از پول‌بازانِ بی‌ریش تا پول‌پاشانِ ریشو

حساسیت نسبت به جولانِ تاجران سیاست‌باز در تبریز، اتفاق مبارکی‌ست. این حساسیت، اگرچه با تاخیر برانگیخته شده، بازهم غنیمت است. این حساسیت اما نباید منحصر در یک تیپ از تاجران و پول‌بازان باشد. اگر دلیل حساسیت ما به این تیپ خاص از پول‌بازان، دست‌اندازی بی‌حساب و کتابشان به همه چیز و درنوردیدنِ مرزهای علم و فرهنگ و تربیت و... به پشتوانۀ پول است، دقیقاً با همین منطق، باید نسبت به سایرِ تیپ‌های پول‌باز هم حساس باشیم. ساده‌اندیشی‌ست که صرفاً تیپِ بی‌ریش و فُکلیِ تاجران را آفتِ جامعه بدانیم و تیپِ ریشو و متظاهر را به حال خود رها کنیم. این دو تیپ، دقیقاً دارند یک پروژه را پیش می‌برند: «پول‌مالی کردن همه‌چیز و همه‌کس»! بی‌ریش‌ها پشت دغدغه‌های شیک و شبه‌مدرن پنهان می‌شوند و ادای مصلحانِ روزاندیش را درمی‌آورند. ریشوها، نقاب شبه‌دینی به صورت می‌زنند و در مقام یک خیّرِ دست‌ودل باز، خاکِ دین و آیین و فرهنگ و ارزش‌ها و... را به توبره می‌برند. هر دو، پول می‌پاشند و اعتبار و احترام و منزلت می‌خرند. یکی محبوبِ سکولارها و تکنوکرات‌ها می‌شود و دیگری، صدرنشینِ مجالس دین‌مداران! امروز که فحش‌خورِ بی‌ریش‌ها و فکلی‌ها مَلس است، یادمان نرود که پول‌پاشانِ ریشو هم برادرانه! در حال گند زدن به داشته‌های اعتقادی و ایمانی ما هستند. هر دو را دریابیم.

شما هم شنیدید؟

دانشجویان #دانشگاه_سهند تبریز، در نشست خبری خود با موضوع گزارش وضعیت کارگران #شرکت_واحد_اتوبوسرانی_تبریز، فایل صوتی مصاحبه‌شان با مدیرعامل این شرکت را منتشر کردند؛ نمی‌دانم چه تعداد از مسئولان شهر، این پاسخ را شنیده‌اند، اما یقین دارم که حتی اگر هم می‌شنیدند، اتفاق خاصی نمی‌افتاد. مرادم از اتفاق خاص، چیزی در حد #آرزوی_مرگ است!
خیلی سخت‌گیرانه است؛ نه؟
مگر آقای مدیرعامل چه گفته که تاوانِ شنیدنش، آرزوی مرگ باشد؟
بخوانید:

🔹«وقتی کارگر، خودش راضی‌ست با ۷۰۰ هزار تومان حقوق ماهانه کار کند، آن‌وقت ما بیاییم به او بگوییم باید طبق قانون کار‌حقوق بگیری؟! او خودش می‌گوید من به ۷۰۰ هزار تومان راضی‌ام. بعد ما بیاییم به او بگوییم باید برای ۲ میلیون کار کنی؟! او خودش راضی‌ست.»

این حرف یعنی اینکه پول داریم ولی به کارگر نمی‌دهیم، چون کارگر را چه به این توقعات! همان ۷۰۰ هزار هم از سرش زیادی‌ست!
برای فهم عمقِ فاجعه، به یاد بیاورید که این حرف را یکی از مدیران #جمهوری_اسلامی زده.

🔸مدیرعامل سابق شرکت واحد تبریز هم، چند سال پیش، در پاسخ به اعتراض مشابه به دستمزدهای ناچیز کارگرانش گفته بود:
«این‌ها که امروز دستمزدشان ۵۰۰هزار تومان است، اغلبشان مستمری‌بگیران کمیته‌ی امداد و بهزیستی هستند که مستمری‌شان ۱۵۰هزار تومان بود. ما داریم بیشتر از کمیته و بهزیستی به اینها می‌دهیم. چرا می‌خواهید با اعتراضتان، نان این بیچاره‌ها را آجر کنید؟»
آن‌روز، این حرف‌ها را شنیدیم و دق نکردیم.
چرا باید دق می‌کردیم؟
چون مدیرعامل سابق، به سابقه‌ی جبهه و جنگ و خادم‌الشهدایی شهره بود!

🔸رونوشت به:
امام جمعه‌ی شریف
استاندار محترم
نمایندگان مجلس
اعضای شورای شهر
روحانیت
انقلابی‌ها
و...

مرغِ همسایه


اخیراً برای حل مسئلۂ حاشیه‌نشینی در تبریز، ایده‌ای مطرح می‌شود که نیازمند تأمل است. ایده این است: دولت، از اراضی ملی برای ساخت و ساز اختصاص دهد. یک شرکت ساختمانی از ترکیه بیاید و در تبریز ساخت و ساز کند. بخشی از مسکن‌های تولیدشده را خود بردارد و بخشی دیگر را برای جابجایی حاشیه‌نشین‌ها در اختیار دولت و شهرداری قرار دهد.

این ایده، زیر پوشش «جذب سرمایه‌گذاری خارجی» طرح می شود و طرفدارانی هم در بین مسئولان اجرایی دارد. شهردار و جمعی از اعضای شورای شهر تبریز از اعلام آمادگی یک شرکت خبر می‌دهند. مدیرکل راه و شهرسازی استان هم از شرکت دیگری که آن هم ترکیه‌ای‌ست حرف می‌زند.
به نظر می‌رسد با توجه به گرایش شدید مسئولان به چنین ایده‌ای، دیر یا زود بالاخره یک شرکت ترکیه‌ای وارد تبریز شود تا ساخت و ساز کند!
فارغ از همۂ جوانب فنی و مالی و... سئوالی که باید پاسخ داده شود این است که اساساً چرا چنین پروژه‌هایی را نمی‌‌توان به شرکت‌های ایرانی واگذار کرد؟ توان مهندسی‌اش را ندارند یا سرمایه‌اش را؟
اگر خارجی‌ها مزیت‌های اختصاصی دارند آن مزیت‌ها چیست؟
کارشناسان و ناظران و رسانه‌ها، نباید از کنار این ایده به سادگی عبور کنند.

فاعلان فساد و عاملان فساد!

#محتکر یا #گرانفروش یا هر کس که به نحوی در شرایط موجود تخلفی مرتکب می‌شود، معلولِ شرایطِ فسادزاست یا علتِ فساد؟
مجازات اینها، جای خود دارد. اما تقلیل همۀ ماجرای ماههای گذشته به تخلف محتکر و گرانفروش، انحراف در تبیین درست قضیه است.
آن احتکار، آن گرانفروشی، آن رانت‌خواری و... همه در یک بستر عینی و آماده، امکان تحقق دارند.
سئوال اینجاست که آیا مفسدان، این شرایط عینی را خود برای خود مهیا می‌سازند یا از شرایط مهیاشده توسط دیگران بهره می‌جویند؟
ممکن است گاهی، مفسدان بتوانند چنین بستری را برای خود بسازند، اما عجالتاً بستر و امکانِ اخیر، قطعاً توسط دیگرانی در ساختار رسمی ایجاد شده است؛ آن هم آگاهانه و نیتمدانه و با پیش‌بینی.
اگر چنین وضعیتی را نامطلوب و کژرفتارهای پیش آمده در ساحت اقتصاد و معیشت را «فساد» می‌دانیم، عدالت حکم می‌کند که علاوه بر #فاعلان_فساد، #عاملان_آگاه_فساد هم مجازات شوند.

کمونیست‌ها!

فاز اخیرِ گروهی منتسب به حزب‌الله، هجومِ کور و کودکانه و مضحک است به #عدالتخواهی؛ چگونه؟ با پیش کشیدن مفاهیمی مانند مارکسیسم و کمونیسم و این جور چیزها! [اگر چه حتی تفاوت کمونیسم و کمونیست را ندانند]

این ذهن‌های نارَس، که از همۀ دنیای مفاهیم سیاسی جز #کمونیسم را نشنیده‌اند و فکر می‌کنند با استعمالِ راه‌به‌راهِ این‌جور مفاهیم خواهند توانست بی‌مایگی و بی‌سوادی خود را رنگ کنند، ناتوان از فهم عدالتخواهی، برای تظاهر به چیزدانی، هر ندای عدالتخواهانه‌ای را به کمونیسم نسبت می‌دهند و ساده‌لوحانه، هر منتقدِ اشرافیتی را کمونیست می‌نامند!
اینها برای جا انداختن برچسب ناشیانۀ کمونیسم، نقد به روحانیت را هم پیش می‌‌کشند تا سوژۂ خود را هرچه بیشتر تحت فشار قرار دهند. می‌گویند نقد فلان روحانیِ اهل تجمل، نشانۀ گرایش فرقانی است. و طُرفه اینکه هیچ تمایزی هم میان کمونیسم و اندیشۀ فرقانی قائل نیستند...
بیچاره‌های بی‌چاره، که روزگاری تبدیل شده بودند به ربات‌های بی‌مغزِ افشاگرِ این‌ و‌ آن و از قِبل به اصطلاح افشاگری، از مُشتی آدم پوچ باج می‌ستاندند، حالا هوای اندیشه‌ورزی کرده‌اند و ساده‌ترین راه برای باسوادنمایی، چپاندن چندتا اصطلاح مانند کمونیسم و فرقانیسم، در متن‌های بی‌سروته‌شان است.
بیچاره‌تر از این‌ها، واژگان و مفاهیمی هستند که توسط این جماعت، استثمار می‌شوند.

جنابعالی؟!

آقازادۂ یکی از مهمانان برنامۂ تلویزیونی #مطالبه همراهش بود.
برنامه که تمام شد، رو به من گفت: «می‌توانم انتقادی از #شما بکنم؟»
گفتم: «بفرمایید...»
گفت: «شما چرا مهمانتان را با ضمیر شما خطاب می‌کنید؟ چرا از عبارت #جنابعالی استفاده نمی‌کنید؟ البته این انتقاد به‌خاطر پدر خودم نیست ها...»
گفتم: «به چند دلیل؛ اولاً شما، ضمیر جمع است و کاملاً محترمانه. ثانیاً در یک گفتگوی یک‌ساعتۂ چالشی امکان کنترل این قبیل مستحبات نیست. ثالثاً معتقدم اگر من به ایشان جنابعالی بگویم، ایشان هم باید بنده را جنابعالی خطاب کند. رابعاً ملت و مملکت و انقلاب، با هزار و یک مسئله درگیر است آن وقت شماها در قید الفاظ و تشریفات کلامی گرفتارید؟»
نمی‌دانم آن بنده خدا از استدلالم قانع شد یا نه، اما یقین دارم که بخش مهمی از فکر و خیال و ذهن و دل مدیران و صاحب‌منصبان را چنین مشغله‌های پوچ و پوکی اشغال کرده.
گرفتارند و گرفتارمان کرده‌اند.

فسادِ پارتی و فساد چارتی!

چه فرقی می‌کند فلان مدیر شهری در پارتی شبانه بوده باشد یا بهمان زرسالار در ویلایش بساط رقص برپا کرده باشد؟!
وقتی فساد ناشی از مدیریتِ بی‌حساب‌وکتابِ همین قماش تا خرخرۂ شهر بالا آمد و دامن دهها مدیر و عضو شورا را گرفت و فریادی از جایی بلند نشد، چه جای مرثیه‌سرایی برای بزم‌گردی و شب‌نشینی؟
شاخک‌ها همچنان به پشت پرده حساس‌تر است تا روی پرده. همچنان مسئلۂ بزم و عیش و طرب، بزرگتر و ویرانگرتر از هر مسئله‌‌ای، حتی مناسبات فسادزا تصور می‌شود.
کاش یک‌صدمِ این آه‌و‌فغان‌هایی که برای پارتی و مجلس رقص بلند شده، برای مادرفسادهای چارتی و آشکار بلند می‌شد.
اگر حتی دغدغۂ اخلاق داریم باز هم باید با چشمه‌های فساد و روابط فسادزا بجنگیم.
تبانی و منصب‌فروشی و بسط قدرت و سلطه و در یک کلام «شهوت قدرت» است که تمام مرزهای اخلاق فردی و اجتماعی را فرومی‌پاشد.
وقتی چنین جابجاییِ نابجایی در مراتب فساد رخ داده، بدیهی‌ست که  می‌شود دهان ظاهربینان را با چند میلی‌متر ته‌ریش و یک چفیه بست!

🔻پی‌نوشت:
نگویند که ما داریم فساد اخلاقی را کوچک می‌شماریم، که پاسخش روشن‌تر از روز است.

جام زهر و جنگی که نیست!

تردیدی در تلخ بودنِ #زهر نیست. خاصیت زهر، همین است.
اما تلخی، تنها یک وجه از #جام_زهر است. آن وجه دیگر، گشایشی‌ست که قرار است از پسِ سر کشیدن جام روی دهد. آنکه این تلخی را به جان می‌خرد، مقصود بزرگی دارد. به بعد از خود می‌اندیشد و بقای آنچه بخاطرش‌ حاضر است حتی زهر نوش کند!
آن یگانه‌مَرد، ۲۹ تیر ۱۳۶۷ اعلام کرد که جام زهر را سر می‌کشم و قطعنامه را می‌پذیرم. این اما تنها یک فصل از آن پیام بلندبالاست. آن مرد، آن پیام را ننوشت که فقط بگوید می‌خواهد جام زهر سر بکشد. او‌ حرف مهمتری داشت که بسیار فربه‌تر و پرحجم‌تر از جام‌زهر بدان پرداخته‌ است.
ما اما سالهاست که در مرثیه‌ی تلخیِ جام زهر متوقف مانده‌ایم.
هر بار و هر سال، آنچه از قطعنامه می‌شنویم صرفاً قصه‌ی جام زهر است و کشفِ آنکه/آنانکه جام را به مرادمان تحمیل کرد!
امروز زیر آوارِ روایت‌های کاذب و صادق از حواشی جام زهر گرفتار مانده‌ایم.
و آنچه از آن خبری نیست «و اما بعد» است.
از منشور اعجازآمیزِ #اسلام_ناب و #اسلام_امریکایی. از آغازِ #جنگ_فقر_و_غنا.
از تداوم‌ مبارزه و از ضرورت آمادگی برای مواجهه‌ی جانانه‌ی #استضعاف و #استکبار‌.
سوگواریِ مدام برای جام زهر و برپایی بساط‌ مکرر از سوی جناحین جنگ تحمیلی برای افشای نقش طرف مقابل در تحمیل جام به امام، نقش همان طبل‌های کَر کننده را بازی می‌کند که نمی‌گذارد صدای درخواستِ امام به گوش امت برسد. پشت گوش انداختن نقشه‌ی مبارزه‌ی حقیقی و میدان‌های ترک‌شده، تنها ثمره‌ی بساط جام‌سرایی بوده است.

مرثیه‌سرایی برای جام زهر را وانهید و میدان مبارزه‌ی اصلی را دریابید.

الوعده وفا، حاج آقا

دو هفته پیش بود که رئیس کل دادگستری آذربایجان‌شرقی، در برنامۀ تلویزیونی #مطالبه (شبکۀ سهند) از نهایی شدن آرای پروندۀ فساد در شورا و شهرداری تبریز خبر داد. حجت‌الاسلام مظفری، گفت که احکامِ صادره برای اِعمال، به واحد اجرای احکام ابلاغ شده و وعده داد که به زودی متن نهایی احکام دادگاه مذکور منتشر می‌شود. این وعده، همچنان معلق مانده و همچنان، خبری از اعلام رسمی و انتشار عمومی نتیجۀ دادگاه نیست. این در حالی‌ست که احکامِ مذکور نهایی شده و به گفتۀ رئیس دادگستری استان، منعی برای اعلام عمومی جزئیات آن وجود ندارد.
خسارات مادی و معنویِ ناشی از فسادِ مذکور، به قدری قابل توجه است که نمی‌توان به راحتی از آن چشم‌پوشی کرد. سرمایۀ اعتقادی و اجتماعیِ جمهوری اسلامی در پیِ چنین فسادهایی به شدت دچار فرسایش می‌شود. فرسایشی که ترمیم آن، سالها زمان می‌برد. با این وصف، اعلام نتیجۀ محاکمه و تنبیه عاملانِ این سرمایه‌سوزی، کمترین کاری‌ست که دستگاه قضایی استان می‌تواند انجام دهد.
مردم منتظرند تا فرجامِ کار را از زبان مسئولان قضایی استان بشنوند.

«خورۀ» سیاست‌زدگی!

تاملی در یک مستندِ سیاسی

بی‌اعتنایی به پدیده‌های اجتماعی، خسارت‌بار است؛ اما خسارت‌بارتر از بی‌اعتنایی، بداعتنایی است؛ بداعتنایی یعنی ارائه و اشاعۀ تحلیل‌های تخدیری از پدیده‌ها. بداعتنایی، به‌صورت آگاهانه، فهم درست از مسائل اجتماعی را به تأخیر می‌اندازد و به انحراف می‌کشاند.

اعتراضات دی‌ماه 96، از آن دست پدیده‌هایی است که با سکوت مطلقِ نیروهای انقلاب مواجه شد. تحلیل‌های نصفه‌و‌نیمه و میان‌مایه‌ای هم که منتشر شد، نوعاً کارکردی یک‌بارمصرف داشتند. حالا چند ماه پس از واقعه، مستند «خوره» با ادعای تحلیل و تبیین آن اعتراضات تولید شده است. انتشار خبر تولید این مستند، این نوید را می‌داد که دوستداران انقلاب، سرانجام از فازِ بی‌اعتنایی عبور کرده‌اند و با رویکردی «عدالت‌خواهانه»، اعتراضات سال 96 را به‌عنوان یک «مسئله» مورد توجه قرار داده‌اند. این امیدواری اما دیری نپایید. چراکه «خوره» نشان داد اساساً مسئله‌اش «عدالت» نبوده است.
مستند، با تصاویری کوتاه از مردمی مستأصل و گرفتار شروع می‌شود که دارند از بیکاری، فقر، تنگدستی و... می‌نالند. اما خیلی زود این‌ها را وانهاده و می‌رود سراغِ میدان اصلی تحلیلش؛ امنیت و سیاست. بخش اصلی مستند را مرور برجام و وعده‌های دولت، تدارک منافقین برای ایجاد ناآرامی در کشور، طراحی‌های امریکا و آتش بیاریِ سعودی شکل می‌دهد. این تکه‌ها به شکلی کاملاً ابتدایی کنار هم چیده شده است تا بگوید:
1. نارضایتی مردم، ریشه در عوارض تحریم‌هاست.
2. دولت روحانی وعدۀ پوچ داد و نتوانست تحریم‌ها را با برجام بردارد.
3. اعتراضِ مردم، مطلوب امریکا و سعودی و منافقین است.
4. نباید با اعتراض، آب به آسیاب دشمن ریخت.
این همان است که ما بداعتنایی می‌نامیمش. در این چینشِ سطحی، آنچه غلبه دارد «سیاست‌زدگی» و «امنیت‌گرایی» است. سیاست‌زدگی یعنی از آب گل‌آلودِ اعتراض‌ها، ماهیِ انتقام از رقیب سیاسی گرفتن! این البته به این معنا نیست که دولتِ نوسرمایه‌دار، نقشی در بروز و تشدید نارضایتی‌ها ندارد. مسئله این است که چنین دولتی را از چه منظری باید مورد نقد قرار داد. از منظرِ توسعه‌گرایی عدالت‌ستیزانه‌اش یا به‌عنوان یک رقیب سیاسیِ ناکارآمد که باید جای خودش را به دولتِ مطلوبِ من بدهد؟! سیاست‌زدگی، یعنی اثبات بی‌عرضگی دولت مستقر، با هوایِ اثباتِ مطلوبیتِ گزینۀ خودت در انتخاباتِ گذشته و متقاعد کردن مردم به اینکه اشتباه کرده‌اند! برای سیاست‌زده‌ها، عدالت هیچ‌گاه اصالت نداشته است.
«خوره» پس از متلک انداختن به دولت مستقر، می‌رود سراغ فاز اصلی تحلیلش. خوره، بیکاری، فقر و رکود را خوره می‌داند؛ نه ازآن‌رو که ضدعدالت هستند، بلکه ازآن‌رو که «ضدامنیت»اند؛ بیکاری بد است چون امنیت را تهدید می‌کند، فقر بد است چون امنیت را به‌هم می‌زند، رکود بد است چون ضدامنیت است! به‌این‌ترتیب، همۀ بسترها و زمینه‌ها و عوامل اصلی بروز نارضایتی اجتماعی را رها می‌کند و به پیامدهای امنیتی‌اش می‌پردازد. یعنی اگر فرآیند توسعۀ نارضایتی‌ها تا رسیدن به نقطۀ آشوب و شورش، چندماه طول کشیده باشد و شکل‌های مسالمت‌آمیز و سالمی را نیز تجربه کرده باشد، در تحلیل ما جایی ندارد، اما به‌محض اینکه به نقطۀ جوش رسید و وسوسۀ خناسان را برانگیخت، احساس تکلیف می‌کنیم که وارد میدان شویم و مردم را از اعتراض بر حذر داریم!

بله؛ خوره راست می‌گوید. منافقین و شاهچی‌ها و بن سلمان و ترامپ و همۀ اراذل‌واوباش زمانه، وارد میدان شدند تا از فرصتِ اعتراضات، به نفع نیات پلید خود بهره ‌جویند. شکی در این نیست. اما آیا همۀ ماجرای اعتراضات، همین بود؟ چرا با «پیش از آشوب» کاری نداریم؟ تحلیل ما از وضعیتِ مرحلۀ «پیش از آشوب» چیست؟ با این توضیح که این مرحله، ماه‌ها به درازا کشیده بود.
خوره، وقتی اصالت امنیت را پیش می‌کشد و چیزی از عدالت نمی‌گوید، عملاً دارد «ارزشِ مطلقِ عدالت» را فرع بر قدرت و امنیت می‌گیرد. این یعنی قائل بودن به تزاحم عدالت با امنیت. درستش این است که بگوییم «امنیت زمانی مخدوش می‌شود که عدالت نباشد.» خوره، اگر دغدغۀ امنیت دارد باید قبل از هر چیز به بی‌عدالتی بتازد. اعتراض به بی‌عدالتی هم فراتر و عمیق‌تر و خالصانه‌تر از این است که به رقیب سیاسی‌ات متلک بیندازی که دیدی فلان وعده را دادی و عمل نکردی!
خوره، با رویکردِ سیاست‌زده‌اش، مسیرِ مهم و راهبردیِ «تبیینِ اعتراضات اجتماعی» را به انحراف می‌کشاند. اشاعۀ چنین رویکردهایی، ساده‌اندیشان را تخدیر می‌کند.
خوره را اگر مجموعه‌ای بی‌ارتباط با نظام می‌ساخت، بر او حرجی نبود. اما وقتی موسسه‌ای منتسب به انقلاب، چنین رویکردی را تئوریزه می‌کند، باید نگران شد...

سیر مطالعاتی را رها کنیم!

از قدیم باب بوده که جوانها در‌به‌در دنبال سیر مطالعاتی می‌روند. سیر مطالعاتی اگر به معنای استانداردسازیِ محتوای مطالعه باشد، قطعاً انحراف است. نمی‌شود برای همه‌ی آدم‌ها با نیازها و ‌سطوح آمادگیِ متفاوت، خوراک مکتوبِ واحدی پیش نهاد. بله؛ قطعاً می‌شود و باید که از کتاب‌ها و متونی حرف زد که مطالعه‌ی آنها برای همه ضروری‌ست؛ اما اسم این کار، سیر مطالعاتیِ واحد برای همه نیست. این قبیل محتواها، ارکان فکر و اندیشه‌اند؛ مانند قرآن، نهج‌البلاغه، تاریخ اسلام، تاریخ انقلاب و صحیفه‌ی نور. سیر یعنی فرآیندی با آغاز و‌ پایان مشخص. یعنی مسیری واحد. اینکه عادت کنیم دیگران برای ما سیر تعیین کنند، در نهایت به انسداد در روش مطالعه می‌انجامد. چنین مطالعه‌ای، چون مبتنی بر نیاز و مسئله نیست، مطالعه برای مطالعه است. آنچه اهمیت دارد فهم نیاز و کشف مسئله است.

خدمت، قدرت!

پس از ناکامی‌های مکرر سیاسی، طیفی از انقلابی‌ها، به نشانهٔ تنبّه، اعلام تغییر رویکرد کردند. آنها اعلام کردند که «ما اشتباه کرده‌ایم؛ باید به #خدمت_اجتماعی رو بیاوریم.»
برخی با این تصور که بالاخره این دسته، از سیاست‌زدگی توبه کرده‌اند، امیدوارانه به آنها ملحق شده‌اند.
غافل از اینکه، شعار «خدمت اجتماعی» همچنان ذیل سیاست و به عنوان ابزار و واسطه‌ای برای جلب رأی مردم معنا می‌شود.
می‌گویند باید به مردم خدمت کنیم #تا در موعد انتخابات به آدم‌های ما رأی دهند!
این یعنی سوداگری. و مردم چنین تاکتیکی را زود تشخیص می‌دهند و طراحانش را پس می‌زنند.
خدمت برای خدمت است که برکت دارد و نه خدمت برای قدرت!
روشن است که فرجام چنین تاکتیکی، بازهم دستِ ردّ مردم خواهد بود.

