همچنان میدان‌داری «تهدید مسلکان»

چند سال پیش، انتقادها نسبت به انتصاب یکی از مدیران فرهنگی استان بالا گرفت و برخی مطبوعات به صورت مکرر، هم آن مدیر و هم باعث و بانی اصلی انتصابش را به باد انتقاد می‌گرفتند. در آن زمان، مشهور شده بود که یکی دو نفر از نمایندگان استان در مجلس، نقش اصلی را در انتصاب آن مدیر داشته‌اند. این ذهنیت، البته قریب به واقعیت بود، چرا که نه آن مدیر و نه نمایندگان مذکور، هیچ‌گاه این شائبه را تکذیب نکردند.

در یک مقطعی که انتقادها پررنگ‌تر و دامنه‌دارتر شد، یکی از آن نمایندگان تماس گرفت که «آقا جان حرف حساب شما چیست و چرا مدام از ارتباط من با انتصاب فلانی می‌نویسید؟» گفتم: «مگر اینگونه نیست؟ آیا شما نمی‌پذیرید که در نصب فلانی نقش داشته‌اید؟ مگر نمی‌بینید که مدیر کل محبوب شما چه فرصت‌هایی را دارد به باد می‌دهد؟»

پاسخش از آنچه فکر می‌کردیم جالب تر بود. تصور ما این بود که او شروع به برشمردن فضائل و مزایای مدیر کل منصوبش خواهد کرد. اما اتفاقاً او به تنها چیزی که اشاره نکرد همین بود. منطقش چنین بود: «اصلاً شما می‌دانید که در آن زمان چه کسانی کاندیدای مدیر کلی بودند؟ اگر آنها را می‌شناختید به من ایراد نمی‌گرفتید. اگر فلانی یا فلانی مدیر کل می‌شدند می‌دانید چه می‌شد؟ آنها مشکل داشتند برادر من. ما فشار آوردیم که این آقا مدیر کل شود تا آنها نیایند. وگرنه من خودم هم می‌دانم که این آقا ایرادات اساسی دارد»! و در ادامه هم همان منطق ویرانگر قدیمی را یادآوری کرد: «ما بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردیم».

و این شد تمام منطق آقای نماینده در انتصاب یک مدیر فرهنگی در حساس‌ترین برهه‌ی زمانی. سایر انتصابات آقایان هم با همین استدلال اتفاق افتاده بود. آنها با این روند، دهها مدیر را گمارده بودند که تنها هنرشان در «بدتر» نبودنشان بود!

همه‌ی ما با این منطق آشناییم کمابیش. یعنی جایی نیست که این نگاه حاکم نباشد. صاحبان این منطق را ما در اینجا «تهدید مسلکان» می‌نامیم.

تهدیدمسلکان، در سال‌های حیات انقلاب اسلامی، همواره بیشترین هزینه را برای مردم و انقلاب به بار آورده اند؛ آنها با بزرگ‌نمایی تهدیدها، عملاً به تخفیف مزیت‌ها و تحقیر فرصت‌ها دست می‌زنند. اینها، ظرفیت‌های فراوان انقلاب اسلامی را قربانی مصلحت‌اندیشی‌های غیرموجه خود می‌کنند.

هر جا که جمهوری اسلامی در موضع انفعال است، حتماً آنجا را تهدید مسلکان مدیریت می‌کنند. بر عکس این مدعا نیز صادق است؛ در عرصه‌های مختلفی که کشور به توفیقات چشمگیری دست یافته، شک نکنید که تهدیدمسلکان را به آن عرصه‌ها راه نداده‌اند.

اینکه می‌بینیم عیار مدیریت‌ها روز به روز پایین می‌آید، ثمره‌ی اعمال نظر تهدیدمسلکان است. چون آنها وقتی می‌خواهند کسی را مدیر کنند، به این نمی‌اندیشند که چه کسی باید انتخاب شود بلکه اصل اساسی‌شان این است که چه کسی نباید انتخاب شود! و تازه در این «نباید» هم به دنبال مصلحت‌های مردم و انقلاب نیستند. بلکه، بزرگترین مصلحت برایشان، عدم فروپاشی زنجیره‌ی امتیازطلبی خودشان است. ثمره‌ی عینی قرار گرفتن تهدیدمسلکان در مصادر امور، حذف شایستگان و سربرآوردن کوتوله‌هاست.

در آستانه‌ی انتخابات مجلس هم، تهدیدمسلکان حضور فعالی در عرصه دارند. سآستآست

آنها در ایام انتخابات، شروع می‌کنند به تهدید مردم که «اگر به فلانی‌ها رای بدهید، چنین و چنان خواهد شد». معنای اصلی این تعبیر این است که «به ما رای بدهید». اما چون روح تهدید در اینها ریشه دوانده و نمی‌توانند خود را اثبات کنند، اقدام به تهدید مردم می‌کنند. اگر اینها، از مرام تهدید توبه کنند قاعدتاً باید بگویند: «اگر به ما رای بدهید چنین می‌کنیم و چنان».

جالب است که برخی داوطلبان نمایندگی، در مواجهه با پرسش از دلایل شایستگی خود، می‌گویند که ما فقط می‌خواهیم کفه‌ی ترازو را به نفع نیروهای انقلاب در مجلس پایین بیاوریم و اجازه ندهیم عوامل دشمن یا معارضان نظام به مجلس راه یابند! خب؛ معلوم است که با چنین رویکردی، نباید به شکل‌گیری مجلسی فعال، هوشمند، موثر، صاحب فکر، مطالبه‌گر و در یک کلام انقلابی امید بست؛ چون نمایندگانش تنها با این انگیزه وارد مجلس شده‌اند که عده‌ای دیگر نتوانند به مجلس بروند.

شک نکنیم که نتیجه‌ی چنین انتخابی، تن دادن به نمایندگی کسانی خواهد بود که حتی خود نیز می‌دانند که اصلح نیستند. قرار گرفتن این افراد در جایگاه مهمی مانند نمایندگی مردم، مجلسی بی‌کیفیت را رقم خواهد زد که نه تنها نخواهد توانست گرهی از جامعه بگشاید، بلکه خود، وبال گردن مردم و نظام خواهد بود.

مجلسی که قرار است «عصاره‌ی فضائل ملت» باشد، با چنین نمایندگانی، از سطح ملت پایین‌تر خواهد بود؛ بنابراین توان راهبری امور را نخواهد داشت.

این روش که به مردم بگوییم «به ما رای بدهید تا فلانی‌ها بالا نیایند» یعنی «خودکشی از ترس مرگ». و ما نباید خودکشی کنیم.

«آرمانگرا» بودند؛ «واقع گرا» شدند

«آرمانگرايان» با «مديران» و «برنامهريزان» مشكل دارند. مشكل هم در اين است كه «مديران» در «عرصه عمل» هستند و «آرمانگرايان» بر «كرسي نظر». «مديران» ميگويند «آرمان»ها به درد «سخنراني» ميخورند و «قابليت اجرا» ندارند. و آرمانگرايان بر اصالت آرمانها اصرار ميورزند.

به زعم مديران، «ادارهي جامعه» كاري است كاملاً علمي و نميتوان با تكيه بر «ايدهآل»هاي آرمانگرايانه، چرخ جامعه را گرداند.

بدين ترتيب، برخي پديدههاي اجتماعي در نگاه آرمانگرايان، نمودي از «ظلم» محسوب ميشود. در حاليكه همان پديدهها در نگاه مديران، به عنوان امري اجتنابناپذير و قهري پذيرفته ميشوند. در اينجاست كه جدال ميان آرمانگرايان و مديران بالا ميگيرد. جدالي كه هيچگاه به سرانجام نميرسد.

براي مثال، آرمانگرايان اصرار دارند كه «همهي فقر بايد ريشهكن شود» و مديران، چنين باوري را نميپذيرند. چرا كه آرمانگرايان به «معارف» استناد ميكنند و مديران، به «عرف». بر اساس «معارف»، همهي اعضاي جامعهی بشري، حق حيات دارند و هيچ بهانهاي براي «عدم برخورداري هيچ يك از آنها» پذيرفته نيست. ولي بر اساس «عرف تاريخ»، همواره عدهاي بودهاند كه از مواهب زندگي و اسباب رفاه محروم بودهاند. البته پشتوانهي محكمتري نيز براي پذيرش «عرف تاريخ» تراشيده شده و آن عبارت است از «قواعد علمي».

بر اساس قواعد علمي نيز، «براي توسعهي اجتماعي و اقتصادي» چارهاي جز محروميت عدهاي از اعضاي جامعهي بشري نيست.

مديران ميگويند: «اقتصاد، علم است» و بنيانگذاران «علم اقتصاد»، كار را تمام كردهاند. آنها «بهتر از ما ميدانستند» كه نميتوان «همه را از بند فقر رهانيد». از اين روي، در نسخههايي كه براي اقتصاد پيچيدهاند، مجوز «چشمپوشي از وجود عدهاي» را صادر كردهاند.

اما آرمانگرايان، اين نسخهها را برنميتابند. آنها نميتوانند به «الزامات توسعه» تن دهند. آنها ميگويند اگر هم بپذيريم كه عدهاي بايد قرباني شوند تا جامعه، توسعه يابد، باز هم مسئله حل نميشود. در اين صورت، اين ابهام باقي است كه «اين عده، كه قرار است هزينه‌ی توسعه شوند، چه كساني هستند؟» چگونه انتخاب ميشوند؟ چه كساني آنها را انتخاب ميكنند؟ چه معيارهايي براي گزينش اين قربانيان وجود دارد؟

و مديران ميگويند، «جريان توسعه»، جرياني كاملاً «آزاد» است. هر كس، هر جور که «میتواند»، گلیم خود را از آب بیرون بکشد! هر که «باعرضهتر» است، در جریانِ آزاد توسعه، بهرهمند میشود. توجه كنيد: «در جريانِ آزادِ توسعه، هر كه «توان» دارد، بهرهمند ميشود»!!

با اين حساب، كاملاً پيداست كه «قربانيانِ توسعه» چه كساني هستند. از همان ابتدا نيز كاملاً روشن بود كه تمام كاسه كوزههاي «قواعد علمي» بر سر چه كساني خواهد شكست. آيا بهتر نبود از اول بگويند كه «ناتوانان»، خود را آمادهي قرباني شدن كنند؟

پس، آرمانگرايان، زير بار نميروند. چرا كه تن دادن به اين «قواعد علمي»، همانا رضایت دادن به «ضعيفكشي» است و اين، در معارف آرمانگرايان، چيزي جز «ظلم» معني نميشود. چطور میشود، دست عدهای را بست و انداخت در میدان کارزار و از آنها خواست تا از خود دفاع کرده و جان خود را نجات دهند؟

كار كه به اينجا ميرسد، مديران ميگويند «بالاخره نميتوان در مقابل حركت شتابان توسعه ايستاد»، «نميتوان قطار توسعه را متوقف نمود»، «توسعه، امري قهري است و بايد اتفاق بيفتد». به زعم مديران، «توسعه همين است كه هست و جز اين نيست».

آرمانگرايان، اما اصرار دارند كه ميتوان و بايد كه نسخهي ديگري براي توسعه يافت تا انسانيتر باشد...

و اين حكايت همچنان ادامه دارد.

***

بسياري از مديرانِ امروز، تا چندي پيش، آرمانگراياني صادق بودند كه به هيچ روي حاضر به عدول از باورهايشان نبودند و برای این آرمانها حنجره پاره میکردند و سینه چاک مینمودند. تا اینکه چرخ روزگار گرديد و «آرمانگرايانِ ديروز»، «مديرانِ امروز» شدند. انتظار بر اين بود كه اين مديران، همچنان به اصالت آرمانها پایبند باشند، ولي ديري نپاييد كه از باورهاي «راديكال» خود، ابراز ندامت كرده و سايرين را نيز دعوت به «واقعگرايي» كردند. و «واقعگرایی» یعنی پذیرشِ پیشامدها. حتی اگر این پیشامدها، با هدایت «توانگران» ترتیب یافته باشند.

بدین ترتیب بود که آرمانگرايان ديروز، مسافت ميان «حقيقت» و «واقعيت» را با گذار از دالان «مديريت» به سرعت پيمودند و شدند «واقع‌گرا» و توجیه‌گر وضع موجود...

اشرافیت؛ خوره‌ای که به جان انقلاب افتاده

یکی از تکنوکرات‌‌های سابقاً دولتی، که امروز نیز در یکی از ارکان حاکمیتی مشغول نظریه‌‌سازی است، در مواجهه با پرسشهای چند جوانِ بیملاحظه در باب «آسیبهای فرهنگی و اجتماعی اشرافیتِ سیاسی یا دولتی»، ضمن انکار وجود چنین پدیده‌ای، خونسردانه و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «... بله؛ ما در زمان جنگ اورکت خاکی میپوشیدیم و لباسهایمان ساده و بی‌پیرایه بود و در سالهای بعد از جنگ، کت و شلوار پوشیدیم و کمی مرتب شدیم و به سر و صورت‌مان رسیدیم؛ اگر منظورتان از اشرافیت این است، بله وجود دارد»!

*

اگر چه برخی، نسبت به واژگانی نظیر «اشرافیت» حسایت داشته و کاربرد آن را، ابزاری سیاسی برای منکوب کردن رقیب میپندارند، اما انصافاً به هر وادی که قدم میگذاریم، قهراً ردپایی از این پدیده ی مرموز میبینیم. قوّت و عمقش به قدری است که به راحتی نمیتوان زبان به نقدش گشود. رسمیت و اصالتش را مگر میشود انکار کرد؟ سینهچاک و مدافع هم کم ندارد البته. حتی طیفی از فرودستان نیز، به اصالت «اشرافیت» ایمان آورده و به دفاع از حقوق اشراف برمیخیزند!

اشرافیت، گونههای مختلفی دارد که گونهی اقتصادیاش، بیش از گونههای دیگر شناخته شده است. در کنار «اشراف اقتصادی»، میتوان از «اشراف سیاسی» و «اشراف مذهبی» هم نام برد. اگر چه گونههای دیگر نیز در حال تولدند که از دل همین گونهها نُضج میگیرند.

اشراف اقتصادی، بر مدار «ثروت» میچرخند. پایهی «شرافت»شان، ثروت است. پول را به خدمت میگیرند برای چنبره انداختن بر شئون زندگی مردم.

اشراف سیاسی، «قدرت»محورند. «شرافت»شان را از قدرتی میگیرند که به واسطهی انتصابشان در یکی از مواضع حاکمیتی نصیبشان شده است. این دسته، فرصتِ در قدرت بودن را غنیمت شمرده و به تولید نسل و ازدیاد وابستگان در دایرهی قدرت میپردازند. به طوریکه بعد از مدتی کوتاه، لشکری حریص را سامان میدهند که در افتادن با آنها، برابر با ورافتادن است. همهی موانع را _حتی به قیمت آتش زدن مُلک _ در مینوردند تا همواره بر اریکه باشند.

اشراف مذهبی، اما تکیه بر تدیُن دارند. موجّهترین گونهی اشرافیت، همین است. نقطهی عزیمت اشراف مذهبی، باورهای زلال مردم نسبت به مبانی دینی است. در پشت مجموعهای از «آداب» و «اَعمالِ» دینی سنگر گرفته و به بسط تسلط مشغول میشوند. اصرار دارند که خود را عامل به فرائض دینی نمایش دهند. اهل روضه و سلام و صلواتاند؛ حجشان ترک نمیشود؛ خوانِ کرم میگسترند و ولیمه میدهند و...

پیوند وثیقی با اقتصاد دارند این متدینین؛ به معنای کامل کلمه «سرمایه‌دار»ند. اما سرمایه‌داری اینها، مرزی باریک با سرمایه‌داری متفرعنانه‌ی اشراف اقتصادی دارد و آن عبارت از «17 رکعت نماز» است: «سرمایه‌داری+17 رکعت». و همین 17رکعت است که زبان خیلی‌ها را می‌بندد تا هیچ تعرضی به ساحت‌شان نشود.

همهی این گونهها، در یک نقطه مشترکاند و آن اینکه؛ همواره برای پنهان نگهداشتن پدیدهی ظالمانه‌ی اشرافیت از دیدگان، ابزار و اسباب رنگارنگ را به خدمت میگیرند و با هیاهو و فضاسازیِ روانی، خود را از موضوعیت انداخته و عناصری در ردیف باقی جماعت نشان میدهند. خود را همیشه در حاشیهها جای میدهند تا متن را مدیریت کنند. ترجیح میدهند در گوشه و کنار مملکت بپلکند و مردم را با دعواهای مبتذل روزمره تنها بگذارند. به وقتش، اما با صحنهآرایی و فراخوانِ اصحاب، راهبری اجتماعی و سیاسی هم میکنند.

هنگام صحبت، چنان خود را به کوچهی علی چپ مینند که هر آدمِ سادهدلی را متقاعد میکنند که اصولآً پدیده‌ای به نام «اشرافیت» و کسانی به نام «اَشراف» وجود ندارند و اینها ساختهی ذهنِ بیمارِ عدهای معلومالحالِ ضد رفاهِ فقرپرورِ مخالفِ توسعه و باجگیر است! اشرافیت، دروغ بزرگی است که حسودهای بیبهره از علم اقتصاد رایج کردهاند.

برای دریافت بهتر آفت‌های ریشه‌دار اشرافیت، بار دیگر مثالی را که در ابتدا آوردم مرور کنید تا تفاوت‌ها را دریابید. این فرد و امثالش، سال‌ها به وکالت از مردم قانونگذاری کرده و سالیان درازی نیز در مناصب مختلف حاکمیتی حضور داشته است. اینها، احیاگر جریان پلیدی به نام اشرافیت شدند که با قیام 57 به پدیده‌ای ظالمانه و شیطانی تبدیل شده بود. امروز، این عده با فروکاستن اشرافیت به مرتب بودن سر و صورت و تمیز بودن لباس، ضمن ارائهی چهرهی موجّه از خود، توده را نیز به هم‌آوایی با خود متمایل میکنند. قطعاً هر که چنین تعریفی از اشرافیت را بشنود، حق را به اشراف میدهد؛ تو گویی امام حسین(ع) یزید را کشته!

اشراف، مانع از دیده شدن واقعیات جامعه میشوند. اینکه همیشه در همهی عرصهها لَنگ میزنیم، معلولِ حضورِ هدفمند اشراف در ساحتِ تصمیمگیریها و تصمیمسازیهاست. آنها، به هیچ روی پای سندی را امضاء نمیکنند که خود و منافعشان را به رسمیت نشناسد. و با وجود این دسته، انتظار برپایی عدالتِ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، سرابی بیش نیست؛ ریشهی اشراف، به قدری قدرتمند است که هر رویندهای را جوانمرگ میکند. پس آنها که دلشان به حال عدالت میسوزد، «اشراف» را دریابند.

«ساکنان غیررسمی» و خیالی به نام عدالت

حاشیه ای بر یک مطالبهی دل آزار

در برنامه‌ی مطالبهی این هفته، بحث بر سر وضعیت مسکن و شهرسازی در آذربایجانشرقی بود و مدیر کل مسکن و شهرسازی استان، بعد از چند ماه پیگیری و پیغام و پسغام، سرانجام به برنامه آمد. از بحثهای پیرامون مسکن مهر و واکنشهای عجیب و غریب مسئول محترم مسکن که بگذریم، موضوعی که برای بنده بسیار دردناک بود، نوع نگاه و قضاوت ایشان نسبت به موضوع «حاشیهنشینی» یا به بیانِ مسئول مذکور، «سکونتگاههای غیررسمی» تبریز بود. طرح این موضوع در مطالبه، باعث شد تا ایشان ما را متهم به بیاطلاعی از شرح وظایف مسکن و شهرسازی کرده و از پاسخگویی کامل به مسائل مربوط به «سکونتگاههای غیررسمی» شانه خالی کند. اما در همین حرفهای نصفه و نیمه، نکتهای از زبان ایشان پرید که حقیقتاً دردآور بود. گو اینکه مشابه همین حرف را قبلاً از زبان دیگرانی از مسئولین هم شنیده بودم. مسئول مسکن و شهرسازی استان گفت که این مناطق «غیررسمی»اند؛ یعنی اینکه ما اینها را به رسمیت نمیشناسیم که برنامه یا پروژهای را در آنها اجرا کنیم. چند قلم کاری هم که برای توانمندسازی این مناطق شده، به درخواست و با وام اعطایی «بانک جهانی»! صورت گرفته وگرنه ما «مجاز» به هیچ کاری در این زمینه نیستیم! یک منطق عجیب و غریب هم از زبان ایشان بیان شد که شنیدنش مایهی امیدواری! است انصافاً:

«بعضیها معتقدند که اگر به مناطق حاشیهای یا همان سکونتگاههای غیررسمی برسیم، دیگران را هم تشویق به مهاجرت به این مناطق کردهایم. یعنی اگر مردم ببینند که وضع حاشیهنشینها خوب شده، انگیزه پیدا میکنند برای مهاجرت»!

روشن است که با چنین منطقهای عجیبی، وضعیت منطقهای به وسعت 1500 هکتار و با جمعیتی بین 400 تا 600هزار نفر چگونه خواهد بود.

مردم قانع این مناطق، سالهای سال است که با مرارتها و سختیهای زندگی در «سکونتگاههای غیررسمی» ساختهاند، اما نمیدانند که چنین منطق مزخرفی بر بدنهی مدیریتی جامعه حاکم است. شکاف بزرگی که میان پایین شهر و بالای شهر ایجاد شده و به دنبالش، انواع مشکلات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و امنیتی را به ارمغان آورده، حاصل این نوع تفکر متجددانهای است که امثال این مدیر و همقطارانش دارند.

بنده، هر چند که متهم به بیسوادی از سوی مدیر مسکن و شهرسازی استان شدم، اما افتخار میکنم که باعث و بانی افشای چنین منطق ناعادلانه‌ای شدم. به این هم افتخار میکنم که به عنوان عضو کوچکی از برنامهی مطالبه، عاملی شدم برای انعکاس صدا و تصویر مردمی که «غیررسمی»اند و «بدون سند» زندگی میکنند! حتی اگر این تصاویر و حرف هایش به مدیر کل مسکن و شهرسازی استان مربوط نبود.

آقای مدیر کل! من بیسوادم و هرگز دنبال آن «سواد»ی که شما داریدش نخواهم رفت تا روزی روزگاری، پابرهنگانی را که از سر ناچاری و به جبر شرایط، در دامنهی عینالی ساکن شدهاند، غیررسمی ندانم!

من از سوی مدیر کل محترم و تمامی مدیرانی که منطقِ غیرمشروعِ مذکور را قبول دارند، از حاشیهنشینها عذر میخواهم؛ بویژه از شهید صدر قربانی، شهید توکل محمدزاده، شهید صادق جاویدی، شهید رسول سلیمی، شهید نصرالله یاری، شهید کریم نقوی، شهید محمدعلی دهقانزاده، شهید اسحق خدایی و از تمام مردانِ مردی که از این سکونتگاههای غیررسمی، فرمان امام امت را لبیک گفته و با پای برهنه به میدان جهاد شتافتند، عذر میخواهم.

«نقد انقلابی» را سر بریدیم تا «سیاه‌نمایی روشنفکرانه» سربرآورد

منتقدین، همواره متهم‌اند که دارند سیاه‌نمایی می‌کنند. فرقی هم نمی‌کند که «نقد» از چه جنسی باشد؛ در این نگاه، همه‌ی نقدها از یک عیار برخوردارند. این‌گونه تلقی از «نقد»، تبدیل به سلاحِ دمِ دستِ همگان شده تا هر گونه نقدی بر احوال خود را به اتهام سیاه‌نمایی، پس بزنند. این آفت عمومی، امروز، گریبان همه‌ی ما را گرفته؛ این هم دلیل دارد البته. از ریشه‌های تاریخی و روانشناختی که بگذریم، یک گروه در شیوع چنین نگاهی به موضوع نقد، نقش پررنگی داشته است؛ «جریان روشنفکری». جریان روشنفکری، همان است که اولاً تظاهر به مخالفت با وضع موجود می‌کند و ثانیاً هیچ حد و مرزی هم برای این مخالفتش نمی‌شناسد. اگر چه، نوبت به دین مدرنیته که می‌رسد، زبان در کام می‌گیرد و از کنار تمام مصائب این دینِ انسان‌زاد، بی‌صدا عبور می‌کند و حتی این مصائب را حکمت‌آمیز و اجتناب‌ناپذیر می‌داند.

