاه‌طلبی و خیالات خود خواهی کرد.

بگو... بگو برادر. این را هم بگو که امام گفت: تو که رئیس الوزرای سابق من هستی، در روزی که همه در اندیشه‌ی روز مبادا و دیار باقی هستند، عزمِ «نقدِ امام امت» را خواهی کرد برای خوشایند مسعود و جرج و باراک و نتانیاهو. و پرونده‌های خاک‌خورده‌ی دوره‌ی صدارت خود را خواهی گشود برای باج‌خواهی از انقلاب و مردمان. و پُز روشنفکری خواهی داد که امام هم اشتباهاتی داشت!

یاد گرفتی برادر؟

حالا شروع کن به نوشتن... اولین خاطراتت از امام را کی بخوانیم؟

اینجا «ادبستان» است + افزونه

افزونه:

سرزنشم نکنید که در گیر و دارِ این همه رویداد ریز و درشت سیاسی و غیرسیاسی، چسبیده ام به «فوتبال» و گیر داده ام به اینکه چرا تمام مقدرات امور، به این توپ گرد و مستطیل سبز گره خورده... گو اینکه سرزنشگران هم، کم نیستند!

آن روز [22بهمن] وقتی که جمعیتِ حاضر در میدان نماز تبریز، چشم دوخته بودند به «جایگاه ویژه» [که نمی دانم از چه رو ویژه شده] دیدند که یک چهره ی متفاوتِ غیرلشکری و غیرکشوری هم در ردیف سرشناسان، بر بلندای «جایگاه ویژه» تکیه زده و صحنه را نظاره می کند. او کسی نبود جز «سرمربی تیم فوتبال شهر»؛ همان جوانی که همه را سرِکار گذاشته و با این سنِ کَمش، یک استان [بلکه بیشتر] را مسحور خود کرده است.

او در کنار استاندار نشسته بود؛ یعنی جزء چند نفری که «گلچین» شده و بر صدر محفل جای گرفته بودند. در حالیکه داشتم به شعارهای «فوتبال آلود» دانش آموزانِ «ادبستان» فکر می کردم، نگاهی نیز به بزرگان شهرم انداختم. خواستم بروم بالا و به یکیشان «عرض» کنم: «آهای آقای بزرگ! سلام... والسلام» ولی بعدش فکر کردم؛ «لابد آنها بهتر از ما می فهمند؛ حتماً حکمتی در این کارشان است؛ قطعاً فرهنگ همین است...»

**

هنوز هم شعارهای «فوتبال آلودِ» بچه ها توی گوشم است. چنان با حرارت و از نای وجود شعار می دادند که انگار چیزی مثل ناموس شان تهدید شده؛ چقدر هم هماهنگ و همراه بودند! البته این، کار هر روزشان است... 

نمی دانم این ها نسلِ چندم هستند؛ ولی با چشمان خود می بینم که داریم بنیان های این سرزمین را روی آب می نهیم. شاید من زیادی بدبینم و شاید هم تنگ نظر و کوتاه بین؛ که اگر اینگونه است مرا از این حصار بیرون بکشید.

اینها در «ابتدا»ی راهِ زندگی اند. آمده اند به «ادبستان» تا آداب زندگی بیاموزند و ما _ که قرار است رسم زندگی را بدانها بیاموزیم _ دست مان بالاست؛ بی تردید عاجزیم از رقابت با «عادل»خان. کم آورده ایم بی تعارف.

باورش خیلی سخت است که این «نسلِ نمی دانم چندم»، به واسطه ی «آبی» و «قرمز» و «تراختور» و...، از هموطنش متنفر باشد و مرگ او را طلب کند! پندار می کردیم که اصولاً این «نسلِِ نمی دانم چندم» هر چه فریاد دارند باید بر سر دشمن جان و مال و دین و ایمان شان بریزند... و حالا شوربختانه داریم تماشا می کنیم که چگونه فریادهای کَر کننده ی خود را نثار همکلاسی های خود می کنند.

اینجا «ادبستان» است...

تخته سیاه

آقای سین! به فرض شما هم در این خیال

ماندید و شد، کسی به شما می دهد مجال؟

آقای ب! به خانم وِ، وام می دهید؟

این بود طرح بودجه انتهای سال؟

آقای دال! داعیه دار خشونتید؟

آقای جیم، کی به شما می دهد مدال؟

آقای میم! خانم رِ! این چه صحبتی است؟

اصلا درست نیست در این باره این مثال!

آقای اَ کمی متمایل به چپ شده ست

آقای تِـ به راست و... سر به هواست ذال

آن وقت زنگ می خورد و خواب می روند

بر تخته سیاه: الف، ب، تـ، جیم... دال...

