«غزه» آغاز کار است و نه انجام آن

مسلمین دارند فرافکنی می کنند. آنها با پیش کشیدن خداوند، می خواهند خود را از تمام اتهامات قدیم و جدید تبرئه نمایند. آنها با این فرمول نخ نما شده، تلاش دارند تا وجدان خود را آسوده کنند. ولی خود نیز می دانند که نمی شود.

 

ادامه نوشته

این «بت پرست ها» را بگیرید

همه چيزمان شده است «گروههاي سياسي». همه چيز را از منظر اين گروهها مي نگريم. با هر كه روبرو مي شويم، نخست سعي مي كنيم «گرايش سياسي»اش را بشناسيم و سپس «خود»ش را. اگر «گرايش سياسي»اش را پسنديديم، آنگاه همه چيز حل است. و اگر اينگونه نبود، او را از دايره ي «انسانيت» نيز خارج مي كنيم. يعني تمام شد ديگر. هر چه بگويد، نمي شنويم. حتي اگر معقول ترين و مشروع ترين و صحيح ترين باشد. محك راستي و ناراستي همه ي اعمال، مرامنامه ي اين گروهها _البته اگر وجود داشته باشد_ است. سيره ي سركردگان گروه، مطلوب ترين و پسنديده ترين و نيكوترين است. موضع گيري هايشان، حكم فرمان آسماني را دارد.

ادامه نوشته

یک کیلو «اخلاق»،چندمتر «تقوا»

ما هم به سیاق «مدرن شده ها»، افتاده ایم به جان تمام داشته های معنوی و اخلاقی جامعه و زور می زنیم که آنها را «قابل لمس» کنیم و اسمش را می گذاریم «با برنامه بودن» و «علمی کار کردن» و «کار کارشناسی». یادمان رفته که این رویه ای که در پیش گرفته ایم، غیر از «ماتریالیسم» نیست. همه چیز باید «ماتریال» باشد تا واجد وجود و ارزش تلقی گردد و الا هیچ الزامی به پذیرفتنش وجود ندارد. در جامعه ماتریالیست، اگر از «نیکی» صحبت شود، بلافاصله دست ها را به هم می سایند تا «آن» را «لمس» کنند و اگر نتوانند لمسش کنند، بلاشک چنین عنصری «وجود» ندارد. همانگونه که ما می کنیم.

ادامه نوشته

این سوی میز، آن سوی میز

چندی پیش، در حضور یکی از مدیران، بحث بر سر کاستی های مجموعه تحت امر این مدیر بود. حاضرین _ که نوعاً جوان و منتقد بودند_ به طرح دیدگاههای خود پرداختند. نکاتی ارزنده و درخور تامل طرح شد. آقای مدیر هم تعدادی از نظرات جزئی و درجه سوم را پذیرفت. اما از کنار مسائل اساسی دیگر، با رندی مدیرانه عبور کرد. جوانان منتقد، بر گفته ها و ایرادات و پیشنهادات خود اصرار ورزیده و خواهان پاسخ منطقی از سوی آقای مدیر بودند... و سرانجام، آقای مدیر تسلیم این اصرارها شده و در چند جمله، موضع خود را در قبال پیشنهادات حاضرین، چنین اعلام کرد: «من خودم، وقتی جوانتر از شما بودم، همیشه از این حرفهای داغ و آتشین می زدم و مدیران را مورد انتقاد قرار می دادم، اما وقتی خودم مسئول شدم، دیدم که وضعیت جور دیگری است... اگر من بخواهم به این حرفها گوش داده و بر اساس این پیشنهادها مدیریت کنم، باید استعفا داده و بروم دنبال سماغ مکیدن»!

راست هم می گفت. «استعفا دادن» برای مدیران امروز، پلیدترین عملی است که می توان مرتکب شد. یک مدیر، هر اندازه هم بی کفایت باشد، آنقدر باکفایت است که «استعفا ندهد». و او می دانست که چه می گوید. او می دانست که عملی کردن این پیشنهادات، یعنی به زحمت افتادن. یعنی ایجاد اندکی اصطکاک با برخی برجستگان رسمی و غیررسمی. او نمی توانست چنین کند. یعنی شهامتش را نداشت. یعنی او فقط یک کارمند است که دارد حقوق می گیرد تا شکم اهل و عیالش را سیر کند. نه اینکه «مدیر» است تا کاستی های جامعه را مرتفع سازد... و برای همین براحتی گفت که از این خبرها نیست. او با زبان بی زبانی فریاد می زد که «نمی تواند از منصبش بگذرد».

به نظر شما، جوانان منتقد امروز، روزی که مدیر شوند، چه می کنند؟ آیا آنها هم وقتی به آن سوی میز رفتند، خواهند گفت: «ما هم وقتی آن سوی میز بودیم، از این حرفهای داغ می زدیم»؟

به علت «ضیق وقت»، عدالت تعطیل است

 

آقای دکتر...، اقتصاددان و استاد دانشگاه، دو ساعت در یک جمع دانشجویی سخنرانی کرد. موضوع سخنرانی «بررسی ابعاد عدالت در اقتصاد» بود. مشتاقانِ فهم معنای «عدالت اقتصادی» با چشمان مسلح و گوش های تیز، منتظر بودند تا بالاخره شاید از زبان این اقتصاددان مشهور و منتقد، «تعریفی از عدالت» را شنیده و به غائله ی «ابهام در معنای عدالت» پایان دهند.

ادامه نوشته

مدیرانی که «آرمانگرا» بودند و «واقع گرا» شدند

«آرمانگرايان» با «مديران» و «برنامه ريزان» مشكل دارند. مشكل هم در اين است كه «مديران» در «عرصه عمل» هستند و «آرمانگرايان» بر «كرسي نظر». «مديران» مي گويند «آرمان»ها به درد «سخنراني» مي خورند و «قابليت اجرا» ندارند. و آرمانگرايان بر اصالت آرمانها اصرار مي ورزند.

به زعم مديران، «اداره ي جامعه» كاري است كاملاً علمي و نمي توان با تكيه بر «ايده آل»هاي آرمانگرايانه، چرخ جامعه را گرداند.