روشنفکری در ایران، پیوند وثیقی با سیاه‌نمایی دارد و اصولاً موجودیتش به سیاه‌نمایی است. روشن است البته، که این همه را در لفافه‌ی «انتقاد از وضع موجود» عرضه می‌کند تا مثلاً مریدانی از دل توده برای خود بیابد. و عجیب است که با تمام این تقلاها، روشنفکرجماعت، هیچ گاه نتوانسته که راهبری مردم _ و حتی اقلیتی از آنها _ را در دست گیرد.

انقلاب اسلامی، منشاء شکل‌گیری گونه‌ای از «انتقاد از وضع موجود» بود که تفاوت ماهوی با نقد روشنفکرانه داشت. انقلاب، حیات خود را به «انتقاد از وضع موجود» پیوند زد تا هیچ‌گاه از حرکت باز نایستد و کهنگی را تجربه نکند. این، البته ریشه در معرفت دینی تشیع دارد که منتهای آمال شیعیان را رسیدن به موعود ترسیم کرده و این حصول میسر نیست، مگر به عدم اقناع به وضع موجود. انقلاب اسلامی ایران، که جریانی آماده‌گر برای موعود منتظر است، دقیقاً می‌داند که رسیدن به آن نقطه‌ی مطلوب، جز با عبور از وضع موجود ممکن نخواهد بود.

اما، امروز با غفلت از ماهیت انقلاب اسلامی و فراموشی عنصر مهمی به نام «انتقاد از وضع موجود» به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جریان روشنفکری، یکه‌تاز عرصه‌ی نقد شده و معلوم است که در چنین شرایطی، نقد یعنی سیاه‌نمایی!

«نقد انقلابی» را که ذبح کنیم، «نقد روشنفکرانه» سر برمی‌آورد. و ما مجبوریم، به همان سیاه‌نمایی‌ها تن در دهیم و دیگران هم مجبورند تصویرسازی‌های مشمئزکننده‌ی آنها از اسلام و ایران را به تماشا بنشینند.

ما قافیه را زمانی باختیم که عرصه را بر منتقد متعهد تنگ کردیم. آنچنان که حتی مقام جزء در فلان سازمان و نهاد، به خود جرات داد که هر گونه انتقاد از عملکرد خود را به مثابه‌ی «معارضه با نظام و اسلام» دانسته و حریم خود را حریم انقلاب معرفی کند و بدین ترتیب، حتی محبان انقلاب اسلامی هم نتوانستند برای انقلابِ محبوب خود، دلسوزی کنند.

همسان و همسنگ دانستنِ نقد انقلابی با سیاه‌‌نمایی، بزرگترین جفایی بود که به فرهنگِ انقلاب اسلامی کردیم. نتوانستیم بین این دو تمیز قائل شویم و اگر هم قدرت این تمیز را داشتیم، خود را به کوچه علی چپ زدیم تا مسئولیتِ اصلاحِ ناراستی‌ها بر دوش‌مان نباشد.

امروز که با مشاهده‌ی تصاویر یاس‌آور و دل‌آزارِ منعکس شده توسط جریان روشنفکری، رنگ‌مان می‌پرد، باز هم به این صرافت نیفتاده‌ایم که برای احیای نقد انقلابی، کاری کنیم. انگار همه پذیرفته‌ایم که نقد فقط یک گونه است و آن هم در انحصار روشنفکرانِ متدین به مدرنیته و بس.

فریاد و اعتراض در نقد انقلابی، اگر چه تیز و گزنده است، اما برای القای ناامیدی نیست؛ که در آن، امید موج می‌زند.  اعتراضِ نهفته در نقد انقلابی، به رنگ سرخ است و نه کبود و تیره. این سرخی، حکایت از میل به اصلاح دارد.

روشنفکر،‌ اگر فقر را به تصویر می‌کشد، نه از این روست که دلش برای عدالت می‌تپد، که می‌خواهد بگوید فلاکت مردمان، ناشی از دین‌مداری آنهاست.

آنچه او از نابرابری می‌نویسد، بیشتر برای مچ‌گیری از حکومت دینی است و نه برای دلسوزی به حال مستضعفین؛ و چگونه می‌توان تظاهر به مخالفت با نابرابری کرد و دست در کاسه‌ی زراندوزان داشت. عجیب نیست که سیاه‌ترین فیلم‌های سینمایی که در فضای ایران ساخته شده‌اند، همواره در فستیوال‌های غربی بر صدر نشسته‌اند...

کسی که نتواند تفاوت‌های نقد سرخ انقلابی و نقد سیاه روشنفکرانه را دریابد، نمی‌تواند خود را خیرخواه انقلاب بداند.

تعلیم و تربیتِ ایرانی؛ اقیانوسی به عمق چند انگشت

بدون هیچ مقصدی

تربیت‌یافتگان در نظام تعلیم و تربیت ما، به «غایت» امور بی‌توجهند. «غایت» یعنی «سرانجام». یعنی «عاقبت». به تعبیر ساده‌تر، در پی «مقصد»ی نیستند. «هدف»ی را پی نگرفته‌اند. از هر چه که به نوعی به تفکر در باب «هدف» مربوط است، بیزارند... برای اینان، اصالت با خودِ «عمل» است و نه با نتایجش. «غایت‌اندیشی» یعنی تامل در «چرایی» امور. به این ترتیب، اینکه «چرا باید تربیت شد؟» موضوعیت خود را در چنین فضایی از دست داده است. کور شدن نسبت به «مقصد» یعنی معلق بودن؛ یعنی پادر هوا بودن؛ یعنی به هر بادی لرزیدن. و مصادیق این خصال در دو دهه اخیر فراوانند.

فراموشی «عاقبت» امور، کمترین هزینه‌ای که دارد این است که نسلی بی‌تفاوت و خنثی را تعلیم می‌دهد که «خود» را می‌بیند و به تبعات اعمال خود، بی‌توجه است. حتی می‌توان شیوع «اباحی‌گری» را نیز از این مبداء دانست. بازخورد فکری و اخلاقی اباحی‌گری، زندگی در لحظه‌ی اکنون و التذاذ از «لحظه» است. برای یک اباحی‌گر، مهم نیست که چه بر سر دیگران و خود می‌آید، بلکه مهم این است که از لحظات محدود حیات، بیشترین لذت را باید برد. جمعیتی که در آموزش و پرورش ما تحت تعلیم‌اند، به چنین آفتی مبتلایند. بی‌مسئولیتی، نظم‌ناپذیری، تمایل به آزادی بی‌قاعده و... همگی در رفتار محصولات آموزش و پرورش ما نمود دارد.

 

اقیانوسی به عمق چند انگشت

حجم آموزش به شدت افزایش یافته است. آموزش و پرورش عمومی و آموزش عالی، وسعت فوق‌العاده‌ای یافته‌اند. در دورترین و محرومترین نقاط کشور، ردپایی از امکانات تحصیل دیده می‌شود. اما مسئله این است که همین حرکت (گسترش فضاهای آموزشی و وسعت بخشیدن به مراکز آموزشی) تبدیل به «هدف» شده است. اینکه قرار است از رهگذر این توسعه، «چه» عاید نسل ما شود، پاسخ درخوری ندارد. به واقع، آموزش و تعلیم، در سطح، گسترده شده ولی عمقش، بیش از چند انگشت نیست! توسعه‌ی امکانات آموزشی، زمانی ارزشمند است که بدانیم از این امکان، برای چه مقصدی بهره می‌گیریم. اگر چه در همین مقوله نیز، عدالت حاکم نیست و هنوز هم بخش‌هایی از کشور، از امکانات اولیه‌ی تحصیل محرومند!

 

خداحافظی با «تفکر»

نسل تلویزیونی ما، اصلاً حال و حوصله‌ی «تامل» ندارد. فقط می‌خواهد بگیرد و برود. زحمت «تفکر» را به خود نمی‌دهد. نظام تعلیمی ما هم دقیقاً با ذائقه‌ی این نسل همراه و همگام است. به جای او می‌اندیشد، به جای او تفکر می‌کند، به جای او می‌فهمد، و در مقابل، فهرستی توصیفی از «اندیشه‌ها» و «تفکرات» را به همراه بیوگرافی اندیشمندان و متفکرین تقدیمش می‌کند. هر آنچه دانش‌آموز می‌خواهد، در بسته‌های آنکارد شده آماده است. کتاب‌های «حل‌المسائل» و «گام به گام» و... هم مکمل رویه‌ی موجود در سیستم می‌شوند تا فرآیند «پرهیز از تفکر» کاملتر شود. و مملکتی که متفکر ندارد، یعنی هیچ ندارد؛ یعنی میراث‌خور دیگران است؛ مصرف‌کننده‌ای بیش نیست و چشم به سمت غریبه‌ها دوخته است تا که شاید، نصیبی از آنها داشته باشد. اینکه امروز، مفهومی به نام «تولید علمِ بومی» بدر فضای دانشگاه‌های ما مخاطب نمی‌یابد، ریشه در مدارس ما دارد. در مدارس ما، اندیشیدن، جای خود را ازبر کردن اندیشه‌ها داده؛ در حالی که تمامی آموزش‌ها، بایستی منجر به وابستگی فرد به تفکر و تعقل شود، اما این «حافظه» است که ارجمند است؛ «حفظ» می‌کنند تا «برجسته» و «ممتاز» شوند.

 

چگونگی به جای چرایی

سيطره‌ی بي‌چون و چراي تكنولوژي بر زندگي بشر، فراگير و بدون استثناء است. هيچ ساحتي از پيشروي و تسلط تكنولوژي در امان نيست.

از آموزش و پرورش مدرن سخن گفته مي‌شود و اينكه بايد آموزش را متحول كنيم. چند وقتی هم می‌شود که از مدارس هوشمند سخن گفته می‌شود. منظور از اين تحول نيز چيزي جز بهتر كردن تكنولوژي آموزشي و بكارگيري ابزار مدرن در روند آموزش نيست. تا چندي پيش، هنر مديران تحولگراي آموزش و پرورش در اين خلاصه مي‌شد كه تا چه اندازه توانسته‌اند از تلويزيون و فيلم‌هاي آموزشي در كلاس‌هاي درس بهره جويند. اما امروز ديگر تلويزيون و ويدئو نمي‌تواند نشانه‌ی آموزش برتر باشد. كامپيوتر نيز به ميدان آمده است. حالا ديگر همه از ضرورت بكارگيري كامپيوتر در آموزش مي‌گويند. معلمين به لپ‌تاپ مجهز مي‌شوند و استفاده از power point را ياد مي‌گيرند. دانش آموزان نيز كه جلوتر از سيستم هستند!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از كامپيوتر در كلاس درس استفاده كرد؟ پاسخ مي‌شنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذاب‌تر و موثرتر كنيم.» دقت كنيد؛ در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه «هدف». آنچه اصالت دارد، «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. هيچ مجالي براي پرسش از فلسفه‌ی تعليم و تربيت باقي نمانده است. دانش‌آموز از مشاهده ابزار مدرن آموزشي ذوق‌زده شده و سر از پا نمي‌شناسد ولي در همان حال نمي‌داند براي چه بايد تعليم ببيند!

 

و گمشده‌ای به نام «تربیت»

در این گیر و دار،‌ البته تربیت هم مورد توجه است؛ اما اینجا نیز، «هدف» گم شده و متولیان امر، با تصمیمات پراکنده و ملوّن، هم خود و هم مخاطبان خود را با سردرگمی مواجه کرده‌اند. تعدد برنامه‌هایی که نمی‌توانند یک «کلّ واحد» را شکل دهند، انرژی‌ها را به هرز برده و دانش‌آموزان را به عناصری دست و پا بسته تبدیل می‌کند که در فرآیند تربیت، هیچ نقشی ندارند. موجودی منفعل که اگر چیزی دادند می‌گیرد و اگر نه، ساکن و راکد، در گوشه‌ای می‌نشیند و منتظر امواج بیگانه می‌ماند تا او را تغذیه کنند.

«تجددِ مُثله شده»ی رضاخان و «توسعه‌ی نمایشی» ما!

رضاخان میرپنج _که بعداً رضاشاه شد _ مانند اسلافش، مقهور مظاهر «تجددِ اروپایی» بود. «کشف حجاب» محصول همین افلیج‌شدگی در برابر «تجددِ اروپایی» بود. با خیالِ خامِ توسعه‌یافتگی، تیشه به دست گرفت و هویتِ ملی و دینی مردم را ریشه زد. او «تجدد» را می‌پرستید. انگیزه‌های پان‌ایرانیستی‌اش با این روحِ مقهورِ تجددپرستی دست به دست هم دادند تا او را وادار به پیاده‌سازیِ مدلی اروپایی از تجدد در ایران کنند. اما فهم او تجدد و ابعاد و جوانب و ملزومانش، آنچنان سطحی و کودکانه بود که فکر می‌کرد می‌تواند با ظاهرآرایی، «ایرانِ متجدد» را بنا نهد. او «وارداتِ تجدد» را در دستور کار قرار داده بود. هر روز مقداری «تجدد» می‌خرید و در ایران «نصب» می‌کرد؛ مثلاً کارخانه‌ی ذوب آهن را همانطور complete از بازارهای اروپا سفارش داده و بی کم و کاست در ایران مستقر می‌کرد؛ بعد هم جشن می‌گرفت که «متجدد» شدیم!

به زعم رضاشاه، تجدد نیز کالایی بود همانند سایر کالاها، که می‌شد آن را با پول خرید و بکارش گرفت. او، ایران را مصرف‌کننده‌ی بازارِ تجدد کرد و نه بیش از آن. یعنی تنها و تنها بخشی غیرمهم و به درد نخور از تجدد را که جز وابستگی به غرب، ارمغانی نداشت. این، همان «تجددِ مُثله شده» است که بعدها تبدیل به الگوی تغییرناپذیرِ «تجددِ ایرانی» شد.

با گذشت چند دهه از آن روزگار، همان سنتِ پیشین همچنان پابرجاست؛ البته با تغییراتی در صورت و ظاهر. دیگر صحبت از تجدد در میان نیست و ما به جای «تجدد» یکی از فرزندانش را می‌پرستیم؛ «توسعه». توسعه برای ما، درست همانند تجدد برای رضاخان است. هیچ تغییری هم در «نوع» نگاه ایرانی اتفاق نیفتاده؛ «توسعه‌ی ایرانی» نیز همچون «تجدد ایرانی»ست؛ ناقص و مُثله شده.

*

شهریارانِ ما _همه‌ی آنهایی که شهر را می‌گردانند_ میادین شهر را تخریب می‌کنند تا خیابان‌ها را تعریض کنند؛ تا راه را برای عبور اتوبوس‌های غول پیکرِ «ویژه» بگشایند؛ تا شهر را «توسعه» دهند و شهروندانش را توسعه‌یافته کنند.

این، تمام منطقی است که بر مخیله‌ی شهریارانِ ما حاکم است. آنچه در این سیرِ منطقی! به مثابه‌ی «هدف» یا بهتر بگویم «آرمان»، جلوه‌گری می‌کند «توسعه» است. [هدف از شهرنشینی، توسعه‌یافتگی است!]

... اما آنچه شهریاران ما توسعه می‌نامندش چیست؟ آیا همان است که می‌گویند در آن سوی دنیا اتفاق افتاده و آنجا را دیگرگونه کرده؟ اساساً چه تصوری از این واژه‌ی خوش‌منظر در میان هست؟

به نظر می‌رسد، این توسعه‌ای که شهریارانِ ما برایش سر و دست و دل می‌شکنند، چیزی فراتر از همان تجددِ قدیم نیست؛ فقط اندکی پاستوریزه شده؛[development]

ما نیز توسعه را کالایی خریدنی و گرفتنی می‌دانیم [درست همانند موبایل، تلویزیون، اتومبیل، هواپیما و...] که می‌شود آن را با مُشتی دلار ابتیاع نمود و زد به رگِ شهر تا از این به بعد به شهرمان بگویند «توسعه‌یافته».

تصویری که از شهر توسعه‌یافته در ذهن شهریاران ما نقش بسته، ترکیبی است از تعدادی خیابان عریض و طویل _که اتوبان می‌نامندش _ با هزاران دستگاه خودروی رنگارنگ، به همراه تعدادی ساختمان سر به فلک کشیده‌ی شیک و پیک. درست همانند کودکانی که تصورشان از «دنیا»، اتاقی است با یک دستگاه رایانه و مقداری چیپس!

آری، خیابان، خودرو و ساختمان، همه‌ی آن چیزهایی هستند که از توسعه درمی‌یابیم. پس کلنگ به دست گرفته و می‌افتیم به جان برگ و درخت و آب و آیینه.

شهریاران ما به قدری در این دنیای کودکانه‌ی خودساخته، غرق‌اند که گوش‌شان هیچ صدایی را نمی‌شنود. چشم‌ها را بسته و پیش می‌تازند. هیچ مانعی هم جلودارشان نیست. هر گونه زمزمه‌ای در نقدِ‌ اینگونه توسعه‌یافتگی را در حُکم «نق زدن»های تعدادی بیمار می‌دانند که با توسعه‌ی شهر مشکل دارند!

ما هم‌اکنون در حال تماشای نمایشی تمام عیار از توسعه‌ی مُثله شده در شهر هستیم؛ توسعه‌ای که فقط یک وجه‌اش نمود دارد و آن هم «تشبّه به غرب» است. ما خیال می‌کنیم که چون فلان آسمانخراش را در شهر ساختیم، یا چون فلان مونیتور تبلیغاتی را به زور در خیابان‌مان نصب کردیم، پس توسعه‌یافته شدیم! این چیزی جز یک خیمه‌شب‌بازی نیست. از توسعه نیز چیزی جز تفاله‌هایش نصیب ما نمی‌شود. این نسخه‌ای که برای زندگی آرمانی‌مان برگزیده‌اند، جعلی است.

«حجاب» یا «ربا»؛ کدامیک مهمترند؟

چند روز پیش، یک افشاگری همه جانبه دیدم از سوی یکی از مشاوران سابق رئیس‌‌جمهور، که برایم خیلی قابل تامل آمد. مطالب متعددی را بیان کرده بود این مشاور سابق. در بعضی فقرات این افشاگری، اما مشخص است که دارد زور میزند برای اثبات مکنون قلبیاش؛ اما چون توان استدلال ندارد، در قافیهی شعری که سروده، مانده و در نتیجه به تناقض افتاده. این بندهی خدا، مثلاً خواسته که بیاعتنایی جریان کذا را به موضوع حجاب افشاء کند. فکر میکنید این افشاگری را چگونه و با چه منطقی به سرانجام رسانده؟ اینگونه: «[...] عملاً به موضوع حجاب بیاعتنایی میکند و القای بیاعتنایی دارد و عنوان میکند که این مسائل مهم نیست و مسئلهی ربا در جامعه از اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع برخوردار است».

توجه فرمودید؟ از این استدلال چه برمیآید؟ مقایسه کنید «حجاب» و «ربا» را و اولویت بندی کنید این دور را نسبت به هم. طرف خواسته که ابرویش را درست کند، زده و چشمش را هم درآورده. آقای مشاور سابق، مثلاً خواسته که به دفاع از حجاب، به فلانی حمله کند، آن وقت آمده و از «ربا» مایه گذاشته. آن هم به این طرز ناشیانه و انحرافی! او ناخواسته و البته تحت تاثیر فضای «مخالفت بای نحو کان» چنان خبطی کرده که فکر نمیکنم قلباً بدان باورمند باشد.

در حرمت «ربا» چهها که نمیتوان گفت! مشهورترینش را که همین آقای مشاور سابق و امثالش به ما آموختهاند این است که رسول اکرم(ص) به علی(ع) فرمود: «یا على درهم ربا اعظم عندالله من سبعین زنیة...» یعنی: «اى على! یك درهم از ربا از نظر گناه و معصیت بدتر از هفتاد بار زناست».

از حضرت صادق(ع) هم روایت است که: «اذا اراد الله بقوم هلاكا ظهر فیهم الربا» یعنی: «هنگامى كه خداوند اراده هلاكت قومى را كند ربا در میان آنها ظاهر مىگردد».

... و دهها روایت مستند دیگر که گوش ما با آنها آشناست، هر چند که در عمل، به بیراهه رفتهایم.

نمیخواهم بگویم حجاب مهم نیست، اما انصافاً مقایسهی این دو (حجاب و ربا) مقایسهی مبتذلی است. اگر آقای فلانی گفته که «ربا مهمتر از مسئلهی حجاب است» پربیراه نگفته. تازه، از این عبارت، نفی حجاب هم برداشت نمیشود، بلکه در مقام مقایسه، پرداختن به مسئلهی ربا، ارحج از مسئلهی حجاب عنوان شده.

اگر مشاور سابق، نمیداند که «ربا» در اقتصاد ایران، چه فجایعی را به بار آورده، مایهی تاسف است و اگر میداند و ابراز نمیکند، شرمآور.

یک بار به یکی از بانیان راهپیمایی به نفع حجاب گفتم که دغدغهتان نسبت به حجاب ارزشمند است، اما جای تامل است که چرا شما و گروهتان، هیچگاه علیه رواج فحشایی به نام «ربا» در جامعه تجمع نمیکنید.

آیا دین فقط در حجاب خلاصه شده؟ آیا رواج روح تکاثر و ثروتاندوزی، که اتفاقاً یکی از اسباب گرایش به اباحیگری اخلاقی و فرهنگی نیز است، نمیتواند باعث اعتراض ما شود؟

بگذریم... غرض اینکه، بزرگانی که مدعی بزرگیاند، پیش از آنکه خون جلوی چشمانشان را بگیرد و زبان به انتقاد بگشایند، متوجه ابعاد ادعای خود باشند. اینگونه نیست که چون حالا قرار است به فلانی اعتراض کنیم، از هر ابزاری مایه بگذاریم. آنچنان هم داغ شویم که حکم قتل فلانی را در مجلس روضهی سیدالشهداء صادر کنیم و بعد هم بنشینیم مرثیهسرایی کنیم به حال «ولایتمداری»!

شعرهایی که در قافیه‌شان می‌مانیم

روایت است که: حاکمی دستور داد تا به فلانی هزار ضربه شلاق بزنند. محکوم رو به حاکم کرد که یا حضرتعالی شلاق نخوردهاید یا اینکه نمیدانید هزار چقدر است!

وقتی با خود «قرار» میگذاریم که با یک موضوع به هر قیمتی و تحت هر شرایطی، مخالف باشیم و از این مخالفت، به هیچ عنوان عدول نکنیم، در واقع کرکرهی «تفکر» و «انصاف» را همزمان پایین کشیدهایم. از این دو که بگذریم، بسیار اتفاق میافتد که این اخلاق (مخالفت بای نحو کان)، آدمی را ناخواسته و نادانسته و گاهی خواسته و دانسته، به مخالفت با خود هم وادار میکند! مسئلهی اصلی این است که فعلاً قرار است با فلان موضوع مخالف باشیم و باقی مسائل فرعاند.

فضای مخالفت بای نحو کان، ما را به موضعگیریهایی میرساند که ابعادش برای خودمان نیز قابل تصور نیست. به این نمیاندیشیم که آنچه میگوییم، الزاماتش چیست. نکند یکی از الزاماتش، تکذیب خودمان باشد!