 

از: محمد سعید میرزایی 

برای خالی نبودن عریضه

ملانصرالدین را گفتند‌: فلان کس در پشت بام معطل مانده و نمی تواند پایین بیاید و خلقی در این کار حیران اند؛ چه کنیم؟ گفت: طناب بیاورید .آوردند. گفت: یک سر طناب را بر بالای بام بیفکنید تا وی آن را بر کمر خویش بندد .چنین کردند. آنگاه گفت: حالا همه کمک کنید و سر دیگرش را که در دست شماست، محکم بکشید. کشیدند. آن بینوا از بام با مخ بر زمین افتاد و در دم جان سپرد!

ملا را دیده بودند که می گریخت و دست حسرت و حیرت بر هم می کوفت و می گفت: دریغا که من بارها به همین ترتیب، در چاه ضلالت فروافتادگان را نجات داده بودم! ندانم که این بار چرا آن تجربه، صفرا فزود! و آن شیوه، ترتیب این بینوای بر بام حیرت فرو مانده را این گونه داد که همگان دیدند! شگفتا، سرّ این دوگانگی بر من معلوم نشد. مگر آن که بگویم علل و اسباب در دست من است ولی اثر و نتیجه در دست اوست و با او نشاید پنجه در یقه افکندن!

*

نمی دانم این حکایت را از بهر چه آوردم. شاید به این دلیل باشد که این روزها، همه دارند تحلیل می کنند و موضع می گیرند. آن هم در باب مسائلی که تنها به یک لایه از آن دست یافته اند. جالب است که کسی هم حاضر نیست بگوید «کم آورده ام» یا «نمی دانم». هیچ رویدادی برای ما مبهم نیست و می توانیم در سه سوت، و با مراجعه به چند پایگاه خبری، اعماقِ تمام وقایع را بشکافیم و نسخه اش را هم بپیچیم.

دیده اید آدم هایی را [خود نیز شاید از آن دسته ام] که قیافه ی به شدت «فهیمانه»! به خود می گیرند و در واکنش به هر خبری، لیبرالیسم را قاطی اگزیستانسیالیسم و شوونیسم کرده و چیزی شبیه به انترناسیونالیسم تحویل جماعت می دهند؛ مخاطبین هم که نمی خواهند «بی سواد» جلوه کنند، سر را به نشانه ی تایید بالا و پایین می برند که یعنی ما هم می دانیم اینها چیستند!

البته از «نسل تلویزیونی» که خواندنِ یک صفحه کتاب را چیزی در ردیف شکنجه می داند، نباید هم انتظار دیگری داشت.

حکایت «خط و خطوط» آذرپیام

پیش نوشت: تلاشم بر این بوده که موضوعات مرتبط با هفته نامه ی آذرپیام را به این وبلاگ نکشانم. آنچه در ادامه می خوانید، به واقع اشارتی است به یک موضوع مهم فرهنگی و اجتماعی، که به بهانه ی برخی انتقادات از آذرپیام نوشته ام. قطعاً نظرات تکمیلی شما را به گوش دل خواهم شنید.

***

خالی از لطف نیست که در این مجال، به موضوع مهمی به نام «خط و خطوط» بپردازیم؛ همان که همه باید داشته باشند و هر که نداشته باشد از دایره ی انسانیت مطرود است. این عبارت، ناظر بر دلدادگی و دلبستگی مفرط به یکی از جناحین موجود است. یعنی اینکه مشخص کنیم «عاشق و سینه چاک کدام یک از اینها هستیم». و گویا «آذرپیام» نتوانسته به این مرحله از بلوغ برسد!

می شنویم، و بسیار هم می شنویم این عبارت را که؛ «بالاخره ما نفهمیدیم خط و خطوط آذرپیام چیست». و چه راست می گویند این عزیزان!

 

+ زمین گیر شده ایم

 

ادامه نوشته

وقتی «خرس زرد» گریه می کند

«خواهش می کنم بفرمایید... تو را خدا... آقا... خانم... بفرمایید...»

از لحن صدایش می توان تشخیص داد که نوجوان است؛ معصومیت و سادگی از حرف زدنش می بارد.

پوستینِ زردرنگِ یک خرس بامزه را برتن دارد!

مقابل «مجتمع تجاری مولانا»! ایستاده و با التماس و خواهش، از عابرین دعوت می کند که از فروشگاه دیدن کنند. واقعاً بامزه است. بچه ها می خندند و بزرگترها بیشتر از بچه ها. تعدادی از خانواده ها هم نشسته اند روی صندلی و تماشا می کنند ادا و اطوار «خرس زرد» را.

ادامه نوشته

برسد به دست محمد مصطفی

سلام محمد

مي گويند تو نگران مايي همواره؛ مي گويند از «درد»هاي ما «دردمند»ي هميشه.

پس بدان كه «دردمندي»ات مستدام خواهد بود.

پس بدان كه هنوز هم بايد همانند سالهاي مكه، دلخون باشي و چشم ناگران.

چون ما نیز همانيم كه براي رهانيدن شان از دام جهل، بي تاب بودي...

ادامه نوشته

نوشتن یا ننوشتن، مسئله این نیست!