 

ادامه نوشته

احقاق حق یا گداپروری؟

عده ای که کوله بار خود را بسته و گلیم خود را از آب بیرون کشیده اند، گذشته خود را فراموش کرده و بر مسند انتقاد نشسته اند. کسانی که در سایه سار چند صباحی صدارت و وزارت و وکالت، از سوءتغذیه و تاثیراتش رهیده اند، با قیافه ای روشنفکرانه و لحنی حاکی از انبوه سواد، شروع کرده اند به تشریح فرمول های اقتصادی.

 

ادامه نوشته

اندر مظلومیت «اخ ل ا ق»

 

اشاره:

چقدر دیدنی می شود آن هنگام که عده ای برای «اخلاق» مرثیه سرایی می کنند. آه که چقدر مظلوم است این «اخلاق»!

آنگاه که چشمان خود را بسته و دهان را گشوده و دیگران را مورد تفقد! قرار می دادند، یادشان نبود که چیزی به نام «اخلاق» هم وجود دارد. صحبت از «اخلاق» را افتادن در دام خرافه و وهم دانسته و اخلاق گرایان را متحجر می گفتند... خلاصه زمان گذشت و رسیدیم به روزی که همینان هم برای اخلاق، مرثیه سرودند و مویه کردند. حقیقتاً دیدنی است این صحنه ها.

وقتی این حرفها زده شد، کسی برای اخلاق اشک نریخت. کسی برای اخلاق حنجره ندرید. کسی نگران بی اخلاقی و پرده دری نشد...

 

ادامه نوشته

اول اخلاق ما، بعد تكنيك آنها

وقتي در تقابل ما ـ ايرانيان ـ با جامعه غربي، كار به جاهاي باريك مي‏كشد، از جمله مؤلفه‏هايي كه به عنوان امتياز خود بر غربي‏ها عنوان مي‏كنيم، اين است كه ما «اخلاق» داريم و آنها ندارند. بويژه اگر صحبت از پيشرفت‏هاي تكنيكي و... باشد، براي اينكه كم نياورده باشيم به اين امتياز اشاره مي‏كنيم و دلخوش مي‏شويم كه اگر هم صنعت و اقتصاد ما پيشرفته نيست، لااقل اخلاق كه داريم.

  

ادامه نوشته

از «مانور تجمل» تا زندگی های قسطی فقرا

 

لینک این مطلب در

عدالتخانه. سلدوزمرکزی نیوز. فلاحراسخون

وب نوشت. جام نیوزاینجابوشهرنیوز. ناقد

 

پی نوشت: متاسفانه در تعدادی از این لینک ها، بدون ذکر منبع از این نوشته استفاده شده است. با توجه به اینکه عرصه دنیای مجازی بسیار وسیع است، لااقل عزیزانی که اخلاق را ارج می نهند در رعایت امانت کوشا باشند.

 

ادامه نوشته

 

آنها  که

«خود» را «معادل انقلاب اسلامی» می دانند!

 

 

 
ادامه نوشته

 

مدعیان ولایتمداری و پرونده های راکد

 

 

 

لینک این مطلب در عدالتخانه

  

ادامه نوشته

 

مافیای غم و غصه در ایران!

 

 

 

 

ادامه نوشته

 

رسانه هایی برای «تایید» و «تبلیغ»

 

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

 

همه باید «یکدست» شوند!

 

 

 

 

ادامه نوشته

 

اقیانوسی به عمق چند انگشت

مروری بر اتهامات نظام تعلیم و تربیت ایران

 

 

لینک این مطلب در عدالتخانه

 

 

ادامه نوشته

چاپلوس باش تا کامروا باشی!

 

«اين كار غلط است، اين تولد و امثال آن هيچ جشني ندارد، برگزاركنندگان، مسئول وقت و عمر و اموالي هستند كه در اين كار صرف و ضايع مي شود. من از كسي كه براي تولد من جشن مي گيرد به هيچ وجه متشكر نمي شوم و او را مسئول زيان هاي اين كار هم مي شناسم»...

ادامه نوشته

 

استانداری که حرف زدن بلد نیست!

 

 

 

ادامه نوشته

فحشی به نام «متعصب بودن»

به باور بی طرفها _ که نمی خواهند ارزش داوری کنند _ لزومی ندارد که در رویارویی با مقولات مختلف، به پاره ای باورها، اعتقاد سخت داشت. اصطلاحاً نباید «تعصب» به خرج داد. به واقع یکی از فحش های روزگار ما همین «متعصب بودن» است. نقطه مقابل تعصب را هم بی طرفی اعلام می کنند. آنقدر هم هیاهو راه می اندازند که دیگر کسی مجال اندیشه در چیستی این واژه ها نداشته باشد.

همه ما «تعصب» را بد می دانیم و آن را از نشانه های «جمود» قرون وسطایی تلقی می کنیم. خیال می کنیم «آنکه زیاد می فهمد تعصب به خرج نمی دهد». در حالیکه دقیقاً باید برعکس باشد. کسی که چیزی را کاملاً «فهمیده» است چرا نباید بر «فهم» خود تعصب داشته باشد؟ با این حساب چرا باید قواعد علمی مشهور و ابتدایی را لایتغیر فرض نموده و نسبت به آنها تعصب ورزید؟ اگر تعصب بد است نسبت به همه

امور بد است.

***

از این نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

 http://www.aftab.ir/lifestyle/view.php?id=107041

ادامه نوشته

سوگواری «فقیرزدایان» برای «فقرا»

جالب است. آنانکه قرار است حقشان را بستانند، هیچ ندارند. حتی زبانشان نیز گویا نیست. حتی صدایشان به گوش خود هم نمی رسد. اما آنانکه بر فراز ایستاده و تمام فعل و انفعالات عدالتخواهانه را رصد می کنند، همه چیز دارند. به واقع یک «نبرد ناعادلانه» برای «برپایی عدالت»!