کم نیستند چنین رویدادهایی در اطراف ما که نزدیکترینش به ما، مربوط میشود به قضیهی «خاتون». آنقدر حرف و حدیث داشت این ویژهنامه که میتوان از آنها چندین کتاب ساخت اندر باب حجاب و عفاف. اما از کنار برخی مواضع نمیتوان به سادگی عبور کرد و باید درشان تامل نمود. تاملبرانگیزترین موضع برای من، مبتنی بر این بود که برخی چهرههای سرشناس، انتشار این ویژهنامه را با اهداف انتخاباتی تحلیل کرده و تاکید داشتند که جریانی میخواهد با این روشها، آرای «بیبند و بارها»، «لاابالیها»، «بیدینها» و دیگرانی از این قماش را جلب کند.

این فرضیه دو قسمت دارد: 1.انگیزهی انتخاباتی 2. تلاش برای جلب آرای «بیبند و بارها»، «لاابالیها» و «بی‌‌دینها».

مخالفتی با این نظر که این نوع کارهای رسانهای، میتوانند کارکردهای انتخاباتی داشته باشند نیست و بعید نیست چنین باشد؛ اما آن قسمت دیگر را اگر بپذیریم، باید خیلی چیزهای دیگر را هم بپذیریم. از جمله اینکه باید بپذیریم که «بیبند و بارها»، «لاابالی » و «بیدینها» در این کشور آنقدر زیادند که میتوانند در نتیجهی انتخابات تاثیر بگذارند و برنده را تعیین کنند! بنابراین سرمایهگذاری روی این قماش، عامل تعیینکننده در سرنوشت انتخابات است.

حالا باید از صاحبان چنان دیدگاهی را به پاسخگویی واداشت و پرسید که پس چرا چنین؟ این همه «بیبند و بار»، «لاابالی» و «بیدین» در این مملکت اسلامی چه میکنند؟ اینگونه اگر باشد، همان بهتر که درِ مملکت را تخته کنیم و تحویل اجنبیها بدهیم.

مخالفت با دولت بایّ نحوٍ کان

واعظ شهیر شهر داشت سخن می‌گفت؛ حرف‌هایش جذاب و گیراست همیشه. بویژه که رگه‌هایی از انتقاد را نیز همواره چاشنی سخنانش می‌کند؛ انتقاد از همه و هر کس. همین روحیه هم خیلی‌ها را مشتری‌اش کرده...

درد دین دارد و این را می‌شود به راحتی از تک تک جملاتش دریافت کرد. معمولاً از آنچه در جامعه می‌گذرد، اگر مغایر با معارف دینی تشخیص دهد، پرده برمی‌دارد و به بانیان چنان وضعیتی معترض می‌شود.

این بار هم از اینکه شعائر دینی در جامعه کمرنگ شده، شکوه می‌کرد... در همین فضا بود که پای دولت را هم وسط کشید و زبان به انتقاد گشود که «دولت، دین را تعطیل کرده و چسبیده به «مسکن مهر» و «اشتغال» و این حرف‌ها! اینها که برای ما دین نمی‌شود، کمی هم به فکر ترویج دین باشید...». او حرف‌هایی قریب به این مضمون را به ادبیات مختلف تکرار می‌کرد.

شنوندگان، اما هاج و واج مانده‌اند که این چه جور استدلالی است. و بار دیگر امواج پرسش و شبهه در ذهن جان می‌گیرد. باز هم بحث نخ‌نما شده‌ی «نسبت دین و دنیا» و «دین و دولت» پا می‌گیرد. از نگاه‌های مخاطبان می‌شود فهمید که درست متوجه منظور واعظ نشده‌اند. برخی، البته احسنت احسنت می‌گویند و با حرکات سر، او را تایید می‌کنند.

او را از اینکه درد دین دارد، تحسین می‌کنیم، اما گویا فرمول «مخالفت با دولت بایّ نحوٍ کان» واعظ ما را نیز به ورطه‌ی احساس کشانده و از وادی انصاف دورش کرده. برای همین هم حتی مقدمات بدیهی معارف دینی را نادیده گرفته و صرفاً برای اینکه دستاویزی جهت انتقاد از دولت دست و پا کرده باشد،‌ از معقولات نیز غفلت کرده است.

ایشان توضیح نداده‌اند که مسکن مهر و پروژه‌های اشتغال‌زایی، چگونه می‌تواند مانع دینداری مردم یا تبلیغ دین شود؟ آیا دولت، از کیسه‌ی دین برای مسکن و اشتغال هزینه می‌کند؟ آیا اگر مستاجرین صاحب مسکن شوند و بیکاران مشغول کار، از دین دور می‌شوند؟

آیا ایشان شنیده‌اند که «من لا معاش له، لا معاد له»؟ لابد شنیده‌اند؛ این‌ها همان معارفی هستند که امثال ما از ایشان بهره برده‌ایم. آیا فکر نمی‌کنند که با این استدلالِ لنگ، باز هم بحث کهنه‌ی تقابل دین و دنیا را پیش کشیده‌ و با دستان خود، زحمات علمای اسلام را برای ارائه‌ی تصویر حقیقی دین به باد می‌دهند؟

از اینها گذشته، چه کسی گفته که دولت، تنها باعث و بانی بی‌دینی یا دینداری مردم است؟ آیا دیگرانی که لشکری عظیم را تشکیل می‌دهند، هیچ تکلیفی در قبال دین مردم ندارند؟!

البته ما مثل این واعظ محترم، نمی‌پذیریم که مردم از دین دور شده‌اند، اما به فرض هم که اینگونه باشد، حالا این اتفاقات چه ربطی به مسکن مهر دارد؟! مثلاً اگر دولت برنامه‌ای به نام مسکن مهر نداشت، مردم دیندارتر بودند؟

این روزها و در پی بروز برخی عوارض در حاشیه‌ی دولت،‌ در کنار انتقادات وارد، موجی از انتقادات بی‌ربط نیز به راه افتاده که آنچنان خالی از منطق‌اند که به تدریج به مزاح شبیه شده‌اند. این رویه‌ی غیرمنطقی، باعث شده که انتقادات اصلی و مهم نیز تحت‌الشعاع قرار بگیرد.

اینکه کسی از دولت مستقر به هر دلیلی خوشش نمی‌آید دلیل نمی‌شود که هر جا هر اتفاق ناخوشایندی افتاد ربطش بدهد به دولت و جریان کذایی‌اش. مثلاً برخی دلسوزان، شیوع بدحجابی در نزد زنان و دختران را به لطایف‌الحیل ربط می‌دهند به برخی اعضای دولت و برنامه‌هایی نظیر همایش ایرانیان خارج کشور یا آوردن منشور کوروش به ایران و امثالهم. بی‌آنکه بخواهیم در ماهیت این نمونه‌ها قضاوت کنیم، آیا حقیقتاً چنین برنامه‌هایی می‌توانند عامل اصلی شیوع بدحجابی باشند؟! البته نباید عملکرد دولتمردان را در شکل‌گیری رفتارهای اجتماعی نادیده گرفت، اما انصافاً نمی‌توان با پیش کشیدن پدیده‌های نوظهوری مانند جریان انحرافی و... به تبرئه‌ی دیگران پرداخت.

آن وقت این سئوال پیش می‌آید که آیا قبل از اجرای مسکن مهر توسط این دولت، مردم دیندارتر بودند؟ یا آیا قبل از ظهور جریان انحرافی، زنان و دختران، باحجاب‌تر بودند؟!

دفاع هیجانی از ولایت فقیه و آسیب‌هایش

شاید هیچ‌گاه به اندازه‌ی امروز، نیاز به بازخوانی مفهوم «ولایت فقیه» احساس نمی‌شد. بویژه که در چند سال گذشته، مسائلی پیش آمد که «ولایت فقیه» را محور بحث‌ها کرد. جدیدترین مسئله هم همین چند وقت پیش و در قضایای مربوط به وزیر اطلاعات شکل گرفت؛ با این تفاوت که این بار، واکنش‌ها در سطحی وسیع و با غلظت بیشتری بروز کرد. واکنش‌هایی که همگی در هیئت دفاع از «ولایت فقیه» ظاهر گردیده و حالتی فراگیر یافت. قطعاً چنین حجمی از دفاع و طرفداری از ولایت فقیه، خوشحال‌کننده است اما به نظر می‌رسد که شکل و ماهیت بخشی از این دفاعیه‌ها را باید به بررسی نشست. هر چند که در فضای هیجانی، نمی‌توان چنین کرد اما به هر حال باید توجه داشت که اگر این مسیر، مسیر «بازخوانی» و فرصتی برای تبیین موضوع «ولایت فقیه» است، نمی‌توان همه‌ی واکنش‌های به ظاهر مدافعانه‌ را «تبیین‌کننده» دانست. در هفته‌های گذشته، هزاران مطلب و گفتار و سخنرانی در دفاع از ولایت فقیه منتشر شد. آیا همه‌ی این حرف‌ها درست است؟ آیا همه‌ی آنچه که سخنرانان بیان می‌کنند، حقیقت ولایت فقیه است؟ قطعاً چنین تشکیکی به مذاق بعضی از کسانی که این روزها در باب ولایت فقیه سخن گفته‌اند خوش نمی‌آید، اما اگر بدون هیجانِ ناشی از یک رفتار، مروری بر این گفته‌ها و نوشته‌ها داشته باشیم، خواهیم دید که متاسفانه برخی از دفاعیات، نه تنها هیچ کمکی به تثبیت مفهوم ولایت فقیه، به عنوان محوری‌ترین عنصر حرکت شیعی، نمی‌کند، بلکه سوءبرداشت‌های متعددی را نیز می‌آفریند. بهترین تعبیر بر این دسته واکنش‌ها، همان عبارت مشهور «دفاع بد» است.

آنها که سخاوتمندانه دارند از هر برداشتِ‌ موجه و ناموجهی برای به اصطلاح دفاع از ولایت فقیه بهره می‌جویند، باید توجه داشته باشند که نسلی از فرزندان انقلاب اسلامی شاهد این حرف و حدیث‌ها است که تازه دارد نامی از ولایت فقیه می‌شنود؛ یعنی امروز هر آنچه این نسل از زبان خطبا می‌شنود، به مثابه‌ی «بنیان فکری»اش در موضوع «ولایت فقیه» است.

در هفته‌های اخیر، برخی افراد به بهانه‌ی دفاع از ولایت فقیه، راه «اغراق و غلو» را در پیش گرفته و نادانسته همان تعاریف از ولایت فقیه را ارائه می‌کنند که اتفاقاً سال‌هاست که جمهوری اسلامی تلاش می‌کند تا این برداشت‌های ناصحیح را اصلاح کند. آنچه از واکنش‌های احساسی عده‌ای از مدافعان برمی‌آید، دقیقاً نشانه‌هایی هستند بر تایید برداشت‌های غیرعقلانی و تحریف‌شده‌ی اپوزیسیون در موضوع ولایت فقیه.

روشن است که بعد از فرونشستن این هیجانات، خواهیم دید که بعضی‌ها چه نسبت‌‌های بی‌پایه و غیرحقیقی را به ولایت فقیه نسبت داده‌اند. این افراد دارند از آن سوی دیوار می‌افتند و برای تذکر نسبت به یک عمل، ضرورتی به توسل به چنین ادبیاتی وجود ندارد. اینکه شخصیتی شناخته شده از تریبون رسمی فریاد برمی‌آورد که «...هيچ فرد يا مسئولي در مقابل ايشان [مقام معظم رهبری] حق اظهار وجود ندارد...» چه نسبتی با اصل ولایت فقیه دارد؟ این قبیل برداشت‌ها و تصویرسازی‌ها از ولایت فقیه، مستند به کدام منابع است؟! آیا رهبر انقلاب (ولی فقیه زمان) ولایت فقیه را آنگونه تعریف کرده‌اند؟

با این وصف، چنین به نظر می‌رسد که همه _ حتی نسل اول انقلاب اسلامی و پیشکسوتان هم _ نیازمند بازتعریف ولایت فقیه و مرور آموخته‌های خود در این باب هستند.

 

+ در همین زمینه بخوانید

 

«مدرسه‌ی اسلامی» و «مدرسه‌‌ی غیراسلامی» در جمهوری اسلامی

گویا جمعی از مدیران اسبق و سابق و فعلی آموزش و پرورش آذربایجان‌شرقی گردهم آمده‌ و ضمن مرثیه‌سرایی برای «تربیت دینی دانش‌آموزان»، دست به ابتکاری زده‌اند تا این روندِ نامطلوب را در آموزش و پرورش متوقف کنند. ابتکارشان هم این است که «کانون مدارس اسلامی» را با حضور مدارسی که «گرایش دینی» و «دغدغه‌ی تربیتی» دارند تشکیل دهند! این ابتکار،‌ البته اختصاص به خودشان ندارد و کپی‌برداری از مجموعه‌ای به همین عنوان در تهران است که چند سال پیش توسط جمعی از چهره‌های سرشناس فرهنگی بنیاد نهاده شده...

مبتکرین مذکور، که خود پیشینه‌ی قابل توجهی در مسئولیت‌های مرتبط با آموزش و پرورش داشته‌اند، بر این تصورند که با تشکیل چنین کانونی، مثلاً جبهه‌ای برای مقابله با «تربیت غیردینی» در سیستم آموزش و پرورش را سامان می‌دهند. گذشته از انگیزه‌های پنهانِ محتمل در چنین تصمیمی، توجه به چند نکته،‌ خالی از فایده نخواهد بود:

1. این آقایان، که خود، سال‌های متوالی، تولیت آموزش و پرورش دانش‌آموزان را داشته‌اند، به عدم توفیق خود اعتراف کرده‌اند؛ اما در این اعتراف، ذره‌ای پشیمانی یا اعتذار از مردم دیده‌ نمی‌شود. به نظر می‌رسد، چنین مدیرانی که به ناکارآمدی خود معترفند، باید به دادگاه ملت تشریف آورده و پاسخگوی سهل‌انگاری‌های خود در قبال فرزندان ایران اسلامی باشند. جالب اینجاست که بعضی از این آقایان، همین امروز هم بر مسند مسئولیت تشریف دارند و در مقابل هر نقدی که متوجه عملکردشان باشد، با پررویی، خبر از توفیقات آنچنانی در تربیت دینی و اخلاقی دانش‌آموزان می‌دهند. مثلاً یکی از این حضرات، در گفتگویی در برنامه‌ی «مطالبه» که اتفاقاً از تلویزیون محلی آذربایجان‌شرقی هم پخش می‌شد، برای دفاع از عملکرد تربیتی و پرورشی دوره‌ی مدیریت خود بر آموزش و پرورش، به حماسه‌ی مردمی «9 دی 88» اشاره کرده و آموزش و پرورش را عامل مهم شکل‌گیری آن حماسه دانست!

2. سردرمداران چنین ابتکاری، یا نمی‌فهمند یا خود را به آن راه زده‌اند که با این پیشنهادِ چشمگیر، علناً و عملاً، جمهوری اسلامی را نظامی «سکولار» معرفی می‌کنند که باید برای تربیت دینی دانش‌آموزانش، «مدارس اسلامی» تشکیل شود! با این حساب، در جمهوری «اسلامی»، دو گونه مدرسه خواهیم داشت: «مدارس اسلامی» و «مدارس غیراسلامی»! درست همانند ترکیه و...

3. اکثر این حضرات، از قدیم‌الایام، صاحبان بزرگترین مدارس غیرانتفاعی منطقه بوده‌اند. به بیان بهتر، نخستین مدارس غیرانتفاعی را همین آقایان در تبریز راه‌انداخته و امروز از ثروتمندترین مالکان چنین مدارسی محسوب می‌شوند. سئوال این است: آیا متولی آموزش و پرورش استان، مدرسه‌ی خودش را، که سال‌ها از آن متنعم بوده، اسلامی می‌داند؟ آیا در مدرسه‌ی خودش، تربیت دینی اتفاق افتاده؟ پیشنهاد می‌شود، آقای رئیس، مدیران مدارسی را که قرار است «اسلامی» باشند، به مدرسه‌ی خودش برده و از نمونه‌ی تحقق‌یافته‌ی یک مدرسه‌ی اسلامی را به آنها نمایش دهد.

چشم‌ها را باید شست؛ انقلاب صادر شد

این یادداشت در ویژه‌نامه‌ی «ابوذر قفقاز» برای بزرگداشت مرحوم حاج‌علی‌اکرام علی‌اف، رهبر اسلام‌گرایان جمهوری آذربایجان منتشر شده است.

از دغدغه‌های دائمی و دلمشغولی‌های مستمر دوستداران انقلاب اسلامی، موضوع «صدور انقلاب» است؛ آرمانی که توسط حضرت امام‌ خمینی(ره) در پیش روی انقلابیون قرار گرفته و تبدیل به یکی از متعالی‌ترین و در عین حال، استراتژیک‌ترین هدفگذاری‌های جریان انقلاب اسلامی شد. نمود این آرمان را می‌شد در شعارهای دوره‌ی دفاع مقدس دید؛ آنجا که‌ از کربلا تا قدس، جبهه‌ی انقلاب اسلامی ترسیم شده بود و...

در دهه‌ی اخیر، ‌اما تردیدهایی از سوی برخی تجدیدنظرطلبانِ‌ واداده در اصلِ این آرمان از یک سو و در میزان تحقق آن از سوی دیگر ایجاد شد که به تدریج در فکر و ذهن نورسیده‌ها ریشه دواند؛ به شکلی که امروزه یکی از «شبهاتِ» رایج سیاسی و اعتقادی نسل جدید، درباره‌ی همین مفهوم «صدور انقلاب»‌ است. دوستداران انقلاب اسلامی نیز، از سرنوشت آرمان صدور انقلاب می‌پرسند و اینکه آیا موفق به تحقق این آرمان شده‌ایم؟

این پرسش‌های آمیخته با تردید، زمانی قوت می‌گیرند که مثلاً در نقطه‌ای از دنیا، حرکتی غرض‌ورزانه علیه انقلاب اسلامی صورت بگیرد یا فلان کشور مسلمان، جفایی در حق جمهوری اسلامی ایران روا بدارد.

به هر روی، چنین دلمشغولی مهمی، همواره با ماست. اما چگونه می‌توان بر این تردیدها غلبه کرد؟ آیا با رویکرد فعلیِ رسانه‌ها و کم‌تحرکیِ‌ مفرطی که بر فضای فرهنگی ما حاکم است، می‌توان به چنان نقطه‌ای رسید؟

امروز، اطلاع ما از ضریب نفوذ انقلاب اسلامی در دنیا، بسیار ناچیز و سطحی است. تعداد کسانی که بتوانند کانون‌های علاقمندان انقلاب اسلامی در دنیا را بشناسند، چنان معدود است که به چشم نیاید. برای رسانه‌های ما، سوژه‌هایی با موضوعیت «صدور انقلاب» واجد ارزش نیست. تعداد فیلم‌های سینمایی و مستندی که در ارتباط با مصادیق تاثیر فکری و معنوی انقلاب اسلامی در دنیا ساخته شده، محدود به چند مورد است که آنها هم با ذوق شخصی ساخته شده‌اند و نه بر اساس یک راهبرد فرهنگی.

این همه در حالی‌ست که بی‌تردید، انقلاب اسلامی ایران، موضوع تمام معادلات و مناسبات قدرت در دنیاست. اینکه مدام از سوی قدرت‌های زیاده‌طلب دنیا، نسبت به ریشه‌دواندن انقلاب اسلامی در دنیا هشدار داده می‌شود، نشان از این دارد که انقلاب در مرزهای ایران محصور نبوده و شعاعش تا فرسنگ‌ها آن‌سوتر تابیده است. همین چند وقت پیش بود که وزیر خارجه‌ی رژیم صهیونیستی، نسبت به تولد همزاد انقلاب اسلامی ایران در مصر اعلام خطر کرد...

در این بی‌خبری آزاردهنده است که شخصیتی مانند «حاج علی‌اکرام علی‌اف» پر می‌کشد و رخوت رسانه‌ای ما،‌ نوروز را بهانه می‌کند تا کسی به گوشش نرسد که او که بود و چه کرد.

در دوره‌ای، خفقان ناشی از حاکمیت کمونیست‌ها و در دوره‌ای دیگر، مصلحت‌اندیشی‌های غالباً ناموجه، حجابی شد تا حاج‌علی‌اکرام، برای نسل جدید و حتی قدیم ایران ناشناخته باقی بماند. خواصِ مطلع نیز که با او حشر و نشر داشتند، یا نتوانستند و یا نخواستند که این حجاب را کنار زنند. و این می‌شود که مسئول فرهنگی این شهر، وقتی نام «حاج‌علی‌اکرام علی‌اف» را می‌شنود با استناد به پسوند «اف»، سری به نشانه‌ی بی‌اعتنایی می‌چرخاند و... بر این مسئول فرهنگی حرجی نیست؛ او و امثال او در ورطه‌ی تکرار و باز هم تکرار گرفتار آمده‌اند و هر آنچه از انقلاب اسلامی و معجزاتش می‌شناسند، محدود به سوژه‌هایی  است که حالا دیگر نسل جدید را اقناع نمی‌کند.

اگر ما و نسل ما می‌دانستیم که حاج‌علی‌اکرام، درست در قلب الحادِ کمونیستی، حقانیت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی را با افتخار فریاد کرد، ما هم بی‌هیچ شبهه و تردیدی فریاد می‌زدیم که «آری؛ ما انقلاب‌مان را صادر کردیم». حاج علی و مردانی از قصبه‌ی «نارداران»، که برچسب «خمینی‌چی» را با سربلندی پذیرفته بودند، به پای این باور، مردانه ایستادند و مرارت‌های ناشی از حصر و هتک را به جان خریدند اما از موضعِ عزت عدول نکردند. این پایمردی، از یک معرفتِ اصیل می‌جوشید؛ معرفتی که تشیع را نشانه است. این ریشه به قدری قدرتمند است که قطعاً با کوچ حاج علی نخواهد خشکید. و امروز تربیت‌یافتگان مکتب خمینی(ره) به اهالی قصبه‌ی نارداران محدود نمی‌شود. به برکت پایمردی امثال حاج علی‌اکرام، سلسله‌ای از شیفتگان انقلاب اسلامی به راه افتاده است که آینده‌ی منطقه‌‌ی قفقاز را رقم خواهند زد.

نام و یاد حاج‌علی‌اکرام، شاید بهانه‌ای باشد برای چشم شستن و جور دیگر نگریستن.

ضریب‌دهی به خبر؛ از کشته‌های حاشیه‌نشین تا نمایشگاه نقاشی

این یادداشت، نقدی کوتاه است بر وضعیت «خبر در شبکه‌ی استانی آذربایجان‌شرقی» که برای خبرگزاری ایسنا نوشته شده.

1. اعتبار رسانه‌ی محلی به جهت‌گیریِ محلی‌اش است و اگر به هر دلیلی این مزیت را از دست دهد، از موضوعیت می‌افتد. امروز، بسیاری از رویدادهای محلی، در صدا و سیمای استانی ضریب نمی‌گیرند و بدیهی است که در چنین شرایطی، این رسانه، «مرجعیتِ خبری» خود را در جامعه‌ی مخاطبش از دست بدهد. چندی پیش در سیلاب ملازینال [در حاشیه‌ی شمالی تبریز]، ساختمانی فرو ریخت و شش نفر جان باختند، اما ضریب‌دهی شبکه‌ی استانی به این خبر، درست همانند برگزاری یک نمایشگاه نقاشی در فلان گالری بود. یکبار خبر پخش شد و تمام. پیگیری و پرسش از مسئولین شهرداری، نظام مهندسی و سازمان مسکن و شهرسازی و... اتفاق نمی‌افتد و در نتیجه، مخاطب، عادت می‌کند که همواره خبرهای معمولی را از رسانه بشنود.