راهی به نهانخانۀ شورا

آن روزها که خبرهای مکرر و ناامیدکننده‌ی فساد در شورا و شهرداری تبریز در کشور پیچید، خیلی‌ها انگشت حیرت بر دهان گرفتند و در پی این پرسش که «چرا این‌گونه شد؟» به تأمل پرداختند. اگرچه به‌زودی آب‌ها از آسیاب افتاد و تأمل برای فهمِ چراییِ این پدیده‌ی ویرانگر تعطیل شد و به جایش، تلاش و تقلا برای بهره‌برداری قبیله‌ای از فسادها برای منکوب کردنِ رقبا بالا گرفت. آن تأمل باید تداوم می‌یافت. آن اندیشیدن و پرسش کردن و مطالبه باید همچنان برقرار می‌بود. اما چنین نشد.

گذشته از وجوهِ امنیتی و قضاییِ فسادهایی ازاین‌دست، که جای خود دارد، وجوهِ فرهنگی و اجتماعیِ فساد نیز باید موردتوجه واقع می‌شد. اگر بخواهیم محاسبه‌گرانه و کمّی هم نگاه کنیم، باید می‌توانستیم از چنین هزینه‌ی سنگینی که بر پیکره‌ی اعتماد مردمی وارد شده است، فایده‌های پایدار و ارزشمند به نفع مردم و شهر برگیریم. با هر محاسبه‌ای، مردم تبریز در چنین رویدادی متحملِ خسارات مادی و معنوی عظیمی شده‌اند. با این حساب، نمی‌شود در قبالِ چنین خسارتی صرفاً به محاکمه و تنبیهِ عاملان و بانیانِ فساد بسنده کرد؛ هرچند که چنین مجازاتی، در تعدیلِ آثارِ روانیِ خسارت، مؤثر خواهد بود. اما باید دید عمقِ و ابعادِ خسارتِ مذکور تا چه اندازه بوده است.

مردم می‌گویند، این فسادها هیچ‌وقت تمام نمی‌شود! می‌گویند نه اولین بارشان است و نه آخرین بارشان. این نگاه، یعنی ناامیدی و تسلیم در برابر فسادهای محتملِ آینده. چنین نگرشی به بی‌اعتنایی عمومی به سرنوشت شهر منجر می‌شود. بی‌اعتنایی عمومی، رهاشدگی امور را در پی دارد. و رهاشدگی، مطلوب باندهای ثروت و قدرت است. در چنین بستری است که شهر به عرصه‌ی تاخت‌وتاز زراندوزان و ویرانگران تبدیل می‌شود.

چرا مردم امیدشان به اصلاح کم می‌شود؟ چرا ناامید و بی‌اعتنا می‌شوند؟

این پرسش‌های مهم، پاسخ‌های مهم می‌طلبد. با تشویق مردم به حضور در صحنه و تهییج آنها برای امیدواری، نمی‌شود به این پرسش‌ها پاسخ گفت. ناامیدی و بی‌اعتنایی، پیامدِ واقعی و ملموسِ مناسباتِ واقعی و ملموس است! مردم که بی‌جهت ناامید نمی‌شوند. می‌شوند؟

مردم در فرایندی تجربی، به این نتیجه رسیده‌اند که کاری از دستشان برنمی‌آید. و این عجیب‌ترین و حیرت‌انگیزترین نتیجه‌ای است که می‌شود گرفت. چرا عجیب؟ چرا حیرت‌انگیز؟

برای اینکه نهاد «شورای اسلامی شهر» اتفاقاً برای این در قانون اساسی جمهوری اسلامی تثبیت شده است که مردم هیچ‌گاه به چنین نتایجی نرسند. این نهاد، ساده‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین مسیرِ قانونی برای حضور و تأثیر در مدیریتِ شهرشان است. آن‌قدر ساده که نیازی به هیچ‌کدام از پیچیدگی‌های متعارفِ موجود در سایر امکان‌های قانونی وجود نداشته باشد. اما ما با این ساختارِ ساده و در دسترس، چه کرده‌ایم که مردم این‌گونه از آن ناامید شده‌اند؟ چه بر سر نهادِ مردمیِ شورا آمده است؟

در هیاهویِ فسادهای شهرداری و شورا، باید به این پرسش می‌پرداختیم. که نپرداختیم. هنوز هم نمی‌خواهیم بپردازیم!

یک پاسخِ ساده و پیش‌پاافتاده و مشهود به پرسشِ مذکور این است: شورای شهر و شهرداری، هر چه بیشتر از «شفافیت» دوره شده و در دالان‌های هزارتویِ روابطِ پنهان، گم‌ شده است. آنچنانکه امروزه سیستم شهرداری، از پیچیده‌ترین ساختارهای اداری کشور محسوب می‌شود. حتی شاید پیچیده‌تر از ساختارهای امنیتی! بلاتکلیفی و استیصالِ مردم در مواجهه با این ساختار، نشان از پیچیدگیِ آن دارد. شکایات و گلایه‌های تمام ناشدنی از عملکردِ سیستم شهرداری هم که نُقلِ محافل است همواره.

شورای اسلامی شهر، کمترین تکلیفش این بود که از این پیچیدگی و پنهان‌کاری بکاهد. باید پرده‌ها را از مقابل ساختار و روابطِ حاکم بر شهرداری کنار می‌کشید. باید نور می‌تاباند به این هزارتویِ نفوذناپذیر. شورای شهر باید می‌توانست مردم را به درونِ شهرداری ببرد و درهای بسته را به روی آن‌ها بگشاید.

چرا باید می‌توانست؟ چون «امکان»ش را داشت. چون تکلیفش بود. چون اساساً برای چنین مأموریتی است که موجودیت و موضوعیت دارد. اما نتوانست. نه‌تنها نتوانست که خود نیز وارد این هزارتویِ تاریکِ پیچیده شد. سندِ این ادعا هم همان فساد کذایی است که ذکرِ خیرش رفت! در آن فساد، علاوه بر بخشی از مدیران شهرداری، چند عضو شورا هم مبتلا شدند.

پرسش: چرا چنان شد؟ چرا محتمل و ممکن است که بازهم چنان شود؟

پاسخ: چون ساختار و مناسباتِ حاکم بر شهرداری، مبتنی بر پنهان‌کاری است.

پرسش: پنهان‌کاری با ساختار چه می‌کند؟

پاسخ: رانت ایجاد می‌کند. فرصت‌های ویژه ایجاد می‌کند.

پرسش: رانت با ساختار چه می‌کند؟

پاسخ: آن را به گَند می‌کشد. فاسدش می‌کند.

پرسش: چه باید کرد؟

پاسخ: باید به این پنهان‌کاری پایان داد. باید این ساختار را شفاف کرد. باید روابط حاکم بر مناسباتِ شورا و شهرداری را شفاف کرد.

تا زمانی که شفافیت بر نظام مدیریتِ شهرداری حاکم نشده، این نهادِ مهم، همواره در معرض فساد خواهد بود. شورای اسلامی شهر، پیش از هر اقدامی باید در اندیشه‌ی تحمیلِ شفافیت به این سیستمِ نظارت‌ناپذیر باشد. این اقدام، البته مقدمه‌ی واجبی به نام «شفافیتِ شورا» دارد. بدون شفافیتِ روابط و مناسباتِ اعضای شورای شهر (با مجموعه‌ی شهرداری اولاً و با مجموعه‌های بیرون از شهرداری ثانیاً)، امکانِ شفافیت در شهرداری وجود ندارد.

چند مثال از مجموعه‌ی مسائل و موضوعاتِ موجود در مناسبات و روابط حاکم بر شورا و شهرداری، می‌تواند قضیه‌ی شفافیت را شفاف‌تر کند. این‌ها نمونه‌هایی از فهرستِ بلندبالایی است که مردم باید بدانند. و اگر مردم می‌دانستند قطعاً میزان و سطحِ خطای شورا و شهرداری، کاهش می‌یافت. این موارد، در ردیفِ مسائلی هستند که شورای اسلامی شهر و سایر نهادهای نظارتی، می‌توانند با تعبیه‌ی ابزارهایِ کم‌هزینه‌ی شفافیت آفرین، مردم را ناظرِ دائمی عملکرد شهرداری نمایند:

1. دارایی‌های منقول و غیرمنقول شهرداری. چه کسی می‌داند که شهرداری تبریز مالک چه املاکی است؟ این فهرست کجاست؟

2. واگذاری‌ها، هِبه به سازمان‌ها، نهادها، اشخاص حقیقی و حقوقی همراه با دلایل و مستندات قانونی هرکدام. شهرداری، به چه کسانی، چقدر، چرا و چگونه هبه کرده؟

3. حقوق و هرگونه دریافتی‌ (پاداش، کارانه و مزایای نقدی و غیرنقدی) اعضای شورای شهر، شهردار، کلیه‌ی اعضای شورای اداری، مدیران و معاونین و شهرداران مناطق به‌صورت ماهیانه. چنین مطالبه‌ای، ابتدایی‌ترین حقِ مردم است که بدانند در قبالِ خدمتِ اعضای شورا و شهرداری، چقدر از درآمدهای شهر هزینه می‌شود.

4. انتشار عمومیِ بودجه‌ی سالیانه‌ی شهرداری همراه با تفریغِ بودجه و لیست هزینه‌ها و درآمدهای شهرداری. مگر مصوبه‌ی مربوط به بودجه‌ی سالیانه‌ی شهرداری هم محرمانه است که کسی نداند و نبیند که برنامه‌ی کاریِ شهرداری در یک سال، چیست؟

5. قراردادهای سرمایه‌گذاری مشارکتی که شهرداری با سرمایه‌گذاران منعقد می‌کند؛ همراه با شرایط سرمایه‌گذاری، امتیازات واگذارشده به سرمایه‌گذار و منافع در نظر گرفته شده برای شهرداری و شهر. بسیاری از رانت‌ها و ویژه‌خواری‌ها و آنگاه مفاسد و آلودگی‌ها در چنین بسترهایی رخ می‌دهد. مردم شهر باید بدانند که چه کسانی پیمانکارِ پروژه‌های شهری هستند؟ و این کسان، چه نسبت و نسبت‌هایی با اعضای شورا و مدیران شهرداری دارند؟

6. فهرست هدایایی که اعضای شورای شهر، شهردار و معاونین و مدیران از طرف اشخاص حقیقی و حقوقی یا در مراسم و همایش‌ها دریافت می‌کنند، همراه با نام هدیه‌کننده، ارزش برآوردی و دلیل قبول آن.

7. متن طرح‌ها و لوایح رأی‌گیری شده (اعم از مصوب یا رد شده) در  شورای شهر همراه با رأی هرکدام از اعضای  شورا به طرح مذکور. باید معلوم باشد که اعضای شورا چگونه می‌اندیشند و نظام اولویتشان چیست و با چه طرح‌هایی موافق‌اند و با چه طرح‌هایی مخالف.

8. صوت و تصویر مذاکرات جلسات علنی شورای شهر، همراه با جدول حضوروغیاب (با مشخص شدن نوع غیبت) و تأخیر هر یک از اعضا در جلسه مذکور.

9. مزایده‌ها و مناقصه‌های شهرداری همراه با اسناد آن و معیارهای شفاف انتخاب.

10. سفرهای خارجی اعضای شورا و مدیران شهرداری، به همراه دلایل توجیهی، اسپانسرهای احتمالی، نتایج و ثمراتِ ملموس این سفرها.

و ده‌ها مورد دیگر، که عدم شفافیت در هرکدام از این عرصه‌ها، زمینه‌ی فسادهای پی‌درپی و متعدد را فراهم می‌کند. با تعبیه‌ی ابزارهای ساده‌ی عرضه‌ی اطلاعات، می‌توان اولاً هزینه‌های نظارت را برای شورا و نهادهای نظارتی کاهش داد و ثانیاً اعتماد مردمی را در سطحی بالا تقویت کرد. احیای اعتماد مردمی یعنی کمک به کارآمدی شورا و شهرداری. هراندازه بتوانیم خطا و فساد را در شهرداری کاهش داد، درواقع چرخ‌های این ساختارِ سنگین را روغن‌کاری کرده‌ایم!

مطالبه‌ی مهم و اساسی از شورای پنجمِ شهر تبریز، قطعاً حرکت به‌سوی تحمیل شفافیت بر خود و شهرداری است. اگر چنین شد، امیدها به بازگشتِ شورا و شهرداری به ریل اصلی‌اش احیا می‌شود وگرنه ته‌مانده‌های امید و اعتنا و اعتماد مردم به این سیستم نیز از بین خواهد رفت.

دریاچه در بالای عینالی؟

«مدیرعامل سازمان توسعه و عمران عون‌بن‌علی و پارک طبیعت شهرداری تبریز، از آغاز عملیات اجرایی «احداث دریاچه‌ی مصنوعی در ارتفاعات تفرجگاه عینالی» خبر داد»!

این خبر مهم، تحت‌الشعاع اخبار مذاکرات هسته‌ای قرار گرفت و چندان‌که باید دیده نشد. یک‌بار دیگر مرور بفرمایید:

«دریاچه‌ی مصنوعی؛ در ارتفاعات عینالی...»

عنایت فرمودید؟

خبر، مسرت‌بخش است و غرورانگیز. رویایِ «تبریز رویایی» با این عملیاتِ بزرگ، محقق می‌شود حتماً. تبریز، یک‌بار دیگر بر سر زبان‌ها خواهد افتاد. و تبریزی‌ها هم.

انصافاً اراده‌ی پولادینی می‌خواهد چنین عملیاتی. از پولادین هم آن‌وَرتَر حتی. شوخی نیست. قرار است دریاچه بسازند در بلندایِ یک کوه 2000 متری. یعنی همان زمین خاکیِ بالای کوه را تبدیل کنند به دریا! آنجا که آبی نیست. هست؟ قرار است آب ببرند آنجا؛ آب. آن هم نه یک بار؛ که همیشه.

چگونه؟ درست مانند دفعه‌ی پیش. سرسبزیِ کنونیِ عینالی، مگر قضاقورتکی است؟ هر روز، آنجا باران می‌بارانند! یعنی آب را از کیلومترها پایینتر از کوه،با چند واسطه، پمپاژ می‌کنند تا بالای کوه و بعد می‌ریزند زیر درختچه‌های عینالی.

این بار هم، همان تدبیر را به کار خواهند بست. آب را پمپاژ می‌کنند تا برسد به قله و بعد بریزند توی دریاچه؛ دریاچه ی عینالی!

از کجا؟

یعنی چه از کجا؟ این همه آب. آنچه فراوان است آب است و باز هم آب. هر کجا که ایستاده‌اید، زیرپایتان را بکَنید، به آب می‌رسید. کافی‌ست کمی بروید زیر زمین...

*

حال نزار دریاچه‌ی اورمیه هم نتوانست ما را بیدار کند و از تخیلاتِ هزینه‌بر و کُشنده و ویرانگر، رهایمان سازد. با همین نمایش‌ها، اقلیمِ خداوندی را به برهوت مبدل کرده‌ایم و دست بردار هم نیستیم. خلاقیتِ هر کسی برای خوشامدِ روسایش گل می‌کند، می‌رود سراغ «آب»؛ آبِ زبان‌بسته. دیروز، آبدار کردنِ نمایشی مهرانه‌رود و صحنه‌آرایی برای اغوای مردمِ ساده‌دل و امروز، گافِ بزرگِ احداث دریاچه‌ی مصنوعیِ بر فراز عینالی. نه اینکه آقایان نتوانند چنین کنند. می‌توانند. حتماً هم می‌توانند. پول که دارند. تصمیم هم که با خودشان است. عقل کل هم که تشریف دارند. رسانه هم که در خدمتشان است دربست. چه کم دارند مگر؟ یک جو انصاف. انصاف؟ بله. انصاف؛ برای پاسخ به این پرسش‌ها:

این حجم عظیم آبِ دائمی را از کدام منبع می‌آورید؟

با چه ضرورتی؟ با کدام احساس تکلیف و اولویت؟

با کدام عقلِ محاسبه‌گر، به این نتیجه رسیدید که تبریز، الان، در بحرانی‌ترین شرایط آبی، نیاز به دریاچه، آن هم در بالای کوه دارد؟

آیا می‌خواهید بدیلی برای دریاچه‌ی مرحومِ اورمیه بسازید؟

*

«عقل مدرن، دچار سفاهت شده». این را یکی از جامعه‌شناسان پست مدرن گفته. و نه بنده‌ی ناقابلِ ناقِل. مخاطبش هم شخص خاصی نیست. روح حاکم بر دوره‌ی ما را مراد کرده.

براستی هَدم و تغییر کاربری باغات و زمین‌های کشاورزی و بلند کردن ساختمانهای بدترکیبِ تجاری برای فروش لاک و ماتیک و سپس، صرفِ میلیاردها تومان برای «احداث پارک و باغ» در کنار و گوشه‌ی شهر، سفاهت نیست؟!

اتلاف منابع آبی با نمایش‌های مضحکِ متظاهر به توسعه‌ی شهر، هر روز دارد بیشتر می‌شود. و هر روز هم حرفهای تکراری و آزاردهنده‌ی «مسئولین» از سر و روی شهر می‌بارد که «آب هست؛ ولی کم است».

پایان انقلابیگری؛ آغاز ارتجاع!

تاملی در یک قلبِ معنا

اصرار برای بازگرداندن جامعه‌ی ایران، به شرایط «پیشاانقلابی» به لطایف‌الحیل ادامه دارد؛ با رسمیت و صراحت. این تلاش و تقلای آشکار، از جانب «سیاست‌ورزانِ انقلاب‌کرده»، راهبری می‌شود. سیاست ورزانی که «علم سیاسیِ مدرن» را آموخته‌اند؛ با ولعِ هر چه تمام! خیلی هم جدی گرفته‌اند این «علم» را. یکی از نشانه‌های این جدیت، پای فشاریِ این سیاست‌ورزان بر محکماتِ علم مذکور است؛ از جمله، بر مرحله‌بندی ادوار حیات انقلاب‌ها؛ مرحله‌بندی غیرمنعطف و لایتغیر!

بر این اساس، اصرار دارند _ سیاست ورزان انقلاب کرده _ که انقلاب اسلامی را هم بر اساس همان محکماتِ علمی! تفسیر کنند. و این تفسیر، صرفاً یک قرائت نیست مانند قرائت‌های دیگر؛ «رسمیت» دارد. چون صاحبان این تفسیر، صاحبان قدرت نیز هستند؛ «قرائت رسمی».

با حساب‌وکتاب امثال «برینتون» دوره‌ی «ترمیدور» برای انقلاب اسلامی فرارسیده؛ دوره‌ی فرونشستن تب انقلاب و آغاز رجعت؛ «آغاز ارتجاع». دوره‌ی پایان تندروی و آرمان‌گرایی افراطی و استقرار عمل‌گرایی واقع‌بینانه!

همه‌ی این‌ها را خوب آموخته‌اند سیاست‌ورزان ما. خوب‌تر از صاحبانِ چنان نظریاتی. حتی اگر توده‌ی ملت، به چنان قالبی درنیایند، یعنی نخواهند که دربیایند، مرتجعین متجددنمای ما، آن‌ها را به غل و زنجیر بسته و با خود به آنجا خواهند برد.

بیخود نیست که انقلابی‌گری، امروز، در دهه‌ی چهارم انقلاب، در ملتهب‌ترین شرایط بین‌المللی، از سوی انقلابیونِ نشان‌دار، حرکتی بر مدار «احساساتِ» بی‌پشتوانه، «شعار»های بی‌ثمر و دور از «عقلانیت» معنا می‌شود... این، قطعاً «ارتجاع» است؛ ارتجاعِ اتوکشیده و شیک!

ارتجاع است، چون می‌کوشد، جامعه‌ی ایرانی را از «مسیرِ رفته»، که خود می‌گویند و فریاد می‌کشند که «مسیری درخشان» بوده و... بازگرداند! به کجا؟ به جایی که قبلاً بوده‌اند و از آن «ناراضی»! که این نارضایتی از وضع موجود آن روزگار، به حرکتشان واداشت و «پیش» رفتند و رسیدند به نقطه‌ی اکنون. حالا که این مسیرِ صعب را با غلبه بر انبوه مرارت‌ها، پیموده و به امروز رسیده‌اند و تثبیت شده‌اند، با رسمیت و البته «قدرت» فرمان ارتجاع صادر می‌کنند. با «شعارِ» اغواکننده‌ی «عقلانیت»! یعنی که ای ملتِ به‌اصطلاح انقلابی! این‌همه سال، عقلتان تعطیل بوده و سوار اسب احساسات بودید و حالا فصل عاقل شدن است.

این، قلبِ معناست. قلبِ معنای انقلابیگری. و چنین قلب معنایی، برای معقول نمایاندنِ ارتجاع، ضرورت دارد.

اصلاً هم بی‌تدبیری نیست

اگر بنا باشد که ساده‌انگارانه و خوش‌بینانه، وضعیت حاکم بر فرایند توزیع تحقیرآمیز «سبد کالا» تحلیل شود، می‌توان صرفاً به این اکتفا کرد که عوامل دولت، «بی‌تدبیری» کرده‌اند و این وضعیتِ عجیب را پیش آورده‌اند. مسمّایِ اصلی دولتِ «تدبیر و امید»، اما این تحلیل را بی‌اعتبار می‌کند. دولتی با این‌همه کارشناس و مغز متفکر و پیر جهاندیده، که هر روز ده‌ها بار بر مولفه‌ی «تدبیر» تاکید می‌کند و پیشینیان و اعمال‌ و تصمیمات‌شان را به اعتبار عوامفریبانه، تحقیرآمیز، غیرکارشناسی و غیرمدبرانه بودن، به باد تحقیر و تخفیف می‌گیرد، ممکن نیست که سهواً و ناخواسته و به صورت اتفاقی مرتکب چنین گافی بشود. بویژه که یکی از نخستین تدابیر دولت برای تخفیف آلام اقتصادی و معیشتی مردم، پیش‌بینی همین سبد کالا بوده؛ پس قاعدتاً چند ماه است که ستاد اقتصادی و رسانه‌ای دولت، متمرکزند بر چنین عملیاتی...

نمی‌شود باور کرد که این داربست‌کشیدن‌ها و پلیس به خط کردن‌ها، اتفاقی و حاصل بی‌تجربگی متولیان است. فراموش نکنیم که دنیادیده‌ترین وزیر کابینه، که سابقه‌ی وزارت در دهه‌ی شصت و هفتاد، یعنی اوج دوره‌ی کوپونیسم را دارد، در راس این تدبیر اقتصادی قرار دارد و قرار نبود در این دولت «آزمایش و خطا» صورت گیرد.

بنابراین شواهد، می‌شود مدعی شد که آشفته‌بازار سبد کالا، با آن حواشی، عوارض، تلفات و صحنه‌های آزاردهنده‌ و مکررش، اصلاً ناشی از بی‌تدبیری دولتِ تدبیر و امید نیست؛ بلکه حتماً و لزوماً محاسبه‌ای عقلانی و کارکردی عینی در پس این تدبیر در کار است که اگر خلاف این باشد، آقایان باید در اتصاف مدبّریت به این مجموعه، تجدیدنظر کنند.

این اتفاق را نیز باید در تکمیل ذهنیتِ انباشت‌شده‌ی دامن زده شده توسط راهبران فکری جریانِ دولت تحلیل کرد. ذهنیتی که از دوره‌ی انتخابات و حتی پیش از آن، به تقویت آن معطوف شده‌‌اند و برآیندش، تثبیت این باور است که «مردم ایران گرسنه‌اند... تحریم‌ها باعث گرسنگی مردم شده؛ پس گریزی از دیدنِ دَمِ کدخدا و کنار آمدن با او نیست»! برای اثبات این ذهنیتِ توهّم‌آمیز، باید شاهد و قرینه و سند جور شود و این اسناد، این روزها بواسطه‌ی گزارش‌های تصویری رسانه‌های جمهوری اسلامی ایران، از مقابل مراکز توزیع «سبد» به وفور و وضوح نشان داده می‌شود. آن هم درست در کانونی‌ترین نقطه‌ی آرمان‌خواهی و ذلت‌ناپذیری ملت ایران در تاریخ ایران معاصر؛ در بهمن ماه و در دهه‌ی فجر آن!

شاهِ شهیدپرور یا مای تن‌پرور؟

چهره‌ای انقلابی و دلسوخته، داشت از وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه حرف می‌زد و اینکه داریم به سوی ابتذال می‌رویم و وضع‌مان خراب است و فساد اوج گرفته و فحشا پا درآورده و از این تعابیر آشنا که در سال‌های گذشته بسیار شنیده‌ایم آنها را. در خلوصش تردیدی نبود؛ نشان به آن نشان که قبلاً هم بارها و بارها از مشاهده‌ی ناهنجاری‌های رفتاری و اخلاقی جوان‌ها، شکوه کرده بود. انتقاد و اعتراض‌های امثال او غنیمت است که اگر این گلایه‌های تند هم نبود، معروف در قبر عادات، دفن می‌شد...