آنانکه ذیصلاح و ذیحق اند در طلب عدالت، معلوم نیست کجایند و آنگاه آنانکه «جوک سال» خود را درباره عدالت می سرایند، میاندار و میداندار هستند. همه عناصر نوین «احقاق حق» در اختیار کسانی است که به ریش عدالتخوهان می خندند. هر چه می خواهند می نویسند و می گویند. حتی از زبان «مستضعفین» گریه و زاری راه می اندازند. از گرانی می گویند. از تورم می نالند. برای فاصله طبقاتی مرثیه می سرایند. به حال نفله شدگان عدالتخواه! سوگواری می کنند. اما حاضر نیستند حتی به قدر لحظه ای کوتاه، اجازه دهند که خود این قربانیان بی عدالتی با ادبیات خود سخن بگویند.

ادامه نوشته

یک دقیقه «سکوت» می کنیم

 مصطفی را اخراج کردند. اصلاً هم خطایی نکرده بود که مستحق کارت قرمز باشد. فقط خیلی مودبانه گفته بود که حقوق قانونی اش را  نمی دهند. اینکه آیا اخراج مصطفی درست بوده یا نه، بستگی به نظر کارشناسان داوری _ و البته فردوسی پور_ دارد. ولی در هر حال نتیجه بازی تغییری نخواهد کرد. رای همان است که حین بازی صادر شده و اصلاً نمی توان عوضش کرد. ضمناً یادمان باشد که اشتباهات داوری جزء بازی است. همه جای دنیا اشتباه می کنند.

ادامه نوشته

حاشيه نشين

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید: پدرت هم حاشیه نشین بود،

در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.

ولی نمی خواهم در حاشیه بمریم.

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.

مادرم می گوید: سرنوشت ما را هم در حاشیه ي صفحه ی تقدیر نوشته اند.

او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند، به من نشان می دهد.

ولی من می گویم: این ستاره من نیست.

من در حاشیه به دنیا آمدم،

در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شده ام و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند: جا نداریم.

مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!

من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه می روم.

در حاشیه کلاس می نشینم.

در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم هم رنگ بچه ها نیست.

من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.

من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم، تابستان کار می کنم و در حاشیه کار، کمی هم زندگی می کنم.

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در  زمین زندگی می کنم. بر لبه آخر دنیا!

من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.

اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم، پس چه طور پایم بر لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم: حاشیه یعنی چه؟

 گفت : حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی ازکلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه شهر که زباله را در آن جا می ریزند.

من گفتم: مگر آدم‌ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟

معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.

به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفش ها؛ در حاشیه جلسه قرآن می نشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفته ام، قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشيه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند، اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند، آن کلمات حاشيه هم مثل كلمات دیگر عزیز و خوبند.

من قرآن را دوست دارم.

خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.

زنده یاد قيصر امين پور

 

اعتراض وارد نیست

اشاره: یکی از همراهان همیشگی، تعریضی به اعتراض ما وارد کرده و این اعتراض را وارد ندانسته است. هر چند بنده بر این باور نیستم که نمی توان مناسبات موجود در دنیای متعفن سیاست زدگی را برهم زد اما اتفاقا بیان احساس نسبت به این مناسبات را نخستین و البته آسانترین اقدام در مسیر دگرگونی می دانم.

****

«اعتراض وارد نیست»

«قدرت» و «خدمت» از زمانهای گذشته تا به امروز همواره در تضاد بوده و هستند. تا به حال شنیده نشده است که کسی به قدرت رسیده باشد و خدمت «از نوع واقعی لغوی آن» کرده باشد.

امروزه خدمت یعنی ارج نهادن، گردن خم کردن و کرنش در برابر قدرت. خدمت از آنِ بیچارگان و درماندگان – از هر نوعی که فکرش را بکنی – هست و قدرت از آنِ آنهایی که به هر طریق ممکن خود را به بالاها رسانده‌اند. (البته بالاها به اصطلاح امروزی به مقام‌های بالا رسیدن و... مصطلح شده است و گرنه کاش به بالای واقعی می‌رسیدند که یعنی شناختن خود و شناختن حق و ...) از نماینده‌ای که برای جمع‌آوری رأی به دریوزگی تن داده تا وکلا و وزرایی که مردم ساده و زودباور را نردبان ترقی خود کرده و پا بر شانه‌های تک تک آنها بالا رفته‌اند و با شعارهای پرمفهوم و دهن پرکن «عدالت‌طلبی» و «آرمانخواهی» و«قد علم کردن در برابر حق کشی»، مردم را فریفته و به بالا رسیده‌اند و اکنون آنها را عوام پنداشته و هیچ یک را نمی‌شناسند و دمخور گشتن با آنها را کسر شأنی برای خود می‌پندارند.

با خود قرار(؟!!) گذاشته بودند که دلشان به حال این جماعت بسوزد و هر خدمتی از دستشان برآید، کوتاهی نکنند اما به آنجا که رسیدند دستشان کوتاه شد و قول و قرارهایشان از خاطر شسته و رفته شد. معجزه اسکناسهای درشت همین است که انسان را شستشوی مغزی کند و افکاری نو برایش به ارمغان آورد. تا بوده همین بوده و خواهد بود. نمایندگان مجلس هم از این قضیه مستثنی نیستند بالاخره آنها هم از جنس همین بشرند و بشر جایزالخطا.

مطلب زیبای «من اعتراض دارم» سردبیر محترم حرف دل و اعتراض همه آنهایی است که به قول ایشان در نمودارهای مسخره «فراز و نشیب» خطِ فقرِ رسم شده از سوی صاحب منصبان عاج نشین، بالا و پایین می‌شوند و سردرگم مانده‌اند و عاقبت هم حل خواهند شد و هیچ صاحب منصبی ککش هم نخواهد گزدید که فقیری از نفس افتاد و مُرد.

خوردن نان دین و خیانت به دین و ترس از آجر شدن نان هم به همین راحتی نخواهد بود. آنقدر بخورند و بخورند،.. به گلو که رسید یک ذره کوچک همین نان در گلویشان گیر خواهد کردو کارشان را خواهد ساخت.