2. خط سیر تکراری و کلیشه‌شده‌ی اخبار در این رسانه، به دلزدگی مخاطب می‌انجامد. غالب مخاطبین اخبار استانی می‌دانند که خبرها از کجا شروع شده و به کجا ختم خواهند شد؛ خبرهای اول، معمولاً مشخص‌ بوده و اختصاص به سوژه‌های محدودی دارند. تازه در همین حوزه‌های مشخص و محدود هم کلیشه حاکم است. مثلاً در انعکاس اخبار نمازهای جمعه، محدوده‌ی مشخصی وجود دارد که اخبار صدا و سیمای استانی از آن فراتر نمی‌رود. برای نمونه، امام جمعه، به عملکرد دستگاه‌های فرهنگی معترض می‌شود و به ریخت‌ و پاش و هزینه‌های زاید در برگزاری جشنواره‌های رنگارنگ انتقاد می‌کند اما در اخبار شبکه‌ی استانی، تنها به خبر محکومیت دخالت‌های امریکا در امور کشورهای اسلامی بسنده می‌شود!

یا در انتشار اخبار مربوط استاندار، گزینش خبر به صورتی است که به کسی برنخورد. فرض کنید که استاندار در جلسه‌ای، فلان مدیر را بخاطر سهل‌انگاری در انجام وظایف بازخواست کرده و یا از دستگاه دیگری بدلیل تضییع حقوق مردم انتقاد کند؛ آنچه در اخبار استانی از این جلسه منعکس می‌شود، سخنرانی استاندار در مورد اهمیت خدمتگزاری به مردم است.

3. بیگانگی با مفهومی به نام چالش؛ رسانه باید ضمن کمک به اطلاع‌رسانی از خدمات مسئولین، از جانب مردم نیز پرسشگری کند. رسانه‌ی محلی، نباید تریبون یک‌طرفه‌ی مسئولین برای ابلاغ بخشنامه‌های اداری یا ارائه‌ی گزارش عملکردش باشد. این تریبون، دو طرفه است. و اگر اینگونه نباشد، رسانه نباید انتظار داشته باشد که مخاطب نیز به او توجه کند. در اخبار استانی، جایی برای چالش نیست. مثلاً‌ رئیس سازمان بازرگانی در آستانه‌ی عید نوروز به تلویزیون می‌آید تا فقط حرف خود را بزند و برود و هیچ جایی برای پرسش و به چالش کشاندن عملکردش از سوی رسانه وجود ندارد. اینکه او بگوید «هیچ مشکلی در تامین میوه‌ی شب عید نداریم و همه می‌توانند به قیمت دولتی میوه‌ی مورد نیاز را تامین کنند» برای اخبار استانی کافی‌ست و دوربین خبر به سراغ مردمی نمی‌رود که مثلاً رفته‌اند دنبال میوه به نرخ دولتی و پیدا نکرده‌اند!

به چالش کشاندن یعنی کمک به کشف حقیقت. و رسانه مکلف به کشف حقیقت است. این رویکرد منفعلانه در اخبار استانی، باعث ایجاد پاره‌ای «حقوق ناموجه» و ترسیم برخی «خطوط قرمز فراقانونی» از سوی مسئولین شده؛ به گونه‌ای که اگر احیاناً‌ هم در یک بخش خبری، عملکرد فلان مسئول به چالش کشیده شد، بلافاصله با واکنش شدید آن مسئول مواجه شده و رسانه مجبور به امضای توبه‌نامه بشود. اینکه فلان نماینده‌ی مجلس، این حق را برای خود قائل باشد که تذکری را که در مجلس اجازه‌ی قرائت نیافته برای اعمال فشار بر فلان مدیر، از اخبار استانی پخش کند، ناظر بر تثبیت برخی حقوق ناموجه و فراقانونی برای برخی افراد است.

4. علاوه بر اینها، می‌توان از ضرورت توجه به عنصر نویسنده و ویراستار خلاق در واحد اخبار نیز سخن گفت. این مزیت باعث می‌شود که در بازه‌های زمانی مشخص، توان تغییر در نحوه‌ی ارائه‌ی خبر وجود داشته باشد.

آن زن و این «سه‌ زن» + فیلم

شخصیت «اوشین» برای ما ایرانی‌ها به قدری شناخته شده است که اگر بخواهیم نمادی برای استقامت و صبر نام ببریم قطعاً همو را خواهیم گفت. شخصیت‌پردازی تاثیرگذار ژاپنی‌ها در سریال «سال‌های دور از خانه» همه‌ی نسل‌های بعد از انقلاب اسلامی را وادار به ادای احترام به چنان بانویی کرد. خلاصه اینکه او تبدیل به الگوی بسیاری از زنان ایرانی شد.

«اوشین» تنها یک شخصیت داستانی بود؛ آن هم در فرسنگ‌ها آن‌سوی ایران. در عالم واقع و در همین سرزمین خودمان، هزاران نفر همانند او و بلکه مقاوم‌تر از او، زندگی می‌کنند که چون ایرانی‌اند، کسی سراغ‌شان نمی‌رود تا از زندگی‌شان فیلم بسازد یا داستانی بنویسد. زنانی که به تمام معنا «جهاد» می‌کنند و چه مرتبتی بالاتر از مرتبه‌ی «جهاد». در همسایگی همه‌ی ما، از این زنان مجاهد زندگی می‌کنند و ما هر روز مجاهدت آنها را می‌بینیم. اما هیچ‌گاه حساسیت‌مان برانگیخته نمی‌شود تا به چشم یک «الگو» به آنها بنگریم.

امروز که جنگ بر سر تحمیل «سبک زندگی» درگرفته و ایران ما از کانونی‌ترین نقاط و بلکه کانونی‌ترین نقطه‌ی عالم در این جنگ است، انعکاس زندگی چنین زنانی، شاید به کار آید.

این «سه زن» هر روز ساعت 7 صبح، گونی‌های بزرگ را به دوش می‌کشند و مسافتی طولانی را با طی دهها پله و عبور از چند خیابان می‌پیمایند تا «زندگی» کنند. نه تنها خود، که خانواده‌شان نیز چشم به این گونی‌های زردرنگ دارند. کار هر روزشان همین است. پشم می‌گیرند و نخ برمی‌گردانند؛ وسیله‌ی کارشان هم همان «جهره»ی قدیمی است. گوشه‌ای از محل سکونتِ تنگ و نمور و کم‌نور خود را کارگاه کرده و با گَرد و غبار وحشتناک پشم‌ها سر می‌کنند. نصیب این زنان، از خوشی‌های امروز، همین است و بس. در طول مسیر، چنان با صفا با هم حرف می‌زنند که گویی در ساحلی دنج قدم می‌زنند. مقایسه‌ی این زنان با دیگران چندان درست نیست اما همین ماها، خانواده‌هایی را می‌شناسیم که سند خودرویی را به نام دخترِ 15 ساله‌شان زده و دست هر کدام از پسرهایشان هم یک سویچ داده‌اند که از فرط عافیت و تن‌پروری، تا سر کوچه هم پیاده نمی‌روند. در مذهبی‌های اطراف‌مان هم کم نیستند چنین خانواده‌هایی البته.

کیفیت فیلم، چندان مناسب نیست. اما هر کس که خواست از نزدیک به تماشای این عرق‌ریزیِ مقدس بنشیند، بگوید تا نشانی دهم.

                                         فیلم کوتاه این «سه‌ زن» را ببینید

                                                لینک دیگر دانلود فیلم 

 

«جهاد» اقتصادی را گرامی می‌داریم!

 

 هیچ شرحی لازم نیست. تازگی هم  ندارد. همه هم می‌دانند که این تظاهر‌های نخ‌نما شده‌ی بعضی‌ها با چه نیتی صورت می‌گیرد. نباید باور کنیم که این قبیل حرکت‌های مدعیان ولایتمداری، از روی سادگی و ندانم‌کاری‌ست. بلکه برعکس، کاملاً حساب‌شده و هدفمند هم هست. اینها با اینکه نهی صریح رهبری را در پر کردن در و دیوار از شعار سال شنیدند، اما باز هم دل‌شان نیامد رسمِ ریشه‌دارِ چاپلوسی را کنار نهند. اتفاقاً برای تکمیل این خوش‌خدمتی، دیوارها مصلای شهر را به شعار سال آراستند تا شاید نماینده‌ی ولی فقیه در استان ببیند و...

از تداوم روحیه‌ی چاپلوسی که بگذریم، سرعت عمل حضرات در واکنش به اعلام سال جهاد اقتصادی، ‌واقعاً حیرت‌انگیز است. اثبات کردند که «می‌شود و می‌توانند» به شرطی که «بخواهند»!

پی‌نوشت:

«من اين نكته را حتماً تذكر بدهم؛ گاهى اوقات اين شعارى كه ما براى سال اعلام مي‌كنيم، بعد ناگهان مى‌بينيم همه‌ در و ديوارهاى تهران و شهرهاى ديگر پر شده از تابلو، كه اين شعار رويش نوشته شده؛ اين فايده‌اى ندارد. گاهى كارهاى پرهزينه‌اى انجام مي‌گيرد؛ چه لزومى دارد؟ آن چه كه من از مسئولين و از مردم عزيزمان توقع دارم، اين است كه اين شعار را بشنوند، باور كنند و دنبال كنند. تابلو كردن و در و ديوار را پر كردن و عكس زدن و اين‌ها هيچ لزومى ندارد. اگر هزينه‌اى نداشته باشد، لزومى ندارد؛ اگر هزينه داشته باشد، اشكال هم دارد. هيچ لزومى ندارد كارهاى پرهزينه را انجام بدهند.» رهبر انقلاب/اول فروردین 90/حرم رضوی

منطقه‌ی آزادِ آزاد

چند روز پیش گذرم به منطقه‌ی مرزی شمال آذربایجان‌شرقی، همان‌جایی که این روزها با نام «منطقه‌ی آزاد ارس» شناخته می‌شود، افتاد. منطقه‌ی وسیع و پراستعدادی که هنوز هم برخی روستاهایش از محرومیت رنج می‌برند... از وقتی قرار شده که وسعت منطقه‌ی آزاد ارس بیشتر شود، اتفاقاتی دارد می‌افتد که به دلیل دوری از مرکز، هیچ‌گاه رسانه‌ای نمی‌شود. نمی‌خواهم تیره‌نمایی کنم، اما در کنار رونق اقتصاد و تجارت در منطقه _که این هم البته جای تامل دارد‌_ شاهد وقوع برخی تغییرات فرهنگی و اجتماعی در روستاهای این منطقه هستیم که اگر امروز به آنها توجه نشود،‌به زودی مصیبت دیگری به مصیبت‌های فرهنگی منطقه افزوده خواهد شد.

فعلاً در این منطقه،‌ دو موضوع نمود بیشتری دارد:1. نارضایتی روستاییان از عملکرد منطقه‌ی آزاد2. استحاله‌ی فرهنگی

روستاییانی که در چندین روستای منطقه ساکن‌اند، نوعاً بدبینی‌های عمیقی به برخی سیاست‌های منطقه‌ی آزاد ارس دارند. بسیاری از آنها فکر می‌کنند که منطقه‌ی آزاد با دور زدن قانون، در حال تصرف زمین‌های زراعی و مراتع آنهاست. به همین دلیل هم چندی پیش، روستاییان مانع حصارکشی منطقه‌ی آزاد در اطراف مراتع‌شان شده و کار به درگیری کشیده بود. می‌گویند قرار است سرمایه‌گذار خارجی بیاید و در بلندی‌های چشم‌نواز و زیبای کرانه‌ی ارس، منطقه‌ی گردشگری راه بیندازد؛‌ تله‌کابین و هتل و رستوران بنا کند و... ناگفته پیداست که در پی این اقدامات، سلسله‌ای از ملزومات! هم به منطقه راه پیدا خواهند کرد و روستاهایی که سال‌ها میزبان غیرت و همت بوده‌اند، خواهند شد هیزم‌کش عیش و عشرت پولدارهای ارمنی و آذری. همین حالا هم که اتفاق خاصی نیفتاده، ‌تنها به اعتبار نام «منطقه‌ی آزاد» خیلی اتفاقات دارد می‌افتد.

مسئولین فرهنگی استان،‌ که غفلت را خوب می‌شناسند، لابد گذرشان [لااقل به عنوان گردش و تفرج] به خداآفرین و سواحل ارس افتاده؛ و لابد دیده‌اند زنان و دخترانِ کشف‌حجاب کرده‌ی جمهوری آذربایجان و نخجوان را که با آسودگی خیال، در کنار جاده‌های تحت مدیریت جمهوری اسلامی ایران بساط «آزادی» راه می‌اندازند.

گویا مرضِ ایجاد مناطق آزاد، که مانند بسیاری از تصمیمات دیگرمان، تقلیدی مضحک از خارجی‌هاست، به این زودی‌ها رهایمان نخواهد کرد. من نمی‌دانم این همه سخنرانیِ رنگارنگ که مدیرانِ‌ ایزوله شده‌ی ما در مذمت تهاجم فرهنگی ایراد می‌فرمایند، واقعاً برای خود این آقایان مفهوم است؟!

انقلاب اسلامی در خاورمیانه؛ ما همچنان در بند «میم» هستیم!

بالاخره امریکا تحملش را از دست داد تا بیش از این نظارهگر فروپاشی امپراتوریاش نباشد. ابتدا با این پندار که جریان اسلامی در تونس، مصر، لیبی و... صرفاً حرکتی برای رهایی از استبداد خشنِ مهرههای امریکاساختهای چون بن علی، مبارک و قذافی است، دست و پا نمیزد. او حتی به این تغییرات، روی خوش نشان داد تا همچنان بر پز دموکراسی خواهیاش گواه داشته باشد. اما وقتی تداوم اعتراضات فراگیر ملتهای عرب را در هیبت «اسلامی» دید، ذات خود را نشان داد. چراغ سبز به قذافی، برای بالا بردن هزینهی اعتراض و زهر چشم گرفتن از دیگر ملتهای خواهان انقلاب، نخستین نمود وحشت امریکا بود. این غول وحشتزده، که در قضایای تونس و مصر غافلگیر شده بود، برای تغییر معادلات پا به میدان گذاشته... حکایت غصهناک بحرین و شیعیانش را بنگرید. پادشاه عربستان (خادم الحرمین) برای جلوگیری از لرزش پایههای سلطنت جبارانهی  خود، زمین بازی را در بحرین یافته و آشکارا برای کشتار انقلابیون بحرین سرباز میفرستد. حتی امارات نیز از فضیلت کشتار بحرینیها بینصیب نمانده...

خیلی از ماها هنوز هم که هنوز است آنچه در خاورمیانه رخ میدهد را جدی نگرفتهایم. کماکان بر مدار روزمرگی میچرخیم و با مشهورات زمانهی اقتصاد زده مشغولیم. این رویداد بزرگ، که شعاعی از نور انقلاب اسلامی است قطعاً، چه سهمی در گفتهها و نوشتههای ما دارد؟ آنها که خود را منتسب به انقلاب اسلامی میدانند، چه میکنند امروز؟

در این وضعیت که جبههای به وسعت جریان حق در مقابل ما گشوده شده، به چه مشغولیم؟ فردا و پس فردا هم که «عید» است و لابد همه چیز، حتی دغدغههای مسلمانی ما تعطیل میشود!

همین امروز بود که یادداشت آکنده از خشم یکی از چهرههای مشهور جبههی فرهنگی انقلاب اسلامی را در سایت جهان می خواندم. این آقای دکتر، انتقاد مسخرهی چند سایت بینام و نشان به سردار علی فضلی را دستاویز قرار داده بود تا مثلاً به مسئلهی مکتب ایرانی حمله کرده باشد تا دلش باز شود! آری؛ امروز دلمشغولی نیروهای به اصطلاح ارزشی، چیزی جز آقای «میم» نیست. شوربختانه، بخش اعظم توان و ظرفیت نیروهای انقلاب، صرف خبرسازی در مورد آقای «میم» و افاضاتش میشود تا در رقابت برای تصاحب کرسی ریاست جمهوری یازدهم، سرشان بیکلاه نماند.

... و رابرت گیتس آمد و فرمان قتل عام بحرینیها را صادر کرد و رفت.

... و برادر ارزشی ما هنوز در بند «میم» و ماجراهایش مانده. 

برای «چشم انقلاب»

این متن در ویژه‌نامه‌ی بزرگداشت حاج بهزاد پروین‌قدس منتشر شده است.

فکر نمی‌کردم که برای بزرگداشت حاج بهزاد، نوبت به ما برسد. و همین خودش به اندازه‌ی کافی تلخ است! یعنی حاج بهزاد اینقدر غریب شده که چند جوان‌ نورسیده، که از تمام انقلاب و دفاع مقدس، تنها صدای آژیر قرمزش را شنیده‌اند و بس، پا پیش بگذارند برای بزرگداشتش؟!

اما گریزی از این تصمیم نبود. سال‌ها به انتظار نشستیم تا بزرگان و پیشکسوتان به میدان بیایند و بانی چنین رویدادی باشند اما چنین نشد. نمی‌دانم چرا؛ و این خود معمایی است برای نسلِ ما. براستی چه شده که به چنین حالتی مبتلا شده‌ایم؟

ما امیدواریم که این حرکتِ خودسرانه‌ و خارج از عادتِ جوان‌های جنگ‌ندیده، به خیلی‌ها بربخورَد! و اگر همین یک اتفاق بیفتد برای ما کافی‌ست. نه اینکه بگوییم هیچ‌کس هیچ‌کاری نکرده؛ نه. اما نمی‌شود کتمان کرد که حاج بهزاد در تبریز خودمان غریب بوده و برای همین هم در جاهایی غیر از تبریز، بیشتر ارج و قرب داشته.

وقتی در این شهر به این بزرگی [که جهان‌شهرش می‌خوانند] گنجینه‌ی بی‌مثال دفاع مقدس، در آپارتمان تنگ و نمور حاج بهزاد، در حال نابودی باشد و کسی ککش هم نگزد، نباید شنیدن نیش و کنایه‌های دیگران برای پدران فرهنگ آذربایجان گران آید. ما [همه‌ی مدعیان فرهنگ] با این همه دبدبه و کبکبه، هنوز نتوانسته‌ایم یک از هزار این گنجینه را برای مردمانِ تشنه‌ی حقیقت در همین بیخ گوش خودمان منتشر کنیم، آن وقت هر سال می‌نشینیم و برای میلیاردها تومان بودجه‌ی فرهنگی، نقشه می‌کشیم و آخر سال هم وقتی دیدیم بیت‌المال روی دست‌مان ماند، می‌دهیم دکور و مبلمان اتاق‌مان را عوض کنند!

بحث بر سر شخصی به نام «بهزاد پروین‌قدس» نیست، که او مدت‌هاست قید الطاف خیلی‌ها را زده و فراموش شده؛ موضوع این است که «بهزاد» فقط یک شخص نیست که تاریخ مصرف داشته باشد. او قاصد یک هویت و بازتاب‌دهنده‌ی جلوه‌های یک آرمان متعالی‌ست. چشم او «چشم انقلاب» است؛ هر کجا که شعاع نورِ انقلاب اسلامی تابیده، او بی‌درنگ به انعکاسش پرداخته؛ پس لااقل بخاطر انقلاب هم که شده باید حاج بهزاد را عزیز داشت. از «خود»ش خوش‌مان نمی‌‌آید نیاید، لااقل بخاطر «وجود»ش، که اندوخته‌ای از تمام معجزات حضرت روح‌الله(ره) است، به سراغش برویم پیش از آنکه دیر شود.

هر چند گَرد پیری بر چهره‌اش نشسته و ملول می‌نماید، اما باز هم وقتی سخن از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به میان آید، بی‌تاب می‌شود و چنان عطش‌ناک لب به سخن می‌گشاید انگار نه انگار که رنجور است! هنوز هم می‌توان از حاج بهزاد، در مقام یک رسانه‌ی پاک برای انقلاب اسلامی بهره جست.

او همچنان امیدوار است که بتواند امانت‌های گرانسنگ همرزمانش را به اهلش بسپارد و ای کاش دست‌های صادق به سویش دراز شوند و یاری‌اش کنند.

اینجا «قبرستان» نیست

امروز در میان درس، یکی از دانش‌آموزان گفت: «آقا، اون شب داشتید در تلویزیون، در مورد «قبرستان» حرف می‌زدید...». حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و با لبخندی سرش را انداخت پایین.

اشاره‌اش به برنامه‌ی مطالبه بود که چند شب پیش پخش شد و در آن، بحث مفصلی در مورد آنچه بهسازی «مزار شهدا» نامیده می‌شود صورت گرفت. بکار بردن عنوان «قبرستان» از سوی او، به خاطر فقر کلمه بود و نه به قصد تحقیر!

پس از او هم چند نفر دیگر از دانش‌آموزان، شروع به ابراز نظر در مورد برنامه و مزار شهدا و... کردند. در تک‌تک جملات و کلمات‌شان دقیق شدم تا بدانم که در مورد شهیدان و فرهنگ دفاع مقدس چگونه می‌اندیشند.

یکی ‌گفت: «آقا! اصلاً مگه قبر شهدا چقدر مهمه که بخاطرش اون‌همه بحث کردید؟»

خودم را برای شنیدن این جور حرف‌ها آماده کرده بودم؛ برای همین، حوصله کرده و منتظر نظرات دیگر شدم. بقیه نیز کمابیش روی همین موضوع تاکید داشتند. معلوم بود که نوعاً هم‌نظر بوده و نگاه‌شان به مسئله، به یک گونه است.

این حرف‌ها در کلاس «مطالعات اجتماعی» رد و بدل می‌شد؛ پس با اشاره به اهمیت موضوع «جنگ» در مطالعات جامعه‌شناسی، سعی کردم حساسیت آنها را تحریک کنم.

چند مثال هم آوردم تا دریافت‌شان را آسان‌تر شود.

گفتم: توجه به محتوای سنگ‌مزار شهیدان، مطالب زیادی را به دست می‌دهد. مثلاً می‌توان فهمید که شهیدان جنگ چند ساله بوده‌اند؛ اهل کجا بوده‌اند؛ چکاره بوده‌اند؛ کجا شهید شده‌اند؛ برای چه شهید شده‌اند؛ انگیزه‌شان چه بوده و...

یکی گفت: این‌ها چرا مهم‌اند؟ به چه دردی می‌خورد که بدانیم چند ساله بوده‌اند و اهل کجا و...؟

[تا بخواهم پاسخش را بدهم، یاد برخی اظهارنظرهای «بزرگ»ترهای مسئولی افتادم که عین همین حرف‌ها را تکرار می‌کنند.]

گفتم: مثلاً به این دردها می‌خورد:

آیندگان می‌فهمند که این جنگ را «همه‌ی مردم» اداره کرده‌اند.

پیر و جوان و زن و مرد، دوشادوش هم به دفاع پرداخته‌اند.

ترک و فارس و کرد و لر و بلوچ و... همه برای اسلام و انسانیت جنگیده‌اند نه برای زبان و قومیت؛ برای همین هم لشکر عاشورای آذربایجان، در خوزستان رزمیده و به این رزم افتخار می‌کند.

رضایت خدا، مقصود اصلی بوده است.

و...

این‌ها را که گفتم، بعضی از بچه‌ها شروع کردند به ادامه دادن:

آقا، مثلاً وقتی بر سنگ مزار شهیدی، وصیتش را می‌خوانیم، می‌فهمیم که او عاشق امام حسین(ع) بوده.

آن یکی گفت: یا مثلاً وقتی پرچم کشورمان را بر بالای مزار شهید می‌بینیم، یعنی اینکه این‌ها برای حفظ میهن اسلامی نبرد کرده‌ و خون داده‌اند و ما هم نباید اجازه دهیم که پرچم کشورمان زمین بیفتد.

... و این گفتگوها ادامه یافت تا تلخی برخوردهای سطحی و مبتذل بعضی آدم‌بزرگ‌های چیزفهم در قبال مزار شهیدان، به شیرینی تبدیل شود. وقتی از کلاس می‌آمدم بیرون، پیغام و پسغام‌های آقایان مسئول را که «گلزار شهدای وادی رحمت تبریز» را به این روز انداخته‌اند، مرور کرده و با خود می‌گفتم، گیریم که این آقایان توانستند امثال ما را به ضرب توجیه و [...] ساکت کنند، این نسل پرسشگر را چه خواهند کرد؟!