برخی دلسوزها، گاهی اما در تکرار این قبیل انتقادها، چنان بی‌مبنا می‌شوند که ناخواسته خود را نقض می‌کنند و می‌شوند مصداق هموکه بر سر شاخ بن می‌برید. برای مثال، همین دلسوخته‌ی گرامی، که سال‌های حکومت طاغوت را تجربه کرده و در آن فضا زیسته، برای آنکه مخاطبش بهتر بفهمد که چه فاجعه‌ای در جامعه‌ی امروز رخ داده، اقدام به ارائه‌ی شاهد و قرینه می‌کند: «ببینید تو را خدا... جوان‌های دیروز که در دوره‌ی طاغوت تربیت شدند، انقلاب کردند و راهی جبهه‌ها شدند و جهاد کردند و به شهادت رسیدند، آن وقت جوان‌های بعد از انقلاب اسلامی، شده‌اند یک عده سوسول و بی‌فرهنگ... هر روز یک مدل مو، یک مدل لباس و دوست دختر و دوست پسر و...»!

این یعنی اینکه جناب شاهنشاه با آن سیستم طاغوتی‌اش «شهیدپرور» بود و جمهوری اسلامی، با این سیستم دینی‌اش، نسلی غرق در ابتذال و بدحجابی و... تربیت کرده!

اگر چه شاید ما هم جزء آن دسته باشیم که با شنیدن چنین تعابیری، سری به نشانه‌ی تایید و تاسف تکان بدهیم، اما هزار نکته‌ی باریک‌تر زِ مو در این تعابیر مستتر است که نمی‌شود ندیدشان.

روشن‌تر از روز است که طواغیت، عموماً و پهلوی‌ها، خصوصاً هیچ‌گاه دغدغه‌ی تربیت نسلی «دینمدار» و «شهادت‌طلب» را نداشته‌اند؛ ‌که اگر داشتند مشت‌ مردم در 22 بهمن به سینه‌شان اصابت نمی‌کرد. نگاهي،‌ حتي سطحي، به رفرماسيون آن پدر و پسر،‌ نشان مي‏دهد كه آنها در پي‌ساختن چه جامعه‏اي بودند؛ وسترنيزه كردن جامعه‌ی ايراني، آرزوی محمدرضا و پدرش بود. از کشف حجاب رضاخانی‌اش گرفته تا انقلاب به اصطلاح سفید محمدرضایش، حکایت از حرکت جنون‌آمیز این پدر و پسر به سمت غربی‌سازی زندگی ایرانیان داشت؛ مگر می‌شود از فحشای بخشنامه‌ای آریامهر، انتظار تربیت «شهید» داشت؟ اینکه دیگر نیازی به استدلال و محاجه ندارد. دارد؟

اما آنچه عجیب و البته غریب می‌نماید این است که پس چگونه از آن فضای زیستی، چنان انسان‌هایی سربرآوردند که شدند «مجاهد» و «شهید»؟! این تناقض، عامل تردید و ملات سخنرانی‌های آتشین دوستانِ بی‌تحلیل جمهوری اسلامی شده؛ معارضانِ ماهیگیر هم که نمی‌خواهند سر به تن جمهوری اسلامی باشد، این بار به بهانه‌ی «افول دینداری»! در جمهوری اسلامی، هیاهو می‌کنند.

دلسوزانِ بی‌تحلیل، وقتی در تناقض گیر می‌کنند و نمی‌توانند بفهمند علت قضیه را، شروع می‌کنند به احساسات‌بازی!

ماجرا وقتی جالب می‌شود که بدانیم بسیاری از این دوستان بی‌تحلیل،‌ که دادشان از وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه به هوا بلند است، تجربه‌ی کار فرهنگی و فکری در سال‌های پیش از انقلاب را دارند. با این همه باز هم از «شاه شهیدپرور» می‌گویند و از جوانان سوسولِ جمهوری اسلامی!

همین‌ها در کتاب‌های خاطرات‌شان نوشته‌اند که با وجود فشارهای تحمل‌ناپذیر حکومت پهلوی، چگونه با تمام وجود خود را وقف انقلاب و اسلام و تربیت جوان‌ها کرده بودند. از فعالیت‌های فکری در زیرزمین‌ها و بالای کوه‌ها گرفته تا تکثیر مقاله و سخنرانی در پلیسی‌ترین شرایط و با کمترین امکانات، حکایت‌ها شنیده‌ایم از اینها.

تلاش خالصانه و خاضعانه‌ی علما و روحانیون و دانشگاهی‌ها را برای جذب و تربیت جوانان در آن سال‌ها مگر می‌شود ندید؟ جلسات پررونق مذهبی و اعتقادی در مساجد و حسینیه‌ها، مگر کم تاثیر داشته‌اند در تربیت نسل شهادت‌طلب و انقلابی؟

همه‌ی آن شرایط دشوار و طاقت‌فرسا، هیچ‌گاه بهانه‌ی عافیت‌جویی و محافظه‌کاری و تنبلی نشد. خستگی‌ناپذیری، چشم‌پوشی از تمتعات مادی و امتیازات دنیوی، کار به قصد قربت و سازندگی به نیت سربازی برای اسلام، همه و همه عواملی بودند که نه تنها سد راه سیاست‌های ضداخلاقی شاهنشاه می‌شدند، بلکه جریان تربیتی عظیمی را نیز سامان می‌دادند که یکی از ثمراتش، مجاهدان نسل اول انقلاب و فرماندهان دفاع مقدس بود.

فقط با یک حساب سرانگشتی اگر بشماریم تعداد محصولات فرهنگی و فکری تولید شده‌ی جبهه‌ی انقلاب را در آن سال‌ها، می‌توان فهمید که آیا سیستم شاهنشاه قدرتمندتر بود یا این سیستم انقلابی. همه‌ی آن اتفاقات فرهنگی و فکری، به رغم جریان رسمی حاکم بر کشور، انقلابیون را پرورش داد و شهدا را به عرصه آورد.

سرکوفت‌زدن‌های ما بر سر جوانان امروز، قطعاً فرافکنی‌های ناشی از بی‌تحلیلی، کم‌کاری و سهل‌انگاری است. دلسوختگانی که مدعی وضعیت تیره و خراب جامعه هستند، بهتر است به جای فریادهای بی‌سرانجام و تکراری، از صدر تا ذیل فرهنگ کشور را ورانداز کنند و ببینند که چگونه عافیت‌طلبی، تخدیرمان کرده. کلاه خود را قاضی کنند و ببینند آیا انصافاً با این بی‌حالی و بی‌خیالی، چیزی بیش از این انتظار داشتند؟ فرقی هم نمی‌کند که طرف مسئول دولتی باشد یا روحانی مسجد یا هر کس دیگری.

باید گفت: آقاجان!‌ شاه، شهیدپرور نبود؛ ما و شما تن‌پرور شده‌ایم.

یک تبریز و این همه «مجتمع تجاری»؟

فهمِ منطقِ شیوع اپیدمی «مجتمعِ تجاری»سازی در تبریز چندان دشوار نیست. پای تجارت که به میان می‌آید بلافاصله مفهوم «سود» و باز هم سود در ذهن جان می‌گیرد. اصولاً تجارت یعنی «خریدن کالا به انگیزه‌ی فروختن آن با بهای بیشتر». آن تجارت و این سودجویی، البته که بالذات قبیح نیست؛ از آن رو که در جریان تجارت است که اسباب معاش مردم فراهم می‌آید... پس هر بار که های و هوی افتتاح یک «مجتمع تجاری» به آسمان بلند می‌شود، منطقاً باید انتظار تامین بخشی از «نیازهایِ حقیقیِ» مردم را داشته باشیم.

و پرسش این است که تبریز این همه مجتمع تجاری را می‌خواهد چکار؟ آیا بانیان و حامیان ساخت این همه مجتمع تجاری، یقین کرده‌اند که مردم تبریز نیازمند همه‌ی این مکان‌ها هستند برای تامین نیازشان؟ و اگر این بناهای لوکس نباشند، آنها به مشقت می‌افتند؟! آیا کسی از جمع پیشنهاددهندگان، جوازدهندگان، سرمایه‌گذاران و حامیانِ ساختِ به اصطلاح تجارت‌خانه‌ها حاضر است چنین تضمینی بدهد؟

در این مجتمع‌ها، مگر چه اتفاقی می‌افتد که هر روز نقطه‌ا‌ی از شهر را می‌کوبند و با تبلیغات کَر کننده، بالا می‌برندشان؟ آیا نباید کسی بیاید و به شهروندان توضیح دهد که این همه ساختمان تجاری در بهترین نقاط شهر در پی کدام «ضرورت‌ِ حقیقی» انباشت می‌شود؟ مگر این شهر چقدر ظرفیت و کشش برای هضم واحد تجاری دارد؟!

شهرداری می‌تواند بگوید که با صدور مجوز برای این‌ها «درآمد» کسب می‌کند و درآمد را صرف شهر می‌کند. یا اینکه می‌تواند بگوید که در تمام دنیا چنین اتفاقی افتاده و ما هم باید «توسعه»‌ پیدا کنیم و چهره‌ی شهر را دگرگون کنیم. و می‌تواند بگوید که عده‌ای از این ساخت و سازها «نان» می‌خورند و می‌تواند ادله‌ی دیگری بیاورد... اما این پاسخ‌های مشهور، نسبتی با «نیاز حقیقی» مردم ندارد. تازه، رفع نیاز حقیقی مردم هم تابع اصولی است که در این ساخت و سازها حتی نمی‌شود حرفش را هم زد!

بلااستفاده ماندن چندین مجتمع تجاری که در سال‌های اخیر در بهترین نقاط شهر احداث شده‌اند، به خوبی نشان می‌دهد که چه فکرِ بکری در پشت این روند بوده! آن روز که «آسمانِ» مقابل دانشگاه تبریز را فروختند تا مجتمع تجاری در آن ساخته شود، آیا واقعاً تبریز آنقدر به بن‌بست رسیده بود که شهرداری‌اش، آسمان شهر را بفروشد برای ساخت تجارت‌خانه؟! بعد از آن اتفاق که عوارضش را امروز با میلیاردها تومان نمی‌شود جمع کرد، باز هم چرخ شهرداری و دولت بر مدار قبلی چرخید... از بام تا شام، گوش شهروندان پر می‌شود از تبلیغاتِ اغواکننده‌ی ساخت فلان مجتمع تجاری و به تازگی «تجاری ـ تفریحی»! لابد این تفریحی‌اش را هم گذاشته‌اند برای آرام کردن ذهن جماعت!

گذشته از مازاد و غیرفعال بودن بسیاری از این واحدهای تجاری‌ـ تفریحی! اگر سری به آنهایی هم که راه افتاده‌اند و بازارشان گرفته بزنیم، خواهیم دید که جولان‌گاه کالاهای لوکس و فریبنده‌ی دیگران هستند و بس.

هیچ عقل سلیمی باور نمی‌کند که این تجارت‌خانه‌ها، عرضه‌‌گاهِ تولیدات شهر و کشور خودمان باشد. اینجا کالا و خدماتِ غیربومی و قاچاق دست به دست می‌شود... دست به دست. از این دست به آن دست... و چون قرار است همه‌ی تجارت‌پیشگان و ساکنین مجتمع‌های تجاری، نان بخورند از قِبل این دست به دست شدن، معلوم است که عاقبتِ این دست به دست کردن چه می‌شود!

هر کس که امضایش پای مجوز ساخت این مجتمع‌هاست کلاهش را قاضی کند و با محاسبات «عقلانی» بگوید که تبریز این همه مجتمع تجاری را می‌خواهد چکار؟

چرا «ملازینال» همان است که بود؟

مقدمه‌ای بر بودجه‌ی سه هزار میلیاردی شهرداری تبریز

شهرداری تبریز، خود را تنگدست نمی‌داند؛ این را می‌شود از بودجه‌ی سه هزار میلیارد تومانی‌اش برای سال 93 فهمید. اینکه گفتم تنگدست نمی‌داند، برآوردی حداقلی است؛ وگرنه با احتساب شرایط عمومی کشور و سهم 700 میلیارد تومانی استان آذربایجان‌شرقی از بودجه‌ی عمرانی کل کشور در سال 93 مشخصاً حال شهرداری تبریز، خوب و مساعد است!

این حال خوش و این جیب پر، فارغ از اینکه چگونه حاصل خواهد شد، می‌تواند مبنای مطالبه‌ی عدالت از اعضای شورای شهر و شهردار تبریز باشد. این، بودجه‌ی شهری است که همواره بزرگترین چالش‌اش، تبعیض در برخورداری از امکانات بوده و قطبی شدن بهره‌مندی از سرمایه‌هایش، مرزی آزاردهنده کشیده است میان حاشیه‌ و متن‌اش.

قصه این است که موزّعینِ این سه هزار میلیارد تومان، که همانا «وکلای مردم تبریز»اند، «هیچ‌گاه» ـ تاکید می‌کنم که هیچ‌گاه ـ به موکلین خود نگفته‌اند که چگونه این میلیاردها را در شهر توزیع کرده‌اند؛ و نگفته‌اند که «از این سه‌هزار میلیارد، چه کسی چقدر صاحب می‌شود»! موزّعین می‌نشینند دور هم و چرتکه می‌اندازند و ارقام را بخش می‌کنند بر ردیف‌هایی از بالا به پایین و آخر سر هم می‌دهند دست شهردار. اما اینکه این ردیف‌ها چگونه شماره گرفته‌اند و چرا آنچه بالاست، بالاست و آنچه پایین است، پایین است، تقریباً به کسی مربوط نمی‌شود!

ما این سیره را همیشه دیده‌ایم از وکلای مردم در شورای شهر؛ و معمولاً آنچه گاهی این توزیع را به اندازه‌ی نوک سوزنی به عدالت نزدیک کرده، عذاب وجدان تک‌چهره‌هایی بوده از جمع وکلا و نه اراده‌ی جمعیِ معطوف به عمل. همین الان هم اگر بروید کف شهر و از هر رهگذری بپرسید که کجاهای تبریز، سهم بیشتری از بودجه‌ی شهرداری دارد، یکی یکی اسامی مناطق را خواهد شمرد. و چرا نتواند شمرد وقتی که با چشم می‌بیند تمتعِ مستدامِ مناطق نورچشمی و شهروندانِ دردانه را؟!

سئوال این است از موزّعین دیروز و امروز بودجه‌ی تبریز: چرا حتی در سال 1392 هم منطقه‌ی «ملازینال» همان است که در سال 1360 بود؟ و چرا «42متری» همان است که بود و چرا «احمدآباد» همان است که بود و چرا امامیه همان است که بود و...؟ (1)

اگر در پاسخ به این پرسش، مانند اسلاف خود بگویند که اوضاع مملکت چنین بود و چنان شد و یا دولت فلان کرد و بهمان شد، پذیرفتنی نخواهد بود؛ یا لااقل به تمامی پذیرفته نخواهد شد؛ دولت هر چه بوده و دولتمرد هر که بوده، بالاخره شهرداری تبریز، دستش در جیب خودش است و از قصه‌ی مترو و امثالش که بگذریم، رفعِ باقی مسائل و مصائب شهر را محقیم که از شورای شهر و شهردارش بخواهیم؛ همه‌اش را اگر نتوانیم بخواهیم، به اندازه‌ی سه‌ هزار میلیارد تومان که می‌توانیم بخواهیم! نمی‌توانیم؟

با یک حساب سرانگشتی، اگر این سه هزار میلیارد تومان را بخش بر جمعیت تقریباً یک و نیم میلیونی تبریز بکنیم، هر شهروند رقمی معادل دو میلیون تومان سهم می‌برد از آن. که این رقم نیز قطعاً باید با معیار «عدالت» و نه «برابری» در شهر توزیع شود. تاکید می‌شود بر توزیع «عادلانه» و نه «توزیع برابر». به عبارت بسیار ساده، هر آنکه تا امروز، نصیبش از ثروت شهر، کمتر از یک صدمِ نورچشمی‌ها بوده، امروز و فردا باید به اندازه‌ی همه‌ی سال‌هایی که از او دریغ کرده و «حق‌»اش را سنگ‌فرشِ دردانه‌ها و عزیزکرده‌ها کرده‌اند، نصیب ببرد از بودجه‌ی شهر.

اگر غیر از این باشد ـ که حتماً چنین است مگر اینکه خلافش ثابت شود ـ یعنی امور شهر با محوریتِ وکلای مردم، همچنان بر مدار تبعیض می‌گردد؛ تبعیض، البته شکل تلطیف شده، محافظه‌کارانه و قابل پخشِ‌ «ظلم» است!

 پی‌نوشت:

1. «همان است که بود» را به اعتبار، آنچه این محلات، نسبت به محلاتِ خوش‌تیپ شهر دریافت کرده‌اند آورده‌ام و نه برای اندازه‌گیری ریاضی. مشخصاً دعوای‌ما دعوا بر سر تغییر فیزیکی محلات نیست؛ دعوا بر سر عدالت است فقط.

خطی که باید شکسته شود

قابل پیش‌بینی است که این روزها همه بدنبال «لشکر خوبان» باشند در کتابفروشی‌ها؛ از بچه‌حزب‌اللهی‌ها گرفته تا مدیران فرهنگی، در به در سراغ کتابی را خواهند گرفت که استثنائاً یک روز تبدیل به «خبر اول» سیمای جمهوری اسلامی شد. احتمالاً هم در همین چند روز آینده مراسم مُعظمی تدارک دیده شود برای تقدیر از نویسنده و راوی کتاب و بازار مصاحبه هم داغ باشد با معصومه سپهری و مهدیقلی رضایی... هر اتفاقی از این دست، مغتنم خواهد بود برای فرهنگ کشور؛ حتی اگر بسیاری از این کنش‌های فرهنگی، ناشی از جوزدگی و هیجان باشد، باز هم غنیمت است. این قبیل رویدادها، مانند موجی هستند که هر بار، دسته‌ای را با خود به میان دریا می‌کشاند. و شاید همین یک بار و یک اتفاق، بزرگترین اتفاق زندگی خیلی‌ها باشد. این‌ها کمترین کارهایی است که نه فقط برای لشکر خوبان، که برای بسیاری دیگر از دارایی‌های فرهنگی‌مان باید انجام دهیم و نمی‌دهیم.

از این که بگذریم، می‌مانَد سیره‌ی موثرین و مسئولین [و نه لزوماً مدیران حاکمیتی] فرهنگی استان، که تا موج نیاید و آنها را سوار خود نکند، ساحل‌نشین هستند و مبهوتِ عظمت دریا! از تاریخ فرهنگی انقلاب و دفاع مقدس که حرف به میان بیاید، وامداری و وفاداری خود را به شهدا و انقلاب متذکر شده و ضمن فروخوردن بغضی ناتمام، از تکلیفی که بر دوش‌شان است برای انتقال تاریخ فرهنگی انقلاب، سخن‌ها می‌گویند و اینکه «ما نتوانسته‌ایم حق شهدا را ادا کنیم و نمی‌دانیم که در پیشگاه خداوند چه پاسخی خواهیم داشت...»

اما نوبت به «کار» که می‌رسد، بارانِ بند و تبصره و توجیه و تنبلی و تفسیر و تحلیل و تردید، امان‌شان را می‌برد و باز می‌شوند تماشاگرِ بی‌عار!

وقتی «نورالدین» گل کرد، یکی از همین موج‌ها راه افتاد و گمان می‌رفت که ساحل‌نشینانِ عافیت‌جوی توجیه‌تراش، خود را به این موج بسپارند و پیش بروند تا امروز شاهد غبارروبی از چهره‌ی ده‌ها نورالدین باشیم. در، اما همچنان بر همان پاشنه‌ی قبلی می‌چرخد... لشکر خوبان، که سال 1384 منتشر شد و در سال 1388 جایزه‌ی جشنواره‌ی کتاب ربع قرن دفاع مقدس را گرفت، در این سال‌ها منتظر بود تا در یک جریان طبیعی، دیده شود. اما چنین نشد و امروز به مدد اعتنای رهبر انقلاب، از غربت به در آمده است.

لشکر خوبان، کارش همواره خط‌شکنی بوده؛ این بار هم که این لشکر به خط زده، امید می‌رود معبری بگشاید برای عبور ما از شهر غفلت... تاریخ فرهنگی انقلاب اسلامی، بدجور در حال فراموشی است و هزاران راه نرفته، پیش روی ما. به قدری کار نکرده بر زمین مانده که نمی‌شود با مناسبات معمولی و نشست و برخاست‌های بی‌خاصیت، بلندشان کرد. نهضتی باید و همتی. نهضت گردآوری تاریخ فرهنگی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس؛ این بدیهی‌ترین اقدامی است که می‌تواند ساحل‌نشینان را نسبت به ادای تکلیف در قبال شهدا، آسوده خاطر نماید. معصومه سپهری دارد به تکلیفِ خودش عمل می‌کند؛ تکلیفِ «خودش». یادمان باشد که او تنها مکلفِ این عرصه نیست. و تکلیفِ ما هم فقط این نیست که برای او دست بزنیم و احسنت و آفرین نثارش کنیم. او نباید تنهای تنهای تنها باشد در این عرصه...

پوپولیسم همیشه بد نیست!

برنامه‌ی تلویزیونی «زاویه» از معدود برنامه‌های جدی صدا و سیما در حوزه‌ی علوم انسانی است که به واسطه‌ی حضور چهره‌های صاحب‌نظر در مباحث مختلف علوم انسانی، سعی در عینیت دادن به مفهوم کرسی آزاداندیشی دارد؛ مفهومی که از زمان طرحش، صرفاً عنوانی شده برای کامل کردن فهرست بلندبالای نشست و برخاست‌های صوری و شعاری متولیانش در حوزه و دانشگاه.

در برنامه‌ی اخیر زاویه، موضوع اساسیِ «ایرانیان و تجدد» محور بحث انتخاب شده و «دکتر شهریار زرشناس» و «دکتر صادق زیباکلام» در مقام طرفین این مناظره‌ی علمی روبروی هم نشسته بودند. انتظار طبیعی مخاطب از چنین برنامه‌ای با چنان مهمانانی دریافت محتوایی جدی و مستند و بویژه «علمی» است. اما وقتی دکتر زیباکلام، زبان به سخن گشود، این انتظار رنگ باخت. این چهره‌ی پر سر و صدا که همواره نظراتش خبرساز می‌شود، به گونه‌ای وارد این بحثِ علمی شد که تعجب‌برانگیز بود. او که همواره مورد عنایت خاص صدا و سیماست و تقریباً در هر برنامه‌ای _ با هر موضوعی _ که برنامه‌سازانش بخواهند دو قطب مثبت و منفی در آن داشته باشند، پای ثابت قطب منفی‌اش است، چنان سطحی وارد بحث شد که انگار دارد در یک جُنگِ تلویزیونی یا حداکثر در یک میتینگ انتخاباتی حرف می‌زند. نمی‌شود گفت که او هیچ حرفی در این موضوع نداشت، اما وقتی یادت می‌آید که ایشان جزء گردانی است که مدام به عوامگرایی تاخته‌اند از لحن و رفتار به شدت پوپولیستیِ یک استاد دانشگاه مبرز تعجب می‌کنی. ایشان که ظاهراً در مقام دفاع از مدرنیته در مقابل زرشناس نشسته بود، در برابر هر استدلال و بیانِ منتقدانه‌ی مستدل زرشناس، با مثال‌هایی کوچه‌بازاری و سطحی، از هرگونه نقدِ علمیِ طرفِ‌ مناظره گریخت و با بکارگیری الفاظی سطحی و فاقد ارزش علمی وقت‌گذرانی کرد. تازه قرار شد هفته‌ی آینده هم به برنامه بیاید و حرف‌هایش را تکمیل کند!

این سیره‌ی به اصطلاح علمی که پوپولیسم از سر و رویش می‌بارد، در بسیاری از چهره‌های پرمدعای جریان روشنفکری نهادینه است. فقط امتیازشان این است که به واسطه‌ی پشتیبانی رسانه‌ای و کمی هم افاده‌ی روشنفکرانه، خود را در مقام خدایانِ علوم انسانی جا انداخته‌اند.
پوپولیسم که همواره از سوی دکتر زیباکلام و همفکرانش، به عنوان یک اتهام سنگین به این و آن نثار می‌شود، در لعابی پاستوریزه به نام «خِردگرایی» به خورد مردم داده می‌شود. و این حکایت از استانداردهای دوگانه‌ی جریان روشنفکری در برخورد با موضوعات مختلف اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دارد.
اگر شخص دیگری ـ که زیباکلام نمی‌پسنددش ـ در یک سخنرانی عمومی، چنین بیانی داشته باشد، بلافاصله انگِ عوامفریبی بر پیشانی‌اش می‌زنند؛ چنانکه زده‌اند. اما اگر خود در یک برنامه‌ی علمی و اندیشه‌محور با مخاطب نخبگانی، به صورتی کاملاً عامیانه از در و دیوار و کوچه و بازار حرف بزند، عینِ «تعقل» و «خرذورزی» است! این استاندارد دوگانه را این روزها در هر ساحتی می‌شود از سوی رفقای دکتر زیباکلام مشاهده کرد.