و اما نکته آخر:‌آیا کسی خواهد بود به این اعتراض‌ها پاسخ گوید؟ حداقل اندکی اندیشه کند که جزو کدام گروه است و کمی به خود بیاید؟

باور بر این است که نه! و در نهایت یکی از میانِ همه برخواهد خاست و همانند جلسه دادگاهی، چکشی بر میز کوفته و خواهد گفت: جناب آقای رشیدی اعتراض وارد نیست.

مبادا استاندار و فرماندار نصب کنید

بالاخره ما هم صاحب وکیل در خانه ملت شدیم. و حالا دیگر مهم نیست که چه گذشت و چه شد.

مهم نیست که چگونه و با توسل به چه ابزارهایی پیروز شدند.

دیگر برایمان مهم نیست که از اینان بپرسیم: هزینه تبلیغات پرخرج خود را از کجا آوردند.

دیگر نمی خواهیم مته به خشخاش بگذاریم که به چه کسانی و به چه میزانی وامدار شدند.

مهم نیست که به چه کسانی چه وعده هایی دادند.

اهمیتی برای مردم ندارد که برای کسب رای چه ها گفتند و چه ها نگفتند.

از چه ها مایه گذاشتند. به چه ها پشت پا و با چه ها روپایی زدند و...

با که ها نشستند و با که ها برخاستند.

و شما ای وکلا!

مبادا

مبادا بشنویم که سر در کار مدیران اجرایی کرده اید و به جای نظارت بر امور، اقدام به عزل و نصب و فشار و چانه زنی می کنید.

مبادا شرافت نمایندگی مردم را فدای انتصاب فلان آبدارچی یا فلان سرایدار در فلان مدرسه کنید.

نکند که آقای وزیر را برای انتصاب فلان مدیرکل تحت فشار قرار دهید و آنگاه حق السکوت...

نکند وسوسه شوید که استاندار و فرماندار نصب کنید و آنگاه «کوچه علی چپ»، که آهای مردم! مسئولین کار نمی کنند.

نکند هوس کنید که ار پشت پرده انتصابات بگویید که در آن صورت «سیه روی شود هر آنکه در او غش باشد».

نکند برای به دست آوردن دل فلان سرمایه دار، اقتصاد ملت را گند بزنید.

مبادا عشیره و اقربای خود را ارباب کنید و ملت را رعیت.

مبادا نطق پیش از دستور خود را برای بیان آلام یاران غار خود اختصاص دهید.

مبادا مجیزگوی مدیران شوید.

مبادا خانه ملت را با حب و بغض های سخیف نفسانی و باندی بیالایید.

مبادا با هم قهر باشید که در آن صورت روزگار مردم تیره خواهد بود.

مبادا گرایش های مبتذل و بدبوی سیاسی را دامن بزنید که در آن صورت حال مردم به هم خواهد خورد.

مبادا سهامدار فلان کارخانه یا بهمان شرکت شوید که در آن صورت سهم تان از شرافت وکالت مردم کم خواهد شد.

مبادا در اندیشه کسب موافقت اصولی واردات یا صادرات فلان کالا باشید که در آن صورت از حلقه عزیزان خارج خواهید شد.

مبادا به فکر احداث مرغداری و گاوداری در اطراف شهر باشید که در آن صورت آنفولانزای مرغی امانتان را خواهید برید و بعد هم یک سخنرانی آتشین که این چه وضع مملکتداری است؟!

مبادا خیال کنید که خیلی وقت دارید که در آن صورت بازنده خواهید بود.

مبادا «مردی» را ببازید که در آن صورت «درد» را فراموش خواهید کرد و وای از آن روز.

بهتر است

بهتر است دفتر ارتباطات مردمی تان را از همین امروز دایر کنید که روزی بکارتان می آید.

بهتر است نامه های بدخط و بی ربط عوام الناس را بخوانید که در آن صورت انشایتان خوب و زبانتان باز خواهد شد.

بهتر است در نماز جمعه، به جای جایگاه صاحب منصبان، در این سوی نرده ها و در میان مردم بنشینید که در آن صورت پیام خطبه ها را به خوبی درخواهید یافت.

به این بیندیشید که 4 سال بعد نیز به این مردم روی خواهید آورد و ای کاش در آن روز، روی رویارویی با مردم را داشته باشید.

ای کاش پس از 4 سال با سربلندی و نه با لکنت و شرمندگی و عرق بر پیشانی به شهر برگردید. ای کاش مانند بعضی ها نباشید که پس از چند دوره وکالت حضرت خودشان و البته همیارانشان، از واهمه واکنش سخت مردم، جرات اعلام حضور مجدد نیز نیافتند.

ای کاش...

ای کاش هر روز چند آیه قرآن بخوانید. والسلام

من اعتراض دارم

 من اعتراض دارم

نه به نمرات پایان ترم دانشگاه. نه به رای داور بازی استقلال و پرسپولیس. نه به رای کمیته انضباطی فدراسیون فوتبال. نه به رفتار تماشاگرنماها. نه به درآمد میلیاردی فوتبالیست های بی سواد. نه به قیمت توت فرنگی و نه به تعرفه واردات گوشی تلفن همراه.

من اعتراض دارم

به تمام آنهایی که برای نمایندگی مجلس سر و دست می شکنند و هوس قدرت از سر و رویشان می بارد. شهوت قدرت و آنگاه ثروت، کورشان کرده. آنقدر ذلیل و دون گشته اند که برای کسب حتی یک رای حتی از یک لات سر کوچه، به دریوزگی تن داده اند، به دروغ، به سرقت، به تهمت.

من اعتراض دارم

به تمام کسانی که آمده اند تا خدمت کنند ولی خفت به جان می خرند. خود را و نداشته های خود را با هزار قلم ابزار آرایشی، بزک می کنند تا در آشفته بازار «دموکراسی بازی»، مقبول طبع جماعتی واقع شوند.

به تمام کسانی که تمام باورهای خود را، که روزگاری برای آنها سر می دادند، به پای هر کس و ناکس می ریزند و هر چه دارند می بازند. شرافت را می گذارند و می گذرند. آن هم برای «خدمت»!!

