به برادری که می‌گفت؛‌دلم برای امام تنگ شده

زمانه‌ی بی‌روح‌الله، بدزمانه‌ای است برادر! اینکه دلت برایش تنگ شده، برایم عجیب نیست؛ که فرزندان ایران را نسبتی با آن روحِ خدایی هست حتماً.

راستی آیا خاطره‌ای از او نداری که دکانی بزنی و کاسبی راه بیندازی و در مقابل حقیقت، پیراهنِ عثمانش کنی؟ بگرد؛ شاید یافتی.

مگر نمی‌بینی که انقلابیونِ پشیمان، کرور کرور خاطره تولید می‌کنند تا دامن ناپاک و توهّم‌آلود خود را از اتهامِ شورش بر حقیقت مبرّا سازند؟ پس در این میانه، تو چرا بی‌کار نشسته‌ای؟ تو هم خاطره بگو...

مثلاً بگو که یک روز با امام نشسته بودی و می‌گفتید و می‌خندیدید و پالوده می‌خوردید که یکهو امام، دستی بر پُشتت زد و گفت: تو در آینده، «عاقل» خواهی شد و بر پُشته‌های غلطیده در خون پُشت خواهی کرد و دل و دین خواهی باخت و با دیدن تعریف و تمجید صداوسیمای بریتانیای کبیر، آب از لب و لوچه‌ات راه خواهد افتاد.

بگو که امام گفت: تو در آینده آنچنان از قید و بندها رها خواهی شد که بخاطر یک شکست دموکراتیک! همه را به باد فحش و ناسزا خواهی گرفت و بر صورتِ جمهوری چنگ خواهی انداخت و برای زخم‌خوردگانِ دهه‌ی نورانی شصت!‌ سفره‌ای از اوهام را مهیا خواهی ساخت تا به انتقام از انقلابی‌ها مشغول شوند.

بگو که امام گفت: تو در سیر الی‌الغرب به مراتبی دست خواهی یافت که دست یانکی‌ها را از پشت خواهی بست؛ کاتولیک‌تر از پاپ و رادیکال‌تر از برادران مجاهد خواهی شد. آن روز، آفاق و انفس رادرخواهی نورد و اتاف فکر و اندیشه‌ات را در قلب بریتانیا و بیخ گوش کارتر و برِژینسکی برپا خواهی کرد.

بگو که امام در وصف کمالات اخلاقی‌ات چه‌ها گفت. مثلاً‌ بگو که امام گفت: تو قله‌های معرفت و صداقت را فتح خواهی کرد و پرچم توهّم را بر آن به اهتزاز درخواهی آورد و مردمانِ پاک و زلالِ ایران‌زمین را اسیر جاه‌طلبی و خیالات خود خواهی کرد.

بگو... بگو برادر. این را هم بگو که امام گفت: تو که رئیس الوزرای سابق من هستی، در روزی که همه در اندیشه‌ی روز مبادا و دیار باقی هستند، عزمِ «نقدِ امام امت» را خواهی کرد برای خوشایند مسعود و جرج و باراک و نتانیاهو. و پرونده‌های خاک‌خورده‌ی دوره‌ی صدارت خود را خواهی گشود برای باج‌خواهی از انقلاب و مردمان. و پُز روشنفکری خواهی داد که امام هم اشتباهاتی داشت!

یاد گرفتی برادر؟

حالا شروع کن به نوشتن... اولین خاطراتت از امام را کی بخوانیم؟