قدم‌شان روی چشم؛ اما...

روزانه صدها نفر از مردمان جمهوری آذربایجان، به قصد بهره‌مندی از امکانات درمانی تبریز، مهمان این شهر می‌شوند. در خیابان‌های مرکزی تبریز اگر قدم بزنی، حضور این مهمانان را پررنگ‌تر از گذشته احساس می‌کنی؛ جمعیت قابل توجهی از مردان و زنانی که در پی طبیب، فرسنگ‌ها راه پیموده و رنج سفر متحمل شده‌اند، در مقابل مراکز درمانی تجمع کرده و گاه که از درمان فارغ می‌شوند، قدمی در شهر می‌زنند و تفرجی می‌کنند...

خواهران و برادران آذری ما، اما به سبب سال‌ها دوری از فضای ایران، شناخت درستی از آنچه در این سوی ارس رخ داده ندارند؛ این ناآشنایی را می‌شود در پاره‌ای از رفتارهای اجتماعیِ نامتعارف آنها ملاحظه کرد که مایه‌ی برخی واکنش‌ها در شهر شده است. آنچه این روزها بیش از هر رفتار دیگری از سوی بانوان آذری در تبریز جلوه‌گری می‌کند، پوشش‌های نامتعارف و نامناسب است که بسیار آزاردهنده می‌نماید. این در حالی‌ست که سطحی از بدحجابی در بخشی از بانوان تبریزی هم به چشم می‌خورد؛ اما گونه‌ی بدپوششی آذری‌های مهمان، به قدری زننده است که بدحجاب‌های تبریزی عملاً در حاشیه قرار می‌گیرند.

مهمانان عزیز آذری، بی‌آنکه تعمدی در تخفیف ارزش‌های اجتماعی ایرانیان داشته باشند، شده‌اند حاملان و منتشرکنندگان خرده‌فرهنگ‌های برجای مانده از دوره‌ی حاکمیت کمونیست‌ها. آنها قطعاً متوجه نیستند که پوشش رایج در کشور آنها، نسبتی با هنجارهای جامعه‌ی ایران ندارد؛ تاکیدم بر غیرتعمدی بودن هنجارشکنیِ توریست‌های درمان در تبریز، از آن روست که یقین دارم احدی از متولیان امور مرتبط با توریسم، کلمه‌ای در تبیین شرایط اجتماعی و فرهنگی کشورمان و حدود و ثغور هنجارهای اخلاقی و فرهنگی حاکم بر ایران به آنها نگفته‌! در آن سوی ارس هم که محاصره‌ی رسانه‌ای حاکم، اجازه‌ی ارائه‌ی تصویر روشنی از جمهوری اسلامی را به مردمانِ شیعه‌ی آذربایجان نمی دهد.

مقصود این نیست که با به راه انداختن برخی عکس‌العمل‌های کور، به تقابل با مهمان بپردازیم، اما کفِ انتظار این است که نهادهای مرتبط با امر توریسم _ از سفارت جمهوری اسلامی در باکو و متولیان گذرنامه گرفته تا مسئولین دانشگاه علوم پزشکی تبریز و مدیران میراث فرهنگی _ از انفعالِ مطلق خارج شده و به کمترین تکلیف خود در زیرمجموعه‌ی خود عمل نمایند. حق این است که از این دستگاه‌های پرتعداد، مطالبه کنیم که چه کرده‌اند در جهت انتقال ارزش‌های ایران اسلامی به هزاران توریست که صدها ساعت مهمان کشورمان هستند؛ اما عجالتاً از آن حق درمی‌گذریم و به درخواستِ پیش‌گیری از آسیب‌های حضور توریست‌های درمان، بسنده می‌کنیم!

البته می‌شود با این توجیه که «وضع حجاب خودمان فلان جور است و دختران خودمان بهمان تیپ» کلاً صورت مسئله را پاک کرد، اما نمی‌شود اثرات تدریجیِ عادی شدن قبح‌شکنی مهمانان را در تشدید رفتارهای هنجارشکنِ فرزندان خودمان نادیده گرفت.

ما مکلف به تکریم مهمان هستیم؛ بویژه که این مهمان، همسایه‌ی دیوار به دیوارِ مسلمان‌مان باشد، رسم اما این است که مهمان هم حریم میزبان را پاس بدارد...

160000000 فرصت فراموش‌شده

روزگاری، مهرماهِ دانش‌آموزان ایرانی، با دفترهایی پیوند خورده بود که دولت در اختیارشان می‌گذاشت؛ دفترهایی که اگرچه با معیارهای امروزی، جلوه‌ی بصری قابل اعتنایی نداشتند، اما حامل برخی ارزش‌های آن روزگار بودند. تعابیر و جملات هدفمند و معطوف به ارزش‌های جامعه‌ی ایرانی، حکایت از یک درک صحیح از فرصتی داشت که به واسطه‌ی میلیون‌ها جلد دفتر، ایجاد شده بود. به مرور، اما این عرصه‌ی استراتژیک، با تجدیدنظر در نوع نگاه به مسائل فرهنگی و غلبه‌ی محافظه‌کاری و سهل‌انگاری، از هرگونه نگاه انقلابی خالی شده و تمام فرصت‌های نهفته در آن، تقدیم تجارت‌پیشگان گردید. هم از این رو بود که میلیون‌ها جلد دفتر تحریر، که تمام سال را در خانه و مدرسه، همراه فرزندان‌مان بود، شد ویترینِ اباحی‌گری و بیگانه‌پروری.

تلوّن و تکثر حاکم بر این ویترین‌ها به قدری بالا بود که تمام منافذ و روزنه‌های زندگی فرزندان و حتی بزرگترهای ما را هدف گرفت. می‌شد نشانه‌های فرهنگی و اجتماعیِ معطوف به استحاله‌ی جامعه ی ایرانی را در تک‌تک این محصولات فرهنگی! به عریانی تمام دید. بدین ترتیب بود که 160 میلیون فرصت فرهنگی را بدون هیچ فکر و اندیشه و راهبردی، رها کردیم به حال خود و نشستیم پشت میز و شدیم تحلیل گر «جنگ نرم»!

جنگ نرمی که حالا دیگر برای بسیاری از نهادهای فرهنگی جمهوری اسلامی، ممرّی برای تداوم صدارت و ریاست و مفرّی برای اسقاط تکلیف و توجیهی برای تنبلی و بطالت شده است.

طرفه اینکه، همه شده‌ایم منتقد این وضعیت! همه می‌گوییم این چه وضعی است که بر بازار لوازم‌التحریر حاکم است؟ چرا کاری نمی‌شود؟! گویی دست و پای ما را بسته و انداخته‌اند در محبسی که توان رهایی نداریم!

این بود تا مجموعه‌هایی نظیر «ثنا و ثمین»، «ایام» و «روشنا» متولد شدند؛ آن هم درست در مقطعی که همه داشتند قاعده‌تراشی می‌کردند که «میل به ارزش‌های ملی و انقلابی، در جامعه فروکش کرده و دیگر نمی‌توان به نونهال و نوجوان و جوان این سرزمین، از نشانه‌ها و نمادها و حتی حقایق مرتبط با بوم و سرزمین خود سخن گفت...» این یعنی تثبیتِ خودکم‌بینی و تداوم تسلیم و استمرار محافظه‌کاری.

دفترهایی که اخیراً با طرح‌ها و نقوش ایرانی و اسلامی منتشر شده‌اند، با این پیش‌فرضِ محافظه‌کارانه به مقابله برخاست که ایرانی‌ها از داشته‌های تاریخی، فرهنگی، علمی و اعتقادی خود منقطع شده‌اند.

فرصتی که به این واسطه رونمایی شد، نشان داد که ما بیش از آنکه زخم‌خورده‌ی خدعه‌ی دشمن باشیم، مقهور رخوت و بطالت خود هستیم. برای تثبیت و تکثیر این ظرفیت ارزشمند، نباید از پای نشست. تجربه‌ای که در این مدت کوتاه نصیب شده، می‌تواند مبنای عمل ما باشد در عرصه‌های مشابه. یادمان باشد که فرهنگ‌عمومی را با نشست و برخاست‌های بی‌خاصیت و جلساتِ چُرت‌آلود نمی‌شود متحول کرد.

خبر اول: جناب فوتبالیست آروغ زد!

فوتبالیستی دچار سانحه شده و در بیمارستان شهر بستری می‌شود... رسانه‌های استان با تمام قوا وارد میدان شده و لحظه به لحظه و مو به مو، حواشی و اخبار مربوط به این سانحه را از بیمارستان گزارش می‌کنند. صدها خبر و گزارش، در این مورد تولید می‌شود؛ به گونه‌ای که هیچ زاویه‌ای از دید این رسانه‌ها پنهان نمی‌ماند. یکی از پایگاه‌های خبری تبریز، در فاصله‌ی کمتر از نیم‌روز، از مجموع 20 عنوان خبر جدیدش، 15 عنوان را به این فوتبالیست اختصاص می‌دهد. گزارش‌های تصویری از حضور رفقا و چهره‌های مختلف فوتبالیست به داغ شدن موضوع کمک می‌کند... فوتبالیست به هوش آمده و به منزلش می‌آید؛ و حالا نوبت اخبار و گزارش‌های خبرنگاران از دید و بازدیدهاست!

این است سیره‌ی رسانه‌های ما؛ درغلطیدن در ابتذالی موجه و دمیدن در بوق غفلت. این‌ها هستند که ذائقه‌ی ملت را «زرد» و چشمان‌شان را دچار «کوررنگی» می‌کنند. این سیره‌ی مبتذل است که برای جامعه‌ای به این وسعت و عظمت، «اولویت»هایی در قواره‌ی همین رسانه‌های زرد می‌آفریند. معلوم است که این رسانه‌های گرفتار در دام ابتذال، نمی‌توانند تریبونِ بی‌تریبون‌ها باشند! و معلوم است که وقتی نوبت به فرودست‌ها می‌رسد، همین رسانه‌های پرهیاهویی که آروغ زدن جناب فوتبالیست را خبر اول و مسئله‌ی ملت می‌کنند، حنّاق می‌گیرند و لام تا کام به حرف نمی‌آیند.

طرفه اینکه بعضی به اصطلاح مدیران فرهنگی و شبه‌فرهنگی، با توهّم کار فرهنگی و رسانه‌ای و به بهانه‌ی مسخره‌ی مدیریت افکار عمومی! بیت‌المال را کرده‌اند پشتوانه‌ی چنین رسانه‌هایی و غفلتی که خود دچارش هستند را پمپاژ می‌کنند به جامعه.


+ اولویت اول رسانه های محلی، اولویت بیستم مردم نیست!

+ ای کاش او هم یک فوتبالیست بود! 

+ یک یادداشت مرتبط


راه‌های مبارزه با اثرات روزه‌داری!

این روزها از در و دیوار، نسخه‌هایی می‌بارد که در آن‌ها، تکنیک‌های غلبه بر گرسنگی و تشنگی را یادمان می‌دهد. تلویزیون، گزارش‌های ویژه پخش می‌کند با این موضوع که «چه بخوریم و بنوشیم تا در رمضان، گرسنگی و تشنگی را کمتر احساس کنیم»! روزنامه‌ها و سایت‌های اینترنتی هم که دست کمی از تلویزیون ندارند؛ کارشناسان مختلف تعذیه و پزشکی، به‌خط شده‌اند و دارند به مخاطبی که روزه گرفته، آموزش می‌دهند که چطور در مقابل گرسنگی و تشنگی مقاومت کند!

یک زمانی، این حرف‌ها اسمش «توصیه‌های پزشکی برای سلامت روزه‌داران» بود؛ امروز اما چیزی بیش از توصیه برای سلامت شده و بی‌سر و صدا افتاده‌ایم در خط «مبارزه با گرسنگی و تشنگیِ حاصل از روزه‌داری»! انگار نه انگار که اصولاً روزه‌داری یعنی گرسنگی کشیدن و تشنگی متحمل شدن، تا به اصطلاح، مراتب بعدی تربیت محقق شود. مثل اینکه تکلیفی بر ما وارد شده و ما هم با اکراه آن را پذیرفته‌ایم و حالا داریم برای در رفتن از تبعات تکلیف، راه در رو پیدا می‌کنیم...

بیراه نیست که جامعه‌ی مسلمانان، اوج مصرف را در رمضان تجربه می‌کند! دهن‌کجی به سنت‌های الهی، از این آشکارتر می‌شود؟

حزب‌اللهی‌ها، مروجین «دین حداقلی»

چند شب پیش، در یکی از مساجد مشهور تبریز، جشنی به مناسبت نیمه‌ی شعبان برپا شده بود؛ حضور انبوه مردم، بصورت خانوادگی، در فضای داخلی مسجد و کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف مسجد، جالب توجه بود... مداحان نام‌آور، که یکی از عوامل جذب مخاطب هستند، به نوبت می‌آمدند و می‌خواندند؛ شور و هیجانی برپا می‌کردند و میکروفون را می‌دادند به مداح بعدی. بیش از دو ساعت، شعر خواندند و مدح گفتند به بهانه‌ی ولادت حضرت بقیه‌الله... اما دریغ از حتی یک اشارت کوتاه به «آرمان»های جامعه‌ی مهدوی. نه حرفی از «مستضعفین» به میان آمد و نه حدیثی از «مستکبرین»؛ نه از «مبارزه با ظلم» گفته شد و نه از «قسط و عدل». هر چه بود، گل و بلبل و سنبل بود و چشم و ابرو و خط و خال و عارض یار! خیلی که اوج می‌گرفتند مداحان، از «آرزوی دیدن روی نگار» می‌خواندند و تشویق‌های رشک‌برانگیز حاضرین را برمی‌انگیختند... 

اینجا تازه، پاتوق حزب‌اللهی‌هاست و عَلم‌گردان این جمع بزرگ، انقلابی‌ها هستند! با این همه، چنین رنگ و بوی خنثی و منفعلی دارد نسبت به «آرمان»های انقلابی. شاید تنها اتفاق فوق‌العاده و انقلابی در چنین جمع‌هایی، دعایی باشد برای شادی روح امام(ره) و شهدا و سلامتی رهبر!

فضای غالب محافل مذهبی ما همین است نوعاً و تازگی هم ندارد این حرف‌ها. مسئله‌ی اساسی و خطر بزرگی که بسترش دارد مهیا می‌شود، رواج «دین حداقلی» است و گستره‌ی شیوع و سطح نفوذ این‌ گونه دین، از مجامع و محافل ذاتاً سکولار و آرمان‌گریز، به مجامع ذاتاً انقلابی رسیده است. قبلاً اگر حلقه‌های فکری و سیاسی لیبرال، با تابلوی آشکار، به ترویج «دین حداقلی» می‌پرداختند، امروز، حزب‌اللهی‌ها و معتقدین به مبانی انقلاب هم، به شکلی دیگر و بدون تابلو، هم به این دین ایمان می‌آورند و هم به ترویج و تبلیغ عملی آن مشغول می‌شوند.

در یکی از این هیئت‌های انقلابی، سخنران جلسه، برای دقایقی به بهانه‌ی سالگرد هفتم تیر، از شخصیت علمی، انقلابی و جهادی شهید بهشتی سخن گفت و اشاراتی هم به سخنان این شهید کرد. بعد از پایان جلسه، تعدادی از حاضرینِ حزب‌اللهی، معترضانه و منتقدانه، سخنران جلسه را خطاب قرار دادند که: «آقا جان! چقدر از «سیاست» حرف می‌زنید؟ اصلاً در هیئتی که به نام نامی آقا اباعبدالله تشکیل می‌شود، بهتر است از مسائل اخلاقی و مصائب اهل بیت(ع) سخن گفته شود... مسائل «سیاسی» را بگذارید برای جای دیگر...»!

آسیب‌های رواج «دین حداقلی» پیش از این‌ها و در مقاطع مختلف ظهور و بروز داشته، اما در این برهه، قطعاً این آسیب‌ها، مخرب‌تر و ویرانگرتر خواهد بود. «بی‌تحلیلی»، «پلیدنمایی مسائل سیاسی»، «اخلاق منهای مسئولیت»، «سر به زیر بودن»، «گوشه‌نشینی و در اندیشه‌ی توشه‌ی آخرت بودن»، «عرفانِ شبه‌تصوف» و... کُدهایی است که این روزها از مجامع حزب‌اللهی به جامعه داده می‌شود. و این یعنی «مشروعیت» بخشیدن به «دین حداقلی» و مهیا شدن مقدماتِ شکل‌گیری یک جامعه‌ی سکولار. خسارت‌بار خواهد بود که ستون‌های چنین جامعه‌ای را انقلابی‌های ساده‌اندیش در درون مساجد و هیئات بلند کنند.

خطرِ مضاعف زمانی‌ست که حزب‌اللهی‌های مومن به «دین حداقلی»، ساحت‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را درنوردند و مدیریت این عرصات را بدست گیرند... که چنین نیز شده است. اقتصادی که مدیریتش دستِ مدیرانِ متعبد است اما روحش نسبتی با دینِ حداکثری ندارد، محصول این روند است. فرهنگی که پیشانی متولیانش پینه بسته، اما از درونش چیزی جز اباحی‌گری نمی‌جوشد، فرهنگِ برآمده از دینِ حداقلی است...

انتخابات و هاضمه‌ی سیاسی فست‌فودی انقلابی‌ها

بحث‌‌های انتخاباتی در هفتهی اخیر جدیتر از قبل در جریان است. علاقمندان انقلاب اسلامی هم طبعاً در این بحثها حاضرند. اگر از دو قطبی سنتی اصولگرایی و اصلاحطلبی بگذریم، شاهد شکلگیری تقابلهایی میان علاقمندان کاندیداهای منتسب به جریان اصولگرایی هستیم. بعضیها از بروز چنین تقابلی واهمه دارند و آن را موجب فرسایش نیروهای انقلاب میدانند؛ اما حقیقت این است که امروز دقیقاً مناسبترین زمانی است که این بحثهای ظاهراً تقابلجویانه باید شکل بگیرد.

بسیاری از نیروهای انقلاب، نمیتوانستند بپذیرند که درون جبهه‌ی انقلاب هم میشود «تفاوت»ها را به رسمیت شناخت. تفاوتهایی که موضوعشان «انقلاب اسلامی و آرمانهایش» است؛ با ذکر این نکتهی مهم که بحث بر سر «اعتقاد» آدمها به «اصلِ» این قضایا نیست. و اتفاقاً عدم فهم این موضوع میتواند باعث سوءتفاهم شود. کما اینکه این روزها، بسیاری از نیروهای انقلاب، با بیتوجهی به این نکتهی ظریف، همدیگر را متهم به «اهانت به نامزدِ محبوب خود» میکنند. الان دعوا بر سر این نیست که «فلانی آدم خوبی است، انقلابی است، سابقهی حبهه دارد، همراه امام بوده، یار رهبری بوده و...» باورمان این است که افرادی که موضوع دعوای حزباللهیها هستند، «کفِ انقلابیگری و...» را حتماً دارند. مسئلهی ما این نیست که «اثبات کنیم فلانی انقلابی است یا نه»؛ چون فرض ما این است که این افراد چنین امتیازی دارند. اصولاً همهی اینها را «شرط لازم» برای مدعیان انقلابیگری میدانیم...

پرسش این است که پس در این صورت «تفاوت» را در کجا باید جست؟ برای مثال، اگر مولفههایی نظیر «آرمانخواهی»، «عدالتطلبی» و «استکبارستیزی» را مبنای انتخاب خود بدانیم، تفاوتها را بر اساس نسبت افراد با این مفاهیم میسنجیم. «آرمانخواهیِ حداکثری یا آرمانخواهی حداقلی»، «عدالتطلبی حداکثری یا عدالتطلبی حداقلی»، «استکبارستیزی حداکثری یا استکبارستیزی حداقلی»؟

اگر کسی هستیم که قائل به نگاه حداکثری به این مفاهیم هستیم، طبعاً انتظارمان از فردی که انتخاب میکنیم هم حداکثری است و اگر این انتظار حداقلی است، میتوانیم فردی را که «کفِ» این صفات را دارد برگزینیم.

اینکه این «حداکثر و حداقل» را چه کسی تشخیص میدهد هم میتواند پرسش خوبی باشد. اما پاسخ به این پرسش مستلزم طی کردن یک فرآیندِ کامل فکری، تاریخی و اعتقادی است که لزوماً همه نمیتوانند در یک فرآیند مشابه قرار گرفته باشند. اما با تحلیل محتوای سخنان افراد و نیز رجوع به باور خود، میتوانیم به چنین سنجهای دست یابیم.

آرمانخواهی حداقلی، یعنی در عینِ اعتقاد به اصلِ آرمانخواهی، حرکت در این مسیر را «بیدردسر و بدون درگیری» طلب کردن. «عدالتطلبی حداقلی» یعنی باور به اصالت عدالت، و در همان حال تبصره زدن به آن و مقدمه قائل شدن برای تحقق عدالت. استکبارستیزی حداقلی یعنی اعتقاد به پلید بودن استکبار و لزوم مبارزه با آن، ولی پیش نهادن قواعد دیپلماتیک و قید و بند زدن به تصمیمات، به گونهای که استکبار همواره از موضع بالا و در مقام طلبکار با شما حرف بزند.

مخلص کلام این است:

بچههای انقلاب که به گزینهای رسیدهاند و دارند از او دفاع میکنند، ضمن توجه به اینکه به هر حال دارند به نفع جمهوری اسلامی کار میکنند، در همان حال باید قدرت تمیز و تحلیل خود را در این عرصهها ارتقاء بخشند.

هاضمهی سیاسی نیروهای انقلاب نباید «فست فودی» باشد که چون حوصلهی تحلیل و تعمق ندارند به گزینههای کمهزینه و بیدردسر بسنده کنند.

 

+ بخوانید:

رای من...

فان حزب الله هم الغالبون

وعده ی سازش یا تحفه ی قجری؟

مراقب باش که زیاده عریان حرف نزنی!

این همه که داری از «آزادسازی ظرفیت‌های مردم» حرف می‌زنی، می‌دانی که داری کُد می‌دهی به جماعتی که گوش‌شان را تیز کرده‌اند برای شنیدن حرف‌ها و کشف لایه‌‌های ناشناخته‌ات؟! آنها دارند در اتاق‌های به اصطلاح فکرشان، کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایت را تجزیه می‌کنند به عناصر عینی و از همین الان برآورد چهار سال آینده را روی کاغذ می‌آورند تا به مصافت بیایند؛ به مصاف تو که نه، به مصاف «مردم»!

آنها در همان کلام نخست، به خوبی دریافتند که اوضاع از چه قرار خواهد بود و مرادت از «آزادسازی ظرفیت‌های مردم» چیست. فهمیدند که در پشت این تعابیر جدید و نامانوس، چه حکمت‌هایی نهان است؛ لازم به تفصیل نبود و آنها به روشنی دریافتند که قرار است سدهایی شکسته شود و جمعیتی آزاد.

وقتی تاکید می‌کنی قرار است «مردم» را وارد گود کنی، آنها حساب کار دست‌شان می‌آید و درمی‌یابند که به آنها اعلان جنگ کرده‌ای. تو گفتی «آزادسازی ظرفیت‌های مردم» و آنها به درستی نوشتند «مردمی‌سازیِ همه چیز»! و این پیام خوبی نبود برا‌ی‌شان. اگر بنا باشد در اقتصاد، فرهنگ، صنعت، سیاست و… رو بدهی به مردم و آنها را به رسمیت بشناسی، پس تکلیف اقلیتِ گردن‌کلفتِ تمامیت‌خواهِ انحصارطلب چه می‌شود؟

آنها سال‌هاست که لنگر انداخته‌اند در جای جای مملکت و شاهرگ‌های حیات ملت را در قرق گرفته‌اند، حالا مگر می‌شود به همین راحتی بیایی و از رسمیت بیندازی‌شان و مقدرات را بدهی دست مردم؟!

باور کن از همین امروز شروع کرده‌اند به ترساندن ملت از اینکه «مبادا او بر سر کار بیاید؛ که بدبخت می‌شوید»! خبرها را که خوانده‌ای؟! تعارف که ندارند؛ باور قلبی‌شان را افشاء می‌کنند.

سیره‌ی مستمر این جماعت همین بوده از قدیم‌الایام. همواره خواسته‌اند تا در بر پاشنه‌ی ایشان بچرخد و اگر غیر از این باشد، در و دروازه و پاشنه را با هم آتش می‌زنند. کما اینکه پیش از این همچنین کرده‌اند. انتقام از ملت را برای خود «عبادت» می‌دانند. دارو و درمان و خورد و خوراک ملت را گرو می‌گیرند تا ملت بگوید «ما از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم…»

شاید بگویند، همه که دارند از «مردم» می‌گویند و حتی رقبایت عریان‌تر از تو از مظالمی که بر مردم رفته حرف می‌زنند، پس چرا با آنها چنین نمی‌کنند؛ این را باید از «آنها» بپرسید تا بگویند که چه رازی در انتخاب تو وجود دارد. قطعاً خواهند گفت که هر شعاری با رنگ و بوی «مردم» نمی‌تواند تحریک‌شان کند برای انتقام. اگر تو هم به مردم می‌گفتی رقم یارانه را فلان هزار تومان می‌کنم یا بهمان کیلومتر برای‌تان بزرگراه می‌سازم یا حتی اگر به‌شان وعده می‌دادی که قرار است برای هر کدام‌شان یک کامیون طلا بدهی، «آنها» مشکلی با تو نمی‌داشتند و حتماً قربان صدقه‌ات هم می‌رفتند و تیتر یک‌ات می‌کردند هر روز. مسئله اینجاست که تو داری از شکستن یک «سد» حرف می‌زنی و این برای اهل تامل، معنای کاملی دارد.