من اعتراض دارم

به تمام آنهایی که از اعاده حقوق ضعفا در مجلس می گویند و کرور کرور سیم و زر در حلقوم ارباب قدرت و حیلت می ریزند تا برای شان «رای» بخرند. بدزدند. بریزند. بپاشند. لیکن برای «خدمت»!!

من اعتراض دارم

به مردمی که این دریوزگان را ارج می نهند و بخاطرشان سوت و کف می زنند و چه آسان «رای» خود را در طبقی از سادگی تقدیم اینان می کنند. به مردمی که براحتی دل می بندند و براحتی نیز دل می کنند.

من اعتراض دارم

به وکلایی که نان ملت می خورند و سر در توبره اصحاب قدرت و ثروت دارند. به وکلایی که عشیره و اقربایشان از صدقه سر حضرتشان به نان و نوایی رسیدند و آنگاه نشسته و به ریش موکلین خندیدند.

من اعتراض دارم

به همه کسانی که روزی آرمانخواه و عدالت طلب بودند و بزرگترین آرزویشان دستیابی به فرصتی برای «خدمت» و حالا طعم گس قدرت زیر زبانشان «شیرینی» کرده و به تفرعن وادارشان ساخته. همانها که روزگاری تکیه کلامشان «مردم» بود و حالا آنها را «عوام» می نامند.

من اعتراض دارم

به آنها که از علی(ع) می گویند و همچون پسر عاص ریا می ورزند. برای حسین(ع) می نالند و دندان طمع شان، هنوز بر ملک ری تیز است.

من اعتراض دارم

نه به بدحجابی دختران و زنان و نه به بدلباسی پسران و مردان. به آنها که لباسشان «بد» نیست ولی حیا را دریده و در بقچه ای پیچانده و چالش کرده اند و آنگاه زالوصفت بر جان جماعت چنبره زده و لختی از مردارخوری بازنمی ایستند. به آنها که خوان کرم می گسترند و به یاد مظلومین کربلا خیرات می دهند و خون جماعت را در «مسکن» می کنند و شکوهمندانه سر می کشند و سپس... گور پدر هر چه فقیر و مستمند است.

من اعتراض دارم

به همه کسانی که نان دین می خورند، سلاخی دینمداری را می بینند و ککشان هم نمی گزد. دین را تفسیر به مطلوب می کنند تا از دل آن اسباب تکاثر فراهم آید. محافظه کاری پیشه می کنند و زبان به نشر حقیقت می بندند تا نکند که نانشان آجر شود.

من اعتراض دارم

به همه آنها که تریبون دارند و بلندگوی زرسالاران و سوداگران سودپرست شده اند و دریغ از یک کلام برای مردم و دردهایشان!

من اعتراض دارم

به همه کسانی که تفاله های فرنگ را به نام «لوازم توسعه» به خورد جماعت می دهند و شوربختانه ندا بر می آورند که باید فکری به حال این «اسلام» کرد که مانع توسعه است. آنها که مخدرات مدرن را در بسته های فانتزی و چشم نواز به مردم قالب می کنند. آنها که با کمال پررویی ترجمه های سخیف اجتماعیات غرب را نسخه شفابخش مسلمین می دانند.

من اعتراض دارم

به صاحب منصبانی که در برج عاج نشسته و نمودارهای مسخره ی «فراز و نشیب» خط فقر را می نگرند و برای خود کف می زنند و کف می کنند که سرانجام کار فقرا را ساختیم. و بعد هم مصاحبه که: دیگر فقیری اینجا نفس نمی کشد. همه حل شدند. باور نمی کنید؟ گوش کنید. اگر صدایی از فقیری شنیدید.

آری. من اعتراض دارم... همین.

***

از این نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

http://www.adlroom.com/vdcd.50f2yt09ja26y.txt

اصولگرایی، از چپ های دهه شصت تا راست های دهه هفتاد

اقتصاد دولتي، بسته و كوپني، مبارزه شديد و پيوسته با استكبار و امپرياليسم امريكا، مقابله تند و بي محابا با تهاجم فرهنگي غرب، مخالفت شديد با ليبرال ها، نفي صريح خصوصي سازي، مقابله با آزادسازي اقتصادي، حمايت از اختصاص سوبسيدها، دفاع فعال از قشر مستضعف، گسترش آموزش هاي عقيدتي، بكارگيري الگوهاي گزينشي، تاكيد بر تقدم تعهد به جاي تخصص، اعتقاد راسخ به انديشه صدور انقلاب، عزم جدي براي تشكيل جبهه متحد ضداستكباري، مشي ايدئولوژيك و راديكال در سياست خارجي و در يك كلام «اصولگرايي».

اشتباه نكنيد. منظور از اين اصولگرايي، اصولگرايي امروزي نيست. اينها خصائص منحصر به فرد جناح به اصطلاح چپ در دهه شصت است. اصولگرايان دهه شصت، كساني جز چپ نشينان سنتي نبودند. همانها كه پيش از انتخابات مجلس سوم، با انشعاب از جامعه روحانيت مبارز تهران، مسيري ديگر برگزيدند. و آنگاه ذيل عنوان «ائتلاف مستضعفين و محرومين» پيروز مطلق مجلس سوم لقب گرفتند. كسب اكثريت مجلس، پشتوانه اي محكم براي پيگيري شعارها و تعلقات فكري اين جريان بود. حمايت بي دريغ اين طيف از دولت «مردم گرا»ي ميرحسين موسوي، نمود عيني گفتمان غالب چپ هاي دهه شصت بود. اساساً استقرار مجدد ميرحسين موسوي در مقام نخست وزير، به سال 64، حاصل تلاش هاي مجدانه اينان بود. موسوي همان نخست وزير محبوب دوران جنگ است كه با سياست هاي عامه گراي اقتصادي و اجتماعي اش، نقش موثري در حفظ آرامش پشت جبهه داشت. مهندس موسوي با تاكيد بر حمايت از مستضعفين، گونه اي اقتصاد كوپني را دنبال مي كرد كه هدف اصلي آن تامين معاش اوليه محرومين بود.