+

مزار شهدا، میراث فرهنگ دفاع مقدس

 

یک حاشیه برای یک دریاچه‌

این هفته، در برنامه‌ی «مطالبه»، بحث بر سر مسائل زیست‌محیطی منطقه بود. و طبعاً نمی‌شد که از «محیط زیست» حرف زد و دل‌نگران وضعیت «دریاچه‌ی اورمیه» نبود. بنابراین بخش قابل توجهی از زمان برنامه به بررسی آخرین وضعیت این دریاچه اختصاص یافت و رئیس سازمان حفاظت محیط زیست آذربایجان‌شرقی هم آنچه را که می‌دانست ‌گفت. با توجه به اینکه این، اولین برنامه‌ی جدی سیما در مورد وضعیت دریاچه‌ی اورمیه بود، قابل پیش‌بینی بود که نتوانیم آنگونه که باید به ابعاد مسئله بپردازیم. اما به هر حال، مجالی بود تا حداقل «طرح مسئله» شده و باب برنامه‌های بعدی در این باره گشوده شود.

در میانه‌ی بحث، یکی از نمایندگان استان در مجلس شورای اسلامی، روی خط آمد تا از اقدامات قوه‌ی مقننه در این موضوع بگوید؛ اگر از این نکته بگذریم که این نماینده‌ی محترم، بیش از هر اقدامی، به تلاش‌های «خود» اشاره کرد، نکته‌ی دیگری برایم خیلی عجیب آمد؛ با توجه به اهمیت ملی موضوع دریاچه و ورود عالی‌ترین مقام اجرایی کشور (رئیس‌جمهور) برای تدبیر امور، تصور بر این است که حتماً‌ نمایندگان مجلس و مدیران اجرایی، هر روز با هم می‌نشینند و گفتگو می‌کنند و وضعیت را رصد می‌کنند و... اما خیلی زود متوجه شدم که از این خبرها نیست. از حرف‌های نماینده‌ی مذکور و واکنش‌های رئیس سازمان حفاظت محیط زیست کاملاً روشن بود که اینها حتی یکبار هم کنار هم ننشسته‌اند تا «درد مشترک»ی به نام دریاچه‌ی اورمیه را درمان کنند. پس این همه جلسه که می‌گویند تشکیل می‌شود، با حضور چه کسانی‌ است؟ آیا فقط این نماینده از محتوای جلسات بی‌خبر است یا نمایندگان دیگر هم چنین‌اند؟

با مشاهده‌ی این وضعیت، خطاب به مهمان برنامه گفتم: «این هم از برکات مطالبه است که وسیله‌ی تماس نمایندگان مجلس و مدیران اجرایی شد تا لحظاتی با هم سخن بگویند»!

آیا واقعاً دریاچه‌ی اورمیه برای «همه» مهم است؟

شیعه‌لرین حضرت عباسی وار

چند روز پیش، همراه دانش‌آموزان بودم برای بازدید از یکی از مراکز فرهنگی شهر. سوار یک دستگاه مینی‌بوس بودیم. از مدرسه که راه افتادیم، بچه‌ها همانند کسانی که محبوس بوده‌اند و حالا رها شده‌اند، صداهای‌شان را به هم پیونده زنده و مدام فریاد می‌زدند و شعر می‌خواندند و شعار می‌دادند...

یکی از شعارهایشان چنین مطلعی داشت: «شیعه‌لرین حضرت عباسی وار...» تصورم این بود که بچه‌ها دارند آماده می‌شوند که آن نوحه‌ی قدیمیِ ترکی را بخوانند که معمولاً‌ در دستجات عزاداری آذربایجان می‌خوانند:

هانسی گروهون بئله مولاسی وار

شیعه‌لرین حضرت عباسی وار

اما وقتی بخش دوم شعار را فریاد زدند، فاصله‌ی خود را با این نوررسیده‌ها دریافتم. آنها با تمام وجود و هماهنگ شعار می‌دادند:

هانسی گروهون بئله مولاسی وار

تراختورون جاسم کراری وار

یعنی در یک چشم به هم زدنی، «جاسم‌ کرار» همردیف «حضرت عباس» قرار می‌گیرد و... البته قبلاً‌ هم با حضرت عباس چنین کرده‌اند. مثلاً بیت مشهور و تاثیرگذار زیر در مقام عباس(ع) است:

یئل یاتار، طوفان یاتار

یاتماز ابوالفضل پرچمی

که با جاگذاری «تراختور» به جای «ابوالفضل»، از خجالت حضرتش در‌آمده‌اند:

یئل یاتار، طوفان یاتار

یاتماز تراختور پرچمی

من هم می‌پذیرم که نباید چنین رویدادهایی را زیاده بزرگ کرد، اما این یک قاعده‌ است که استحاله در روح یک ملت، ابتدا در نمادها و شعارها ظهور و بروز پیدا می‌کند. و دانش‌آموزان، سریع‌ترین واکنش‌گران به تغییرات فرهنگی در جامعه هستند. آنها مستقیماً و بدون سانسور، استحاله را به نمایش می‌گذارند.

رسانه‌ی محلی و هنرِ آزادگی

«رسانه» اگر تنها این یک هنر را داشته باشد که بتواند «تریبونِ فرودست‌‌ها» باشد، برایش کافیست!‌ و اگر این یک هنر را نداشته باشد، اگر چه باز هم یک رسانه است، اما قطعاً‌ هنرمند نیست. فرادستان، که بر شئون و عرصه‌ها تغلّب دارند، همواره برای سخن گفتن و فریاد کشیدن، فرصت و مجال دارند. آنها برای اینکه حرف‌شان را بزنند، دچار زحمت نمی‌شوند و به کسی هم التماس نمی‌کنند؛ فرادستان، رسانه‌ها را به نقطه‌ای رسانده‌اند که حتی آروغ‌های آنها را هم «تیتر یک» می‌کنند و ماه‌ها درباره‌ی زوایای پنهان سکسکه‌های شبانه‌شان به بحث می‌نشینند!

رسانه‌ها نوعاً‌ از منبع قدرت و ثروت، توش و توان برمی‌گیرند و قهراً‌ مناسبات قدرت و ثروت را هم پشتیبانی می‌کنند. آنچه در رسانه‌‌ منعکس می‌شود، در نسبت مستقیم با همان منبعی است که از آن آب می‌خورد. و چون فرودستان، به چنین منبعی متصل نیستند، پس رسانه نیز ندارند... این یک قاعده‌ی مشهور است؛ اما می‌تواند نقض شود. و هر گاه نقض شد، یعنی «رسانه‌ای هنرمند» متولد شده.

اگر رسانه، به رتبه‌ی «آزادگی» برسد، مستضعفین و فرودستان، برایش «مسئله» می‌شوند و از آن پس است که می‌توان به رسانه اعتنا کرد.

امروز، مردم به مطبوعات اعتنا نمی‌کنند، چون آن‌ها را آزموده‌اند؛ مردم می‌بینند که مطبوعات، هر روز بیش از دیروز، به رنگ فرادستان درآمده و با دردهای عامه، بیگانه می‌شوند.

مطبوعات محلی، می‌توانند نقطه‌ی عزیمتِ جریان رسانه‌ای به سوی عبور از این وضعیت باشند؛ با این شرط که بر سفره‌های وسوسه‌انگیز اربابان محلی چشم بپوشند...

 

این آخرین یادداشتم در هفته‌نامه‌ی آذرپیام بود.

 

مطبوعات تبریز، رو به قبله هستند

حالِ نزارِ مطبوعات آذربایجان‌شرقی بر هیچ کس پوشیده نیست. هر عابر بی‌انگیزه‌ای هم می‌تواند علائم بیماری را بر چهره‌ی آنها ببیند.

دور نیست که از آن همه آوازه و شکوه مطبوعات آذربایجان، جز مُشتی کاغذ بی‌بو و به دردنخور، باقی نماند. نشانه‌های افول، از مدت‌ها قبل ظاهر شده و جالب اینکه هیچ کس، دست و پا هم نمی‌زند برای نجات از این ورطه. گویی همه به این غرقه شدن و سقوط راضی‌اند!

حتی آنها که اعتبارشان را از مطبوعات دارند، ترجیح می‌دهند شاهد متلاشی شدن بنیان‌های مطبوعات باشند. و همین عده، با تظاهر به فرهنگ‌دوستی، در هر سخنرانی بی‌ربط و باربط، تعداد مطبوعات استان را به رخ دیگران می‌کشند. غافل از اینکه این همه مطبوعه‌ای که هی دارند آمارشان را می‌دهند به «کاغذ اخبار» و «ویترین آگهی» تبدیل شده‌اند. آنها هم که «آگهی‌نامه» نشده‌اند، فقط برای خالی نبودن عریضه و احیاناً دریافت یارانه‌ی ارشاد هر از گاهی به دکه می‌آیند تا فراموش نشوند.

هر مطبوعه‌ای هم که بخواهد خارج از این دو مسیر باشد، مدام باید پتکِ سازمان‌های پرمدعا را بر فرق خود ببیند تا حواسش باشد که پای خود را از گلیمش درازتر نکند.

در چنین وضعیتی است که نشریات استان تبدیل به روابط عمومی‌های کر و لالِ آقایان می‌شوند که مکلفند افاضات مدیرانه‌ی آنها را بی‌کم و کاست، و بی‌هیچ دخل و تصرف و تحلیلی منتشر کنند. و اگر چنین نکنند، آب را به روی‌شان خواهند بست تا بخشکند و فاتحه...

مطبوعات ما به قدری تحقیر شده‌اند که مسئول روابط عمومی فلان نهاد، با پررویی تمام و بی‌آنکه شرم کند، آگهی‌های سازمان متبوعش را ـ که بیت‌المال مسلمین است ـ به رخ ما می‌کشد تا به زعم خود، هم تهدید کرده باشد و هم تطمیع! آنچنان متوقعانه حرف می‌زند که گویی مطبوعات،‌ گماشته‌ی جناب ایشان هستند.

این تحقیرها آنقدر تداوم می‌یابد که یک سازمان خدماتی - که با انبوهی از شکایات مردمی روبروست و هیچ‌کدام را وقعی نمی‌نهد – برای روکم کنی از نویسنده‌اي منتقد و منصف، با یک شکایت چند خطی، او را به کلانتری می‌کشاند و با جانیان و مزاحمان نوامیس مردم و اراذل و اوباش، دوشادوش می‌کند تا به جناب نویسنده بفهماند که یک من ماست چقدر کره دارد!‌

این چه عزتی است که یک کارمند جزء، می‌تواند فارغ از تمام قواعد و آداب، چند نویسنده را همانند عربده‌کش‌ها، به کلانتری فرابخواند و بعد هم به ریش همه‌ی نویسندگان و روزنامه‌نگاران بخندد که «حالا حالتان سر جایش آمد؟»

آیا بهتر نیست این روزنامه‌نگار، چهارگوشه‌ی روزنامه‌نگاری را بوسیده و برود دنبال «ویزیتور»ی برای آگهی‌نامه‌های پول‌ساز؟

دستگاه‌های عریض و طویلی که همواره داد مردم را درمی‌آورند و هر روز صدها گونه نارضایتی و بدبینی نسبت به اسلام و نظام اسلامی را موجب می‌شوند و به هیچ کس هم پاسخگو نیستند، بیت‌المال را کرده‌اند ابزارِ اِعمال فشار بر مطبوعات مستقل و منتقد تا مبادا چیزی در بیان ناکارآمدی‌های آنها بنویسند. «گرو کشیِ بیت‌المال» توسط سازمان‌های پولدار، آنقدر تکرار شده که قباحتش ریخته. آنها علناً‌ در مقام «سیاستگزار» برآمده و می‌گویند که چه بنویسید و چه ننویسید و چنین بنویسید و چنان ننویسید!

با این وصف، چگونه بعضی‌ها همچنان دارند از «کار فرهنگی» دم می‌زنند؟ کدام فرهنگ؟ کدام کار فرهنگی؟ انسان‌هایی که از ورود به فرهنگ، جز فشارهای نامشروع و غیراخلاقی صاحبان قدرت و ثروت، چیزی نصیب‌شان نشده، هر روز ناامیدتر می‌شوند و این یعنی خالی شدن عقبه‌ی فرهنگی جامعه. آقایانی که می‌پندارند با نحیف و بی‌خاصیت کردن مطبوعات مستقل، فتح بزرگی کرده‌اند، حتماً به چیزی بالاتر از منصب خود نمی‌اندیشند؛‌ که اگر اینگونه نبود و اندکی هم به ماندگاری ارزش‌ها فکر می‌کردند، با متلاشی شدن هر مطبوعه‌ای بشکن‌بشکن راه نمی‌انداختند!

نمی‌دانم مخاطب اصلی این کلامِ آشفته و بیان مشوش کیست ولی این را می‌دانم که لشکری از آدم‌های ریز و درشت از بیت‌المال مسلمین ارتزاق می‌کنند تا از مطبوعات مستقل و منتقد و صادق، در مقابلِ «شعبان‌ بی‌مخ»‌های امروز مراقبت کنند. این‌ها که «مسئول»اند، کلاه خود را قاضی کنند و ببینند که آیا به آنچه باید، پایبندند؟!

ای کاش او هم یک فوتبالیست بود

چندی پیش که خبر مرگ یک جوانِ معتاد به قرص اکستازی را بر اثر سقوط از دکل برق شنیدم، در رسانه‌های ملی و غیرملی، به دنبال رد پایی از این ماجرا بودم که تلاشم بی‌نتیجه ماند.

این خبر تلخ، که شاید همانندش در گوشه‌ و کنار شهر فراوان باشد، امروز هیچ حسی را برنمی‌انگیزد. و هیچ «مقامِ مسئولی» را وادار به «ابراز تاسفِ» خشک و خالی نمی‌کند. ندیدم که در هیچ خبرگزاری یا روزنامه‌ای، از قول مسئولی بنویسند:‌ «وی اظهار داشت، تاکید کرد، افزود، تصریح کرد، خاطرنشان کرد و...» ولی تا دل‌تان بخواهد، از جشنواره‌ی پیاز و سیر و انگور و انار و کشمش و لوبیا و کدو و فندق و... نوشته‌اند.

شنیدن چنین خبرهایی، به قدری برای گوش‌های ما «عادی» شده که حتی سعی نمی‌کنیم بدانیم که سوژه‌ی خبر که بود و چرا چنین سرنوشتی یافت.

و کاملاً روشن است که چرا چنین کِرخت و بی‌احساس شده‌ایم. گفتنش هم چندان سخت نیست؛ اینکه چه چیزی برای مردم «مهم» باشد یا نباشد، محصول تلاش «رسانه»هاست. آنها هستند که ذائقه‌ی ما را نسبت به مسائل مختلف، تنظیم می‌کنند. تیترهایی که برمی‌گزینند، نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌های آنهاست. و شوربختانه باید اعتراف کرد که فرودستان، هیچ‌گاه تیتر رسانه‌ها نیستند. آنها حتی سهمی در رسانه‌ی «ملی» هم ندارند.

سوژه‌‌سازی از بی‌اهمیت‌ترین موضوعات، تبدیل به یگانه کارکرد رسانه‌های ما شده. فقط هم تلویزیون نیست که به این گرداب گرفتار آمده؛ نشریات هم دست کمی از تلویزیون ندارند؛ چون تعداد زیادی «نان‌خور» دارند که چشم به تیترهای بی‌خاصیت و «مدیر پسند» دوخته‌اند تا زندگی کنند.

تخم «غفلت»ی که رسانه‌ها پاشیده‌اند، همه جا روییده و میوه‌ هم داده است. مسئول و غیرمسئول هم نمی‌شناسد. اتفاقاً‌ مسئول‌جماعت، در این غفلت‌زدگی، نقش اول را بازی می‌کنند و با این حساب،‌ بی‌دلیل نیست که تلاش برای رفع بسیاری از ناکامی‌ها در جامعه، به مثالِ آب در هاون کوبیدن است.

همزمان با این واقعه‌ی تلخ، خبر دیگری خواندم که متقاعدم کرد تا به نازک‌اندیشی‌های کسانی چون خودم افسوس بخورم.

وقتی متنِ فاکس شده‌ی تذکر نماینده‌ی مردم در مجلس شورای اسلامی را به رئیس‌جمهور دیدم، لحظه‌ای خیال کردم که لابد به خاطر سرنوشت آن جوان بخت‌برگشته چنین تذکری صادر شده، اما دقیق که شدم دیدم چنین نیست و حالاحالاها قرار نیست از دام غفلت‌آفرینی فوتبال رها شویم.

نماینده‌ی مردم در مجلس، که بر اساس قانون، می‌تواند نسبت به نابسامانی‌ها و ناکامی‌ها، به مسئولین امور تذکر دهد، ترجیح داده که وضعیت داوری بازی دو تیم تراکتورسازی و استقلال را موضوع تذکر خود به رئیس‌جمهور قرار دهد. البته که «تذکر به رئیس‌جمهور» حق نماینده‌ است و کسی نمی‌تواند به این حق متعرض شود؛ اما ما در این مانده‌ایم که کدام ضرورت حیاتی، نماینده‌ی مردم را وادار می‌کند که بالاترین مقام اجرایی کشور را مخاطبِ تذکرِ فوتبالی خود کند؟ آیا باشگاهی که میلیاردها تومان از بیت‌المال را وقف چند «توپ‌گَردان» کرده، خودش نمی‌تواند به داوری اعتراض کند؟ و آیا این باشگاه هم در زمره‌ی بیچارگان و مستضعفین است که نتواند حرفش را بزند؟! با این حساب، باید منتظر تذکرات نمایندگان به رئیس‌جمهور به خاطر آفسایدگیری نادرست کمک‌داوران یا خطای بازیکنان هم باشیم.

انتقاد نسبت به این قبیل اقدامات، به این دلیل مهم است که «اولویت‌»های جامعه از رهگذر همین مناسبات شکل می‌گیرند. نماینده‌ای که متن چنین تذکری را به رسانه‌ها ارسال می‌کند، از آنها انتظار دارد که نسبت به انعکاس تذکرش به رئیس‌جمهور اقدام کنند. چون این تذکر را در راستای وظایف و تکالیف نمایندگی‌اش می‌داند. و بدینگونه، اولویت‌ها برای رسانه‌ ترسیم می‌شوند.

اگر در مقابل این اولویت‌سازی‌ها تسلیم نشوی، از مغضوبین خواهی بود و اگر هم تسلیم بشوی، مردم و دردهایشان را از دست خواهی داد.

ای کاش آن جوان هم یک فوتبالیست بود تا بخاطرش به رئیس‌جمهور تذکر دهند...

سرگردان در میانه‌ی آرمانشهر و شهر انقلاب

ریزش در جمع انقلابی‌ها، به چند گونه بوده و ریشه‌های متفاوتی دارد؛ که یکی از پر سروصداترین گونه‌های ریزش، مربوط به کسانی است که تا همین چندی پیش، در ردیف پرشورترین مدافعان انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی قرار داشتند و مخالفین نظری و عملی انقلاب را با تندترین ادبیات به دیوار می‌کوبیدند. این تیپ انقلابی‌ها، غالباً نسبت به تجدیدنظرطلب‌ها روحیه‌ی تهاجمی داشته و همواره با آنها سر ناسازگاری داشتند...

مسیری که این افراد طی می‌کنند تا به نقطه‌ی تقابل با «انقلابِ خود» برسند، قابل تامل است. اینها معمولاً پس از چند سال کلنجار رفتن با تضادها و تناقض‌های فکری، سرانجام در نقطه‌ی کانونی این تناقض‌ها کم آورده و گرفتار می‌شوند. آن‌گاه است که در صف دشمنانِ انقلابِ خود قرار می‌گیرند.

بهانه‌ی تشدید این تضادهای عقیدتی، حوادث و پیشامدهایی است که به صورت طبیعی در مسیر حرکت انقلاب رخ می‌نمایند و برخی کاستی‌ها را نیز نمایان می‌کنند. کاستی‌هایی که اتفاقاً‌ همواره بوده‌اند، و این بار قرعه‌ی فال به نام این انقلابی‌ها زده می‌شود تا در معرض آسیب‌های ناشی از این کاستی‌ها قرار بگیرند. جالب اینکه، همین‌ها قبلاً در مواجهه با کاستی‌هایی که دیگران می‌گفتند، اصلا‌ً هم بی‌تاب نمی‌شدند و سعی در طبیعی بودن اشکالات داشتند!‌

مبنای تضادهای ویرانگر، در این است که برخی انقلابیون، نتوانسته‌اند میان جریان انقلاب اسلامی و جامعه‌ی موعود مهدوی، نسبت منطقی برقرار کنند؛ بدین معنی که گویا «آرمانشهرِ» وصف شده در آیات و روایاتِ آخرالزمانی را بی‌کم و کاست در سال‌های حیات جمهوری اسلامی جستجو می‌کرده‌اند. شروع تناقض از همین‌جاست. به تعبیری، آنها هدف انقلاب را تحقق تام و تمام جامعه‌ی موعود و بهشت زمینی تصور کرده‌اند و حالا که چنین نمی‌بینند، بانیان انقلاب را به دروغ و انحراف متهم می‌سازند. این در حالی است که اساساً ترسیم چنین هدفی برای انقلاب، از پایه بی‌اساس است. یکی از این انقلابی‌های گرفتار آمده در تناقض می‌گوید: «ما می‌خواستیم انسان را در کمال انسانیت خود به نمایش بگذاریم و حالا مشخص شده که ما نه تنها در رسیدن به آن آرمان‌های طلایی شیعی موفق نبوده‌ایم، بلکه از دستیابی به مقدمات یک نهضت انسانی نیز عاجز مانده‌ایم».

مشخص نیست که چه کسی چنین وعده‌هایی را برای این انقلابی‌ها داده بود که حالا عدم تحقق آنها نشانه‌ی انحراف و دروغگویی باشد!

آنچه در معارف دینی آمده، بر این اصل اساسی تاکید دارد که عدالت حقیقی و سعادت واقعی، تنها در عصر حاکمیت مهدی موعود عینیت خواهد یافت و در پیش از آن زمان، قابلیت تحقق ندارد. بر این اساس، انقلاب اسلامی را باید یک حرکت آماده‌گر و زمینه‌ساز برای واقعه‌ی اصلی (شکل‌گیری جامعه‌ی موعود) دانست که در آن، مجاهدت برای تحقق عدالت نسبی صورت می‌گیرد و نه عدالت مطلق.

سخن بر سر این است که با تمام مجاهدت‌ها و تلاش‌هایی که برای برپایی عدلت در جامعه‌ی پیش از ظهور صورت می‌گیرد، بروز خطا و اجحاف در حقوق مردم، دور از ذهن و نامحتمل نیست.

امام امت(ره) نیز به این نکته اشاره کرده و می‌فرمایند: «... انقلاب مردم ایران، نقطه‌ی شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت(عج) است». [صحیفه‌ی امام،ج21، ص327)

این انتظار و توقع که همه‌ی عناصر منتسب به حاکمیت اسلامی، دقیقاً بر اساس عدالت عمل کنند، برآمده از همان تلقی مطلق‌اندیشانه‌ نسبت به دوره‌ی پیش از ظهور است و نقطه‌ی شروع بسیاری از تناقضات اعتقادی.

با این همه، ذکر این نکته نیز ضروری است که تاکید بر عدم تحقق عدالت مطلق در عصر غیبت، مجوزی برای ظلم و ستم و توجیه ناراستی‌ها  نیست؛ که در باطل بودن چنین پنداری، تردیدی وجود ندارد. تکلیف حاکمان در دوره‌ی غیبت معصوم، تلاش‌ِ حداکثری برای تحقق عدالت است و هرگونه کم‌کاری در این مسیر، مخالفت با فلسفه‌ی انتظارِ موعود است.