بنابراین، از همین امروز محکم‌کاری می‌کنند تا اساساً برای خود مسئله درست نکنند که بعد بنشینند به حل آن. طراح مسئله، صورت مسئله و مخاطب مسئله را همزمان به توپخانه می‌بندند تا پیشگیری کنند از عواقبی که در انتظارشان است.

پس مراقب باش که زیاده عریان حرف نزنی!

جراتِ «مردمی بودن»

قواعد و قوالب حاکم بر مدیریتهای ما، نوعاً بر اساس نگاه حداقلی به ظرفیتهای «ملت» سامان یافته است. قواعدی که اکثریت را در حصار کلیشهها به بند کشیده و انگیزهها را برای دیگرگونه دیدن و دیگرگونه شناختن ملت از بین برده است.

این انگیزهی حداقلی، «مقدورات» را هم حداقلی جلوه میدهد و آنچه از این فرآیند حاصل میشود؛

اولاً: غلبهی روح خودکمبینی و خودحقیر پنداری و به رسمیت شناخت ضعف و ناتوانی

و به تبع آن، معطل ماندن و به حاشیه رفتن جمعیت کثیرِ مستعدِ مردِ میدان است.

عبور از مشهورات در ساحتهای مختلف (اقتصاد، سیاست، فرهنگ، امنیت، اجتماع و...) و شکستن سدهای خودساختهی پیشروی ملت و گذر از کلیشهها، دقیقاً آنچیزی است که در دههی چهارم انقلاب اسلامی، میتواند «جهش» را میسر کند. نخستین ثمرهی سدشکنی، اعتنای حداکثری و البته حقیقی و نه تصنعی و تشریفاتی و ویترینی به «مردم» است. ورود مردم یعنی شکستن انحصار و قرقِ اقلیتِ ناکارآمدِ کمآوردهی بریده و البته متبختر، و آنگاه نشانه رفتن قلههاست.

توفیقاتِ مکتسبه در گذشته و امروزِ انقلاب اسلامی در عرصات مختلف، در نسبت با روحیهی کلیشهشکنِ انقلابی قابل تفسیر است.

جهشهای علمی کشور در سالهای اخیر، مگر با تداوم نگاههای تنگنظرانه و محافظهکارانهی عرفشده امکان تحقق داشت؟

و از آن سو، در جا زدن اقتصاد کشور و آسیب‌‌پذیر بودنش در برابر هر تکانی، مگر محصول بیاعتنایی به ظرفیتِ مردم نیست؟

گل کردن و شکفتن فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی، درست در مقطعی رخ داد که مردم یکهتاز عرصه بودند و درست از زمانی که اقلیتی بیانگیزه، بوروکرات، سرمایهسوز و محافظهکار، به اتکای سیستم دولتی، فرهنگ و هنر را بدست گرفتند، رکود و تاثیر حداقلی فرهنگ و هنر ظهور کرد.

امروز باید این جسارت را داشته باشیم که به استناد استعداد، ظرفیت و توانمندی مردم، مهر «باطل شد» به نسخههای مشهورِ کلیشه شده بزنیم. و این شاید بهترین تاویل برای تعبیرِ «مردمی بودن» باشد.

«روش‌های کمیته‌ امدادی»؟

«روش‌های کمیته امدادی» تعریضی است که برای «هجو» سیاست‌های اقتصادی کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ کلیدواژه‌ای که در سال‌های اخیر، به همراه معادل‌های دیگرش مانند «گداپروری» برای «تخفیف و تحقیر» رویکردهای اقتصادی دولت بکار گرفته شده است.

شیوع استعمال این‌گونه تعریض‌های هجوآلود، نگرانی‌های نسل جدید انقلاب را نسبت به «استحاله‌ی ارزش‌های اصیل انقلاب اسلامی» تشدید می‌کند؛ اگر چه شاید مراد بسیاری از کسانی که متوسل به چنین واژگانی می‌شوند، ایجاد تردید در آرمان‌های حقیقی انقلاب نباشد، اما از تبعاتِ شبهه‌آمیز و تردیدافکن این رویکردهای احساسی نمی‌شود چشم پوشید.

اگر درست یادمان باشد نام کامل این نهاد، «کمیته‌ی امداد امام خمینی» بود؛ نهادی استراتژیک و برآمده از روح انقلاب اسلامی و یکی از عینی‌ترین ثمرات منشور مدیریتی امام امت(ره) برای احیای «عزت مستضعفین». درست مانند «جهاد سازندگی»، «امور تربیتی»، «نهضت سوادآموزی»، «کمیته‌های انقلاب اسلامی» و... [که این همه، به مسلخِ عقلانیتِ محافظه‌کار و مدیریت‌های تکنیک‌زده‌ی تجدیدنظرطلب‌ها رفت]

روشن است که کمیته‌ی امداد امام خمینی، نهادی سمبلیک نبوده برای انقلاب اسلامی تا با آن، ادای «توزیع اعانه‌ی کشیش‌ها» یا پُز «صدقه‌های بامنت متظاهرین» را درآورد!

به زعم مبدعانِ تعابیری مانند «روش‌های کمیته‌ی امدادی»، دولت جمهوری اسلامی در حال حاضر، چنین روندی در پیش گرفته و از آن روست که مورد انتقادش قرار می‌دهند؛ سئوال اینجاست که مگر «روش کمیته‌ی امداد» چیست که تا این اندازه با دیدِ تخفیف به آن نگاه می‌شود؟

کمیته‌ی امدادی که امام خمینی(ره) بنا نهاده، روشی جز «دستگیری از محرومین» و «یاری مستضعفین» داشته مگر؟ و آیا این روش _ لااقل برای مدعیان جبهه‌ی مستضعفین _ روش مطلوبی نیست؟!

اگر فراموش‌مان شده که امام خمینی(ره) با چه ضرورت‌ها و اولویت‌هایی، در نخستین روزهای پیروزی انقلابِ مستضعفین، دستور شکل‌گیری «کمیته‌ی امداد» را صادر کرد، بهتر است «آنچه گذشت» را بازخوانی کنیم.

هجویه‌هایی که برخی السابقونِ انقلاب و جوان‌ترهای اطوکشیده‌ی تکنوکراتش برای امثال کمیته‌ی امداد نثار می‌کنند، مایوس‌کننده است. پیشینه‌ی قابل اعتنای مدیریت انقلابی را _ با همه‌ی کاستی‌هایش _ انصافاً جز در چنین نهادهایی کجا می‌توان جست؟! این‌ها اگر دستاوردهای عینی کمیته‌ی امداد، جهادسازندگی، نهضت سوادآموزی، امور تربیتی و... را مایه‌ی شرمساری می‌دانند، پس به کجای کارنامه‌ی انقلاب خود می‌نازند؟ یعنی روش‌های کمیته‌ی امدادی، اینقدر مبتذل شده که از آن برای تقبیح سیاست‌های اقتصادی دولت استفاده کنیم؟!

نقد تصمیمات اقتصادیِ دولت، ملاحظات خاصِ خود را دارد. می‌شود به استنادِ داده‌های آماری و فرمول‌های اقتصادی، مثلاً «قانون هدفمندی یارانه‌ها» را به نقد نشست یا توزیع نقدینگی را عامل نابسامانی و تورم دانست، اما توسل به تعریض‌های تخریبی مانند «روش‌های کمیته‌ی امدادی» مراد مذکور را حاصل نمی‌کند که هیچ، ته‌مانده‌های دستاورد مدیریت انقلابی را هم ضرب در صفر می‌کند!

اگر دل‌ها به حال مردم می‌سوزد، چه شایسته است که از کیسه‌ی دانش اقتصاد هزینه کنیم و نه از گنجینه‌ی مفاهیم انقلاب اسلامی!

 

پی نوشت:

+ چند سال پیش بود که یکی از «السابقون انقلاب» که فرزندانش او را «پدر انقلاب» می‌دانند، از عبارت «گداپروری» به جای «روش‌های کمیته‌ی امدادی» استفاده کرد که یعنی مستضعفینی که کمیته‌ی امداد امام خمینی به امدادشان شتافته، «گدا»یند و کمیته‌ی امداد امام خمینی هم «گداخانه»! آنجا بود که مکنون بسیاری از این مدیرانِ به اصطلاح انقلابی افشاء شد و دم خروسِ طرح‌های «فقرزدایی» از زیر قبایِ تکنوکراسی بیرون زد!

+ روشن است که در این مجال، بنا بر نقد «عملکرد کمیته‌ی امداد» نیست که خود مثنوی هفتاد من کاعذ خواهد بود؛ بحث بر سر اصالت ارزش‌هایی است که نهادهایی مانند کمیته‌ی امداد در پیِ موضوعیت یافتن آنها در انقلاب اسلامی، بنیاد نهاده شده‌اند.

 

حکمت تشییعِ شهدا در وقت اداری!

چندان دشوار نیست فهم اهمیت موقعیت‌هایی مانند تشییع شهدا؛ و هر متولیِ معمولیِ فرهنگی هم می‌تواند بفهمد که چنین فرصت ارزشمندی به این سادگی‌ها نصیبش نخواهد شد تا کارهای نکرده و بارهای زمین مانده‌ی خود را در این موقعیت پوشش دهد؛ این مجال، فرصتی برای جبران مافات است برای مدیرانی که حاصل مدیریت فرهنگی‌شان، جز خسران و فرصت‌سوزی برای جمهوری اسلامی نبوده؛ همان‌ها که میلیاردها تومان اعتبار فرهنگی در یک دست‌شان و کاسه‌ی چه کنم چه کنم در دست دیگرشان است...

اما افسوس که آنها حتی به این اندازه هم حال و حوصله برایشان نمانده که با ساعتی تامل، در اندیشه‌ی بهره‌برداری حداکثری از ظرفیتِ نادری به نام تشییع شهدا باشند. برای همین ترجیح می‌دهند چنین مزیتِ بی‌مثالی را دقیقاً مانند یک ماموریت «اداری» از سر بگذرانند!

برگزاری مراسمی مانند تشییع شهدا در وقت اداریِ یک روز کاری، هیچ پیامی جز غلبه‌ی «نگاه کارمندی» بر متولیان امر ندارد. وگرنه چه اصراری بر این‌گونه برنامه‌ریزی‌های منفعلانه وجود دارد؟ نکند خیال می‌کنند چون قرار است کارمندان خود را با اتوبوس به تشییع بیاورند، ضرورتی به فرصت‌سازی برای عموم مردم وجود ندارد؟! شاید هم می‌گویند «اگر کسی عاشق شهدا باشد، ساعت و روز تشییع شهدا برایش فرقی نمی‌کند...»! با این حساب آیا شمار علاقمندان به شهدا در شهری با عظمت تبریز، همان جمعیتی بود که روز شنبه ساعت 11 صبح در میدان شهدا جمع شده بودند؟! اگر اینگونه باشد که باید فاتحه‌ی همه چیز را خواند... [اگر چه کیفیت برگزاری همین مراسمِ نصفه و نیمه هم جای تامل دارد]

برنامه‌ریزانی که خود را بی‌رقیب می‌دانند در تدبیر امور و نقدهایی اینگونه را «نشانه‌ی فقر معنوی یا ناآگاهی منتقد»، حاضرند ترافیک سنگین مرکز شهر و مختل شدنِ غیرضروری امور را با دستاویزهای شبه‌انقلابی توجیه کنند، اما حاضر نیستند ذره‌ای از «مرامِ کارمندی» خود عدول کنند. وقت آن رسیده که «کارمندانِ فرهنگ» چنین اموری را بسپارند به دست کسانی که نه در اندیشه‌ی «اسقاط تکلیف» که به فکر عمل به تکلیف در قبال فرهنگِ انقلاب اسلامی هستند. آدم‌هایِ موجه و متدینی که همچنان به پیشینه‌ی انقلابی‌شان فخر می‌فروشند اما روح حاکم بر جامعه، آنها را روزمره کرده و کار انقلابی برای‌شان تکراری و ملال‌آور شده، علمدارِ فرصت‌سوزی نباشند؛ امروز، روزِ فرصت‌سوزی نیست.

آنچه با تشییع شهدا می‌شود، نشانه‌ی کوچکی است از زیان‌بار بودن دولتی شدن همه چیز؛ دولتی شدن گونه ای تفکر است در فرهنگ؛ همچنان که در اقتصاد! دولتی شدن، نحوی نگاهِ محافظه‌کارانه و منفعلانه است با ثمراتی حداقلی. در اقتصاد، فساد و رانتش را می‌بینیم و در فرهنگ، مردم‌گریزی و فرصت‌سوزی‌اش را.

 

دهه‌ی شصت و کار فرهنگی‌اش؛ نوسـتـالژی یا اسـتراتژی؟

دهه‌ی شصت را حلوا حلوا می‌کنند بعضی‌ها، صرفاً از آن‌رو که جزئی از خاطرات‌شان است؛ خاطراتی مانده در گذشته‌ که دیگر تکرار نخواهد شد. ظرفیت‌های نوستالژیک دهه‌ی شصت، به قدری بالاست که امروزه به بهانه‌های مختلف، جلوه‌های مختلف آن مقطع در رسانه‌ها و مجامع بازخوانی می‌شود. جذابیت این بازخوانی حتی تلویزیون را نیز به صرافتِ این انداخته که بخشی از محتوای خود را با بازپخش فیلم‌ها و حتی برنامه‌های آرشیوی آن دوره شکل دهد. همه‌ی این‌ها، اما چیزی بیش از «خاطره»خوانی و تحریک دلتنگی‌ِ مخاطب نیست. فقط مرور گذشته است بی‌آنکه تاملی به همراه داشته باشد...

+ نکات جالبی از فعالیت مربیان پرورشی دهه شصت را در  اینجا  بخوانید.
ادامه نوشته

انقلاب با «تردید» به مقصد نمی‌رسد

«تردید» آغاز «مرگ انقلاب» است؛ تردید در مبانی و آرمان‌ها. پس از عبور از دوران گذار و تثبیت نسبی پایه‌های انقلاب، فرصت برای بحث‌ و چالش‌های نظری فراهم می‌آید و در جریانِ این مناقشات نظری، «تردید» متولد می‌شود.

میان «سرعت تحقق اهداف انقلاب» و «تردید انقلابیون»، رابطه‌ی مستقیم برقرار است. اگر دهه‌ی نخست انقلاب اسلامی، قرابت و همخوانی بیشتری با آرمان‌های انقلاب دارد، بدین دلیل است که تردیدها نسبت به مبانی، اصول و اهداف انقلاب، در پایین‌ترین سطح ممکن قرار دارد. توافق حداکثری در غالب جبهه‌ها، میان انقلابیون وجود دارد. سرعتِ پیشروی داخلی و خارجی انقلاب در این دهه، آشکارا بالاست؛ در حالی که مانعی اساسی به نام «جنگ فراگیر» نیز در مسیر حرکت، موجود است. در دهه‌ی نخست، مبادی تصمیم‌ساز انقلاب و حلقه‌ی راهبرانش، نسبت به راستیِ مسیرِ پیش رو، تردید ندارند. اگر هم عناصری از انقلابیون، دچار تردید باشند، فضای عمومی به گونه‌ای نیست که جسارت علنی کردن تردید، وجود داشته باشد.

تردید، در فضای آرام فرصت بروز می‌یاید. نخستین تردیدها، در نخستین روزهای دهه‌ی دوم انقلاب متولد می‌شوند. آرامشِ نسبی بعد از جنگ، فراغت بیشتری به انقلابیون می‌دهد تا نسبت به بازخوانی رفتار گذشته‌ی خود اقدام کنند. در جریانِ این بازخوانی است که «تردیدهای موجه» شکل می‌گیرند. انقلابیون وارد بحث‌های چالش‌برانگیز در حوزه‌های مختلفی چون اقتصاد، فرهنگ و سیاست می‌شوند و نگاه‌های متفاوت خود را علنی می‌کنند. در روزهای نخست، تلاش دارند تا کماکان از بروز شکاف جلوگیری کنند. ولی به زودی، «انشعاب»ها رسمیت می‌یابند و «تضاد»ها سربرمی‌آورند. حالا دیگر، نقطه‌ی مقابل انقلابیون، اپوزیسیون و ضدانقلاب نیستند. بلکه بیشترین مواجهه، میان انشعاب‌های انقلابیون جریان دارد.

در جریانِ رویارویی‌های انقلابیون، مفاهیمی همچون «صدور انقلاب»، «مستضعفین»، «عدالت»، «توسعه»، «سرمایه»، «آزادی» و... به محل چالش‌های جدی تبدیل می‌شوند. قرائت‌های مختلف انقلابیون از این مفاهیم، تردیدها را دامنه‌دار می‌کند. با گسترش دامنه‌‌ی تردیدها، تضادها نیز جدی‌تر می‌شوند. مواجهه‌ی انقلابیون، از سطح مناقشات نظری فراتر رفته و وارد بدنه‌ی مدیریت انقلاب می‌شود.

از این زمان است که مدیران انقلاب، اصالت را به انشعابِ خود داده و تمام همّ خود را بر اثبات خویش قرار می‌دهند. بدین ترتیب، انقلاب و آرمان‌هایش، اصالت خود را از دست داده و به حاشیه رانده می‌شوند.

بدنبال شیوع تردید و تضاد، و اصالت یافتن انشعاب‌های انقلابیون، مدیریت انقلابی، جای خود را به مدیریت «توجیه‌گرانه» می‌دهد. ناکامی‌های ناشی از تردید و تضاد، با «توجیه» لاپوشانی می‌شوند. اشتباهات، کاملاً عادی تلقی شده و قبح ناکارآمدی از میان می‌رود.

تردید، تضاد و توجیه، دست به دست هم می‌دهند تا انقلاب را بر وزن «انفعال» صرف کنند. که در این صورت، رکود و سکون، گریبان انقلاب را می‌گیرد؛ انقلابیون، جامه‌ی عافیت بر تن می‌کنند و تحقق آرمان‌ها، با دستاویز قرار دادن عقلانیت و واقع‌گرایی، به محاق می‌رود.

حال، اگر در دهه‌ی چهارم انقلاب، رنگ انقلاب از رخساره‌ی انقلاب بپرد، تبدیل به موجودی معمولی خواهد شد که اگر بتواند شکم خود را سیر کند هنر کرده است. طبیعی است که تداوم این وضعیت، به اعلام رسمیِ توقف انقلاب منجر می‌شود.

زدودن رنگ تردید از چهره‌ی انقلاب، ضامن زنده‌گی و پویایی این حرکت عظیم است. کسانی که دچار تردیدند، نمی‌توانند این قافله را به سرمنزل مقصود رهنمون شوند. یقین به مبانی و ایمان به آرمان‌ها، انقلاب را همچنان بر مدار حق و حقیقت نگه خواهد داشت.

«قانونگذاری سلبی»؛ شعری بدون قافیه‌

با این ترتیب، اگر فردا شنیدید که «بر اساس مصوبه‌ی نمایندگان، تغییر آبدارچی‌های مدارس، بدون مجوز مجلس ممنوع شد» تعجب نکنید؛ روندی که پارلمان‌نشینان در ماه‌های اخیر در پیش گرفته‌اند، منطقاً به این جاها هم خواهد کشید. هفته‌ای نیست که در مجلس، بحث و مصوبه‌ای با محوریت اختیارات، مصوبات و انتصابات دولت صورت نگیرد. از انتصاب فلان مدیر عامل تا جابجایی بهمان معاون وزیر، همه سوژه‌ی «قانونگذاری» وکلای ملت شده است. تصورش هم واقعاً آزاردهنده است که بخاطر انتصاب یک مدیر عامل، در پارلمان کشور، ساعت‌ها بحث و مجادله صورت گیرد. «ممنوعیت جدا شدن شهرداری شهر ری از شهرداری تهران، بدون مجوز مجلس» چه اولویتی در مجموعه‌ی پر حجم دغدغه‌های واقعی مردم دارد که برایش قانون تصویب شود؟ نمایندگان مجلس، دارند گونه‌ای از قانونگذاری را باب می‌کنند در کشور که بدیع است واقعاً؛ مصوباتی برای «نشدن» بعضی کارها! مصوبه‌هایی با ماهیت سلبی و این یعنی استفاده‌ی حداقلی از ظرفیت قوه‌ی مقننه.

بخواهند یا نخواهند، بدانند یا ندانند، بدجور دارد از این مناسبات، بوی لجاجت و رو کم‌کنی می‌آید. با روندی که در پیش گرفته شده، دولت جمهوری اسلامی، با همه‌ی عرض و طول و ضریبش در قانون اساسی، به شیر بی‌یال و دم و اشکم شبیه می‌شود که در همه‌ی مناسبات ملی و منطقه‌ای، موجودی است ذلیل و بی‌خاصیت. اگر چه پیش از این وضعیت هم، سهم‌خواهی بخشی از نمایندگان مجلس از دولت، برقرار بوده و هر نماینده‌ای، حوزه‌ای از مدیریت اجرایی استان‌ها را قرق خود می‌داند. مثلاً در همین آذربایجان‌شرقی، آموزش و پرورش عرصه‌ی جولان یکی دو نفر از نماینده‌هاست؛ دانشگاه‌ها را هم یکی دو نفر دیگر در چنبره دارند؛ چند نفر دیگر هم صنعت و تجارت را کرده‌اند ملک خود تا از خجالت رئوس و موثرین ستادهای انتخاباتی خود درآیند؛ که اگر فهرست‌شان علنی شود، آن وقت معلوم می‌شود که مرثیه‌سرایی برای قانون‌گریزی دولت، چقدر از سرِ سوز بوده!

فارغ از تمام بحث‌های حقوقی، نمایندگان مطمئناً در قافیه‌ی این شعری که دارند می‌سرایند درخواهند ماند! چند ماه بعد که دولت عوض شد، همه‌ی این مصوبات سلبی را ردیف خواهند کرد تا نسبت به اصلاح و الغای آنها همت نمایند...

نمایندگانی که برای مدیر عامل «نشدن» فلانی یا معاون وزیر «نشدن» بهمانی تقلا می‌کنند، مدعی‌اند که دارند عادت قانون‌گریزی دولت را مهار می‌کنند، اما هر ناظر بی‌سوادی هم می‌تواند تصنع را در این «عادات» ببیند.

نبش قبر اشرافیت؛ بازگشت به خویشتن!

می‌گویند «می‌خواهیم از ورود کسانی که «شانیتِ» ریاست جمهوری ندارند به عرصه‌ی انتخابات جلوگیری کنیم»! می گویند: «چه معنی دارد که هر کس از راه می‌رسد ثبت نام ‌کند برای ریاست جمهوری و بعد هم نظام اسلامی مورد تمسخر «دشمن» قرار بگیرد»!

دلی هم برای شورای نگهبان می‌سوزانند این جماعت و می‌گویند «می‌خواهیم از شدت حملات به شورای نگهبان بعد از رد صلاحیت‌ها بکاهیم»!

می‌گویند همه‌ی اینها را تا نگویند مکنون قلبی خود را؛ به واقع هنوز فضا را مناسب نمی‌بینند که سرّ درون افشاء نمایند. اگرچه کُدهای مشخصی را در ماه‌های گذشته به دست داده‌اند که نشان از تقلا برای ارتجاع به دوره‌ی پیش دارد.

تلاش برای احیای سنت‌های اشرافی، که همچون خوره، به جان انقلاب افتاده، این روزها عریان‌تر از هر زمان دیگری صورت می‌گیرد. و این بار از لفافه‌ی قانون برای نبش قبر اشرافیت بهره گرفته می‌شود تا کسی جرات شورش بر آن را نداشته باشد. جریانی هم که داعیه‌ی مبارزه با اشرافیت را داشت، با قرار گرفتن در موضع انفعال و انحراف در تحلیل و ناتوانی در اولویت‌شناسی، تسلیم پیش‌رویِ همه جانبه‌ی اشراف شده است.

اشرافیت سیاسی، با بهره‌برداری حداکثری از اشتغالات کودکانه و سطحی مدعیان جبهه‌ی عدالتخواهی، هر روز گوشه‌ای از نعش پوسیده‌ی خود را بیرون کشیده و مهیای اتصال به پیکره‌ی اصلی می‌کند.

حتی اگر هم مصوبه‌ی مجلس، مورد تایید شورای نگهبان قرار نگیرد، باز هم خطر ارتجاع مرتفع نشده است. اشراف، آستین‌ها را بالا زده‌اند تا به قول زعمای خود، جریان امور را با هر هزینه‌ای به «مسیر قبلی» برگردانند. این هدف، به قدری برای‌شان اصالت دارد که حاضرند همه و هر چیز را قربانی این ارتجاع نمایند. بی‌ملاحظه‌گی و پررویی در بیان اهدافِ تهوع‌آور، نشان می‌دهد که اشرافِ متظاهر به انقلابیگری، با محاسبات دقیق دارند کار می‌کنند.