مدام در فراز و نشیبِ «نوشتن» یا «ننوشتن» هستیم. زمانی بی محابا و فله ای می نویسیم؛ از هر موضوعِ باربط و بی ربطی. و زمانی قلم را غلاف کرده و با خود عهد می بندیم که «دیگر نخواهم نوشت»!
هیچ گاه نیز مشخص نمی شود که «آن زمان که می نوشتیم، چرا می نوشتیم؟ و حال که نمی نویسیم، چرا نمی نویسیم؟»

ادامه نوشته

ما همیشه «به روزیم»

ما همیشه «به روزیم»
«به روزیم» و همین را بسنده می کنیم از تمام «حیات».
«به روزیم» و همین نیز نهایت هنر و غايت كمال مان است.
بیش از این «نمی دانیم» و البته بیش از این هم «نمی فهمیم».
«به روزیم» و همین نیز منتهای «افق»مان است.
«به روزیم»، یعنی چشمانمان تا نوک بینی مان را می تواند که دید.
«به روزیم» و به دیروز و فردا و حتی همین «امروز» هم کاری نداریم.
هر چه می خواهد بشود، بشود. همین که ما «به روزیم» کافی است.
اینکه که رفت و که ماند، که افتاد و که شکست.
اینکه که یخ زد و که آب شد، که سوخت و که سوخت! اصلاً مهم نیست.
ما «به روزیم» و زندگی در لحظه «اکنون» را به هیچ نمی فروشیم.
ایمان آوردنمان «به روز» است؛ کفر ورزیدنمان هم.
گریستنمان «به روز» است؛ خندیدنمان هم.
دیدن مان «به روز» است؛ کور گشتن مان هم.
شنیدن مان «به روز» است؛ کر شدنمان هم.
فریاد زدنمان «به روز» است؛ لال شدنمان هم.
خلاصه...
یادم رفت که بگویم
«به روز بودن»مان هم «به روز» است!
راستی، ما که همیشه «به روزیم»، آیا «بهروز»یم هم؟

سربازان از گهواره برخاسته اند

جمع کنید بساط خود را ای «سفلگانِ به عقد قدرت درآمده».

شما را چه نسبتی با امام و «خط»اش؟

شما، ای قبیله ای که چهار دست و پا چنبره زده اید بر «خط امام» و شرکتی انحصاری ساخته اید از آن برای زندگی حقیر خود، می شود آیا چند کلامی به «خط امام» بنویسید برای ما؟

از همان ها که شده اند «سابقه ی درخشان» و «زیب دفتر خاطرات»تان.

از همان «ناگفته های همیشه ناگفته» که در دوران فترت، به کارتان می آیند...

از همان ها که به گاهِ حذف از شطرنج سیاست، از حافظه ی تاریخی خود فرامی خوانیدشان و با آنها می شوید «تیتر یک» روزی نامه ها.

مگر شما نیستید که نان از نامش می خورید و از مرامش واهمه دارید؟ سانسورش می کنید و از کلامش، تنها برای تطهیر خود بهره می جویید، و مابقی را در بندِ مصلحت و حصار منفعت حبس می کنید تا مبادا سیه روی شوید؟

حال مان به هم می خورد از افاده های پوشالی تان، از چشمان تان که صداقت را از یاد برده است، از دَک و پز مسخره تان، آن هنگام که از عشق تان به خط امام می گویید...

جل و پلاس خود را جمع کنید که طوفانی سهمگین در راه است.

همان ها که امامِ شما گفته بود در «گهواره اند»، از گهواره ها برخاسته اند اکنون... در لباسی نو. آنها یک پا مرد شده اند برای خود؛ رشید و سی ساله اند. ولی افسوس... افسوس که باز هم نمی بینیدشان.

 

+متاسفم که برخی فرزندان آدم، در بلبشوی فضای مجازی، کام خود را به الفاظی آلوده می کنند که قلم از تکرار آنها شرمگین است. اینکه دریچه ی نظرات گشوده می شود، تنها و تنها برای تکمیل موضوع است و نه محملی برای عقده گشایی های سخیف...

 

از زندگی بگویید؛ از گل و بلبل

فرو رفته در مبل، نشسته مقابل شومینه، فنجان قهوه در دست، در حال تماشای فرود آمدن دانه های سفید برف، همه ی حرکت های «خشن» را محکوم می کند... او دارد از حقوق بشر و آزادی بیان و تحمل مخالف و... سخن می گوید. به شاگردانش توصیه می کند که همیشه خوددار باشند و از خشونت بیزار...

براستی اداهای روشنفکرانه ی بعضی ها تماشایی است.

 

ادامه نوشته

کم کم کمیت بالا گرفت

از سید حسن حسینی

 

ماجرا اینست: کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه کالا گرفت
خانه دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت!
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره بیچارگان را سرپرستی می کنند!