مصیبت‌های فرهنگ ویترینی

فعالین فرهنگی، همواره از کمبود اعتبار می‌نالند و اینکه اگر «پول» داشتند چه کارها که نمی‌‌کردند! این گلایه، پر بیراه نیست البته. برای راه انداختن برخی جریان‌های فرهنگی، باید هزینه کرد. اما همین فعالین فرهنگی به تجربه دریافته‌اند که همه‌ی مشکل فرهنگ «پول» نیست؛ نشان به آن نشان که در روزگار بی‌پولی، موثرترین حرکت‌های فرهنگی سامان یافته‌اند که طعم شیرین آنها، همچنان زیر زبان هاست.
تجربه‌ی دیگری هم که نصیب شده این است که فعالین فرهنگی، بویژه مدیران، غالباً بلد نیستند که چگونه برای فرهنگ هزینه کنند و به محض اینکه چند ریال به دست‌شان رسید، حتماً نفله‌اش می‌کنند!
در یکی دو سال گذشته، که ندای مظلومیت فرهنگ به آسمان‌ها بلند شد، خیلی‌ها به فکر افتادند که این مظلومیت را پایان دهند. همه‌ی دردمندان، لااقل در یک موضوع تردید نداشتند و آن اینکه اعتبارات بخش فرهنگ کشور، کفاف فعالیت‌ها را نمی‌کند. عزم‌ها جزم شد تا اینکه بودجه‌ی فرهنگی کشور، به شکل قابل توجهی افزایش یافت. این اتفاق، برای بسیاری از مدیران فرهنگی خوشحال‌‌کننده بود؛ چرا که به زعم خود، از ضیقِ مالی رها شده و می‌توانستند کارهای بزرگ فرهنگی را سامان دهند.
اما آنگاه که بودجه‌ها تحقق یافت و مدیران فرهنگی شروع به کارهای بزرگ کردند، معلوم شد که سال‌های بی‌پولی، ذائقه‌ی فرهنگی آنها را کور کرده و تصورشان از کار فرهنگی را بدقواره و کاریکاتوری شکل داده است.
آنها مانند کسانی که به یکباره در فضایی غریب و ناآشنا وارد شده باشند، با دیدن میلیاردها ریال اعتبار فرهنگی، دست و پای خود را گم کرده و ماندند که حالا با این همه پول چه کنند؟!
از اینجا به بعد بود که «مصیبت جدید» آغاز شد. اگر تا دیروز، برای مظلومیت فرهنگ مرثیه‌سرایی می‌کردیم، حالا باید برای تحمل مصیبت جدید آماده می‌شدیم.
این مصیبت، همزمان شد با تولد گونه‌ای از کار فرهنگی که نتیجه‌اش را باید در «خاکسپاری فرهنگ» خلاصه کرد. مدیران فرهنگی برای «مصرف بودجه‌ی فرهنگی» آسان‌ترین راه را برگزیدند؛ آنها گام در راه ترویج «فرهنگِ ویترینی» نهادند. «فرهنگِ ویترینی» با «دیده»ی جماعت سر و کار دارد. چشم‌ها را هدف قرار می‌دهد تا دیده شود؛ همین و بس.
مدیران فرهنگی، که حالا دست‌شان به دهانشان می‌رسید، شروع کردند به تولید و عرضه‌ی انبوهِ نمادهای فرهنگی. در و دیوار و حتی درختان شهر، آنچنان از تصاویر منتسب به فرهنگ انباشته شد که دیگر هیچ فضایی برای «تنفس غیرفرهنگی» باقی نبود. با این وصف، چنین پنداشته می‌شود که اهداف فرهنگی نظام تحقق یافته و جایی برای نگرانی نیست!
کسی نمی‌پرسد که خاصیت جشنواره‌های پی‌در پی و رنگارنگی که با بهانه‌های مختلف برگزار می‌شوند، چیست. جشنواره‌های پرخرج و شیک و پر سرو صدایی که این روزها مد شده، تنها نتیجه‌ای که دارند این است که با تقویت پایه‌های «فرهنگِ نمایشی»، بیلان کار عده‌ای مدیر را پررنگ و لعاب می‌کنند. مدیرانی که محور فعالیت‌های فرهنگی خود را جشنواره و تبلیغات رسانه‌ای برای موضوعات دست چندم قرار داده‌اند، در واقع دارند «فرهنگ نمایشی» را تبلیغ می‌کنند. و این مصیبت جدیدی است که گریبان فرهنگ را گرفته...
رهبر انقلاب نیز چندی پیش در مورد کارهای ویترینی در فرهنگ چنین هشدار دادند: «در تخصیص بودجه به کارهای فرهنگی، باید با توجه به اهداف و واقعیات، اولویتها را تعیین کرد و سپس به استحکام محتوایی و هنری کار، توجه کامل داشت چرا که کارهای «ویترینی» و «تشریفاتی» در مسائل فرهنگی نه تنها فایده ندارد بلکه ضررهای مشخصی به همراه می‌آورد.»
و شاید مهمترین آسیب فرهنگِ نمایشی و ویترینی، فروکاستن مفاهیم ارزشمند فرهنگ اسلامی و ایرانی، در حد کالایی بی‌خاصیت باشد که همچون نقل و نبات در شهر ریخته و توجه کسی را جلب نمی‌کند.

دنیاگرایی با اقساط بلندمدت

نامش صدر* بود. وقتی خبرهای دلخراش جنگ به گوشش رسید، تاب نیاورد و پدر و مادر و همسر و فرزندانش را وانهاد و رفت.

پدرش گفت: «تو متاهل هستی و زن و بچههایت سرپرست میخواهند؛ نرو».

پاسخش، اما چنان ساده و منطقی بود که همه تسلیمش شدند؛ «زنان و دختران خرمشهر و سوسنگرد هم همانند خواهران و فرزندان من هستند. چگونه میتوانم اینجا به عافیت روزگار بگذرانم و آنها گرفتار طمع اجنبی باشند؟»

مادرش، هنوز هم فراموش نکرده که چگونه در تاریکی شب، همچون مارگزیدهها به خود میپیچید و بغض میکرد که چرا در شهرش مانده و یاغیهای بعثی، خاک کشورش را به توبره میبرند.

رفت... ولی هیچگاه برنگشت. میگویند در روزهای آخر، برای حضور در خط اول، داوطلب میخواهند و او بیآنکه تردیدی به خود راه دهد، بیمحابا بلند میشود.

رفقایش دستش را گرفته و میکشند که: «تو نه؛ بگذار جوانترها و مجردها بروند...» و پاسخش همانی بود که به پدر داده بود. آنچنان بیتامل و بیدرنگ رفت که گویی گمشدهاش را در «مجنون» یافته بود.

امروز به او میگویند جاویدالاثر...

«صدر»ها جاوید شدند تا یاغیها به خانه برگردند و هوای سرکشی و طغیان به سرشان نزند.

*

آنچه در آن سالها، سدی در مقابل تعدی دشمن بود، احساس «تعهد» نسبت به دین و میهن بود. و این تعهد به قدری قدرتمند بود که هیچ وسوسهای نمیتوانست زائلش کند. شاید کسانی چون من _که از آن روزها فقط صدای بمباران شبانهاش را به خاطر دارند _ چنین تصور کنند که «صدر»ها در اثر فضای انقلاب، هیجانزده شده بودند و احساسات بر آنها فرمان میراند. اما اگر قدری بیندیشند، اعتراف خواهند کرد که با هیجان و احساس و اصطلاحاً «جوّگیری» نمیتوان از «جان» گذشت...

ریشهی آن تعهد، در عدم دلبستگی به تمتعات دنیا بود. و این، شاید مهمترین درسی بود که امام روحالله(ره) به سربازانش داده بود. این نکته، اگر چه شاید به نظر تکراری و کلیشهای بیاید، اما واقعیتی است که حتی نسخههای بیگانه نیز بر آن تاکید دارند.

اصولاً امتیاز جبههی انقلاب اسلامی بر رقبایش را میتوان در همین یک جملهی امام(ره) جستجو کرد که: «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد». این جملهی ساده و کوتاه، استراتژی نبرد جبههی اسلام بود.

در سالهای پس از جنگ، که هوس «توسعه» به سرمان زد و سوراخ دعا را گم کردیم، بر طبل «دنیاگراییِ مفرط» کوبیدیم؛ بیآنکه بدانیم _ البته بعضیها قطعاً میدانستند _ که داریم یگانه امتیازمان را با دستان خود دفن میکنیم.

فضای جامعه به گونهای شد که «فاستبقواالخیرات» جای خود را به «رقابت برای برخورداریِ بیشتر» داد. قوانینِ نوشته و نانوشته، مردمان جهادیِ دیروز را متقاعد کرد که برای زنده ماندن در این گیر و دار، هیچ راهی جز «زرنگی» نیست. و اگر «زرنگ» نباشند، کلاهشان پسِ معرکه است. این بار، به جای آنکه بر روی سیم خاردار بخوابیم تا دیگران از روی نعشمان رد شوند، دیگران را هل دادیم روی سیم خاردار تا خودمان زنده بمانیم...

برای دنیاگرایی تسهیلات ویژه اختصاص دادیم و رفاه را با اقساط بلندمدت به ارمغان آوردیم؛ آنچنان بلندمدت که تا آخر عمر باید جان کند تا شاید در آخرین نفس‌ها، بدهی‌هایمان را صاف کنیم. معلوم است که در این شرایط باید زرنگ بود!

*

فرزندانمان را نیز همانند خودمان تربیت میکنیم. آنها را چنان بیتعهد بار می‌‌آوریم که حتی نمیتوانند از یک «پفک نمکی» به نفع دیگران بگذرند. البته آنها بیتقصیرند؛ چرا که از وقتی چشم میگشایند،  پدرها را میبینند که در «مسابقهی تکاثر» عرق می ریزند... بگذارید اعتراف کنیم که پدرها هم بیتقصیرند! آنها گوش به فرمان جامعهای هستند که در آن میزیند. و جامعه را کسانی میسازند که بر صدر مینشینند و نسخه می‌‌نویسند برای مردم. شاید آن روز که صدرنشینانِ پس از جنگ، شیپور دنیاگرایی را میزدند، فکر نمیکردند که دارند ریشههای تعهد را میخشکانند...

 

پی نوشت:

* جاویدالاثر شهید «صدر قربانی»، از بسیجیانِ حاشیهنشین تبریز!

 

چپ و راستی که هست و نیست!

میانه‌های سال 75، خبری در فضای رسانه‌ای کشور منتشر شد که به زودی به یکی از جنجالی‌ترین موضوعات کشور تبدیل شد. در شرایطی که کمتر از یک سال به انتخابات مهم ریاست جمهوری [دوم خرداد76] باقی بود، دکتر محمدجواد لاریجانی خبرساز شد. او که در آن زمان نماینده‌ و رئیس مرکز پژوهش‌های مجلس پنجم بود، با نیک براون [از مدیران کل وزارت امور خارجه‌ی انگلیس] در لندن دیدار کرده و در مورد مسائل داخلی کشور، از جمله موضوع انتخابات ریاست جمهوری با او گفتگو کرد. آن روزها، حجت‌الاسلام ناطق‌نوری (رئیس وقت مجلس) به عنوان کاندیدای جناح راست مطرح بود. جناح چپ نیز به همراه راست‌های سابق (کارگزاران سازندگی) از حجت‌الاسلام خاتمی حمایت می‌کردند. لاریجانی به عنوان تئوریسین سیاسی جناح راست، در دیدار با نیک براون، سعی کرده بود تا نگاه‌های منفی غرب به کاندیدای جناح راست را اصلاح کند. او به براون گفته بود که پیروزی جناح راست در انتخابات می‌تواند منافع انگلیس و غرب را تامین کند. از سوی دیگر، کوشیده بود تا چهره‌ای رادیکال از جناح چپ و کاندیدایش ارائه کند. او حتی از موضوع فتوای قتل سلمان رشدی هم مایه گذاشته و جناح چپ را پیگیری‌کننده‌ی اصلی اجرای فتوای قتل سلمان رشدی معرفی کرده بود. این دیدگاه او مبتنی بر برخی اقدامات عملی چهره‌های منتسب به جناح چپ در مورد قتل رشدی بود. در آن زمان،‌ بنیاد 15خرداد به سرپرستی آیت‌الله حسن صانعی (منتسب به جریان چپ) جایزه‌ای نقدی را برای کسی که موفق به قتل رشدی شود، اختصاص داده بود.

خلاصه، لاریجانی حسابی تلاش کرده بود تا کاندیدای جناح متبوع خود را آرامش‌طلب‌ و اهل تعامل با غرب معرفی کرده و رقیب را برعکس...

محتوای این دیدار محرمانه، چندی بعد به بیرون درز کرد. روزنامه‌ی سلام، با انتشار بخش‌هایی از این مذاکره، مقدمات یک جنجال سیاسی را فراهم آورد. اینجا بود که هجمه‌ی وسیعی علیه لاریجانی به راه افتاد که راهبران این جریان تهاجمی، نیروهای منتسب به جناح چپ بودند. نیروهایی از مجمع روحانیون مبارز و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، با مصاحبه‌های پی در پی، چنان فضایی درست کردند که لاریجانی به چهره‌ای منفی در افکار عمومی تبدیل شد. در راهپیمایی 13 آبان همان سال، بیانیه‌هایی از سوی دفتر تحکیم وحدت در محکومیت اقدام لاریجانی منتشر شد که نشان از جدی بودن اعتراضات داشت. مهمترین ایرادی که جناح چپ بر لاریجانی وارد می کرد، بیان مسائل داخلی کشور در حضور بیگانگان بود. چهره‌هایی همچون بهزاد نبوی (از سازمان مجاهدین انقلاب) به شدت به لاریجانی تاختند که چرا با انگلیسی‌ها جلسه گذاشته و اسرار کشور را با آنها در میان نهاده است. موضع‌گیری تند و همه جانبه‌ی جناح چپ نسبت به این دیدار، آنچنان وضعیتی پیش آورد که منجر به حذف عملی لاریجانی از عرصه‌ی سیاست شد. او از مجمع تشخیص مصلحت نظام کنار گذاشته شد و تا چندی پیش، از ممنوع التصویرهای تلویزیون بود!

 

بهزاد نبوی در گفتگویی که با ماهنامه‌ی صبح به مدیریت مهدی نصیری انجام داد [شماره‌ی 72، 26 مرداد1376]، به دلایل این موضع‌گیری تند نسبت به لاریجانی پرداخت که امروز و پس از 13 سال، بازخوانی بخش‌هایی از آن، جالب توجه می‌نماید. او می‌گوید:

«مذاکرات لندن با دو رویکرد مورد انتقاد واقع شده است. یکی به لحاظ دیدگاه‌های آقای اردشیر لاریجانی که همسو با انقلاب و خط امام نبود چون وقتی ایشان در ماجرای سلمان رشدی، موضعی همدلانه با دولت انگلیس اتخاذ می‌کند، یا در مورد اشغال لانه جاسوسی موضعی مخالف اتخاذ می‌کند، ‌همه می‌گویند این مواضع، مغایر با دیدگاه‌های مسلط بر انقلاب و نظام است... رویکرد دوم... این است که ما نمی‌توانیم این مذاکرات را جز نوعی مواضعه‌ی سیاسی با یک دولت خارجی تلقی کنیم آن هم نه یک دولت خارجه‌ی معمولی مثلاً بورکینافاسو یا یک دولت دوست مثل سوریه... بلکه یک دولت خارجی استعمارگر که سابقه‌ی نفوذ و سلطه‌ی 200 ساله در کشور ما داشته و هنوز هم علایقی در کشور ما دارد. هنوز سازمان فراماسونری که یک سازمان دست‌نشانده‌ی انگلیس است، در ایران ریشه‌کن نشده است. در ضمن این دولت، دولتی است که نزدیک‌ترین متحد امریکا خصوصاً پس از فروپاشی شوروی و آغاز نظم نوین جهانی به حساب می‌آید. الان در بلوک‌بندی‌های قدرت در جهان، امریکا و انگلیس در یک طرف قرار دارند و بقیه‌ی اروپا، ژاپن، چین و روسیه،‌بدون آن که در یک بلوک باشند، در مقابل این بلوک قدرت ایستاده‌اند... بنابراین اگر این مواضعه و تبانی با کشوری با این مشخصات صورت گرفت، برای ما قابل توجیه نیست... برخورد ما با آقای لاریجانی یک چنین برخوردی است. یعنی، ایشان را متهم می‌کنیم به اینکه در یک مواضعه‌ی سیاسی با یک چنین دولتی شرکت کرده است».

مطالعه‌ی متن کامل این گفتگو، برای علاقمندان تاریخ سیاسی معاصر کشور، ‌از آن رو جالب خواهد بود که با چرخش‌های متوالی و بنیادین جناحین مشهور انقلاب بیشتر آشنا خواهند شد.

                                                                            این مطلب در الف

 

اگر جنگ نیست پس چیست؟

یادداشتی می خواندم در جهان با تیتر فقر و غنا، فقیر و غنی، دوستی یا جنگ ؟! که ظاهراً در نقد سریال «دارا و ندار» نوشته شده است. اگر چه نکات ارزشمند و قابل اعتنایی در این یادداشت وجود دارد، اما به نظر می رسد هدف اصلی از آن، بیش از هر چیز، در همان تیتر انتخابی مستتر است. تیتر، نشان از این دارد که نگارنده به مفهومی به نام «جنگ فقر و غنا» اعتقاد نداشته و آن را موجب «انفكاك و اضمحلال جامعه» می داند. لااقل از تاکید بر چنان تیتری، چنین نتیجه ای حاصل می شود.

نمی خواهم صرفاً با استناد به جمله ی مشهور حضرت امام(ره) [امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بى‌درد شروع شده است...] کار را تمام کنم؛ گو اینکه باور دارم این چند جمله ی گویا و صریح، دقیقاً برآمده از مبانی عقلانی و معرفتی بوده و برای اثبات وجود این «جنگ» کافیست.

مشخص نیست تصور نویسنده از مفهوم «جنگ» چیست که تلاش دارد به شکل محترمانه ای، مردمان را از آن پرهیز دهد. آیا او بر آن است که جنگ، یعنی سلاح به دست گرفتن و خون ریختن؟ که حتی این شکل از جنگ نیز _اگر برای دفع فساد و دفاع از شرافت انسانی باشد_ مطرود نیست. اصولاً بسیاری از تقابل های موجود، بی آنکه خون و خونریزیِ آشکاری در بین باشد، حتماً «جنگ» هستند. از جمله همین «فقر و غنا». فقرا و اغنیاء به واقع در حال جنگ هستند؛ یا بهتر است بگوییم فقرا در حال تحمل جنگ تحمیلی اغنیاء هستند. جنگی همه جانبه که تمام عرصه های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی را میدان خود کرده. 

می دانم که بعضی ها بلافاصله به سراغ این جمله ی تکراری و کلیشه ای خواهند رفت که: «مگر شما با «ثروت» مخالفید؟» و بدین سان، با برابر دانستن ثروت و غنا از یکسو و ثروتمند و غنی از سوی دیگر، پندار خود را تقویت کرده و پرونده را خواهند بست. اما به این سادگی ها هم نیست.

در جنگی که ذکرش رفت، ثروت، به عنوان ابزاری برای «تسلطِ روزافزون» بر جان و مال فقرا عمل می کند. [طبیعتاً تا وقتی چنین نیست، ثروت مطرود نیست و جنگی هم در کار]

اغنیاء _که تحمیل کننده ی جنگ هستند_ با بکارگیری ثروت، مقدرات امور را در دست می گیرند؛ تا بدانجا که حتی شرافت انسانیِ فقرا را به تاراج می برند. نان شب نیز که جای خود دارد!

با توسل به روایت های فانتزی از واقعیات، نمی توان آتش دود و خاکسترِ برخاسته از جنگِ تحمیلیِ اغنیاء علیه فقرا را پنهان کرد. این جنگ، هست؛ حتی شدیدتر از آن که بتوان در قاب تلویزیون تماشایش کرد. شاید اگر سیدمرتضی آوینی بود، می توانست سری جدید «روایت فتح» را با الهام از جنگ فقر و غنی بسازد...


+ تاملی در یک مغلطه ی اقتصادی


هشتاد و هشت؛ سالی که انقلاب، معلم شد

سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت، از آن سال های «خاصّ» بود که هر دهه یک بار، شبیه اش تکرار می شود. شاید ترکیب «تلخ و شیرین» برای وصفش مناسب تر باشد. همانند سال هایِ خاصّ پیشین، «خردادِ» همیشه مهم، هشتاد و هشت را نیز به حافظه ها سپرد. اصولاً «خرداد» همیشه خاصّ بوده؛ از خرداد 1342 گرفته تا خرداد 1368، و از خرداد 1376 گرفته تا خرداد 1384 و آخرین خردادی که گذشت (خرداد1388)، زنجیره ای به هم پیوسته را شکل می دهند که تاریخ این سرزمین را تصویر کرده اند. گویی، کاروانی به راه افتاده که در هر خرداد، یکی از سخت ترین گذرگاه ها را پشت سر می نهد. اینکه چه پیوندی میان خردادهای همیشه مهم با حرکتِ مداوم انقلاب اسلامی برقرار است، قابل تامل می نماید...

خردادِ آخرین، درست در نقطه ای چهره نمود که باید. و اگر جز این بود، معلوم نبود که این کاروان، به چه سرنوشتی دچار می شد. تکانه ای که در سومین ماه از هشتاد و هشت، بر انقلاب وارد شد، چنان هشدار دهنده و آگاهی بخش بود که حیات و بقایش را تضمین کرد. درست در زمانه ای که نسلِ بیگانه از ماهیت انقلاب، در آستانه ی ورود به عرصه ی مردانگی بود و همگان با اضطراب به نظاره ی هنرنمایی این نسلِ بی تجربه نشسته بودند، این تکانه وارد شد.

انقلاب، سال ها به انتظار نشسته بود تا انقلابیون، فرزندان خود را برای استمرار مسیر، آماده کنند؛ اما هر روز دریغ از دیروز. آنها به خود مشغول بودند و اینکه سوابق خود را به رخ هم بکشند و شب خاطره برپا کنند و چونان کودکان به قهر و آشتی مکرر سرگرم باشند؛ در حالیکه رنگ زوال بر آفتاب عمرشان افتاده بود، هیچ در اندیشه ی ادامه ی حیات انقلاب نبودند. گویی قرار است ختم انقلاب را نیز با ختم خود مصادف کنند! زمان می گذشت و اوضاع بر مدارِ غفلت می چرخید.

تا اینکه خرداد رسید و انقلاب، خود دست به کار شد تا آنچه انقلابیون به نسل نو نیاموخته بودند، به آنها بیاموزد. این بار، اما قصه ی انقلابیون بود که عبرت نسل نو می شد. شخصیت های این درس، همان هایی بودند که قرار بود معلّم باشند برای نورسیده ها. انقلاب، بی آنکه منّت افاده های انقلابیونِ خسته را بکشد، آنچه را که آموختنی بود، بدانها آموخت. در این گرداب، کم نبودند آنها که سرگیجه گرفته و بر زمین افتادند. اما آنها که تاب آورده و تا انتها ماندند، ره سی ساله را در چند ماه پیمودند.

خرداد هشتاد و هشت، نادیده ها و ناشنیده ها را روایت کرد. به گونه ای که «ناگفته»های پنهان در تاریخ انقلاب، در دل این گردابِ سخت، رمزگشایی شده و پیش روی مردمان قرار گرفت. روایت انقلاب از خودش، آنچنان مستند بود که هیچ سندی، اعتبارش را خدشه دار نمی کرد.

خرداد هشتاد و هشت، انقلابیون را آموخت که انقلاب برای بقا و تداوم حرکت خود، دست روی دست نخواهد گذاشت تا معلمینِ مصلحت اندیش و عافیت جو، بر سر ذوق آمده و بیاموزند؛ انقلاب، خودش تعلیم می دهد؛ حتی انقلابیون را. و اگر جز این بود، امروز از انقلاب، چیزی جز چند قصه ی دل آزار و کهنه، چیزی بر جای نبود.