*

براستی آن کشاورز اردبیلی که بقچه‌اش را زیر بغل زده و آمده وزارت کشور برای رئیس جمهور شدن، مایه‌ی آبروریزی نظام است یا قدرت‌پرستانی که برای بازگشت به منصب و قبضه‌ی قدرت، همچون کودکان آب از لب و لچه‌شان می ریزد؟!

«تحریم که چیزی نیست»!

«تحقیر و تخفیف تحریم» حسابی پرطرفدار شده این روزها. حتی جماعتی که راهی به اندرون نظام دارند نیز اصرار دارند که «تحریم که چیزی نیست».

تحقیر تحریم، دو نتیجه به دست می‌دهد:

1. نظام _ از صدر تا ذیلش _ بی‌تدبیر است؛ بنابراین عرضه‌ی مدیریت ندارد

2. دشمن کوچک است و حقیر؛ بنابراین ادعای قدرتمندی نظام با وجود یک دشمن ضعیف، توهّمی بیش نیست.

قبایل سیاسی، البته خیال می‌کنند که با این حربه، دارند دولتِ مستقر را که دل خوشی از آن ندارند بی‌آبرو می‌کنند، اما در حقیقت دارند تمام ادعاهای شعاررنگ خود را بی‌اعتبار می‌کنند.

اینکه از یک سو مدام فریاد بزنیم انقلاب اسلامی همه‌ی دنیا را در مقابل خود دارد و با اقتدار، با همه‌ی قدرت‌های دنیا در حال مصاف است، چه نسبتی با «تحقیر دشمن و تدابیرش» دارد؟

اگر دشمن چیزی نیست، پس ما هم چیزی نیستیم. اگر می‌گوییم انقلاب اسلامی قدرتمند و موثر است، به خاطر وجود رقیب و دشمن بزرگش است. وگرنه زمین زدن حریف ضعیف و ناتوان که فضیلتی برای یک موجود پرتوان محسوب نمی‌شود.

تحریم‌های شکننده‌ای که صرفاً برای متوقف کردن انقلاب اسلامی تدارک دیده شده، تا امروز به واسطه‌ی مقاومت مثال‌زدنی ایرانی‌ها بی‌اثر مانده؛ این یعنی اینکه دشمن قوی است و ما هم قوی. حملات دشمن گسترده و ویرانگر است، مقاومت ما هم اعجاب‌آور.

نخستین تاثیر تحریم، «اعتراف به ناکارآمدی و بی‌تدبیری نظام» است؛ تحریم‌کنندگان، له‌له می‌زنند برای شنیدن چنین اعترافی. و این اعتراف دارد از زبانِ مُشتی سیاست‌زده که هیچ اصلی جز بی‌آبرو کردن رقیب سیاسی‌شان نمی‌شناسند، جاری می‌شود. در توجیهی مضحک هم تلاش می‌کند این جماعت، تا دولت را عنصری جدای از نظام جلوه دهد! که یعنی نظام باتدبیر است و دولت بی‌تدبیر! بلاهت تا این اندازه، فقط از کسانی برمی‌آید که منتهای آمال‌شان، اثبات اشتباهِ مردم در انتخاب سال 88 است!

طعنه به «رابین هود»، فرصتی برای ارتجاع به عصر تکنوکرات‌ها

«روش‌های «رابین هود»ی دراقتصاد جواب نمی‌دهد» معنای صریحی دارد؛ اگر چه به ظاهر، اعترافِ بعد از شکست را می‌رساند، اما به واقع، افشای یک باورِ مستتر است؛ باوری که شرایط اجتماعی کشور اقتضاء می‌کند تا با توسل به استعاره بیانش کرد. خلاصه‌اش این می‌شود که «زورمان به زرمداران نمی‌رسد»! بنابراین باید با ایشان «مدارا» کرد و قدرت و اقتدارشان را به رسمیت شناخت.

این استعاره‌گویی، بعد از آن اتفاق می‌افتد که طی چند سال گذشته، مصافی هر چند ضعیف و خفیف، با داراها صورت گرفت و چه مصاف سختی! ثمره‌اش اگر چه چندان که باید نبود، اما حقایق نابی را آشکار کرد و بسیاری از پرده‌ها را کنار زد تا رمز و رازِ توهم‌پنداریِ «عدالت» برای اولی‌الابصار مکشوف شود.

مشخص شد که در دهه‌ی چهارم انقلاب اسلامی، بسیاری از منصب‌داران _حتی برای تظاهر هم که شده _ اعتقادی به ابتدایی‌ترین آرمان انقلاب که همانا مبارزه با تکاثر و جهاد برای استقرار عدالت است، ندارند و چنین باورهای اصیلی را با نیش و کنایه، به تمسخر می‌گیرند!

تعارف ندارند آقایان... اعتقادی به در افتادن با کلان‌سرمایه‌دارهای از خدا بی‌خبر ندارند اینها. این را چگونه باید بیان کنند تا ما بفهمیم که نباید به اینها دل خوش داشت برای استقرار عدالت؟! «رابین هود» که می‌گویند، دارند احتیاط می‌کنند در واقع. دارند ذائقه‌سنجی می‌کنند با این استعاره‌ها. رابین هود، اگر چه شخصیتی غیرمسلمان بوده، اما داشت از حلقوم امثال «پرنس جان» و اذنابش می‌برید و به جیب فقرا و درماندگان می‌ریخت برای تامین معاش حداقلی‌شان. و این عمل، در نگاه منادیان «مدیریتِ عقلانی» بی‌نتیجه و شایسته‌ی تخفیف و تحقیر است...

این‌ قبیل جملات، فقط یک مشت حرف نیست که تحویل ملت داده می‌شود؛ عصاره‌ی گونه‌ای تفکر است. این‌ها چنین می‌اندیشند و هر جا هم فرصتی یافته‌اند برای اعمال مدیریت، مو به مو با همین مدل مدیریت کرده‌اند. تفکری که تصور می‌کردیم منسوخ شده، بعد از یک دوره‌ی فترت و البته پنهان‌کاری، ضعف‌ها و کاستی‌های امروز را بهانه کرده و دوباره عزمِ سربرآوردن دارد. تکنوکرات‌های یقه بسته و تسبیح بدست، در پوششی جدید و با همان باورهای توسعه‌محور و متجددانه‌شان دارند متقاعد می‌کنند افکار عمومی را برای حرکتی ارتجاعی؛ ارتجاع به عصر سازندگی!

تصورش خیلی دردآور است که دهه‌ی پیشرفت و عدالت، با چنین باورهایی به خط پایان نزدیک ‌شود!

روشنفکری و نقدِ همیشه سیاهش

منتقدین، همواره متهم‌اند که دارند سیاه‌نمایی می‌کنند. فرقی هم نمی‌کند که «نقد» از چه جنسی باشد؛ در این نگاه، همه‌ی نقدها از یک عیار برخوردارند. این‌گونه تلقی از «نقد»، تبدیل به سلاحِ دمِ دستِ همگان شده تا هر گونه نقدی بر احوال خود را به اتهام سیاه‌نمایی، پس بزنند. این آفت عمومی، امروز، گریبان همه‌ی ما را گرفته؛ این هم دلیل دارد البته. از ریشه‌های تاریخی و روانشناختی که بگذریم، یک گروه در شیوع چنین نگاهی به موضوع نقد، نقش پررنگی داشته است؛ «جریان روشنفکری». جریان روشنفکری، همان است که اولاً تظاهر به مخالفت با وضع موجود می‌کند و ثانیاً هیچ حد و مرزی هم برای این مخالفتش نمی‌شناسد. اگر چه، نوبت به «دینِ مدرنیته» که می‌رسد، زبان در کام می‌گیرد و از کنار تمام مصائب این دینِ انسان‌زاد، بی‌صدا عبور می‌کند و حتی این مصائب را حکمت‌آمیز و اجتناب‌ناپذیر می‌داند.

روشنفکری در ایران، پیوند وثیقی با سیاه‌نمایی دارد و اصولاً موجودیتش به سیاه‌نمایی است. روشن است البته، که این همه را در لفافه‌ی «انتقاد از وضع موجود» عرضه می‌کند تا مثلاً مریدانی از دل توده برای خود بیابد. و عجیب است که با تمام این تقلاها، روشنفکرجماعت، هیچ گاه نتوانسته که راهبری مردم _ و حتی اقلیتی از آنها _ را در دست گیرد.

انقلاب اسلامی، منشاء شکل‌گیری گونه‌ای از «انتقاد از وضع موجود» بود که تفاوت ماهوی با نقد روشنفکرانه داشت. انقلاب، حیات خود را به «انتقاد از وضع موجود» پیوند زد تا هیچ‌گاه از حرکت باز نایستد و کهنگی را تجربه نکند. این، البته ریشه در معرفت دینی تشیع دارد که منتهای آمال شیعیان را رسیدن به موعود ترسیم کرده و این حصول میسر نیست، مگر به عدم اقناع به وضع موجود. انقلاب اسلامی ایران، که جریانی آماده‌گر برای نهضت موعود منتظر است، دقیقاً می‌داند که رسیدن به آن نقطه‌ی مطلوب، جز با عبور از وضع موجود ممکن نخواهد بود.

اما، امروز با غفلت از ماهیت انقلاب اسلامی و فراموشی عنصر مهمی به نام «انتقاد از وضع موجود» به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جریان روشنفکری، یکه‌تاز عرصه‌ی نقد شده و معلوم است که در چنین شرایطی، نقد یعنی سیاه‌نمایی!

«نقد انقلابی» را که ذبح کنیم، «نقد روشنفکرانه» سر برمی‌آورد. و ما مجبوریم، به همان سیاه‌نمایی‌ها تن در دهیم و دیگران هم مجبورند تصویرسازی‌های مشمئزکننده‌ی آنها از اسلام و ایران را به تماشا بنشینند.

ما قافیه را زمانی باختیم که عرصه را بر منتقد متعهد تنگ کردیم. آنچنان که حتی مقام جزء در فلان سازمان و نهاد، به خود جرات داد که هر گونه انتقاد از عملکرد خود را به مثابه‌ی «معارضه با نظام و اسلام» دانسته و حریم خود را حریم انقلاب معرفی کند و بدین ترتیب، حتی محبان انقلاب اسلامی هم نتوانستند برای انقلابِ محبوب خود، دلسوزی کنند.

همسان و همسنگ دانستنِ نقد انقلابی با سیاه‌‌نمایی، بزرگترین جفایی بود که به فرهنگِ انقلاب اسلامی کردیم. نتوانستیم بین این دو تمیز قائل شویم و اگر هم قدرت این تمیز را داشتیم، خود را به کوچه علی چپ زدیم تا مسئولیتِ اصلاحِ ناراستی‌ها بر دوش‌مان نباشد.

امروز که با مشاهده‌ی تصاویر یاس‌آور و دل‌آزارِ منعکس شده توسط جریان روشنفکری، رنگ‌مان می‌پرد، باز هم به این صرافت نیفتاده‌ایم که برای احیای نقد انقلابی، کاری کنیم. انگار همه پذیرفته‌ایم که نقد فقط یک گونه است و آن هم در انحصار روشنفکرانِ متدین به مدرنیته و بس.

فریاد و اعتراض در نقد انقلابی، اگر چه تیز و گزنده است، اما برای القای ناامیدی نیست؛ که در آن، امید موج می‌زند. اعتراضِ نهفته در نقد انقلابی، به رنگ سرخ است و نه کبود و تیره. این سرخی، حکایت از میل به اصلاح دارد.

روشنفکر،‌ اگر فقر را به تصویر می‌کشد، نه از این روست که دلش برای عدالت می‌تپد، که می‌خواهد بگوید فلاکت مردمان، ناشی از دین‌مداری آنهاست.

آنچه او از نابرابری می‌نویسد، بیشتر برای مچ‌گیری از حکومت دینی است و نه برای دلسوزی به حال مستضعفین؛ و چگونه می‌توان تظاهر به مخالفت با نابرابری کرد و دست در کاسه‌ی زراندوزان داشت؟! عجیب نیست که سیاه‌ترین فیلم‌های سینمایی که در فضای ایران ساخته شده‌اند، همواره در فستیوال‌های غربی بر صدر نشسته‌اند...

کسی که نتواند تفاوت‌های نقد سرخ انقلابی و نقد سیاه روشنفکرانه را دریابد، نمی‌تواند خود را خیرخواه انقلاب بداند.

«بیزیم کند»؛ سرگرمی با طعم روستا بجای عدالتخواهی

افسوس‌های بعد از زلزله‌ی آذربایجان

اینها همان روستاهایی هستند که تا چندی پیش تصاویرشان را از تلویزیون تماشا میکردیم برای سرگرمی و دلخوشی! کوچههای تنگ و باریک روستاها را که میدیدیم، ذوقمان گل میکرد و شعری میخواندیم به یاد بچگیهامان... ما شهریهای از دود و دم کلافه هم، خانههای کاهگلی روستا را که میدیدیم، فقط در این اندیشه بودیم که کاش میشد برای تفریح و هواخوری به روستا رفت! نوستالژیبازی راه انداخته بودیم حسابی.

ما تماشا کردیم این خانهها را فقط؛ تماشا کردیم تا وقتمان بگذرد. تلویزیونمان هم در پوست خودش نگنجید از بس که تماشاگر داشت این تصاویر. تلویزیونمان «بیزیم کند» را ساخت فقط برای سرگرمی مردم. و نخواست نهیب بزند به مسئولجماعت که «آهای! آقای مسئول، این سقفها که میبینی، به بادی آوار خواهد شد بر سر این روستاییهای باصفای قانع. چه کردهای برای سرپناه این مردم آفتاب سوخته؟!»

تلویزیون نه تنها نهیب نزد، بساط مزاح و شوخی و بازی را در روستاهای ما به راه انداخت تا آقای مسئول را توهم بردارد که همه جا در امن و امان است و همه دلخوش و سرسلامت.

بگذارید بگویند که چشم دیدن موفقیت تلویزیون را در جذب مخاطب نداریم ما. بگذارید بگویند... خود بهتر میدانند اما که چه فرصتی را سوزاندند با «بیزیم کند»... میشد این برنامه را پایگاه عمران روستاهای آذربایجان کرد؛ میشد از فرصت رسانهی ملی برای هشدار به مسئولین خوابزده بهره برد؛ میشد اَجسام بیانگیزهای را که بر مصدر امرند، به تحرک واداشت تا به تکلیف خود عمل کنند در قبال روستاییان پاک و کمادعا؛ میشد... میشد...

«بیزیم کند» تلخیهای زندگی روستاییان ما را با نگاه فانتزیاش زدود. برای همین هم هیچ مسئولی بعد از دیدن «بیزیم کند» بیخواب نشد و بیقرار. مسئولین هم مثل همهی ما نشستند و «بیزیم کند» را تماشا کردند و خندیدند و خوابیدند.

«بیزیم کند» یقهی هیچ مسئولی را نچسبید به خاطر خانههای کاهگلی؛ با هیچ رئیس بانکی درنیفتاد بخاطر سردواندن آن روستایی سادهدل. بیزیم کند فقط سرگرم مان کرد...

میشد خیلی کارها با این تلویزیون کرد. میشد...

خیلی دوست دارم بدانم که آیا برنامهسازان تلویزیون ما، باز هم به همان سیاق قدیم به روستاهای آذربایجان خواهند رفت برای ساختن برنامهای سرگرمکننده یا که نه، متنبه خواهند شد و برای یک بار هم که شده خانههای کاهگلی روستاها را به تصویر خواهند کشید برای هشدار به مسئولین؟

 

پی نوشت:

«بیزیم کند» (روستای ما) از تولیدات شبکهی استانی آذربایجانشرقی است که بینندگان زیادی در خود استان و سایر مناطق آذرینشین کشور دارد. اجرای خوب و بیپیرایهی مجری برنامه، از عوامل جذب مخاطب برای این برنامه بوده. اما فقدان هدفگذاری مبتنی بر اصلاح وضعیت روستاها و اکتفا به جنبههای سرگرمیآفرینی، «بیزیم کند» را به یک برنامهی فانتزی تبدیل کرد. این یادداشت کوتاه، صرفاً تلنگری است به رسانهی ملی که بدون راهبرد خاصی در حوزهی عدالت، دچار روزمرگی و ابتذال شده است. 

خط و نشان‌های مدیرانه؛ لکنت‌های رسانه‌ای

اشاره: چند روز پیش دو نفر از خبرنگاران استان به دلیل انعکاس اخبار و مطالب مرتبط با مزار شهدای تبریز با شکایت یکی از مدیران، در دادگاه تفهیم اتهام شدند... این متن کوتاه، به درخواست یکی از دوستان خبرنگار که میخواهد به این بهانه، مسئلهی شکایتهای مکرر مدیران از اهالی رسانه را بررسی نماید، نوشته شده است.

*

سیره‌ی مدیران و دستگاه‌های پول‌ساز در نسبت با رسانه‌های استان، نوعاً مبتنی بر شیوه‌ی «ارباب و رعیتی» و «فرماندهی و فرمانبری»ست. و هر رسانه‌ای، احیاناً از این قاعده تخلف نماید، مشمول حصر و تحدید و تضییق می‌شود. دستگاه‌های پول‌ساز این حق را برای خود تثبیت کرده‌اند که سمت و سوی حرکت رسانه را با مطالبات سطحی خود تنظیم کنند.

بر این اساس، رسانه تا زمانی برای مدیران استان، واجد اعتبار و احترام است که به گاو ایشان نگفته باشد یابو! اگر این خطا صورت گیرد، انگار که ذنبِ لایغفر کرده باشد رسانه؛ پتک شکایت را بالای فرقش می‌گیرند تا یا توبه‌نامه بنویسد و طلب عفو نماید یا در راهروهای دادگستری به انتظار بنشیند...

رسانه‌های استان، به حد کافی در لاک محافظه‌کاری فرو رفته‌اند و در این وضعیت، انسداد آب باریکه‌های نقد در این رسانه‌ها، توسط صاحبان قدرت، به واقع، شلیک تیر خلاص بر پیکر نحیف رسانه است.

کشاندن چند خبرنگار و اهل رسانه به دادگاه، آن هم با بهانه‌های غالباً غیرموجه، هر چند که حق مسلم مدیران محسوب می‌شود، اما تنها ثمرش، خاموش کردن کورسوی نقد است در رسانه. و چه خطری برای جامعه‌ای در حال حرکت، بزرگتر از خاموش کردن چراغ نقد!

«لکنت گرفتنِ» رسانه در پی شکایت‌های هدفدار دستگاه‌های پول‌ساز، نتیجه‌ای طبیعی است. و اصولاً هدف مدیرانی که به پشتوانه‌ی منابع مالی در اختیارشان، قدرت فرماندهی و حتی «قیمت‌گذاری» بر رسانه‌ها را یافته‌اند، جز این نیست که معدود دریچه‌های انتقاد را هم گِل بگیرند تا بی‌دغدغه مدیریت کنند.

مدیران البته همواره مدعی‌ بوده‌اند که با «نقد سازنده» موافق‌اند و با تخریب مخالف؛ اما بحث اینجاست که کسی از این آقایان، مختصات «نقد سازنده» را علنی نمی‌کند تا مدل مورد نظرشان تفهیم شود. تجربه نشان داده که اینها به اجتهاد خود همه‌ی نقدها را تخریبی تشخیص داده‌اند. بغض و غیظِ مستمر مدیران نسبت به منتقدین، گواه این اجتهاد من‌درآوردی‌شان است.

حضور در دادگاه، فی‌نفسه ناپسند نیست، اما وقتی مدیران، با زبان رسانه بیگانه می‌شوند و هر نگاهی غیر از دریافت خود را «تخریب» می‌دانند، دادگاهی شدن، چه نفعی به حال رسانه خواهد داشت؟!

مدیران کمتحملی را که نگاه‌شان به رسانه، چیزی در حد روابط عمومی یک نهاد خدماتی‌ست، باید نسبت به جایگاه رسانه و اعتبارش متوجه ساخت. و گام نخست در اعاده‌ی حیثیت از رسانه‌ها را خود اهالی رسانه باید بردارند.

این مناسباتِ غیرعادلانه و غیرحکیمانه را باید متوقف کرد. و اصحاب رسانه، باید عزم جدی کنند برای بازیابی جایگاه حقیقی خودشان. نمی‌شود که از مدیران انتظار داشت، نگاه‌شان را به رسانه تغییر دهند، ولی خودِ رسانه‌ای‌ها،‌همچنان بر مدار قبلی بچرخند.

دکورسازها و تخریب مزار شهدا

یکی از رفقا می‌گفت، در فلان نهاد فرهنگی و هنری دولتی، به بخش‌های مختلف ابلاغ شده که «با توجه به نامگذاری سال 91 به نام سال تولید ملی، هر چه سریعتر عملکرد واحد متبوع خود را در ارتباط با عنوان سال گزارش دهید». آن واحد هم مثلاً متولی تولید موسیقی است و باید برای رئیس بنویسد که در سال تولید ملی چه کرده است! او چه باید بکند؟ لابد می‌آید و می‌نویسد اینقدر از واردات موسیقی‌مان کم شده و فلان درصد هم در تولید موسیقی داخلی رشد داشته‌ایم! یا اینکه اگر در واحد نمایش باشد، باید بنویسد که نمایش‌های خارجی‌مان کم شده و نمایش‌های داخلی‌مان با سیر صعودی همراه بوده... که چه؟ که به رئیسش بقبولاند که در راستای سال تولید ملی کار کرده و رئیسش هم به رئیس بالاتر از خود گزارش و بیلان بدهد که از افتخارات ما این بوده که در سال تولید ملی، صدها کار فرهنگیِ ملی تولید کرده‌ایم! اصلاً‌ هم به روی خود نمی‌آورند این رئیس‌ها، که تولید ملی را چه به موسیقی و نمایش و جشنواره و...

این سوءتفاهم‌ها معمولاً عمدی نیست و از عادت‌هایی ناشی می‌شود که گریبانگیر ما بوده. این عادت‌ها را هم مدیرانی شایع کرده‌اند که کیفیت دریافت‌شان از راهبردها، مشروط به دوام منصبی است که بر آن تکیه دارند. تفسیری از راهبردها را می‌پذیرند که یقین داشته باشند به تمدید مدیریت‌شان کمک می‌کند.

ما بارها دچار این سوءتفاهم‌ها شده‌ایم و هنوز هم می‌شویم؛ خود را به کوچه‌ی علی‌چپ زدن، گریزگاهی است که ما را از زیر بار تکلیف رها می‌کند. بنابراین، دچار سوءتفاهم می‌شویم تا خلاص شویم از مسئولیت‌های عملِ عالمانه.

چند سال پیش که موضوع «جنبش نرم‌افزاری» طرح شد، عده‌ای، البته از روی دلسوزی، تصور کردند که مراد رهبری از «نرم‌افزار» همان سی‌دی‌هایی است که ما در خانه‌هایمان داریم! برای همین و برای لبیک‌گویی به ندای ایشان، شروع کردند به تولید و تکثیر انبوه سی‌دی‌های مداحی و قرآنی و... تلاش هم می‌کردند تا قیمت این محصولات را هر چه می‌توانند پایین بیاورند تا همه بتوانند بهره‌مند شوند و «جنبش نرم‌افزاری» تحقق یابد. این اقدام، هر چه بود،  «جنبش نرم‌افزاری» نبود اما. ثمره‌اش هم این شد که یک راهبرد اساسی را به بیراهه برد و برای عده‌ای هم دکان باز شد برای کاسبی!

«مهندسی فرهنگی» را شنیده‌اید حتماً. این هم از آن راهبردهایی‌ست که چند سالی می‌شود مهمان سمینارها و نشست‌ها و همایش‌های بی‌سر و ته ماست و قربانی سوءفهم مدیران ما. ثمره‌ی پیگیری راهبرد «مهندسی فرهنگی» پا گرفتن عده‌ای «خودمهندس‌پندار» در عرصه‌ی فرهنگ بوده که مشغول عملیات عمرانی‌اند در این وادی!

«خودمهندس‌پندار»ها قواره‌ی فرهنگ را ورانداز می‌کنند و برایش نقشه‌ می‌کشند بی‌مثال. سپس با لودر و بولدوزر وارد میدان می‌شوند و چنان ضربتی عمل می‌کنند که فرصت تامل و تدبیر را از مغرضین و بدخواهان می‌گیرند.

استادِ دکورسازی و نماکاری‌اند این مهندسین. فرهنگ را بسپار به این‌ها، چند هفته بعد بیا و یک محوطه‌ی بازِ و شیک و پیک و مرتب و منظم تحویل بگیر.