ادامه نوشته

مغلطه اي به نام «آرمان «يا» واقعيت؟»

مي گويند: شماها يك مشت جوان «آرمانگرا» هستيد كه هيچ نسبتي با «واقعيات» نداريد. حرفها و نوشته هاي شما نيز جز «شعار» نيست. بنابراين، توصيه مي كنند كه «واقع گرا» باشيد.

...

عده اي با «آرمان» و «واقعيت» نيز همان مي كنند كه با «علم يا ثروت» مي شود. مي گويند: «آرمان «يا» واقعيت؟ كداميك؟»

...

بسياري از جوانان پر شور و شر اطراف ما، در برزخي ميان «آرمان» و «واقعيت» گير كرده و در فضايي كاملاً جعلي، به ستيز با هم مشغولند.

ادامه نوشته

خواب نمونده بودم

 

هر روز دير مي آمد. معاون مدرسه از دستش كلافه شده بود. نمي دانست چه كند. كارش اين شده بود كه وقتي همه رفتند كلاس، او نفس زنان وارد حياط مدرسه مي شد. چند بار تذكر گرفته بود ولي موثر نبود. در برابر بازخواست شديداللحن معاون، فقط سكوت مي كرد و به يك عذرخواهي و درخواست عفو، بسنده مي كرد. چند بار به اين وسيله موفق به عبور از بازخواست شده بود. اين بار ديگر توپ معاون خيلي پر بود.

 

ادامه نوشته

یکی از فضیلتهای علی(ع) از زبان یک محقق برجسته!

 

در یک روز رمضانی، در یکی از منبرهای پرمخاطب وسط شهر، خطیب عارف در باب فضایل علی بن ابیطالب(ع) سخن می گوید. او مدعی است که با تلاش وافری توانسته است تا بیش از هزار فضیلت علی(ع) را کشف! و در قالب یک کتاب گردآوری نماید که انشاءالله بزودی در اختیار شیعیان قرار خواهد گرفت. در ادامه هم برای آنکه بر حض حاضرین افزوده شود یکی از آن هزار فضیلت کشف شده از علی(ع) را تقدیم تشنگان می کند.

او می گوید: علی(ع) افضل از حضرت یعقوب است. چرا؟ چون یعقوب با گرگ سخن گفته و علی(ع) با شیــر! جریان هم از این قرار است که پس از آنکه برادران یوسف او را در چاه انداختند، برای انحراف ذهن یعقوب به وی گفتند که یوسف را گرگ خورده است. و یعقوب گرگ را فراخوانده و او را مورد سئوال قرار داد که چرا فرزندش را خورده در حالیکه مشهور است که علی(ع) در یکی از جریانات بسیار ناب! تاریخ اسلام با شیر بیشه سخن گفت...

نتیجه گیری فنی این بافندگی! نیز این می شود که چون شیــر از گرگ قوی تر است! و علی(ع) توانسته با شیر سخن بگوید پس افضل از یعقوب است!!!

البته کم نیستند چنین مزخرفاتی که به نام ذکر فضایل معصومین ورد زبان حرافان است. با شنیدن اینچنین خزعبلاتی، عرق شرم بر پیشانی هر شیعه زاده ای نقش می بندد. حیرت از این است که چگونه است که مقدس ترین تریبون ها در اختیار چنین اشخاصی قرار می گیرد و چگونه است که با این قبیل دروغ های آشکار هیچ برخوردی صورت نمی گیرد؟ و چگونه است که مردمانی پای اینچنین صحبتهایی می نشینند و ککشان هم نمی گزد؟

 لینک این مطلب در بالاترین

 

 

زندگي در شب

«شب كوري» داشت. گوشهايش نيز سنگين بودند. درست مثل برادر بزرگترش، كه چند سال پيش از بر اثر اختلال در بينايي، از طبقه پنجم يك ساختمان نيمه كاره سقوط كرد و ...

پير نبود. 40 سال بيشتر نداشت. براي تامين معاش عائله 5 نفري اش، مجبور بود كار كند. اما جز در كارهاي سنگين ساختماني، مشتري نداشت...

بيمه و تامين اجتماعي و بازنشستگي و ازكار افتادگي و... هيچكدام براي او معنا نداشتند. يعني اساساً اين حرفها به او نيامده بود!

اين اواخر در يكي از شهرك هاي اطراف شهر، در يك پروژه ساختماني مشغول بود.

آن روز، پس از پياده شدن از ماشين، داشت از لبه اتوبان به سمت منزل مي رفت. هوا تاريك بود. چشمش جايي را نمي ديد. به زحمت و بر حسب عادت مسير منزل را در پيش گرفته بود...

***

امروز، روز چهلم است كه در كما به سر مي برد. زن و 4 پسرش، بر گرد پدر حلقه زده اند. از راننده خبري نيست. پليس هم هيچ نشاني از او ندارد. گو اينكه پيدا شدنش نيز دردي را دوا نخواهد كرد.

هيچيك از علايم هوشياري در او مشاهده نشده و بايد تخت بيمارستان را ترك كرده و در منزل منتظر باشد...