*

هشتاد و هشت، سالی بود که با وجه دیگری از انقلاب آشنا شدیم؛ «انقلابِ معلم». گو اینکه او همیشه معلم بوده، ولی چه کند که گاهی سایه ی سنگینِ عافیت طلبی بر سرش سنگینی می کند.

آنجه بر هشتاد و هشت و مردمانش گذشت، خلاصه ای از یک تاریخ بود که به هیچ زبانی نمی شد بازگویش کرد. آنها که درس گرفتند، می دانند که چه فرصت گرانبهایی بود و آنها که هنوز هم در توهّم به سر می برند، نباید چنین پندارند که انقلاب منتظرشان خواهد نشست تا آنها از توهّم درآیند.

هشتاد و هشت، معلّم بود. هشتاد و نه نیز چنان است. باید آموخت و آموخت...

دروغ بزرگی به نام «اشرافیت»!

اگر چه برخی، نسبت به واژگانی نظیر «اشرافیت» حسایت داشته و کاربرد آن را، ابزاری سیاسی برای منکوب کردن رقیب می پندارند، اما انصافاً به هر وادی که قدم می گذاریم، قهراً ردپایی از این پدیده ی مرموز می بینیم. قوّت و عمقش به قدری است که به راحتی نمی توان زبان به نقدش گشود. رسمیت و اصالتش را مگر می شود انکار کرد؟ سینه چاک و مدافع هم کم ندارد البته. حتی طیفی از فرودستان نیز، به اصالت «اشرافیت» ایمان آورده و به دفاع از حقوق ایشان برمی خیزند!

اشرافیت، گونه های مختلفی دارد که گونه ی اقتصادی اش، بیش از گونه های دیگر شناخته شده است. در کنار «اشراف اقتصادی»، می توان از «اشراف سیاسی یا دولتی» و «اشراف مذهبی» هم نام برد. اگر چه گونه های دیگر نیز در حال تولدند که از دل همین گونه ها نُضج می گیرند.

اشراف اقتصادی، بر مدار «ثروت» می چرخند. پایه ی «شرافت»شان، ثروت است. پول را به خدمت می گیرند برای چنبره انداختن بر شئون زندگی مردم.

اشراف سیاسی یا دولتی، «قدرت»محورند. «شرافت»شان را از قدرتی می گیرند که به واسطه ی انتصابشان در یکی از مواضع حاکمیتی نصیب شان شده است. این دسته، فرصتِ در قدرت بودن را غنیمت شمرده و به تولید نسل و ازدیاد وابستگان در دایره ی قدرت می پردازند. به طوری که بعد از مدتی کوتاه، لشکری حریص را سامان می دهند که در افتادن با آنها، برابر با ورافتادن است. همه ی موانع را _حتی به قیمت آتش زدن مُلک _ در می نوردند تا همواره بر اریکه باشند.

اشراف مذهبی، تکیه بر تدیُن دارند. موجّه ترین گونه ی اشرافیت، همین است. نقطه ی عزیمت اشراف مذهبی، باورهای زلال مردم نسبت به مبانی دینی است. در پشت مجموعه ای از «آداب» و «اَعمالِ» دینی مستقر شده و به بسط قدرت مشغول می شوند. اصرار دارند که خود را عامل به فرائض دینی نمایش دهند. اهل روضه و سلام و صلوات اند. حج شان ترک نمی شود. خوانِ کرم می گسترند و ولیمه می دهند و...

همه ی این گونه ها، در یک نقطه مشترک اند و آن اینکه؛ همواره برای پنهان نگهداشتن پدیده ی ویرانگرِ اشرافیت از دیدگان، ابزار و اسباب رنگارنگ را به خدمت می گیرند و با هیاهو و فضاسازیِ روانی، خود را از موضوعیت انداخته و چیزی در ردیف باقی جماعت نشان می دهند. خود را همیشه در حاشیه ها جای می دهند تا متن را مدیریت کنند. ترجیح می دهند در گوشه و کنار مملکت بپلکند و مردم را با دعواهای مبتذل روزمره تنها بگذارند. به وقتش، اما با صحنه آرایی و فراخوانِ اصحاب، راهبری اجتماعی و سیاسی هم می کنند.

هنگام صحبت، چنان خود را به کوچه ی علی چپ می زنند که هر آدمِ ساده دلی را متقاعد می کنند که اصولآً چیزی به نام «اشرافیت» و کسی به نام «اَشراف» وجود ندارد و این ها ساخته ی ذهنِ بیمارِ عده ای معلوم الحالِ ضد رفاهِ فقرپرورِ مخالفِ توسعه و باجگیر است! اشرافیت، دروغ بزرگی است که حسودهای بی بهره از علم رایج کرده اند.

مثلاً یکی از همین ها، در مواجهه با پرسش های چند جوانِ بی ملاحظه در باب «آسیب های فرهنگی و اجتماعی اشرافیتِ سیاسی یا دولتی»، ضمن انکار وجود چنین پدیده ای، خونسردانه می گوید: «... بله؛ ما در زمان جنگ اورکت خاکی می پوشیدیم و  لباس هایمان ساده بود و در سال های بعد از جنگ، کت و شلوار پوشیدیم و کمی مرتب شدیم. اگر منظورتان از اشرافیتِ دولتی این است، بله وجود دارد»!

به این می گویند فرافکنی تمام عیار برای گریز از واقعیتی انکار ناپذیر. اصولآً، اشراف برای در امان ماندن از نگاه های عجیب و غریب توده ی مردم، دست به تئوری سازی نیز می زنند. آنها با فروکاستن اشرافیت به مرتب بودن سر و صورت و تمیز بودن لباس، ضمن ارائه ی چهره ی موجّه از خود، توده را نیز به همدردی با خود متمایل می کنند. قطعاً هر که چنین تعریفی از اشرافیت را بشنود، حق را به اشراف می دهد؛ تو گویی امام حسین(ع) یزید را کشته!

اشراف، مانع از دیده شدن واقعیات جامعه می شوند. اینکه همیشه در همه ی عرصه ها لَنگ می زنیم، معلولِ حضورِ هدفمند اشراف در ساحتِ تصمیم گیری ها و تصمیم سازی هاست. آنها، به هیچ روی پای سندی را امضاء نمی کنند که خود و منافع شان را به رسمیت نشناسد. و با وجود این دسته، انتظار برپایی عدالتِ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، سرابی بیش نیست؛ ریشه ی اشراف، به قدری قدرتمند است که هر روینده ای را جوانمرگ می کند. پس آنها که دلشان به حال عدالت می سوزد، «اشراف» را دریابند.

درس های فراموش شده ی یک معلّم

می خواهم این بار فقط برای تو بنویسم؛ فقط و فقط برای تو. می خواهم برای یکبار هم که شده تو موضوع کلماتم باشی.

می خواهم فقط برای تو بنویسم، نه برای میراث خوارانِ دروغین تو که شرافتِ با تو بودن را اسباب کشاکش با رقیب کردند و در بازار مکاره ی «قدرت» به ثمن بخس فروختند.

می خواهم فقط برای تو بنویسم؛ اگرچه مصادره کنندگانت چنین نمی پسندند و «ناگفته»گویانت، تو را در حصار حافظه ی تاریخیِ فسیل شده ی خود حبس کرده اند.

می خواهم من هم از تو بنویسم؛ البته اگر شیوخِ خسته ی توقف کرده بگذارند.

می خواهم به رغم مفسرینِ خواب زده ی کلامت، من هم از تو بنویسم. خودت بگو؛ آیا ایرادی دارد؟

آخر هر چه باشد تو «امام» ما هم بوده ای.

*

«خرداد» بود و فصل «امتحان». هنوز امتحانات به پایان نرسیده بود که خبر آوردند تو رفته ای... «مدرسه» تعطیل شد و «امتحان» ناتمام ماند و ما به خانه برگشتیم!

پس از آن، اما امتحانات سخت تر و سخت تر شد. به راحتی نمی شد از پس شان برآمد. «تجدیدی»ها بیشتر از گذشته شدند و صف «مردودی»ها طولانی تر.

نمی دانم از آن «نیمه ی خرداد» به این سو چه گذشت بر ما که اینچنین شدیم. شاید حضور تو بود که «امتحان» را بر ما آسان جلوه می داد؛ شاید «امتحان» چندان سخت نبود؛ شاید هم ما زبر و زرنگ بودیم...

آن روز که گفتند دیگر نیستی، کتاب های درس تو را ورق ورق کرده، با آنها طیاره ساخته و به همدیگر پرتاب کردیم. حسابی سرِمان گرمِ «بازی» بود. درس و مشق را بی خیال شده بودیم؛ دعواهای بچگانه مان تمامی نداشت؛ گوش مان هم به هیچ تذکری بدهکار نبود.

آنچه به ما آموخته بودی، در یک چشم برهم زدنی فراموش مان شد. در عوض شروع کردیم به «خاطره»گویی از تو. اینکه کجاها با تو بودیم و عکس یادگاری انداختیم و چگونه به «من» بارک الله گفتی و چند بار به «من» لبخند زدی.

«سند» آوردیم که تو در فلان جا به من گفته ای «پسر خوب» و در بهمان روز مرا فرستاده ای دنبال گچ و تخته پاکن کن. اتفاقاً همه مان هم «سند» داشتیم و به هم نشانش می دادیم تا کم نیاورده باشیم.

خلاصه حسابی افتاده بودیم به خطِّ «خطّ و نشان» کشیدن برای هم. آنچه در این میانه خبری از آن نبود، درس هایی بود که به ما داده بودی...

*

یادش بخیر؛ در آن واپسین روزهای مدرسه بود که گفتی: «امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بى‌درد شروع شده است و من دست و بازوى همه ی عزیزانى که در سراسر جهان کوله بار مبارزه را بر دوش گرفته اند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلاى عزت مسلمین را نموده‏اند، مى بوسم.»

ما که آخرین روزهای مدرسه را قدر نمی دانستیم، این واژگان را چندان جدی نگرفتیم؛ درست همانند درس های دیگرت. رفتنت همان و دیگرگونه شدنمان همان؛ آنچنان که امروز هر که از این حرف های درس آخر بر زبان آورَد، به نیش و نیشتر نوازش می شود؛ به تمسخر و طعن، رانده شده و متحجر و بی سواد خوانده می شود.

آخر تو که چندان از ما دور نیستی. همین نزدیکی ها نرفته ای مگر؟ پس اینها چه می گویند؟ تو که ساده تر از همه ی مردمان سخن می گفتی. پس این ها چه را می خواهند تفسیر کنند؟ تو مگر صریح ترین کلام را نداشتی؟ پس این ها کدام لایه ی پنهان را می خواهند از کلامت بگشایند؟

تو مگر امامِ امت نبودی؟ پس اینها که تو را فقط مالِ خود می دانند کیستند؟

اگر راست می گویند، ورقه های امتحان شان را بیاورند و به همه نشان دهند تا معلوم شود وضع شان چگونه بود؟

تو مگر همینان را به خاطر ندانم کاری های مکررشان در حق پابرهنگان نهیب نمی زدی؟ پس اینها به چه غرّه می شوند؟

تو مگر به اینها نیاموختی که شرافت شان فقط و فقط در خدمت به مستضعفین و کوخ نشینان است؟ پس چرا دارند سابقه و خدمات شان را به رخ امّت می کشند؟

*

آه! که از بس برای دیگران نوشته ایم، قلم با تو بیگانه شده. نمی دانم چه شد که بدینجا رسیدم. قرار بود این بار فقط از تو بنویسم. اما مثل اینکه باز هم نشد...

می خواهم این بار فقط برای تو بنویسم؛ برای تو...

«عقل کُشی» و آنگاه «قشون کشی»!

بساطِ «عقل کُشی» برپاست؛ دور نیست که در یکی از همین روزها «ختم عقلانیت» را جشن بگیریم... قضاوتِ غیرمنصفانه ای به نظر می رسد این ادعا؛ اما آنچه از دلِ جامعه برمی آید، جز این را نوید نمی دهد. وقتی می گوییم «جامعه»، تمام عناصرش را مراد می کنیم؛ سیاست، فرهنگ، اقتصاد، ورزش و...

«انسانِ مدرن» را با «عقل» می شناسند! انسان مدرن هموست که عقل خود را بی نیاز از هر مساعدتی _حتی از جانب خداوند_ دانست و عَلم استقلال برافراشت. «رسانه» یکی از محصولات رنگارنگِ عقل گراییِ انسان مدرن است که به شدت نیز بر آن مباهات می کند.

حال اگر همین ابزاری که محصول غرورانگیزِ عقلانیتِ انسان است، به تمسخرِ عقل بنشیند، چگونه می توان در حیرت فرو نرفت؟

آری؛ رسانه دارد به ریش انسان عاقل پوزخند می زند؛ رسانه ی صوتی و تصویری به گونه ای و رسانه ی مکتوب و دیجیتال به گونه ای دیگر. آنها که رسانه را می گردانند، خود را در زمره ی «نخبگانِ عقل مدار» می دانند و همین، تناقض را بیشتر و بیشتر می کند. «عقل کُشی در رسانه» را که دیگر نمی توان زیر سر «عوام الناس» دانست. می توان؟ اینجا که دیگر «عوام» را راه نمی دهند تا کاسه و کوزه ها را سر آنها بشکنیم. اینجا هر که هست، نخبه و عقل مدار است...

*

رسانه ی «ملی» ما _که جمعیتی از نخبگان را در خود جای داده _ کار روز و شبش این شده که با آب و تاب تمام، تعداد هواداران تیم های فوتبال را بشمارد. میلیون ها نفر نیز ساعت های متمادی از وقت گرانبهای خود را به پای رسانه ی مدرنِ «ملی» می سوزانند تا در نهایت معلوم شود که چه کسی هوادارش بیشتر است. براستی نصیب مخاطبانِ پرشماری که چشمان پُف کرده ی خود را به شویِ مضحک نخبگانِ رسانه دوخته اند، چیست؟

رسانه ی منتسب به «ملّت» با بلندترین صدا و شفاف ترین تصویر و صریح ترین عبارات، «تقابل قومیتی» در کشور را رسمیت می رهد و چنان بر طبل تنازع می کوبد که صد رحمت به «BBC» و «VOA» و...

آنجا _که می گویند محل تجمع عقلاست _ به مسلخِ عقل تبدیل شده؛ کار بدانجا کشیده که از بلندگوی عقلانیت، با ادبیات لُمپنی فریاد برمی آورند که: «هر کی میگه طرفدارش بیشتره، بیاد وسط میدون...»! و این یعنی گور پدر عقلانیت؛ «قشون کشی» بهترین راه اثبات «حقانیت» است. درست همانند قرونِ چنگیز و تیمور...

رسانه ی ملی، فرزندان یک ملت را، تنها بخاطر لوس بازی های یک مجریِ نخبه، سینه به سینه ی هم قرار می دهد تا تعداد میلیونیِ پیامک های برنامه اش را به رخِ رسانه های رقیبِ آن سوی مرزها بکشد. اگر عقلانیت این است، پس «بلاهت» به چه می گویند؟

رسانه ای که «قشون کشی برای اثبات حقانیت» را به رسمیت شناخته و تبلیغش را می کند، دیگر نمی تواند به سرزنش سیاسیونی بنشیند که تمام قواعد دموکراتیک را به همراه صندوق رای به دیوار کوفته و کف خیابان را بهترین مکان برای بازی دموکراسی می دانند!

در این وانفسا که چشمانِ طمعکارِ بیگانه، به تفرّق و تقابل اهل ایران دوخته شده، رسانه ی ملی دارد به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش می کشد. امروز، با دستاویز قرار دادن یک تیم فوتبال، آذربایجان را به مصاف تهران می برد، فردا نیز لابد دیگران را وارد معرکه خواهد کرد.

بازی «غبارپرستان» در میدان غفلت پدران فرهنگ


چندی پیش فیلم کوتاهی در «یوتیوب» دیدم که شعاری ضدانقلابی را بر روی تخته سیاه یک کلاس درس نشان می داد؛ ظاهراً با موبایل گرفته شده بود. بعداً شنیدم که یک دانش آموز دبیرستانی، با تطمیع ضدانقلاب، دست به این کار زده و پس از فیلمبرداری، نوشته را پاک کرده؛ سپس فیلم را به ارسال کرده و شاید مقداری پول نیز دریافت نموده است. طبیعتاً این اقدام، به زعم بسیاری از ما ناراحت کننده و قابل سرزنش است؛ اما خوب که فکر کردم دیدم سرزنش آن دانش آموز، ناموجّه می نماید؛ چرا که او بیش از یک دهه در سیستم آموزش و پرورش و فرهنگ کشورش پای همان تخته سیاه نشسته و صدها کتابِ تهیه شده توسط نظام رسمی را خوانده و سخت ترین امتحانات را از همان کتاب ها از سر گذرانده؛ با دهها معلمِ تربیت شده در مراکز تربیت معلمِ نظام رسمی سر و کار داشته و با آنها زندگی کرده است. با این همه، چرا چنین می کند؟!

*

در بلبشوی سیاسیِ این روزها، فرصت برای نفس کشیدن عده ای فراهم آمده که تا چندی پیش مردگانِ متحرکی بیش نبوده و تنها از استودیوهای یک نفره شان، صدای خش دار خود را به گوش چند نفر می رساندند... و حالا در تیرگی برآمده از غباری که به آسمان برخاسته، از تاریکخانه ها بیرون آمده و در تلاشند تا از آب گل آلودِ سیاست، ماهی بگیرند.

تروریست های فسیل شده ی دهه ی شصت، امروز با نسلی طرف هستند که از پیشینه ی آنها هیچ نمی داند؛ و نظام رسمی نیز هیچ تلاشی برای شناساندن خون آشامانِ دهه ی شصت، صورت نداده است. دانش آموزی که امروز در کلاس درس نشسته، کجا باید بخواند که روزگاری در این سرزمین، بقال سر کوچه را هم به رگبار می بستند به جرم داشتن مقداری ریش! کجای کتاب تاریخش نوشته که سهم خواهانِ ناکام، چگونه سلاح بر دست گرفته و با نظام مردمی کشورش اعلام جهاد مسلحانه کردند؟

نمی دانم پدران آموزش و پرورش و فرهنگ این سرزمین، می بینند که چه سفره ای گسترده اند برای رفقای اردوگاه اشرف؟ این نوجوانانی که شاید به هر بادی بلرزند و سیاهی لشکرِ فراری های آن سوی مرزها باشند، دقیقاً در آغوش همین پدران «پرورش» یافته اند.

این پدران، کلاه خود را قاضی کنند و بیندیشند که چه داده اند به این فرزندانِ خود.

*

«انقطاع فکری، فرهنگی و تاریخی نسل جدید از گذشته ی بسیار نزدیک کشورش»، این انقطاع، خلائی پدید آورده و این خلاء، امروز دقیقاً تبدیل به میدان بازیِ «غبارپرستان» شده است. 

در این میانه، اما خواب عمیق پدران فرهنگ این سرزمین، بیش از هر چیز آزاردهنده است. گویا متوجه نیستند که این خلاء در کوتاه مدت تبدیل به «خندق» می شود و بدین ترتیب بستر لازم برای پذیرش هرگونه تفکر ضدملی و ضددینی مهیا خواهد شد.

ما امروز با تمام توان، BBC، VOA و حتی رادیو اسرائیل را تقبیح کرده و از شیطنت ها و آتش افروزی های مستمرشان شِکوه می کنیم؛ اما هیچ توجه نمی کنیم که اینها «دشمن»اند و «دشمن باید دشمنی کند». مگر ما انتظار داشتیم که انگلیس و امریکا و اسرائیل، قوای رسانه ای خود را برای تبلیغ آرمان انقلاب اسلامی بکار گیرند و یا به ذکر خدمات نظام جمهوری اسلامی مشغول باشند؟ آنها کار خود را می کنند؛ چنانکه پیش از این کرده اند. برای دشمنِ رسمی، کاه، کوه می شود و باید هم بشود... این ماییم که در حال فرصت سوزی هستیم. نالیدن از دست بیگانه، چه سودی دارد؟

وقتی «مصدّق» وزیر نفت «مهندس بازرگان» می شود!

نقد جامعه ی امریکا، همیشه مورد توجه ما ایرانی ها بوده؛ بویژه «فرهنگ» این جامعه را به عنوان نماد «فرهنگ غرب» بیش از هر عنصر دیگری مورد توجه قرار داده ایم. همه نیز به قدر وُسع خود دستی بر آتش نقد فرهنگ غرب دارد...

خاطرم هست که در دوره ی دانش آموزی، وقتی صحبت از امریکا و فرهنگش به میان می آمد، همسالان ما انگشت می گذاشتند بر روی قتل های وحشتناکی که در مدارس امریکا رخ می داد و اینکه دانش آموزان امریکایی، به راحتی دست به سلاح می برند و... علاوه بر این جنایات دانش آموزی، حتماً اشاراتی هم به فرهنگِ ستاره پرور ایالات متحده کرده و می گفتیم: «دانش آموزان امریکایی، شخصیت های سیاسی و تاریخی کشور خود را نمی شناسند ولی با صدها هنرپیشه و سوپراستار سینما آشنا هستند» و سپس استناد می کردیم به برخی نظرسنجی ها که می گفت؛ «دانش آموزان امریکایی، «آبراهام لینکلن» _یکی از مشهورترین روسای جمهور امریکا_ را نمی شناسند، ولی با جزئیات زندگی «مایکل جکسون» آشنایند».

آن زمان، با اشاره به این حقایق فقط به دنبال نقد فرهنگِ امریکایی بودیم. ولی امروز که چندین سال از آن حرف و حدیث ها گذشته، نشانه های چنان وضعیتی را در ایرانِ انقلابی خودمان هم می بینیم و به یاد آبراهام لینکلن و مایکل جکسون می افتیم...

گذر از سال های پرحادثه ی سال های اخیر، ما را به نقطه ای رسانده که بتوانیم به تحلیل مناسبی از مناسبات و رویدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایرانِ انقلابی دست یابیم.

جامعه ی جوان ایرانی، در دل هیجانات رنگارنگ نفس می کشد؛ به شدت دوستدار ورود در سیاست است؛ هر از گاهی دنبال این یا آن می افتد؛ له یا علیه رویدادی موضع می گیرد؛ مرگ بر و درودبر می گوید؛ اعتراض می کند؛ حامی می شود و... بدیهی است که صاحبان چنین هیجانی، قاعدتاً باید عقبه ای از آگاهی و معرفت تاریخی نسبت به گذشته ی کشورشان داشته باشد. اما شکل کاریکاتوریِ موضع گیری های سیاسی جامعه ی جوان ایرانی، حکایت از آن دارد که چنان امتیازی _لااقل در بخشی وسیعی از آن _ در کار نیست. اگر هم باشد، ناقص، گزینشی و به روایت های متناقض است.

در چنین وضعیتی است که «دکتر مصدق» می تواند «وزیر نفت مهندس بازرگان» باشد و ابوالفضل(ع) برادر عباس(ع)!

جوانی که کارشناسی ارشد خود را از همین دانشگاه های خودمان گرفته، نمی تواند تفاوت های آشکار چهره و دیدگاه «روح الله حسینیان» و «محسن کدیور» را بازشناسد، ولی خود را بر کرسیِ نقد می نشاند و با قیافه ای حق به جانب و از موضع یک تحصیلکرده، دیگران را دعوت به تماشای فیلم سخنرانی حسینیان در نقد ولایت فقیه! می کند. وقتی با تعجب دوستانش مواجه می شود و چهره ی سخنران را به آنها نشان می دهد، تازه می فهمد که او کدیور است و نه حسینیان. او البته مقصر نیست. چنان غباری در اطراف نشسته که تشخیص برای همه دشوار شده است.