  

«چپ هاي اصولگرا» با ناكامي در انتخابات مجلس چهارم و پنجم، «سكوت و صبر» پيشه كردند و به انتظار نشستند. در اين مدت، مجالس چهارم و پنجم و همچنين قوه مجريه، در اختيار جناح راست بود. روزگار سپري شد تا موسم انتخابات هفتمين دوره رياست جمهوري فرا رسيد. چپ هاي اصولگرا از پرده برون آمده و ضمن ائتلاف با «كارگزاران سازندگي»، به حمايت از سيد محمد خاتمي برخاستند. تصور كنيد كه چگونه ممكن است چنين ائتلافي صورت گيرد. كارگزاران سازندگي، كه از جناح راست سنتي منشعب شده و حالا «راست مدرن» لقب گرفته بودند، با راديكال هاي جناح چپ همراه و همگام مي شوند! چگونه ممكن است كه چنين تركيب ناهمگوني شكل بگيرد؟! نظام فكري و اجرايي كارگزاران سازندگي، مجموعه اي از مولفه هايي بود كه دقيقاً در نقطه مقابل تعلقات چپ هاي دهه شصت قرار داشت. اگر چپ ها به اقتصاد دولتي و بسته معتقد بودند، اينها اقتصاد بازار آزاد و مبتني بر سرمايه را نسخه نجات بخش مي دانستند. اگر آنها بدنبال تشكيل جبهه متحد ضداستكباري بودند، اينان از «مذاكره مستقيم با امريكا» سخن مي گفتند. اگر چپ هاي اصولگرا بر تقدم تعهد بر تخصص تاكيد مي كردند، كارگزاران سازندگي، ميدان را براي تركتازي «فن سالاران» گشودند. اگر آنها با نگاه ايدئولوژيك و راديكال، سياست خارجي را جهت مي دادند، نگاه اينان مبتني بر روا داري و تنش زدايي بود. هر اندازه كه آنها بر سخت گيري هاي فرهنگي و عكس العمل هاي تند نسبت به تغييرات فرهنگي تاكيد مي كردند، اينها بدنبال تئوريزه كردن مباني «شريعت سهله و سمحه» بودند...

خلاصه، ديري نپاييد كه چپ هاي اصولگرا، بخش اعظم خصائص دهه شصت را به فراموشي سپرده و يا به ديگران عاريت دادند. عنوان اصولگرايي را نيز به «راست»ها بخشيدند. «راست»هايي كه حالا «اصولگرا» شده بودند، همانهايي بودند كه در دهه شصت، عناويني همچون «طرفداران سرمايه داري» را يدك مي كشيدند. و اين چرخش ها همچنان ادامه دارد. در هر دهه، شاهد پوست اندازي دو جريان عمده سياسي كشور هستيم. بگونه اي كه بصورتي مستمر و مداوم، دسته اي از مفاهيم در ميان اين دو جريان، معاوضه شده و جالب اينكه براحتي نيز جا مي افتند.

در معادلات سياسي ايران، هيچ جرياني واجد هيچ اصول شفاف و بنيادين نيست. هيچ ثباتي در نظام فكري گروههاي سياسي مشاهده نمي شود. به واقع اصالت با «زمانه» است و نه با پايبندي به اصول. اينكه به هر قيمتي كه شده بايد در صحنه قدرت باقي ماند، تبديل به ايمان گروههاي سياسي شده است. هم از اين روست كه همان چپ هاي دهه شصت، كه با تمام قوا از سياست هاي اقتصادي مردم گراي دولت ميرحسين موسوي حمايت مي كردند، امروز تبديل به جدي ترين منتقد و حتي مخالف دولت ديگري _ با همان خصوصيات _ مي شوند. عادت به «ابن الوقت» بودن، همچون مرضي، در بدنه جريانات سياسي كشور ريشه دوانده و هر گونه حركت نظام مند را به تعطيلي كشانده است.

***

ازاین نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

www.adlroom.com/vdci.3azct1a5pbc2t.txt - 17k

 اشرافی گری مذهبی؛ خوره ای که به جان انقلاب افتاده

شاید بتوان به جرات ادعا کرد که ارتجاعی ترین حرکتی که بعد از انقلاب شکل گرفته و به زودی به گفتمان مسلط جامعه مبدل شد، همانا «اشرافیگری» است. با این تفاوت که این بار با شکلی دیگر و در قالبی دیگر. شاهد این پدیده هستیم. نسبت «اشراف» و «انقلاب اسلامی» بر چند گونه بوده است. دسته ای از اشراف، کماکان بدون اینکه کوچکترین تاثیری از تکان های انقلاب پذیرفته باشند، بر روال سابق مشغول شدند. برای این عده، انقلاب هیچ موضوعیتی نداشته و انگار نه انگار که خبری شده است! برای این عده، هیچ فرقی نمی کند که انقلاب شده یا جنگی رخ داده. گوش و چشم بر همه چیز بسته اند و به سیاق عصر طاغوت، به «عشرت» خود دوام بخشیده اند.

گونه ی دیگری از اشراف در شرایطی متولد شدند که التهاب جنگ بر مناسبات اقتصادی و اجتماعی سایه افکنده بود. اینان در سایه ی جنگ به نان و نوایی رسیده و یک شبه از حضیض «فلاکت» به اوج «سعادت» صعود کردند. بار خود را بستند و سپس قاطی جماعت شدند تا کسی پندار ناصواب درباره شان نداشته باشد.

اما دسته ی سوم، ضمن اینکه شبیه دو گونه ی قبلی نیستند در همان حال چندان هم بی شباهت به ایشان نیستند: «اشراف مذهبی». این گونه ی خاص از اشرافیگری، مختص جوامعی است که در آنها، مذهب و ارزش های ناشی از آن واجد اهمیت تلقی می شود. اینان، با رویی گشاد و سینه ای فراخ، در جامعه می گردند و اتفاقاً دارای بهترین موقعیت های اجتماعی نیز هستند. در حالی که در روزگاری نه چندان دور، افرادی که به نوعی در طبقه ی اشراف جای می گرفتند، از بیم شماتت مردم و نگاه های منفی، سعی بر پنهانکاری و تظاهر داشتند. حالا گردن فرازانه می گردند و «فخر» می فروشند.