***

مراسم خاكسپاري تمام شده و مادر، چشمان پسرانش را مي نگرد. شايد در اين انديشه كه آنها را از «زندگي در شب» برحذر دارد!

 

 

 از جلو نظام...

 

«از جلو نظام... همه پشت گردن. کسی از صف بیرون نباشه».

آقای ناظم، نظم را نمی پسندد و مجدداً از جلو نظام می دهد. این بار خشن تر و بلندتر.

صف ها منظم تر می شوند. اما یکی از صف ها کماکان مرتب نیست. یعنی یکی از دانش آموزان ترتیب صف را به هم زده و اندکی بیرون از صف ایستاده است.

آقای ناظم هشدار می دهد که اگر صف را مرتب نکنند تنبیه می شوند!

با هشدار ناظم، دانش آموزان خود را جمع و جور می کنند.

اما چند لحظه بعد، باز هم همان دانش آموز از صف بیرون آمده و...

ناظم عصبانی شده و میکروفون را می کوبد به جایگاه و می رود سراغ آن دانش آموز.

پتک محکمی به کتف او می کوبد. دانش آموز بر روی زمین ولو می شود. بطوریکه کف پاهایش درست روبروی دیدگان ناظم قرار می گیرد...

ناظم، تا نگاهش به کفش های دانش آموز می افتد، خشکش می زند.

سرش را چرخانده و نگاهی به حیاط یخ زده مدرسه کرده و سپس، زیر چشمی کفش های ساییده شده دانش آموز را نگاه می کند. پاشنه و پنجه دانش آموز کاملاً پیدا بود.

در آن حیاط یخ زده، فقط به اندازه دو پای کوچک یک دانش آموز، جای خشک وجود داشت. او پاهایش یخ می زد اگر در جای دیگری می ایستاد...

 

او به خواب رفت...

 

 

 عکس از: محمود صارمی

 

پیرمرد، 70ساله می نماید. رنگ پریده و لاغر. انگار که از یک بیماری مزمن رنج می برد. خودش را داخل یک پالتوی مندرس جا داده، کلاه پشمی کهنه و وارفته ای بر سر دارد. با هیکل نحیفش تکیه داده به تابلوی ایستگاه اتوبوس و به شدت در خود جمع شده است.

یک کیسه نایلونی نان روغنی کوچک در مقابلش؛ دانه ای 150 تومان. 50 عدد می شوند کلاً. حساب کردم که اگر حتی در هر کدام از این نان ها 50 تومان برایش بماند و اگر تمام آنها را بفروشد، 2500 تومان کاسب شده است. و این 2500 تومان، روزی یک روز اوست...

هر روز از کله سحر بساطش را کنار خیابان و در مسیر حرکت کارگرانی که ناشتا از خانه زنده اند بیرون، پهن می کند. او هر روز آنجاست. درکولاک زمستان هم.

***

امروز  که از آنجا رد می شدم، دیدم که پیرمرد کنار بساطش خوابیده. اما خوابش خیلی سنگین بود مثل اینکه. چون خیلی از مشتریها داشتند صدایش می کردند ولی او بیدار نمی شد. فکر کنم امروز تمام نان روغنی ها، روی دستش بماند...

او خوابیده بود. چه راحت و چه آسوده!

 

به خواندنش می ارزد

 

به بهانه سالمرگ سید احمد فردید

 

بخش اول

بخش دوم

 

برای موعود

 

۱) امام عصر(عج) را هم مجسمه مي كنند

 ۲) ديدن يا نديدن آقا؛ مسئله اين نيست! [است؟]

۳) «آمدن» یا «نیامدنِ» آقا؛ مسئله این نیست! [است؟]

 

ادامه نوشته

 

لطفاً پاسخ فرمایید

 

به صرافت افتادم که من هم در این ایام از حسین و عباس و سجاد بنویسم. آخر مد است. همه عادت کرده ایم به اینکه تا چنین مناسبت هایی پیش می آیند، زور می زنیم تا مثلاً چیزی نوشته باشیم تا مثلاً بگویند فلانی آپدیت است و...

و موفق شدم که آپدیت شوم من هم. همین که شما می خوانید حاصل چند ساعت زور زدن است!

لطفاً به پرسش های زیر پاسخ دندان شکن فرمایید تا که شاید این جهالت را پایانی خوش سرانجام باشد.

 

بنظر شما

آیا بهتر نیست دست از سر حسین برداریم و او را به حال خود وانهیم؟

آیا شایسته تر این نیست که او را به خدایش بسپاریم و بنشینیم سر جای خود؟

 

پي قافيه مي گرديم هماره

 

پي قافيه مي گرديم هماره

تا كه شايد يكجور، سر هم بياوريم ابتدا و انتهاي اين زندگي را.

اما قافيه هايمان، عين قافيه هاي «اشعار زوركي» شعراي «الكي» است.

پس نمي توانيم سروده هاي خود را، خود نيز تحمل كنيم.