مثلاً «مزار شهدا» را تحویل بدهید به مهندسینِ فرهنگی تا در کمتر از چند ماه، برای‌تان یک نمایشگاه درجه یک از سنگ‌ قبر برپا کنند که در نظم و نظام و انتظام بی‌مانند باشد. مهندس‌ها همه‌ی زایده‌ها را می‌چینند و برآمدگی‌ها را صاف می‌کنند عین کف دست و زاویه‌ها را به دقت تنظیم می‌کنند با نقاله و گونیا، تا بچه دبستانی‌ها بتوانند جدول ضرب را با شمارش سنگ قبرها تمرین کنند و خاطره‌ی خوشی از مزار شهدا داشته‌ باشند!*

دکورسازها، تمام علائم و نوشته‌ها و نشانه‌ها را به استناد اصول دکورسازی حذف می‌کنند تا مزار شهدا هم عین مزار اموات دیگر باشد. اصلاً چه معنی دارد قبر شهید با قبر همسایه متفاوت باشد. مگر شهدا برای همین مردم به جبهه نرفتند؟!

مهندس‌ها، ایده‌های بکر دیگری هم دارند برای مردمی‌تر کردن مزار شهدا! مثلاً در خسروشهر، دیوارهای حایل میان مزار شهدا و پارکِ کنارش را برمی‌دارند تا پارک و مزار در دل هم باشند و به مردمی که می‌آیند پارک برای گردش، حال معنوی دست بدهد. بچه‌ها هم روی قبرها لِی‌لِی بازی می‌کنند و خوش می‌گذرانند. در این صورت، باز هم بچه‌ها خاطره‌ی خوشی از مزار شهدا خواهند داشت!

سیطره‌ی «خودمهندس‌پندار»های دکورساز بر فرهنگ، بلایی است که خسرانِ ناشی از آن تا سال‌ها جبران نخواهد شد. یک دکورساز، هیچ وقت نمی‌تواند با «روح فرهنگ» نسبت برقرار کند و آنچه می‌بیند ماده و محسوسات است صرفاً. او قطعاً نمی‌تواند اهمیت جمله‌ای مانند «پر کاهی تقدیم به آستانه‌ی کبیر الله» را که بر سنگ مزار شهیدی حک شده، دریابد.

مهندسی فرهنگی، یعنی فهم هندسه‌ی انقلاب اسلامی و سامان دادن به فرهنگ بر اساس این هندسه‌. «خودمهندس‌پندار»ها، ابتدا باید آزمون بدهند تا معلوم شود که چقدر با هندسه‌ی انقلاب آشنایند.

پی‌نوشت:

* از جمله استدلال‌های ثابت طراحان و مجریان طرح همسان‌سازی مزار شهدا این است: برادرزاده‌ی یک شهید، به پدرش می‌گوید مرا ببرید مزار عموی شهیدم را ببینم. آنها هم او را می‌آورند اما گوشه‌ی حجله‌ی آلومینیومی مزار عموی شهیدش به صورتش فرو می‌رود و بدین ترتیب خاطره‌ی تلخی از گلزار شهدا با خود به همراه می‌برد. ما هم این حجله‌ها را برداشتیم تا دیگر به صورت کسی فرو نرود و خاطره‌ی تلخ هم از مزار شهدا نداشته باشد!

+ دردنامه ی معصومه سپهری را خطاب به مسئولین ساماندهی مزار شهدای وادی رحمت بخوانید.


سندرومِ همسان سازی؛ از لباس مدرسه تا مزار شهدا

می‌گویند «آزادی‌های فردی» برجسته‌ترین موهبتی است که مدرنیته برای بشر جدید ارزانی داشته؛ اینگونه جا انداخته‌اند که از رهگذر مدرنیته، آزادی‌های فردی گسترش یافته و بشر از حصار قدرت‌های مطلق رها گردیده است. حق انتخاب و اختیارِ رد یا قبول دارد. می‌تواند به «دلخواه» زیست کند. مطلوب‌های خود را برگزیند و...
اما با گذشت چند قرن از تولد این اندیشه‌ها، شرایط به گونه‌ی دیگری رقم خورده است. هر چه از مبداء مدرنیته فاصله گرفته‌ایم، «آزادی‌های فردی» بیش از پیش تحدید شده و قالب‌های پیدا و پنهان متعددی در جوامع شکل گرفته‌اند که «فرد» و «آزادی»هایش را جهت داده و حق انتخابش را سلب می‌کنند؛ اختیارش را نیز همچنین.
این محدودیت‌ها و سلب آزادی‌ها، غالباً نه با قوه‌ی قهریه که در قالب‌هایی مردم‌پسند و جذاب، اعمال می‌شوند. یعنی «مردم بی‌آنکه بدانند، حبس می‌شوند».
ابزار ایجاد این محدودیت «همسان‌سازی» است. تعبیر خیلی ساده‌تر برای «همسان‌سازی»، همان «یک‌جور شدن» است. یعنی همه باید یک جور غذا بخورند؛ یک جور بپوشند؛ یک جور بخوابند؛ یک جور زندگی کنند؛ یک جور هم بیندیشند... و بدین ترتیب آزادی فردی و حق انتخاب یعنی کشک! در جریان همسان‌سازی، کسی متوجه نمی‌شود که دارد به زندان می‌رود؛ چون با فرآیندی شیک و تر و تمیز مواجه‌اند! «حبس همگانی» شاید تعبیر مناسبی برای «همسان‌سازی» باشد. و اگر همه با هم به زندان بروند، آزادی که معنایی نخواهد داشت!
در جریان همسان‌سازی، انسانها به موجوداتی «یک شکل» و فاقد «خصائص متمایز فردی» تبدیل می‌شوند. آزادی فردی و به عبارتی فردگرایی، به «دنباله‌روی‌های گله‌وار» تبدیل می‌شود. مجموعه‌ی رفتارها و کنش و واکنش‌های عناصر جامعه، به یک «نظام کارخانه‌ای» شبیه می‌شود که همه از یک «فیلتر» عبور کرده‌اند. همه آنکارد شده و در یک قالب‌بندی متعین دیده می‌شوند...
بدین ترتیب، انسان به هیچ وجه از ضرورت‌های جمعی یا ساختاری جامعه رها نشده و هر چه بیشتر در تنگناهای اجباری فرو رفته است.
*
جامعه‌ی ایرانی نیز که بواسطه‌ی جریان روشنفکریِ غرب‌باورِ تجددمآب، همواره نسخه‌ی ناقصی از مدرنیته را کپی کرده و در پیچیدگی‌های آن گرفتار آمده است، «همسان‌سازی» را در ساحت‌های مختلف تجربه کرده است. جدی‌ترین تلاش برای همسان‌سازی را در دوره‌ی رضاخان شاهدیم که با زور چماق و چکمه، کوشید تا زنان و مردان این سرزمین را به سبک اروپایی‌ها جامه بپوشاند. او نتوانست حجاب از سر بانوان ایرانی بردارد، اما تلاشش برای جا انداختن لباس متحدالشکل در مدارس، دانشگاه‌ها و مراکز رسمی، بی‌نتیجه هم نبود.
سال‌ها بعد از آن تلاش‌های تحکم‌آمیز، موج جدید همسان‌سازی در نظام آموزشی ما به راه افتاد که این بار فقط لباس دانش‌آموزان را شامل نمی‌شد و حتی خوراک آنها را نیز وارد برنامه کرد.
همه‌ی دانش آموزان باید لباسی را که اولیای مدرسه تصویب می‌کنند [دوست دارند] بپوشند! و تغذیه‌ای که آنها تشخیص می‌دهند را بخورند و... منطق هم دارند البته برای این همسان‌سازی؛ معتقدند که در اثر یکسان‌سازی، فقیر و غنی از هم شناخته نمی‌شوند و این از شکل‌گیری عقده‌های فردی در دانشرآموزان جلوگیری می‌کند! به واقع، همسان‌سازی، پوششی می‌شود برای پنهان‌سازی فقر یک عده. بگذریم از اینکه، سیاست همسان‌سازی، غالباً در مدارس غیردولتی دنبال می‌شود که هزینه‌ی تحصیل دانش‌آموزانش، حالا دیگر بیش از یک و نیم میلیون تومان در سال است حداقل!
از چند سال پیش به این سو، سندرومِ همسان‌سازی، به مزار شهدا هم سرایت کرد و در سراسر کشور، نهضتی به راه افتاد که در پوشش «ساماندهی»، اقدام به «یکسان‌سازی» قبور شهدا کرد. در بسیاری از شهرها، از جمله تبریز، شهرداری به همراه بنیاد شهید، تخریب سنگ‌مزارهای قدیمی و حذف ویترین‌های خانوادگی مزار شهدا را در دستور کار قرار داد و علیرغم هشدارها و توصیه‌های خیرخواهانه، بر این روند اصرار ورزید.
در نتیجه‌ی این اقدام، تمام قبور، به یک شکل و به یک اندازه درآمده و اصطلاحاً «منظم» شدند. سردار از سرباز بازشناخته نمی‌شود حالا. خبری از اشعار و دل نوشته‌های مادرانه و خواهرانه در مزار شهدا نیست. وصیتی از شهید را بالای سرش نمی‌بینیم که رهگذری بخواند تا شاید به کارش بیاید. اثری از آیه یا حدیثی که پشتوانه‌ی فکری شهید بوده برای انتخاب مسیر جهاد، وجود ندارد؛ فقط سنگ است و بس. مزار شهدا، حتی با مزار امواتِ دیگری که در همسایگی شهدا خفته‌اند نیز تفاوتی ندارد. به قول یکی از طرفداران همسان‌سازی مزار شهدا، حالا مزار شهدای ما هم مانند قبور کشته‌های جنگ در غرب شده که نظم و باز هم نظم، در آنها حرف اول را می‌زند!
معلوم نیست چه اصراری به این همسان‌سازی وجود دارد؛ شاید بدنبال اجرای «عدالت»اند در این وادی رحمت! اگر چه این هم با معرفت دینی ما سازگار نیست. عدالت که به معنای «برابری» نیست در اسلام. آن عدالت که نتیجه‌اش یکسان‌سازی است، عدالت مارکسیستی است و نه عدالت اسلامی!
کاش، مدیران ما، کمی هم به پشتوانه‌های نظری اقدامات خود فکر می‌کردند. اگر اندکی تامل کنند، می‌بینند که مقهور تجدد غربی شده‌اند و خبر ندارند. بی‌صدا، مدرنیته را درونی کرده‌اند.

اسلام ما، اسلام خمینی

عجیب است آنچه در یک سال آخر عمر حضرت امام(ره) گذشته؛ تصمیماتی که گرفته، حرفهایی که زده و پیامهایی که صادر کرده، همگی جای تامل دارند. همین مقطع یک ساله هم، اتفاقاً غریبترین دورهی حیات ایشان است برای ما. و ما کمترین آشناییها را با امامِ یک سال آخر داریم. این در حالی است که امام(ره)، عصارهی چند دهه مبارزه و مجاهده را به شکلهای مختلف، در این یک سال عرضه داشته و در مقام راهبری الهی، هر آنچه شرط بلاغ بوده را بیان کرده. حال اگر امروز، میپنداریم که اصول انقلاب، خوب ترسیم نشده، این ناشی از تغافل ماست. شک نکنید که دستهای از ما، تعمداً به مهجوریت مرام امام(ره) دامن زدهایم تا موجِ برآمده از آموزههای او، دامنمان را نگیرد! این رفتارِ ما با امام(ره)، درست مانند رفتاری است که با دینمان داریم؛ گزینشی و کاریکاتوری! مگر ما، بسیاری از آیات الهی را از ترس اینکه تکلیفی را بارمان کند، پنهان نمیکنیم؟!

وجوه مهجورِ مکتب امام(ره)، اگر غبارروبی شود، با مردی آشنا خواهیم شد که در آستانه‌ی نود سالگی، چنان آرمانخواهانه فریاد می‌زند که گویی در ابتدای راهِ مبارزه است! برای همین هست که می‌گوییم، عده‌ای تعمداً نگذاشته‌اند که پرونده‌ی یک سال آخر راهبری امام(ره) باز شود. خستگان، بریدگان، متظاهرین و قاعدین، باید هم نخواهند این اتفاق بیفتد.

شهریور 1367؛ پیام به هنرمندان: «...تنها هنري مورد قبول قرآن است كه صيقلدهندهی اسلام ناب محمدي(ص)، اسلام ائمه هدي(ع)، اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانهخوردگان تاريخ تلخ و شرمآور محروميت‌ها باشد. هنري زيبا و پاك است كه كوبنده سرمايه‌داري مدرن و كمونيسم خون‌آشام و نابود كنندهی اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومايگي، اسلام مرفهين بي‌درد، و در يك كلمه «اسلام آمريكايي» باشد.

هنر در مدرسه‌ی عشق، نشان‌دهنده‌ی نقاط كور و مبهم معضلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي، نظامي است. هنر در عرفان اسلامي ترسيم روشن عدالت و شرافت و انصاف، و تجسيم تلخ‌كامي گرسنگان مغضوب قدرت و پول است. هنر در جايگاه واقعي خود تصوير زالوصفتاني است كه از مكيدن خون فرهنگ اصيل اسلامي، فرهنگ عدالت و صفا، لذت مي‌برند...»

انصافاً ما چقدر این واژگان را میفهمیم؟ و چقدر برایشان اصالت قائلیم؟ اگر روزی بدون آنکه بدانیم اینها را امام(ره) گفته، چنین متنی را بخوانیم، چه قضاوتی دربارهی نگارندهاش میکنیم؟ آیا نمیگوییم که اینها یک مشت «شعار»ند؟ اگر هزاران سخنرانی مدعیان خط امام را تحلیل محتوا کنیم، فکر میکنید چقدر از این واژهها را میشود در آن هزاران سخنرانی یافت؟!

انواع اسلام در بیان امام، عبرتانگیز است؛ اسلام ناب محمدی(ص)، اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانهخوردگان تاريخ تلخ و شرمآور محروميت‌ها، اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بیدرد و «اسلام امریکایی»! براستی ما به کدام اسلام مومنیم؟

با صدور پیامی از سوی حضرت امام(ره) در دوم آذر سال 67، بسيج دانشجو و طلبه شکل گرفت. در آن پیام، علاوه بر انواع تعابیر و توصیفاتی که از بسیج و تکالیفش آمده، یک جملهی کلیدی دیگر نیز آمده: «ملتي كه در خط اسلام ناب محمدی(ص) و مخالف با استكبار و پول‌پرستی و تحجرگرايی و مقدس‌نمايی است، بايد همه‌ی افرادش بسيجی باشند...»

این بدان معنی است که بسیجی باید مخالف «استکبار» به هر نوعش، مخالف «پول‌پرستی»، مخالف «تحجرگرایی» و مخالف «مقدس نمایی» باشد. حال، تصور خودمان از بسیجی را مقایسه کنید با این تکالیف که امام بر گرده‌ی بسیجیان می‌نهد. ما تنها جمله‌ای که از امام برای خود مدال کرده و با آن دل‌خوشیم این است که «بسیج لشکر مخلص خداست». فقط همین؟ پس تکالیفش چه؟ پس مبارزه با استکبار در هر لباس _ از امریکا گرفته تا سرمایه‌سالارانِ زرپرستِ ظاهرالصلاح _ چه می‌شود؟ مبارزه با پول‌پرستی، مبارزه با تحجرگرایی و مبارزه با مقدس‌نمایی چه می‌شود؟

ایشان در دی ماه 67 خطاب به رئیس وقت مرکز اسناد انقلاب اسلامی مینویسند:

«اگر شما می‌‌توانستید تاریخ را مستند به صدا و فیلم، حاوی مطالب گوناگون انقلاب از زبان توده‌های مردم رنج‌دیده كنید، كاری خوب و شایسته در تاریخ ایران نموده‌اید؛ باید پایه‌های تاریخ انقلاب اسلامی ما چون خود انقلاب بر دوش پابرهنگان مغضوب قدرتها و ابرقدرتها باشد. شما باید نشان دهید كه چگونه مردم علیه ظلم و بیداد، تحجر و واپس‌گرایی قیام كردند و فكر اسلام ناب محمدی را جایگزین اسلام سلطنتی، اسلام سرمایه‌داری، اسلام التقاط و در یك كلمه اسلام آمریكایی كردند.»

اینجا هم از اسلام سرمایهداری، اسلام التقاط و اسلام امریکایی سخن می گوید امام. و از پابرهنگان مغضوب قدرتها و ابرقدرتها. و از مبارزه با ظلم و تحجر. اصلاً هم کوتاه نمیآید این مرد. حرف همین است و بس. مدام جبههی مستضعفین و مستکبرین را ترسیم میکند برای ما تا موقعیت خود را بدانیم در این مواجهه. در کدام سو ایستادهایم ما؟

در «منشور روحانیت»ش غوغا میکند امام. اسفند سال 67 را نمی‌شود فراموش کرد. پیامی بلندبالا و مبسوط خطاب به روحانیون، که در آن، پرده‌ها را کنار می‌زند و افشا می‌کند آنچه را که بر اسلام رفته از جانب روحانی‌نمایان مقدس‌مآب، درباری، حجتیه‌ای‌ها و مخالفین مبارزه! امام، انذار می‌دهد روحانیون صادق و انقلابی را از خالی کردن عرصه و فراموشی تکالیف الهی شان.

اینها و سایر پیام‌های خاک‌خورده‌ی امام را باید از شر فراموشیِ تعمدی در امان نگه داشت. از یاد بردن اینها، مصادف خواهد بود با استحاله‌ی انقلاب اسلامی.

آقای نماینده! تو تاجر نیستی

آقای نماینده! سلام و پیروزی‌ات مبارک.

حالا دیگر برای ما مهم نیست که چگونه و با توسل به چه ابزارهایی پیروز شدید. دیگر برای‌مان اهمیتی ندارد که بپرسیم هزینه‌ی تبلیغات پرخرج خود را از کجا آوردید و به چه کسانی و چقدر وامدار شدید.

مهم نیست که به چه کسانی چه وعده‌هایی دادید و از چه کسانی چه وعده‌هایی گرفتید!

دیگر اهمیتی ندارد که بدانیم برای کسب رای چه‌ها گفتید و چه‌ها نگفتید؛ از چه‌ها مایه گذاشتید و چه‌ها را انکار کردید. به چه‌ها پشت پا و با چه‌ها روپایی زدید. با که‌ها نشستید و با که‌ها برخاستید.

نه اینکه مهم نباشد؛ وقتش نیست. به هر حال شما الان وکیل ما هستید. و چون وکیل مایید پس حق داریم به‌تان تذکر بدهیم و یادتان بیندازیم بعضی حرف‌ها را.

آقای نماینده! خوب گوش کن و به رفقایت نیز این پیام‌های عامیانه را برسان تا بعداً نگویند که نگفتند به ما.

شمارش معکوس برای پایان دوره‌ی وکالت‌‌تان شروع شده است. پس به هوش و گوش باشید که فرصت‌ها چون ابر در گذرند و دور نیست که دوباره برگردید سراغ ملت و خواهش کنید از آنها برای اعتماد مجدد. آن وقت است که پرونده‌ها رو می‌شوند و وقت حساب پس دادن است. پس یادتان باشد این حرف‌ها و حرف‌های دیگری که گفتنی نیستند.

مبادا آقای وزیر را برای انتصاب فلان مدیرکل تحت فشار قرار دهید و وقتی بوی تعفن بی‌کفایتی‌های رفیق‌تان به آسمان بلند شد، سریال «کی بود کی بود من نبودم» راه بیندازید و ادای منتقدین را درآورید که دولت، فلان است و بهمان!

از این مبتذل‌تر برای یک نماینده نیست که شرافتِ وکالت مردم را فدای انتصاب آبدارچی و سرایدار فلان مدرسه کند.

نکند آقا داماد خود را به عنوان پاداش فلان رای اعتماد یا پس گرفتن فلان امضای هواپرستانه در زیر فلان استیضاح، بکنید مدیرعامل فلان شرکت بزرگ صنعتی تا آنجا را به خاک سیاه بنشاند. و شما به روی‌تان هم نیاورید اصلاً که دردانه‌ی شما باعث و بانی آبروریزی برای جمهوری اسلامی و دلشکستگی مردم است.

و مبادا همین آقا داماد را بکنید کاندیدای تمامی پست‌های خالی و برای هر کدام ساعت‌ها لابی کنید و رایزنی. انگار که فلسفه‌ی نماینده شدن‌تان، منصب‌تراشی برای دامادتان بوده و بس!

نکند سرمایه‌های ملی را به نام حمایت از سرمایه‌گذار، با لطایف‌الحیل، سرازیر کنید به جیب چند نورچشمی، تا ملت را بگذارند سرِ کار و شما هم پُز اشتغال‌زایی بدهید!

مبادا نطق پیش از دستور خود را بکنید بیانیه‌ی آتشین در اعتراض به خون دماغ شدنِ یارانِ غار خود و دردهای مردم را به BBC و VOA حوالت دهید.

حکایت عجیبی است که نماینده‌ها پس از فراغت از وکالت، می‌شوند تاجر و بازرگان. مبادا از همین الان بیفتید دنبال احداث کارخانه و خرید سهام و موافقت اصولی واردات و صادرات. گاوداری و مرغداری و واردات و صادرات و تجارت را بسپارید به اهلش و بروید دنبال اعاده‌ی حقوق ملت.

حیرت‌انگیز است که آقای نماینده، در دوره‌ی وکالتش، چند مقطع تحصیلی را بی‌هیچ مرارتی طی می‌کند و می‌شود «دکتر» و بر صدرِ فلان کمیسیون تخصصی می‌نشیند! مبادا آن پشت، خبری باشد و مردم بی‌خبر.

آقای نماینده! قانون مجلس، اسباب تفریح و تمسخر نیست که برای خاطر خودتان، بارها آن را تغییر بدهید و تا برآورده شدن منویات خود، مدام با آن ور بروید. همین کارها را می‌کنید و بعد هم دیگران را به باد انتقاد می‌گیرید که چرا به قانون مصوب مجلس بی‌اعتنایند. وقتی خودتان به قانون مصوب خودتان دست‌درازی می‌کنید، دیگران جای خود دارند.

قانونی تصویب کنید که رویتان بشود برای مردم بخوانید آن را.

مبادا خانه‌ی ملت را بکنید محل گروه‌بازی و دعواهای خاله‌زنکی و جنگ زرگری و روکم‌کنی از رقیب و عقده‌گشایی از مخالف سیاسی‌تان. ملت می‌شنود همه‌ی این دعواها را و خوب هم می‌فهمد که جریان از چه قرار است.

«دفتر ارتباطات مردمی» فقط یک تابلو نیست برای تبلیغ جناب‌تان. درش را باز بگذارید و خودتان نیز آنجا باشید تا با گوش‌های خودتان بشنوید که چه خبر است در شهر.

در نماز جمعه، در این سوی نرده‌ها بنشینید تا تن‌تان به تن مردم بخورد و محک بزنید مردم‌داری خود را. بعضی‌هاتان، خیلی زود رنگ مردم می‌بازید و می‌شوید دیگری.

نکند بعد از چهار سال، آنقدر از وکلایتان شرمنده باشید که حتی به شهرتان هم بازنگردید و بی‌سر و صدا پایتخت‌نشین شوید.

حرف‌های دیگری هم هست که باید در کافه‌ی مردم بشنوید. وقت دارید؟

و یک توصیه‌ی دیگر... هر روز چند آیه قرآن بخوانید.

سهم محرومین تبریز از تیم داریِ شهرداری

اینکه نهادی مانند شهرداری، وارد حوزهی ورزش شده و در این زمینه سرمایهگذاری کند، محل بحث و دعوا نیست. اتفاقاً شهرداری، بر اساس وظایف و ماموریتهایش، مکلف به این کار است. اما سالهاست که شهرداری تبریز با در اولویت قرار دادن «تیمداری»، بخش اعظم توجه خود را معطوف به یک تیم فوتبال کرده و بودجهی قابل توجهی را هم برای این منظور هزینه نموده است. در همین سالی که گذشت، تیم فوتبال شهرداری تبریز، با به خدمت گرفتن چند مربی خارجی و داخلی و تعدادی بازیکن، در لیگ برتر حضور داشت و با وجود امکانات و هزینهی فراوان، نتوانست در لیگ برتر باقی بماند.

اگرچه هزینههای واقعی حضور این تیم در لیگ برتر، به صورت رسمی از سوی شهرداری اعلام نشده، اما روشن است که این رقم، درشت و میلیاردی خواهد بود.

این در حالی است که هنوز مشخص نیست حضور این تیم در لیگ برتر، دقیقاً چه نفعی برای شهر و شهروندان تبریز داشته و این سرمایهگذاری میلیاردی، با چه توجیه اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و... صورت گرفته است. آیا این هزینههای کلان، نمیتوانست در قالب دیگری به ورزش شهر تزریق شود؟ مثلاً آیا شهرداری نمی‌‌توانست با این هزینه، دهها سالن و زمین ورزشی در مناطق مختلف شهر احداث کند تا به افزایش سرانهی ورزشی شهروندان کمک کرده باشد؟

امروز در شهر تبریز، هزاران جوان و نوجوان علاقمند به ورزش، بویژه فوتبال، به دلیل عدم وجود فضای مناسب ورزش، از خیر ورزش کردن گذشتهاند. این علاقمندان ورزش، همواره با توجیهی به نام «بیپولی» از سوی مسئولین مواجه بودهاند. و حالا با چشم خود میبینند که چه هزینههایی برای یک تیم چند نفره اختصاص مییابد. این پولها، از هر کجا آمده، به هر حال متعلق به بیتالمال است و این بیتالمال باید برای منافع عمومی هزینه شود.