انقطاع تاریخی جوان ایرانی با گذشته ی نزدیکش، بستر لازم را برای «تلوّن» و «چند چهره گی» مهره های سیاسی فراهم آورده و آنها بی هیچ دغدغه و تشویشی، می توانند در هر بازه ی زمانی، منادی حرف جدیدی باشند. بنابراین رادیکال ها می توانند رفرمیست شوند و برعکس. البته واضح است که ایرادی بر «تحول» آدم ها وارد نیست و هر انسانی می تواند تا آخر عمر در باورهایش تجدیدنظر کند. اما اینکه مبنای این تحول چیست، جای تامل دارد. گذشته از اینها، کسانی که با چنین تحولاتی روبرو می شوند، اصلاً به روی خود نمی آورند که چنان پیشینه ای داشته اند و این از صداقت به دور است. آنکه متحول می شود، باید با شجاعت، گذشته اش را نقد کند نه اینکه هم از آخور بخورد و هم از توبره؛ «وقتی قرار می شود به منصبی گمارده شود، یک انقلابی تمام عیار است و آنگاه که بنا می شود در ردیف متجددین و متحولین باشد، انقلابیگری اش را سانسور می کند».

آنها که مکلف به انتقال تاریخ به نسل ها هستند، نیک می دانند که چه اشتباهی مرتکب شده اند. امروز که وقایع رنگارنگ سیاسی را می نگرند، باید بفهمند که «نسلِ تلویزیونی» ایران، حتی نمی داند در بیست سال پیش چه گذشته است. دانش آموز ایرانی، دقیقاً همانند آن دانش آموز امریکایی شده که شماره کفش ستاره های فوتبال را می داند ولی از تاریخ سی ساله ی کشورش، تنها تعدادی واژه ی مبهمِ کلیشه ای و چند عدد چهار رقمی در ذهنش نقش بسته است.

با این وصف، چه جای شکوه و گلایه از غرب و فرهنگش!

وقتی همه سوار «تراکتور» می شوند

پیش نوشت:

- ما مشکلی با فوتبال _ به عنوان یک ورزش _ نداریم.

- ما مشکلی با تراکتورسازی تبریز _ به عنوان یک تیم ورزشی_ نداریم.

- ما مشکلی با طرفداران میلیونی فوتبال نداریم.

- ما هم از شادی جوانان مان شاد می شویم.

- امیدوارم این نوشته‌ی کوتاه، پیش از آنکه خوانده شود، به غضبِ هیچ یک از مرتبطین با موضوع دچار نشود.

- اگرچه برای رعایت اختصار، از تفصیل پرهیز شده، اما امیدوارم بیش از آنکه به حاشیه‌ی این نوشته توجه شود، متن و مقصود اصلی محل تامل باشد.

 

ادامه نوشته

پای منبرِ «ژنرال» و «سیّد»

داشتم به «آینده ی فرهنگی کشورم» فکر می کردم که به صورت کاملاً اتفاقی سیمای فردوسی پور را دیدم. داشت با «سیّد» گپ می زد. می گفت که او در این فصل «فوق العاده» ظاهر شده و چندین پنالتی را مهار کرده است!

برایم جالب و جاذب بود که ببینم آن چهره ی بی بدیلِ سیما چه می پرسد و این «ستاره ی فوتبال» چطور سخن می گوید. از هر دری سخن گفته شد تا اتفاقاً رسیدند به پول و این حرف ها؛ صحبت از از رقم قرارداد آقا سیّد بود. از ۷۰۰ تا گرفته تا ۶۶۶ و ۴۴۴ مطرح می شد و آقا سیّد، با لبخندهای ملیح و انواع میمیک صورت، به این رقم ها واکنش نشان می داد. بالاخره با سماجت عادل خان، مجبور شد ۴۴۴را تایید کند؛«۴۴۴ میلیون تومان». یک جوری هم گفت ۴۴۴میلیون که حتی عادل خان هم مجبور شد به سیّد بگوید که: «آخی! آدم دلش می سوزه»!

بله؛ آقا سیّد فوتبالیست ما، این افتخار ملّی، همو که قرار است باز هم «عقاب آسیا» را به ایران بازگرداند، برای یک فصل توپ گیری، رقم ناقابل و بی ارزشی در حدود ۴۴۴۰۰۰۰۰۰ تومان _البته بنابر اظهار خودش و آنچه بر روی کاغذ می نویسند و به وزارت اقتصاد می دهند تا مالیاتش را کسر کند_ دریافت می کند. به عبارتی حق الزحمه ی ماهیانه ی آقاسیّد کمی بیش از ۴۹۰۰۰۰۰۰ تومان می شود. ما که بخیل نیستیم؛ فقط کمی به آینده ی فرهنگی امیدواریم؛ همین و بس.

اتفاقاْ این آقا سیّدِ توپ گیر، شاگرد «ژنرال» است. این ژنرال هم برای خود حکایتی دارد. اگر می خواهید به آینده ی فرهنگی کشورتان امیدوار باشید، پیشنهاد می کنم افاضات بورژوایی جناب ژنرال را اندر فضائل «ثروت» و «رفاه» و «شیک پوشی» یک بار بخوانید. مطمئناً جای دوری نمی رود این زحمت شما.

منبری که جناب «ژنرال» و «سیّد» از آن افاضه می فرمایند و ماشین بنز و کاخ و ویلایشان را به رخِ رنگ پریده های عشق فوتبال می کشند، همین «سیمای ملّی» خودمان است. البته تا یادم نرفته برای رعایت انصاف باید به تعلقات شدید مذهبی جناب ژنرال و آقا سیّد اشاره کنم. همین جناب ژنرال، دهه ی محرم را در حسینیه های نازی آباد تهران بَست می نشیند و گریه می کند و سینه می زند و حتی خوانِ کرم می گسترَد و «ولیمه» می دهد... آخرش هم با صدای بلند می گوید: «تا کور شود هر آنکه نتواند دیدن»!

چند وقت پیش بود که داشتیم برای پرداخت حق التحریر به تعدادی از بچه های تحریریه چانه می زدیم. پیشنهادات متنوع بودند [که برای جلوگیری از بدآموی های فرهنگی، از ذکر ارقام مذکور معذورم] آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم و پرونده را تعلیق کردیم. قرار شد برویم بیشتر فکر کنیم تا راهی پیدا کنیم!

حالا که خوب فکر می کنم می بینم بهتر است عریضه ای به محضر جناب ژنرال بنویسیم و تقاضای مساعدت کنیم. در مقابل، ما هم صفحه ی اول نشریه مان را به تصاویر جناب ژنرال مزیّن می کنیم.

اصلاً آینده ی فرهنگی یعنی همین دیگر...

شرم آور نیست؟

آوازه ی دیار فرنگ که به گوش شاهان قجر رسید، سودای آن دیار نیز بر سر آمد. این، درست در همان روزگاری بود که فقر و فلاکت از سر و روی ایران و مردمانش می بارید. شاهان قجر، به بهانه ی مشاهدات تحوّل آفرین، راه فرنگ در پیش می گرفتند و آن زمان که برمی گشتند، جز جیب های خالی و استقراض خارجی و مقداری افاده، چیزی به همراه نداشتند. به واقع، این سفرها، اقتضای منصب شاهی بود! هزینه ی این سفرهای بی خاصیت را، البته که سفره ی رعیتِ مفلوک تامین می کرد. و بدینگونه، هوای فرنگ برای شاه قجر، به قیمت شکم های خالی برای مردمان آن روزگار تمام می شد...

ادامه نوشته

«شهیدکُش»ها در همین نزدیکی اند

این هم از «معجزه»های شهداست که پس از یک دوره ی غربتِ سخت، در آغازین روزهای دهه ی چهارم انقلاب، دوباره نام شان بر سر زبان ها می افتد. «معجزه»؟ اغراق آمیز است. نه؟ ولی قطعاً برای آنها که با «پروژه ی شهید کُشی» آشنایند، جز معجزه نمی تواند باشد. اینکه از دل آن حوادثِ ویرانگر، باکری و همت و زین الدین و... جانِ سالم به در برند و دوباره موضوعِ آدم های این روزگار شوند، جز معجزه نیست.

دیگر ناامید شده بودیم از اینکه باز هم روزی فرا برسد که باکری و همت را بزرگ بدارند و برایشان درود فرستند. بله، ناامید شده بودیم. در مخیله مان هم نمی گنجید که دوباره از آنها گفتن، فضیلت محسوب شود. یعنی سلسله ی منحوس تمسخر شهدا فرو پاشید؟ یعنی آنها که تمام همّ خود را بر زدودن آثار شهدا نهاده بودند، از کرده ی خود پشیمانند و به راه آمده اند؟! باورش خیلی سخت است.

                                   لینک این مطلب در الف

 

 

ادامه نوشته

از «آقا مهدی» تا «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری»

پانصد و نود و هشتمین قطعنامه ی شورای امنیت صادر شد تا آتشی که صدام حسین افروخته بود، آرام گیرد. مدافعان، عزم رجعت به خانه هایشان کردند، در حالی که قریب یک دهه می شد که جز خاک و خون و چهره های تکیده و لباس های چروکیده ندیده بودند. آنگاه به شهر رسیدند که قطار سازندگی به راه افتاده و داشت همه را با خود می بُرد. گریزی هم از سازندگی نبود؛ باید سرزمین را برای «زندگی» مهیا می ساختیم. از زمین و آسمان، فریاد سازندگی بلند بود. نشاید که گَرد فقر و فلاکت بر چهره ی ام القرای جهان اسلام باقی مانَد. نباید که مردمانش، همچون فلک زدگان جلوه کنند. دست به کار شدیم تا بسازیم...

مدافعان، هنوز هم با نوای آهنگران، روزگار می گذراندند و جز صدای گلوله و بوی باروت، نمی دانستند.

زمانی گذشت... چشم باز کردند و دیدند همه رفته اند و اینها جامانده اند! کسی کسی را نمی شناسد؛ همه دارند می دوند و می بَرند. شنیده بودند که قرار است سازندگی شود، ولی فکر نمی کردند که سازندگی بدین گونه باشد.

همانند اصحاب کهف شده بودند؛ کسی زبان شان را نمی فهمید و واژگان شان برای مردمان، غریب می نمود. از چیزهایی سخن می گفتند که جماعتِ عصر سازندگی را به خنده وامی داشت. گویی ایرانِ رها شده از جنگ، همچون «آژانس شیشه ای» شده بود...

«زمانه» عوض شده بود.

اینجا بود که «دفاع مقدس» گونه گون شد. فشار زمانه برای تغییر، کارگر افتاد. مدافعانِ یکپارچه ی دیروز، در شعبات مختلف، صف بندی های جدیدی را شکل دادند. هر کدام از موضعی متفاوت به «تغییر»ات جامعه شان می نگریستند... کار، حتی به تقابل نیز کشید.

... و نسل من، وقتی چشم باز کرد، کشاکشِ مدافعان «دفاع مقدس» را به نظاره نشست؛ صحنه ی عجیبی بود؛ گیج کننده و حیرت آور.

نسل من، بر اساس آنچه برایش روایت کرده بودند، مدافعان را انسان هایی آسمانی می دانست که از جنس دیگرند؛ بریده از خاک و مسافر افلاک و... امروز، اما آن روایت ها را مخدوش می دید.

کدام را باور کند؟ کدام یک راست می گویند؟ همه به پیشینه ی جهادی خود استناد می کنند و به زخم هایی که بر تن دارند.

انبوهی از خاطرات ریز و درشت و تلخ و شیرین در سینه نهفته اند؛ هر کدام با دهها نفر از پرکشیدگان، رفیق بوده اند.

کدام یک راست می گویند؛ او که فعال اقتصادی است و عنان اختیارش در کف بازار؟ او که صاحب منصب است و برای بقاء در مسند، هیچ اصلی را معتبر نمی داند؟ او که سرش به زندگی خویش مشغول است و کاری به کار کسی ندارد؟ او که فکر می کند «دفاع همچنان باقی ست»؟ یا او که کار هر روزش، نشستن بر بالین همسنگرانش است؟

کدام یک راست می گویند؛ این سردار، یا آن سردار؟

*

وقتی دیدند که کار به جاهای باریک کشیده و نزدیک است که نسل من، در این حیرانی جان بسپارد، پای به میدان نهادند تا مثلاً به او بفهمانند که جریان از چه قرار بوده. «بخشنامه»ها صادر شدند تا حجاب تردید را از چهره ی «شهدا» کنار بزنند! در و دیوار شهر را پرکردند از تصاویر سرداران شهید. تازه، آنها را «امروزی» هم کردند تا باورپذیر باشند. برای همین هم «آقا مهدی» را گرفتند و به جایش «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری» تحویل مان دادند!

«کنگره» هم البته برپا کردند و در آن کنگره ها، خودشان نشستند و گفتند و شنیدند و نسل من، اخبارش را تنها از تلویزیون به تماشا نشست... سهم نسلِ من از این کنگره ها چه بود؟!

*

... و نسل من، همچنان انگشت بر دهان، چشم دوخته بر این صحنه ی غبارآلود. آیا کسی پیدا خواهد شد که او را از بام حیرت پایین کشد؟

انقلابی ها اشتباه نمی کنند!

نسل ما _ نسلی که پس از انقلاب سربرآورده است _ در میانه ی «واقعیت های تناقض» گرفتار آمده و رهایی از آن، به آسانی میسر نمی نماید. آنها که این تناقض ها را آفریده اند نیز، گویا حیاتِ خود را در تداوم آنها می دانند، پس هر چه می توانند بر تعدد و تنوع تناقض ها می افزایند...

«نسل انقلاب نادیده ی ما» با خیل کثیری از کسانی که «سابقه ی انقلابی» دارند، روبروست که هماره در حال تنازع اند. تنازعی سخت و نفس گیر، که حتی آب از دهانِ اجنبی ها را نیز سرازیر کرده است.

نسل ما، وقتی چشم گشود، دید و شنید که تمام کسانی که به نوعی _حتی در کمترین سطح_ در به ثمر رسیدن و تثبیت انقلاب، حضور داشته، خاک خورده و زخم برداشته اند، همانند «قدّیس»هایی هستند که هیچ خدشه ای بر آنها وارد نمی شود؛ چهره هایی بی آلایش و معصوم که لباس «حق» بر تن دارند.

نسل ما، پدران خود را دید که چگونه با دیده ی حرمت و تکریم به سابقه داران انقلاب می نگرند و ایشان را تکریم می کنند. حتی دید که مخالف آنها را دشمن پیغمبر می شناسند. تمام کرده های ایشان را توجیه می کنند و هر گونه تردید در راستی شان را مستوجب عِقاب الهی می دانند. از پدران خود شنید که: ایشان برای رهایی ملت از بند طاغوت، چه مرارت ها را به جان خریده اند و برای مقابله با سیطره ی اجنبی، چه زخم ها بر تن دارند.

نسل ما بر آنها درود فرستاد...

... چنین می گذشت تا زمانه آبستن تحول شد. کشتی انقلاب، کمی آرام گرفت، سرنشینانش نیز. دیری نپایید که تنازع انقلابیون رسمیت یافت. ابتدا گفتند «اختلاف سلیقه» است؛ ولی زمان که گذشت، فراتر از اختلاف را به نمایش گذاشتند.

نسل ما، در حیرت و تردید فرو رفت. کدام یک راست می گفتند؟ او قبلاً یاد گرفته بود که «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آدم های خوبی هستند» و حالا چه باید می کرد؟

*

براستی آیا «سابقه ی انقلابی» می تواند یگانه دستاویز برای اثبات «حقانیت» باشد؟ به تعبیر صریح تر؛ آیا محک «حقیقت»، سابقه ی انقلابی اشخاص است؟ لازم به تکرار این جمله ی کلیشه ای نیست که «حرمت پیشتازان و سابقه داران، واجب است». در وجوب این حرمت، تردیدی نیست. ولی با «تناقض» های نسل انقلاب نادیده چه کنیم؟ او نمی تواند براحتی از کنار واقعیت های پیرامونی اش بگذرد. و چرا باید از او چنین توقعی داشت؟ او می پرسد؛ «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آیا نمی توانند دچار خطا شوند»؟

به واقع، او در میانه ی دو واقعیت گرفتار است؛ واقعیتی به نام «وجوب حرمت سابقه داران» و واقعیت دیگری به نام «خطا، لغزش، اشتباه و حتی مفسده». او چه کند؟

فعلاَ عنوان ندارد

چگونه می توان سینه چاک کسانی بود که هیچ گاه تکلیف شان با خودشان معلوم نبوده؟ مگر می توان سنگ کسانی را به سینه زد که هماره ترجیح داده اند با «میخ و نعل» به سراغ مردم بیایند؟

نشاید که حنجره را برای «اپورتونیست»*هایی درید که در تمام این سال ها، در نقطه ای میان «حاکمیت و مردم» ایستاده و مزوّرانه از هر دو سوی بهره مند شده اند؛ نه از جاذبه های قدرتمداری دل کنده اند و نه از نیازشان به اقبال مردم.

موج سینوسی رفتار این کسان، بسیار واضح تر از آن است که بتوانند با اسباب و ابزار «وهم انگیز»، دیدگانِ نسل ما را ناکار کنند.

از مبداء 1357، به قدری فراز و نشیب داشته اند که حتی «قواعد بدیهی» را نیز بی اعتبار ساخته اند. مفاهیم و حتی اصول را، چنان بی بند و بارانه به یکدیگر پاس داده اند که امروزه تشخیص اینکه کدامیک در کدام سو قرار دارند، برای نسل من دشوار شده است. این پاس کاری، همان ابزار «توهّم زا»ست.

«سی سال»، تاریخِ خاک خورده ای نیست. عناصر و اجزاء این تاریخ، هنوز سرپایند. اما نسل من _ «نسل تلویزیونیِ» من _ از این تاریخ و عناصرش چه می داند؟ آیا می شناسدشان؟

اصولاً این نسلی که هر از گاهی، شورمندانه به دنبال چهره های این تاریخ می دود، باید بداند که پیشینه ی این «پیشروان» چیست. می داند؟

دفترِ عمر بسیاری از اینان، که اکنون به مرز بازنشستگی رسیده اند، فهرست بلندبالایی از «تناقض»ها را در خود ثبت کرده، و نسل من _نسل کم حوصله ی من _ آیا می تواند که این تناقض ها را بشمارد؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «فرصت طلب» را گویند

 

+ این یادداشت کوتاه را، البته می شد و می شود به گونه ای دیگر _ آشکارتر و صریح تر _ نیز نوشت. فعلاْ همین را بسنده می کنم تا بهانه ای برای ادامه اش باشد.

 

++ هرگونه «برداشت آزاد» از این یادداشت، آزاد است.

 

«اخراجی ها» در آرزوی بازگشت

یک دهه از انقلاب سال 57 نگذشته بود که، منادیانِ متشرع، چنین در شیپورها دمیدند؛ «چه نشسته اید که «نمایش فقر» آبروی ام القرای جهان اسلام را بُرد. این چهره های ژولیده و این لباس های چروکیده از بهر چیست؟ این اخلاق زاهدانه چراست؟».

پس، نقاش ها افتادند به جانِ در و دیوار و هر آنچه نشانی از فقر و نکبت داشت را لعاب زدند. بر چهره ی فلک زده ی شهر، تصاویر گل و بلبل نقش زدند و صورتش را آراستند. چهره های سوخته را بزک کرده و بر دل های سوخته نیز اولتیماتوم دادند تا در اسرع وقت، «خوش» باشند وگرنه به ناکجاآباد تبعید خواهند شد!

 

+ یادداشتی به تاریخ آبان ماه ۸۷:   اندر مظلومیت «اخ ل ا ق»

 

ادامه نوشته

هر کس که دارد نان مفت، می تواند حرف های خوب گفت

«فقرا» که تا امروز خبری از «کار کارشناسی» ندیده و نشنیده بودند، هاج و واج مانده و از هم می پرسند: این کار کارشناسی که می گویند، چه هست؟ همان فرمولی که در تمام سال های گذشته بر امور کشور حاکم بود؟ شاید هم همان باشد که می گویند چون اکسیری می ماند که اگر کسی یک جرعه از آن را سربکشد، یک شبه ره صدساله می پیماید و از حضیض به اوج می رسد...

 

ادامه نوشته

نسلی در حال تمسخر خویشتن

«تمسخرِ خویشتن» بیماری شایعِ ایرانِ امروز و پای ثابت تمام مناسبات اجتماعی ایرانیان است؛ آنچنان همه گیر و عمومی، که گویی ریشه در اعماق فرهنگ این مُلک دارد. نسلی که امروز در حال سربرآوردن است و «زیربنای ساخت ایرانِ آینده» می شناسیمش، آنچنان نگاه حقارت آمیز و آمیخته با تمسخری به خود و کشور خود دارد، که نظیرش را در هیچ مقطعی از تاریخ ایران سراغ نداریم.

ادامه نوشته

از بام می خوانند و از در می رانند!

همین شیوخ _که حلقه ی نخبگی را سال هاست در انحصار خود دارند_ در پی آن هستند که در صورت رسیدن به ریاست، گردش نخبگان را عملی کنند!! به تعبیری، «از بام می خوانند و از در می رانند».

...

شرایط حاکم بر فرآیند گردش نخبگان، آشکارا نشان از این دارد که هیچ غریبه ای نمی تواند وارد این چرخه شود. کسی که کمترین تفاوتی با جریانِ غالبِ قدیمی داشته باشد، قطعاً به زودی و به تبعیت از نیروی گریز از مرکز، به بیرون پرتاب خواهد شد. اتفاقاً این قاعده، تنها قاعده ای است که راست و چپ و اصلاح طلب و اصولگرا، در آن اتفاق نظر دارند.

ادامه نوشته

دستان خالی و توهم فروپاشی

درست در چنین شرایطی است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی، اقدام به دعوت از تمامی گروه ها و احزاب فعال کشور، برای حضور در مناظره های تلویزیونی می کند. برای همین منظور، از سازمان مجاهدین خلق، جبهه ملی، حزب توده، سازمان فدائیان خلق، جاما، نهضت آزادی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، حزب جمهوری اسلامی و... برای بحث در باب «آزادی» در جمهوری اسلامی دعوت می شود؛

ادامه نوشته

«تردید»، آغاز مرگ انقلاب

این گفتار، به صورت زیر خلاصه می شود:

1.وقوع انقلاب

2.گذار از بی ثباتی

3.تثبیت ارکان انقلاب

4.حاکمیت آرامش نسبی

5.فراغت و آسودگی انقلابیون

6. بگو مگوهای ناشی از آسودگی خاطر

7.تولد نخستین تردیدها

8.بروز نخستین تضادها

9.اعلام انشعاب در صف انقلابیون

10.بالا گرفتن جدال های نفسانی با محوریت انشعابات

11.در حاشیه ماندنِ آرمان های انقلاب

12.آغاز ناکارآمدی انقلاب

13.انفعالِ انقلاب

14.توقف انقلاب

15.مرگ انقلاب

 

ادامه نوشته

مقایسه ی انقلاب؛ فقط با خودش

تربیت یافتگان انقلاب اسلامی، بر این باورند که «انتقاد»، قرین «انقلاب» است و عامل پویایی آن. نرم افزار انقلاب اسلامی، «انتقاد از وضع موجود» است و کسانی که این را برنمی تابند، بی تردید بدنبال توقف انقلاب هستند. «دوستان نادان» که خود را محب انقلاب معرفی می کنند، می پندارند که اگر انتقادی از شرایط موجود صورت گیرد، ضربه هولناکی بر پیکره انقلاب وارد شده است. از این رو «دلسوزانه»!‌ بدنبال توجیه کاستی ها برآمده و اصطلاحاً «ماست مالی» می کنند... این اخلاق ناصواب، «شخصیت انقلاب» را تنزل داده و او را در ردیف یکی از «شورش های عصیانگرانه» قرار می دهد. براستی محک ما در انتقاد چه باید باشد؟

 

ادامه نوشته