و از اين است كه عمرِ بافته هاي ما به قدر يك لحظه است؛

يك لحظه آميخته با «رد» يا «تاييد». عین «اشعار زوركي» شعراي «الكي»!

و از اين است كه اينهمه دست دست مي كنيم براي «آدم شدن»!

امروز و فردا و فرداها... مي آيند و مي روند و ما هنوز در پي قافيه اي براي «آدميت»ايم.

و از اين است كه همچون افسون زدگان، حيرانيم و سرگشته. گويا كه در برهوتي پي سرابيم.

از اين است كه در انبوهي مكنت و ثروت نيز عين مفلوكين، زار مي زنيم.

و از اين است كه «شِكوه» از زندگي، متن مدام تمام اشعار ماست. آخر داريم پي قافيه مي گرديم.

يك لحظه هم حتي درنگ نكرده ايم تا كه مگر بفهميم كه مي توان شعر بدون قافيه هم سرود.

قافيه انديشيم. قافيه انديش. از اين است كه عمر ما، كفاف عمرمان را نمي كند!!

 

«زنده»گی به وقت روستا

 

به جبر روزگار، به قدر 24 ساعت از این شهر دور بودم و چه به موقع این جبر را مشمول شدم. هر آینه که از شهر دورتر می شدم انگار به «خود» نزدیکتر می شدم. و آرزو کردم که ای کاش این مسافت، طولانی تر می بود!

اما مقصد...

روستایی در نقطه صفر مرزی، بر کرانه های ارس. فرصتی مهیا شد تا قریب 12 ساعت در این فضا تنفس کنم. این تنفس کوتاه را قدر می دانستم. چرا که حالا دیگر خیلی خوب می فهمم که چه دارد در این شهرها بر سرمان می آید. اشتباه نکنید. نقل آلودگی هوا و مونوکسید کربن و... نیست. که اگر اینگونه می بود باز جای شکرش باقی بود.

آنجا، که روستایش می خوانند، هنوز هم با همه تغییراتی که نسبت به 2 دهه قبل پذیرفته، لااقل مجال نفس کشیدن را برای «انسان» باقی گذارده است.

آنجا هنوز هم خیلی چیزها، «خودشان» هستند.

هیچ چیز «بزک کرده» نیست.

آدمها، بی هیچ «افزودنی» یا «کاستنی»، آدمند.

سلام ها و جواب ها، همان است که هست.

خورشید، خودش است. موعد طلوع و غروبش همان است که هست.

«ساعت»ی در کارنیست. آدم ها با «آفتاب» بیدارند، با «آفتاب» عرق می ریزند و با «آفتاب» نیز خوابند و چه زیباست اینگونه خفتن و بیدار گشتن.

خاک، «خودش» است. سنگ «خودش» است.

هوا، «خودش» است. آب نیز همان که باید باشد.

درختان، خود خودشان هستند. هیچ دستی، هیچ خطی بر آنها نینداخته است.

اثری از «تصنع» و «تظاهر» در هیچ عنصری نمی یابی.

از هر زاویه ای که بنگری، همان است که هست! خالصِ خالص.

«زنده»گی نیز خودش است. خودش و خودش.

  

 

 

خدایی که داخل پرانتز است!

 

خدای روزگار ما

 

خدایی که در حاشیه است

 

خدایی که کلیشه ای است

 

خدایی که تکراری است

 

خدایی که ضمیمه زندگی است

 

خدایی که دست و پا گیر است

 

خدایی که «نباید» می گفت

 

خدایی که «باید» می گفت

 

خدایی که «اگر» چنین می کرد

 

خدایی که «چرا» چنین کرد

 

خدایی که «چرا» چنان نکرد

 

و خلاصه خدایی که در «پرانتز»ش قرار داده ایم!

 

 

 ما همیشه به روزیم!

 

ما همیشه «به روزیم» 

 

«به روزیم» و همین را بسنده می کنیم از تمام این «حیات» و مخلفاتش.

 

«به روزیم» و همین نیز نهایت هنرمان و غايت «كمال» مان  است.

 

بیش از این «نمی دانیم» و البته بیش از این هم «نمی فهمیم».

 

«به روزیم» و همین نیز منتهای «افق»مان است.

 

«به روزیم»، یعنی چشمانمان تا نوک بینی مان را می تواند که دید.

 

«به روزیم» و به دیروز و فردا و حتی همین «امروز» هم کاری نداریم.

 

هر چه می خواهد بشود، بشود. همین که ما «به روزیم» کافی است.

 

اینکه که رفت و که ماند. که افتاد و که شکست.

 

اینکه که یخ زد و که آب شد. که سوخت و که سوخت! اصلاً مهم نیست.

 

ما «به روزیم» و زندگی در لحظه «اکنون» را به هیچ نمی فروشیم. 

 

ایمان آوردن مان «به روز» است. کفر ورزیدنمان هم.

 

گریستن مان «به روز» است. خندیدنمان هم.