اشراف مذهبی، همه چیزشان شبیه همان اشراف طاغوتی است و تنها امتیازشان بر گونه های دیگر، در این است که اینان مقید به پاره ای از قواعد دینی نیز هستند. مثلاً نماز می خوانند و بساط روضه ی سیدالشهداء(ع) برپا می دارند و هر از گاهی دست بر جیب کرده و عطایی نیز می کنند. از این روی جزء موجه ترین های زمانه هستند. به قول ظریفی، مرام این دسته چیزی جز «سرمایه داری+ 17رکعت» نیست. چرا که تمام مولفه های یک سرمایه دار(1) را دارند. هر چه سرمایه داران چپاولگر و زیاده خواه بر سر جماعت فرودست می آورند، اینان نیز هیچ ابایی از ارتکاب آنها ندارند و لیکن با جلواتی از تدین و تشرع!

«اشراف مذهبی» با دستاویز قراردادن فقراتی از تاریخ و سنت، قباحت بسیاری از مظاهر طاغوتی گری را زدودند. «تکاثر» و «زراندوزی» را «تولید ثروت» معنا کردند و «کاخ نشینی» را برای «کوخ نشینانٍ فرودست»، «هذا من فضل ربی» خواندند. رذالت «زد و بند» و «دلال بازی» را با «مؤمن باید زرنگ باشد»، رنگ انسانی و اخلاقی بخشیدند و خلاصه اینکه، هر از گاهی، «انقلاب را به کما بردند» و تابوت انقلاب را سفارش دادند و حتی نذر کردند که خود میخ های تابوت را بکوبند.

«اشراف مذهبی» مشتاقانه منتظرند تا هر چه سریعتر «سوت پایان انقلابیگری زده شود». چرا که گمان می کنند به هر چه می توانستند، رسیده اند!

«اشراف مذهبی» در سالهای پس از جنگ رسمیت یافته و شناسنامه دار شدند. برای دریافت «مجوز های میلیاردی»، مسجد و «مکان فرهنگی» ساختند و ضمن اینکه «خیر» لقب گرفتند، از «ظرفیت های قانونی» عصر سازندگی نیز بهره ها بردند. به احترام «سرمایه شان» بر بلندای عزت جلوس کردند و صاحب اعتبار شدند و مدام تهدید کردند که اگر بی حرمتی ببینند، تمام «سرمایه»شان را به کول گرفته و به دوبی «هجرت» کرده و مملکت را به خاک سیاه خواهند نشاند. هواخواهان «اشراف مذهبی»، همه چیز را «تفسیر به مطلوب» کردند و حتی اصول را نیز با لطایف الحیل به محاق فرستادند. فضای مملکت آنچنان به نفع این قبیله تغییر کرده، که حتی اگر بخواهی به جمله ای از بنیانگذار انقلاب اسلامی هم استناد کنی، باید یواشکی و درگوشی باشد:«خدا نیاورد آن روزی را که سیاست ما و سیاست مسئولین کشور ما پشت کردن به دفاع از محرومین و رو آوردن به حمایت از سرمایه دارها گردد و اغنیاء و ثروتمندان از اعتبار و عنایت بیشتری برخوردار شوند.»(2)

امروز و در آستانه آغاز دهه چهارم از عمر انقلاب، «اشرافیگری مذهبی» همچون خوره به جان انقلاب افتاده و چنان با حساب و کتاب در حال فرو ریختن پایه های انقلاب است که آب از آب تکان نمی خورد. مراقب این خوره باشیم.

 

***

1. سرمایه دار و ثروتمند، دو مفهوم کاملاً متباین اند که در بلبشوی فرهنگی جامعه ایرانی مترادف شده اند. شاید در فرصتی به این دو نیز پرداخته شود.

2 صحیفه نور؛ ج۲0؛ص۱۲9

 

 

                                           عدالتخواهان جا نزنند!

 

در دو نوشته پيشين، چند پرسش ساده ولي اساسي صورت گرفت که گويا قواعد «مدگرايانه» جامعه ايراني و ادبيات غوغاسالارانه موجود، اجازه نخواهد داد تا دو کلمه حرف حساب در اين مملکت زده شود. پرسشي که مطرح مي شود نيازمند پاسخ مرتبط با خود است و نه «انگ زدن» و «برچسب کوفتن». در جامعه ما، به جاي پاسخ به پرسش، يا پرسش مطرح مي کنند يا برچسب مي زنند. مانند همين رفتاري که با پرسش هاي طرح شده در اين ستون صورت گرفت. بعضي ها به جاي تلاش براي تبيين موضوع و پاسخ به آنچه طرح شده بود، نهايتاً به ما لطف کرده و با اين منطق! که «تو طرفدار احمدي نژاد هستي!» همه ابهامات را رفع کردند. از جامعه اي که موضع گيري هايش مبتني بر «مد» است و تمام منطقش در همهمه و هياهو خلاصه مي شود، بيش از اين انتظار نمي رود. جماعتی که مي گويند «درست است چون همه مي گويند»، می توانند براحتی تفکر را به تعطيلی کشانده و تمام رشته ها را پنبه کنند. در حال حاضر هم به ميمنت نزديکي انتخابات مجلس شوراي اسلامي، «انتقاد از احمدي نژاد» برگ برنده بوده و امتيازآورترين مزيت محسوب مي شود. همه بلندگو به دست و فارغ از هرگونه منطق، در هياهو هستند و چون اين نوع رفتار مد شده، انتظار بر اين است که ما هم بسط منطق را برچيده و مانند «همه» چشمانمان را بسته و فقط فرياد بزنيم.

تا انتقاد تندي از مديري دولتي مي کني همه برايت هورا مي کشند و کف مي زنند ولي به محض اينکه دو کلمه حرف حساب _ که به شکلي غيرمستقيم دفاع از دولت نیز محسوب مي شود _ مي زني، مي گويند «از تو نااميد شديم. ما تفکر تو را عميق تر از اين تصور مي کرديم»!! عجبا از اين جامعه.