براستی تیمداری، چه فضیلتی برای نهادی مردمی مانند شهرداری محسوب میشود؟ آیا مسئولین شهرداری، حقیقتاً به ضرورت تیمداری یقین دارند؟

ما نیز میدانیم که حضور تیمی در سطح اول فوتبال کشور، به نمایندگی از شهری بزرگ مانند تبریز میتواند فرصتهایی را برای شهر ایجاد کند، و مسئولین شهرداری بیایند و صادقانه به مردم بگویند که چه فرصتها و مزیتهایی را در پی هزینههای میلیاردی تیمداری، برای شهر و شهروندانش به ارمغان آوردهاند. کدام تحول در شهر، به واسطه‌ی تیم داری شهرداری، رخ داده؟ اصلاً بیایند و بگویند که چه خدمتی به ورزش قهرمانی شهر کردهاند با تیمداری؛ این تیمِ پرهزینه، حتی در جذب تماشاگر _ که در مراتب ورزشکاری، کمبهرهترین هستند _ نیز موفق نبود.

اعضای شورای شهر، که قاعدتاً وکیل مردماند در مدیریت درآمدهای شهر، بفرمایند که محلات محروم شهر، چه بهرهای از اعتبارات حوزهی ورزش شهرداری دارند؟ اصولاً آیا مفهومی به نام «عدالت ورزشی» برای اعضای شورای اسلامی شهر و شهرداری تبریز موضوعیت دارد؟ اگر دارد، مصادیقش را بیان کنند. مثلاً بگویند که بر و بچههای محلاتی مانند احمدآباد، ملازینال، حیدرآباد، عباسی، ایدهلو و... سهمشان از هزینه‌‌ای که برای مربی درجه سه‌ای مانند «یسیچ» شده چیست؟

«تیم‌داری» بدجور مُد شده در این سال‌ها. و در این مُدگرایی افراطی، نهادی مانند شهرداری که ریال به ریال درآمدش از مردم تامین می‌شود، گوی سبقت را از همه ربوده است. کسی هم نیست که در مقام نقد برآمده و اولویت‌های شهرداری را برشمارد.

آقای نماینده! سرت را برگردان

آقای نماینده! باور کنید جلب اعتماد مردم راحتتر از آن است که شما فکر میکنید. چرا خود را به هر رنگی درمیآورید و خود را به زحمت میاندازید تا مورد اقبال مردم واقع شوید؟ مگر ندیدید چه ساده فرستادندتان مجلس؟ راستی تحلیل کردید کیفیت آرایتان را؟ فهمیدید که چه کسانی و چرا به شما رای دادند؟ می‌دانید چرا؟

چون فیلمهای مذاکرات مجلس را که شما دارید در آنها از بیمهی قالیبافان حرف میزنید دیدند. چون شنیدهاند که شما برای اجرایی شدن بیمهی کارگران ساختمانی تلاش کردهاید. کاری به این نداریم که هر کدامتان چقدر در این مصوبات موثر بودهاید، اما به هر حال اقدامی بود به نفع طبقهای مستضعف و رنجدیده. و همانها بودند که روز جمعه شما را مشعوف کردند... میبینید جلب رای مردم چقدر آسان است؟ کافیست بفهمند که خدمتی به آنها کردهاید، آن وقت سخاوتمندانه به شما رو خواهند کرد. با این حساب، حیف نیست به جای غرق شدن در دنیای دردهای مردمانِ رنجدیده و فراموش شده، بشوید بلندگوی خَرپولهای فوتبالیست و بخاطر نتیجهی داوری یک منازعهی مثلاً ورزشی، فرصت تریبون خانهی ملت را بسوزانید؟

حساب کردهاید که اگر به جای مرثیهسرایی برای بیدردهای عافیتزدهای که از سرِ خوشی راه افتادهاند دنبال توپ گرد، از مردمان حاشیهنشین و فراموششدهی شهرتان سخن میگفتید، امروز بند نوجوانان و جوانان زندان تبریز میزبان بر و بچههای معصوم محلات ملازینال و احمدآباد و تنکه درهسی نبود؟

تحریم «عدالت» در شعارهای انتخاباتی/عدالتخواهی، شاید وقتی دیگر!

درد بزرگی که در همه‌ی ادوار مجلس وجود داشته و این بار نیز مستدام است، این است که داوطلبان نمایندگی مجلس برآورد مشخصی از مسیری که در پیش گرفته‌اند ندارند و صرفاً در تلاش‌اند تا در انتخابات «پیروز» شوند؛ فقط می‌خواهند به مجلس بروند و نماینده شوند و نسبت به مرحله‌ی بعد از پیروزی، هیچ تصوری ندارند. حتی به جرات می‌توان ادعا کرد که اکثر داوطلبان نمایندگی، نمی‌دانند که «چرا می‌خواهند نماینده شوند». این روزها که به سراغ داوطلبان می‌رویم و از آنها پرسش می‌کنیم در باب چرایی داوطلب شدن‌شان، با پاسخ‌های مبهم، مبتذل، کم‌مایه، کلی، عامیانه و دم‌دستی روبرو می‌شویم. پاسخ‌هایی که نشان می‌دهند، این داوطلبان، منشور فکری مشخص و مدونی نداشته و با انگیزه‌های غیرکاربردی و غیرمهم وارد رقابت شده‌اند. انگیزه‌هایی که بخش قابل توجهی از آنها، وهن ملت و تحقیر مجلس شورای اسلامی هستند.

حتی مشاهیر هم چنین وضعیتی دارند. نام‌های بزرگی که در لیست‌های انتخاباتی مختلف جای گرفته‌اند و یا به پشتوانه‌ی مسئولیت‌های قبلی‌شان، نام‌ِشان بیش از بقیه بر سر زبان‌هاست، ضرورتی به داشتن نظام فکری ندیده‌اند و صرفاً به مصادیقی از ناکارآمدی‌ها و ضعف‌های موجود پرداخته‌اند که به واقع، دانستن آنها هنری برای یک نماینده محسوب نمی‌شود. چرا که بسیاری از مردم نیز دقیقاً همان مسائل را‌حتی بهتر و عمیق‌تر از خیلی‌ها می‌دانند.

این ضعف مفرطی که بر غالب داوطلبان نمایندگی مجلس حاکم است، کمتر مورد توجه و محل پرسش اهل فکر و رسانه واقع شده و برای همین هم حاشیه‌ی امنی برای داوطلبان ایجاد شده تا با توسل به سوژه‌های مبتذل و محقر، موج سواری کنند.

مثلاً یکی آمده و کمپین تظلم خواهی راه انداخته برای تراختور و از ملت می‌خواهد که به این کمپین پیوسته و مراتب اعتراض خود را به داوری بازی استقلال و تراختور اعلام کنند‌.

آن دیگری بزم طنز و طرب راه انداخته و صمد و ممد را به مدد خواسته؛ از خانواده‌ها هم دعوت کرده که در این بزم حاضر شده و با جناب مهندس میثاق ببندند.

فلانی بروشور درآورده و هر چه در دور و برتان می‌بینید را ردیف کرده و گفته که «آیا می‌دانید که باعث و بانی همه‌ی این‌ها آقای دکتر است؟» فقط یک چیز را فراموش کرده که بنویسد، آن هم این اکسیژنی است که داریم استنشاقش می‌کنیم!

چهره‌ی دیگری، گیر داده به مدیری که او را از سمت قبلی‌اش عزل کرده و همه‌ی همتش را برای روکم کنی از او معطوف کرده؛ از ده جمله‌ای که بیان می‌کند، هشت جمله‌اش برمی‌گردد به همان مدیری که مسبب عزلش بوده.

گروهی بنا را بر انتقاد از دولت گذاشته و شعارشان انتقاد از دولت است؛ غافل از اینکه این دولت، دو سال دیگر، دوره‌ی مسئولیتش تمام می‌شود. بعدش می‌خواهند چکار کنند؟! آیا اصولاً انتقاد از دولت، برنامه است؟!

این قبیل دستاویزها حکایت از این دارند که بخش قابل توجهی از داوطلبان، مجلس را جدی نگرفته‌اند. و هنوز هم مجلس را محلی برای دستیابی به برخی فرصت‌ها مانند عزل و نصب مدیران و کسب فلان امتیازات و عقده گشایی از فلان جریان و... می‌دانند. حتی شرط تحصیلات فوق لیسانس هم نتوانست این درد را التیام بخشیده و باعث ارتقای جایگاه مجلس در نگاه داوطلبان شود. دکتر یا کارشناس ارشدی که با شعر و شال قرمز و عینک و تراختورسواری می‌خواهد به مجلس برود، معلوم است که نمی‌تواند عصاره‌ی فضائل ملت باشد.

یک غفلت بزرگ دیگر نیز در این هیاهو صورت گرفت که متاسفانه باز هم مورد توجه و مطالبه‌ی افکار عمومی و خواص واقع نشد. ما کمتر دیدیم که داوطلبان نمایندگی مجلس، با شعار افتخارآمیز عدالتخواهی پیش بیایند. اگر هم احیاناً کسی از عدالت سخن گفت، تصویری ناقص، نحیف و منفعل از عدالت ارائه کرد که هیچ نسبتی با روح الهی عدالت نداشت.

ما ندیدیم که کسی با برجسته‌سازی این مفهوم ارزشمند، لااقل به دنبال غربت‌زدایی از یک اصل الهی باشد. سکوت سنگینی که بر نخبگان حزب اللهی و سینه چاکان مستضعفین در این زمینه حاکم شد، غیرقابل توجیه است. حتی داوطلبان حزب اللهی هم نخواستند که چنین محوری را برای حرکت برگزینند. آنها هم با همان ادبیاتی وارد میدان شدند که دیگران. آنها هم از تراختور گفتند، دیگران هم. ندیدیم و نشنیدیم که کسانی از موجهین و السابقون، ائتلاف عدالتخواهان را تشکیل دهد. آشکارا، قهرِ عمومی با عدالتخواهی را به تماشا نشستیم. حتی برای تظاهر هم که شده، کسی در اطراف عدالت، قدم نزد. دردآور است که حتی محبین انقلاب اسلامی و آنها که اعتبارشان به آرمانخواهیِ گذشته‌شان است، اعتباری به عدالتخواهی و حقوق مستضعفین و... قائل نیستند. چرا؟ آیا اولویت‌های انقلاب اسلامی عوض شده‌اند یا... یا اینکه ریگی به کفش داریم و می‌ترسیم از عدالت سخن بگوییم در حالی که با آن هیچ نسبتی نداریم؟

«تحریم عدالتخواهی» نشانه‌ی خوبی برای مجلسی که می‌خواهد در «دهه‌ی پیشرفت و عدالت» زمام امور کشور را به دست بگیرد، نیست.

مردم باز هم پشت در ماندند

تعبیر عجیبی دارد حضرت امام(ره) که از بس بسیار شنیده‌ایمش چندان به تعمق در آن بها نمی‌دهیم و صرفاً به تکرار بی‌مغز این قبیل تعابیر بسنده می‌کنیم. ایشان در اهمیت مجلس می‌فرمایند:«مجلس عصاره‌ی فضائل ملت است». یعنی هر چه فضیلت در مردم سراغ داریم باید در نمایندگان مجلس عینیت یابد. معیار سختی است انصافاً. با این حساب و کتاب، قاعدتاً هر کسی نباید در خود این استعداد را ببیند که به چنان جایگاهی برسد. اما عجیب است که می‌بینیم خیلی‌ها بی‌توجه به چنین معیاری، خود را عصاره‌ی فضیلت‌های ملت دانسته و به پشتوانه‌ی زر و سیم و قبیله و طایفه، عزم مجلس کرده‌اند. خب؛ ایرادی نیست.بالاخره مجلس باید نماینده داشته باشد. اما گویا عیار نمایندگی ملت، در سنجه‌ی بعضی‌ها، زیادی پایین آمده و فیلتری که ملت، نمایندگانش را از آن عبور می‌دهد، روزنه‌هایش زیاده گشاد شده. آدم‌های محترمی که در خوشبینانه‌ترین حالت، افرادی در ردیف آدم‌های معمولی جامعه هستند، با دستاویز قرار دادن «احساس تکلیف» و «قصد خدمت»و... دوره افتاده‌اند در جامعه که به ما رای بدهید. این افراد، که ادعا می‌کنند عصاره‌ی فضائل ملت هستند، در مواجهه با پرسش‌هایی ناظر بر نیازهای کشور و راه‌های رسیدن به نقطه‌ی مطلوب، به درد دل‌های کوچه بازاری می‌پردازند. این در حالی است که در دهه‌ی چهارم انقلاب اسلامی، که قاعدتاً دوره‌ی بلوغ انقلاب است، دیگر نباید مجال میدان‌داری به افراد معمولی داد. اگر هم در گذشته چنین خبطی صورت گرفته، ثمراتش را در عملکرد مجلس دیده‌ایم. بنابراین دلیلی ندارد که همچنان به عصاره‌های قبائل سیاسی اعتماد کرده و فرصت بزرگی به نام مجلس شورای اسلامی را فدای مصلحت‌اندیشی‌های ویرانگر سیاسیون نماییم.
قبائل سیاسی، از قدیم‌الایام با «ملت» بیگانه بوده‌اند. آنها بیشترین نقشی که به ملت داده‌اند، نقش سیاهی لشکری بوده که برای شکست دادن رقیب به کار می‌آیند و بس. امروز اگر شعارها و بیانیه‌های قبائل سیاسی را بخوانیم، دقیقاً غیبت مردم و دغدغه های اصلی آنها را احساس می‌کنیم. قبائل سیاسی دارند داد می‌زنند که برای رو کم کنی از قبیله‌ی رقیب وارد میدان شده‌اند و نه گشودن گرهی از گره‌های نظام و مردم. دعوا بر سر این نیست که چگونه به مردم خدمت شود، منازعه بر سر شکست دادن رقیب سیاسی است و نه چیز دیگر. برای همین هم مدام دارند مردم را از رقیب می‌ترسانند و می‌گویند اگر به ما رای ندهید فلانی‌ها پیروز خواهند شد و آن وقت چنین خواهد شد و چنان.
مردم به اعتبار تجربه‌ای که از گذشته اندوخته‌اند، همپای انقلاب اسلامی به بلوغ رسیده و به خوبی در حال رصد وضعیت میدان رقابت هستند. آنها به واقع دارند دنبال خودشان می‌گردند در این میدان. براستی مردم در کجای مناسبات گروه‌های سیاسی جای دارند؟ وزن آنها چگونه محاسبه می‌شود؟ چرا گروه‌های سیاسی، همچنان در پشت درهای بسته دارند برای مردم لیست‌نویسی می‌کنند؟ با این وصف آیا مردم به گروهای معامله‌گر سیاسی اعتماد خواهند کرد؟ و آیا جریانی از دل این فعالین سیاسی شکل خواهد گرفت که مردم را بازیگر اصلی انتخابات فرض کرده و بر مبنای مطالبات آنها عمل کند؟
از غیبت مردم در مناسبات قبائل سیاسی که بگذریم، بی‌توجهی تعمدی به برخی خطوط آشکار در کلام رهبر انقلاب نیز عجیب به نظر می‌رسد. چندی پیش که ایشان در مقام نقد سال‌های حیات جمهوری اسلامی، به برخی نقاط ضعف اشاره کردند، انتظار این بود که گروه‌های سیاسی و کسانی که خود را به اصطلاح «سرباز ولایت» و «عصاره‌ی فضائل ملت» می‌دانند، ادبیات خود را بر مبنای این راهبردها شکل دهند. مسائلی همانند «اشرافیگری مسئولین»، «توجه به فرعیات و غفلت از مسائل اصلی»، «نبود پیشرفت مطلوب و مورد توقع در اخلاق، معنویت و تزکیه نفس بموازات پیشرفتهای علمی»، «عدم رسیدن به عدالت اجتماعی مطلوب اسلام» و... نه تنها مورد توجه واقع نشده‌اند، بلکه به صورت کاملاً تعمدی تلاش می‌شود تا افکار عمومی نیز این موضوعات را پیگیری نکند.
غیبت مردم و مطالبات اصلی نظام در گفتمان غالب بر قبائل سیاسی، نشانه‌های خوبی نیست. نخبگان متعهد، اگر می‌خواهند خدمتی به مردم کنند، روشنگری در قبال انحراف حاکم بر مشی گروه‌های سیاسی و بازخوانیِ جایگاه مردم در جمهوری اسلامی را تکلیف خود بدانند.

احساس تکلیف و دیگر هیچ!

طرف آمده بود که مثلاً مشورت کند در مورد انتخابات مجلس. میگفت احساس تکلیف کرده و به اصرار رفقا، داوطلب نمایندگی مجلس شورای اسلامی شده و حالا روی کمک همه حساب باز کرده است!

چند سالی میشود که می‌‌شناسمش. سلامت اقتصادی و اخلاقی دارد. اما آدم ساده و معمولیای است؛ درست همانند بسیاری دیگر از مردم. وقتی شنیدم که میخواهد به مجلس برود تعجب کردم. هر چند که تعجبم بیجا بود. چون این روزها هر کسی با هر قد و قوارهای فکر میکند که میتواند نمایندهی مردم شود.

گفتم: از ما چه انتظاری دارید؟

گفت: بگویید که چه بگویم تا مردم اقبال کنند؟!

به تعارف گفتم: اختیار دارید حاج آقا؛ شما الحمدلله استاد همهی ما هستید.

گفت: به هر حال من روی مشورت و کمک شما حساب کردهام.

گفتم: اینکه چه بگویید به خودتان مربوط میشود و دغدغههایتان. شما حتماً حرفی برای گفتن داشتهاید که احساس تکلیف کردهاید... به همان «تکلیف» رجوع کرده و ببینید که چه باید بگویید.

بدون آنکه کم آورده باشد، گفت: حالا شما مسائلی را که به نظرتان مهماند بنویسید بدهید تا من روی آنها فکر کنم. هر چه باشد شما اهل رسانهاید و مسائل مردم را بهتر از من میشناسید.

با زبان بیزبانی میگفت که «نمیدانم چه بگویم». و من هم هر چه تلاش کردم تا متقاعدش کنم که این کاره نیست موفق نشدم. آخر سر هم برای اینکه دلش نشکند گفتم میتوانید از برنامه چشمانداز استفاده کنید...

از واکنشش فهمیدم که این پیشنهاد را نپسندیده؛ چون اصولاً نمیدانست که چشمانداز چیست و چند صفحه است و چه میگوید. پس آهی کشید به نشانهی تاسف و بلند شد و خداحافظی سردی کرد و رفت.

بنده خدا بیتقصیر است البته. از وقتی عیار نمایندگی ملت پایین آمده، کسانی مهیای نمایندگی میشوند که سطح تفکر و معرفتشان نسبت به مسائل ملت، از تودهی مردم هم پایینتر است. اما همین آدمها به لطایفالحیل به مردم فشار میآورند که حتماً رای بیاورند. حتی از اموات نیز آویزان میشوند.

شاهِ شهیدپرور یا مای تن‌پرور؟

فلانی که چهرهای موجه و دلسوخته است، داشت از وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه حرف میزد و اینکه داریم به سوی ابتذال میرویم و وضعمان خراب است و فساد اوج گرفته و فحشا پا درآورده و از این تعابیر آشنا که در سالهای گذشته بسیار شنیدهایم آنها را. قابل تحسین است این انتقادها و اعتراضها، که اگر اینها هم نباشند، معروف در قبر عادات، دفن میشود.

گاهی اما در تداوم این انتقادها، چنان بیمبنا میشویم که ناخواسته خود را نقض میکنیم و می‌شویم مصداق هموکه بر سر شاخ بن می‌برید. مثلاً همین دلسوختهی گرامی، که سالهای حکومت طاغوت را تجربه کرده و در آن فضا زیست کرده، برای آنکه مخاطبش بهتر بفهمد که چه فاجعهای در جامعهی امروز رخ داده، اقدام به ارائهی شاهد و قرینه میکند: «ببینید تو را خدا... جوانهایی که در دورهی طاغوت تربیت شدند، انقلاب کردند و راهی جبههها شدند و به مقام شهادت نائل آمدند، آن وقت جوانهای بعد از انقلاب، شدند اینهایی که میبینید؛ هر روز یک مدل مو و یک مدل لباس و دوست دختر و دوست پسر و...»

این یعنی اینکه جناب شاهنشاه و سیستم طاغوتیاش «شهیدپرور» بود و جمهوری اسلامی نسلی تربیت کرده که همهاش غرق در ابتذال و بدحجابی و... هستند!

اگر چه شاید ما نیز جزء آن دسته باشیم که با شنیدن چنین تعابیری، سری به نشانه‌ی تایید و افسوس تکان بدهیم، اما توجه عمیق به اجزای اینگونه مقایسهها، بتواند درسهایی را هم به ما بدهد.

این روشنتر از روز است که پهلویها، هیچگاه دغدغهی تربیت نسلی «دینمدار» و «شهادتطلب» را نداشتهاند. نگاهي،‌ حتي سطحي، به رفرماسيون پهلوي‏ها نشان مي‏دهد كه آنها در پيساختن چه جامعه‏اي بودند؛ وسترنيزه كردن جامعهی ايراني، آرزوی محمدرضا و پدرش بود. از کشف حجاب رضاخانی گرفته تا انقلاب به اصطلاح سفید محمدرضایش، حکایت از حرکت جنونآمیز این پدر و پسر به سمت غربیسازی زندگی ایرانیان داشت؛ فحشای بخشنامهای آن دوران، همهی راهها را به منجلاب هرزگی ختم میکرد. اینکه دیگر نیازی به استدلال و محاجه ندارد.

اما آنچه عجیب و البته غریب است این است که پس چگونه از آن فضای زیستی، چنان انسانهایی سربرآوردند که شدند «مجاهد» و «شهید»؟! این تناقض، خیلیها را مردد کرده و دستاویزی برای دوستان بیتحلیل و البته معارضانی که نمیخواهند سر به تن جمهوری اسلامی باشد مهیا کرده است. دشمن که باید دشمنی کند و کارش همین است، اما داد و فریاد دوستان دلسوز، نشان از بیتحلیلی آنها دارد. یعنی وقتی نمیتوانند بفهمند که چه رازی در این تناقض است فریاد میکشند. در یک کلام، فریادها نشانهی کم آوردن است در وادی تفکر و تحلیل.

خوب است که بسیاری از منتقدان امروزِ اخلاق و فرهنگ، تجربهی کار فرهنگی و فکری در سالهای پیش از انقلاب را دارند. با این همه باز هم از «شاه شهیدپرور» میگویند و از جوانان سوسولِ جمهوری اسلامی!

همینها در کتابهای خاطراتشان نوشتهاند که با وجود فشارهای تحملناپذیر حکومت پهلوی، چگونه با تمام وجود خود را وقف انقلاب و اسلام کرده بودند. از فعالیتهای فکری در زیرزمینها و بالای کوهها گرفته تا تکثیر مقاله و سخنرانی در پلیسیترین شرایط و با کمترین امکانات، حکایتها شنیدهایم ما.

تلاش خالصانه و خاضعانهی علما و روحانیون و دانشگاهیها را برای جذب و تربیت جوانان در آن سالها مگر میشود ندید؟ جلسات پررونق مذهبی و اعتقادی در مساجد و حسینیهها، مگر کم تاثیر داشتهاند در تربیت نسل شهادتطلب و انقلابی؟

همهی آن شرایط دشوار و طاقتفرسا، هیچگاه بهانهی عافیتجویی و محافظهکاری و تنبلی نشد. خستگیناپذیری، چشمپوشی از تمتعات مادی و امتیازات دنیوی، کار به قصد قربت و سازندگی به نیت سربازی برای اسلام، همه و همه عواملی بودند که نه تنها سد راه سیاستهای ضداخلاقی شاهنشاه میشد، بلکه جریان تربیتی عظیمی را نیز سامان میداد.

فقط با یک حساب سرانگشتی اگر بشماریم تعداد محصولات فرهنگی و فکری تولید شده در جبههی انقلاب را، در آن سال‌ها، حساب کار دستمان میآید.

همهی آن اتفاقات فرهنگی و فکری، به رغم جریان رسمی حاکم بر کشور، انقلابیون را پرورش داد و شهدا را به عرصه آورد.

سرکوفت زدنهای ما بر سر جوانان امروز، بیهیچ تردیدی، فرافکنیهای ناشی از کمکاری و سهلانگاری است. دلسوختگانی که مدعی وضعیت تیره و خراب جامعه هستند، بهتر است به جای فریادهای بیسرانجام و کلیشهای، از صدر تا ذیل فرهنگ کشور را ورانداز کنند و ببینند که چگونه عافیتطلبی، تخدیرمان کرده. کلاه خود را قاضی کنند و ببینند آیا انصافاً با این بیحالی و بیخیالی، چیزی بیش از این انتظار داشتند؟ فرقی هم نمیکند که طرف مسئول دولتی باشد یا روحانی مسجد یا هر کس دیگری...

شاه، شهیدپرور نبود آقاجان؛ ما تنپرور شدهایم.