 

دیدن مان «به روز» است. کور گشتن مان هم.

 

شنیدن مان «به روز» است. کر شدنمان هم.

 

فریاد زدن مان «به روز» است. لال شدنمان هم.

 

خلاصه...یادم رفت که بگویم

 

«به روز بودن»مان هم «به روز» است!

 

راستی، ما که همیشه «به روزیم»، آیا «بهروز»یم هم؟  

 

 

بازهم

 

درد یا [و] زندگی؟ (۲)

 

معترفم که همین سه حرف کم وزن _درد _ به قدر تمام مکتوبات بشر سنگین است. و جالب اینکه، دخول ما هم در این وادی، از سر «درد» بوده است!! [حال باید یکی از ما بپرسد که کدام «درد»؟ که البته اگر «فهمیدم»، عرض خواهم کرد]

به نظرم، می توان پرسش های متعدد دیگری در این ساحه مطرح نمود. مثلاً اینکه آیا «فهمیدن»، دردآور است یا «درد»ها هستند که آدمی را به «فهمیدن» وا می دارند؟ البته این پرسش زمانی موضوعیت دارد که تکلیفمان با الفاظی نظیر «دانستن» و «فهمیدن» روشن کرده باشیم.

ضمنا در میان نظرات خصوصی، کسی به نام "قیصر" پیامی به شرح زیر قرار داده بود که با اجازه خودش "عمومی" می کنم و البته تاکید بر این نکته ضروری است که ایشان هم نظر خود را گفته اند. همین و بس.

 

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی خداست،پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می تند تار،

اگر چه قدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب بسته بالم

اگر چه بر تو راهِ پیش و پس نیست

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

تمام دردِ ما همین خودِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست

 

 

درد يا زندگي؟

با اضافاتي به ابتدايش

 

 چندي پيش و در جريان جلسه اي كه قرار بود طي آن به يكي از حضرات شيفته خدمت، مثلاً مشاوره اي بدهيم كه چه بگويند، از دردهاي مردم گفتيم و اينكه چنين است و چنان است و صداي شكستن استخوان ها و حقوق مستضعفين و... _كه جز اين ها هم بلد نبودم _ آنجناب از كوره در رفته و نهيب زدند كه اصلاً تو "مي داني" درد چيست؟ و بعد هم كلي مورد تفقد قرار گرفتيم و صحبت از دهان و بوي شير به ميان آمد. اما ما ول كن ماجرا نبوديم. از آنجناب پرسيدم: آيا بنظر حضرتعالي، درد "دانستني" است؟ و ايشان هم بعد از كمي من ومن كردن فرمودند كه: سفسطه نكن! و غائله را خاتمه دادند. يعني ما كم آورديم. يك لحظه هم ايستاده و تاملي كرديم كه نكند حقيقتاً داريم "سفسطه" مي كنيم و خود مطلع نيستيم.

شما چه فكر مي كنيد؟ آيا درد دانستني است؟ يعني كسي مي تواند با تحصيل در رشته اي به نام "دردشناسي" دردمند شود؟ مانند كسي كه "معارف" مي خواند و مثلاً مي شود "عارف" يا ادبيات مي خواند و مي شود "اديب"؟!

 

*****

 اين روزها تكيه كلام مردم همين «درد» است. صحبت از «درد» به قدري عادي و متعارف شده كه هر ريز و درشتي، خود را متصل به اين مفهوم مي داند. از اين روي بخواهي يا نخواهي برايت مسئله مي شود كه مگر اين درد چيست؟ اصولاً اين جماعت چه تصوري از «درد» دارند؟

نسبت «درد» با «زندگي» و نيز «زندگي» با «درد» چيست؟

كداميك اصالت دارد؟ درد يا زندگي؟

به تعبيري ديگر، زندگي مي كنيم تا درد بكشيم؟ يا درد مي كشيم تا زندگي كنيم؟

اساساً درد چيست؟ و زندگي چه؟

خيلي از ماها، سالها با اين مفاهيم به سر مي بريم و آنگاه كه در يك موقعيت پارادوكسيكال گير كرديم، سايه ترديد بر سر و بختك شك بر سينه سنگيني مي كند. اگر چه شايد به زعم كثيري از جماعت، اشتغال به چنين پرسش و پاسخ هايي، «سفسطه» و سير در «انتزاعيات» تلقي شود، ليكن لااقل براي قليلي از همين جماعت، مسئله است.

نمي خواهم اين موضوع را به تمامي حل كرده و غائله را فيصله دهم. اما در يك نگاه گذرا، عرفي ترين تلقي از درد، «احساس فشار در تقابل با فراز و نشيب نرخ تورم» است. براي غالب جماعت، همين نيز محك دردمندي محسوب مي شود. نه تنها دردمندي، كه حتي «ماهيت حيات» نيز به اين «احساس» گره خورده است.

عموميت و شموليت اين تلقي به قدري است كه مي توان ادعا نمود كه امروز «زندگي، ضميمه تورم شده است» و نه «تورم ضميمه زندگي»! با اين حساب، تكليف «درد» نيز روشن است...

اما به گمانم نبايد كه اينگونه باشد. نه تنها «نبايد» كه حتي «نشايد». كه اگر اينگونه بود و زندگي، يا به قول برخي دوستان «زنده»گي، ضميمه «تورم» بود، پس روزگاري كه «تورم» در كار نبوده _آري روزگاري تورم در كار نبوده _ «درد» چه مفهومي داشت؟ «دردمندان» چه كساني بودند؟

شما چه تصوري از «درد» داريد؟ اساساً «درد» تصورشدني است؟...

 

دختر آواز بال جبرئیل

 

 چیست در این روزهای نیلی و کبود...چیست در این خاکستری آسمان...کدام نغمه را بر دنیا زمزمه کرده اند که چنین مغموم به جستجو ایستاده؟

کدام کلام را کسی نشنید که چاه محرم آن شد؟

خانه ها پناه امن چه نشدند که بیت الاحزان پا گرفت؟

بانو...شب چرا؟...شب...چرا؟!!

o

ایستاده بر این سوی تاریخ با فاصله ای که پیشی میگیرد از ۱۴ قرن...

چه سود...کدام پله عرفان را بشر بالا رفت؟!!

...هنوز که غریبی مادر*...

هنوز که میان مه ارتجاع و ابتذال و خرافه، اسیری...

هر روز که گونه ات کبودتر می شود از سیلی تغافل انسان...

و پهلویت دردمندتر که عصیان را بهانه کم نیست...

آتش در خانه ات را چنان نگریسته ایم که چون نوری، اذهان خاک گرفته مان را روشنای کاذبی فراگرفته و بی خبر از  حقیقت روشنایی پشت در، تو را و میراث تو را، تحجر نامیده ایم ...

o

بانو ... مجال بیش از این نشاید...فرصت هایمان برای تو کم است...دیده هامان تاب نگاه هر تصویری را دارد جز تو...و گوش هامان عادت داده به دهل های نوازنده دنیا ...

 آه...میراث دار آب و آیینه...که از زندگی بیرونت کشیدیم و به افسانه ات سپردیم...به افسانه...که اعتباری تاریخی برایت به ثبت رساندیم و خوانش آن را منحصر به کتابهای بوی نا گرفته بینش، تازه آنهم آنچنان که خواستند...

باز بگو بانو "فما لکم؟! ... عُمِّیَت علیکُم؟!" بپرس که ما را چه شده...که آیا چشمانمان را بسته اند...

o

ای تکلم کرده با روح الامین

دختر تجریدی زیتون و تین

دختر رود تجلی در مسیل

دختر آواز بال جبرئیل...

 o

پي نوشت:

* خطاب من نه از سر شایستگی و لیاقت...به حساب کودکی و بهانه گیری ام...کودکی عاصی که دارد از مهر مادر وام میگیرد ...

                                                                         

از وبلاگ:http://mahaa.blogfa.com/

 

عادت داریم، مثل مرداب به خاک

 گم شد، در قیل و قال گم شد سخنم

در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم

بستند به لقمه های چرب و شیرین

تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم 

ادامه نوشته

ابزار مدرن، آموزش مدرن و ديگر هيچ

سيطره بي چون و چراي تكنولوژي بر زندگي بشر، فراگير و بدون استثناء است. هيچ ساحتي از پيشروي و تسلط تكنولوژي در امان نيست.

از آموزش و پرورش مدرن سخن گفته مي شود و اينكه بايد آموزش را متحول كنيم. منظور از اين تحول نيز چيزي جز بهتر كردن تكنولوژي آموزشي و بكارگيري ابزار مدرن در روند آموزش و پرورش نيست. تا چندي پيش، هنر مديران تحولگراي آموزش و پرورش در اين خلاصه مي شد كه تا چه اندازه توانسته اند از تلويزيون و فيلمهاي آموزشي در كلاس هاي درس بهره جويند. اما امروز ديگر تلويزيون و ويدئو نمي تواند نشانه آموزش برتر باشد. كامپيوتر نيز به ميدان آمده است. حالا ديگر همه از ضرورت بكارگيري كامپيوتر در آموزش مي گويند. معلمين به لپ تاپ مجهز مي شوند و power point ياد مي گيرند. دانش آموزان نيز كه جلوتر از سيستم هستند!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از كامپيوتر در كلاس درس استفاده كرد؟ پاسخ مي شنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذاب تر و موثرتر كنيم.» دقت كنيد. در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه هدف. آنچه اصالت دارد، «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. هيچ مجالي براي پرسش از فلسفه تعليم و تربيت باقي نمانده است. دانش آموز از مشاهده ابزار مدرن آموزشي ذوق زده شده و سر از پا نمي شناسد ولي در همان حال نمي داند براي چه بايد تعليم ببيند...