 

***

و اما بعد. پرسش نخستين و بنيادين ما اين بود که: «چه کسي مي داند عدالت چيست؟» آيا اين پرسش، نامفهوم و نارسا است؟ هر کس مي داند بگويد و يا نشاني اش را بدهد. ما سئوال کرديم که آيا در اين مملکت «منشور عدالت» وجود دارد يا نه؟ آيا مجموعه اي مدون از اصول اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، امنيتي و ... عدالت محور در دسترس هست يا نه؟ پاسخ اين پرسش دو کلمه مي تواند باشد. «آري» يا «نه». اگر پاسخ مثبت است، يکي بيايد و ما را از اين ترديد برهاند و بگويد که کجاست آن منشور مدون؟ و اگر هم پاسخ منفي است، آنگاه فاز جديدي گشوده مي شود.

ادعاي ما اين است که چنين مجموعه کاملي که بتواند تمام جزئيات را در خود جاي داده و نسخه اداره عادلانه جامعه باشد، تدوين نشده است والا چه ضرورتي به اينهمه تقابل و تنازع سياسي وجود داشت؟ مقصرين حقيقي در اين موضوع آنهايي هستند که کارشان اين بوده و تا بحال مي بايست تکليف «عدالت» را روشن مي کردند و نکرده اند.

حال چه بايد کرد؟ چون منشور عدالت موجود نيست، پس نبايد هيچ کس هيچ حرفي از عدالت زده و يا شعارش را بدهد؟ اينگونه که هيچگاه شاهد شروع حرکتي نخواهيم بود. اينکه ما را به چوب «طرفداري از احمدي نژاد» مي رانند به اين دليل است که مي گوييم «بايد پروژه تحقق عدالت از يک جايي کليد بخورد و مردم اين را خواستند و در 3 تیر 84 استارت را زدند». اينکه انتخابشان صحيح بوده يا نه، امروز نمي توان قضاوت کرد. ضمناً قرار بر اين نيست که فردی، همچون فرشته اي آسماني، در يک چشم بهم زدن و با يک فوت کوچولو همه چيز را رنگ عدالت بزند. نيازمندي ها و گره هاي کور جامعه ما بسيار بيشتر از اين حرفهاست که چه بسا دهها سال طول بکشد تا تازه الفباي عدالت را دريابيم.

بنابراين آنچه در نگاه ما اصالت دارد، جريان عدالتخواهي است و نه اشخاص. هرکس توانست گامي هرچند کوچک در مسير احياي جريان خاک خورده عدالتخواهي بردارد، حامي و طرفدار اوييم.

بسياري از مخالفيني که آشکارا بر طبل تخريب مي کوبند، دلشان به حال «مستضعفين» نمي سوزد چون همين ها بودند که جماعت کثيري را از دايره شمول قوانين اقتصادي خارج نموده و به حاشيه راندند. بلکه مقصودشان اين است که مردم را متقاعد نمايند که «ديديد که نشد. ديديد که نمي توان عدالت را تحقق بخشيد. ديديد که راديکالترين عدالتخواهان نيز در اجراي عدالت ناموفق بودند. پس بهتر است به همان وضع قبلي رضايت دهيد.»

هدف اين دسته اين است که ديگر کسي جرات سخن گفتن از عدالت را نداشته باشد. اينها نمي خواهند ديگر احدالناسی شعار عدالت بدهد. اينان آروزيشان اين است که وضعيتي در اين مملکت پيش آيد که مردم با شنيدن واژه هايي همچون عدالت، حالشان به هم بخورد.

چگونه می توان باور کرد که کساني که صراحتاً خود را «ليبرال دموکرات» مي دانند و قائل براين هستند که «اسلام نظام اقتصادي ندارد» دلسوز فقرا و مستضعفين باشند؟! حال آدمی زمانی به هم می خورد که دسته ای که سالهای سال «کارگزار» بوده اند، با کمال پررویی از فقدان زیرساخت های عادلانه در کشور انتقاد می کنند.

جمعیت انبوهی که در آرزوی استقرار عدالت در جامعه، لحظه شماری می کنند، باید بدانند که حرکت حقیقی عدالتخواهی تازه شروع شده و هنوز در پله های نخست قرار دارد. نسلی از فرزندان انقلاب در راهند که همچون اسلافشان، برای پیمودن این مسیر مهیا می شوند پس نباید در همین اولین قدم ها جا زد. لااقل نباید از استقرار «عدالت نسبی» دست شست.

دولت نهم؛ بلايي كه از آسمان نازل شد!

 

«انتقاد از دولت هاي گذشته» انتقادي است که به دولت نهم وارد مي شود. بويژه رئيس جمهور متهم مي شود به اينکه براي سرپوش نهادن به ضعف دولتش, فرافکني کرده و عملکرد دولتهاي گذشته را در ايجاد اين وضعيت موثر مي داند. گذشته از اينکه اين انتقادات _ هم انتقاد از گذشته و هم انتقاد از «انتقاد از گذشته» _ تا چه اندازه مستند و درست هستند, ابزار بکار گرفته شده در بيان انتقاد از «انتقاد از گذشته» جالب توجه است. براي مثال اعضاي دولت هاي هفتم و هشتم (کابينه هاي آقاي خاتمي) در بيان فضائل خود, تاکيد دارند که «انتقاد از عملکرد گذشتگان کار پسنديده اي نيست و ما(دولت آقاي خاتمي) نيز عملکرد دولت آقاي هاشمي رفسنجاني را زير سئوال نبرديم». اينان, اين خصيصه را نشانگر «منصف», «روشنفکر» و «چيزفهم» بودن خود مي دانند که دولت کنوني از آنها بي نصيب است. راست هم مي گويند. ما در 8 سال فعاليت دولت هاي آقاي خاتمي نديديم که عملکرد دولت سازندگي مورد انتقاد قرار گيرد. ولي يک پرسش بي پاسخ وجود دارد که در فضاي هيجاني سخنراني هاي اصلاح طلبانه قابل طرح نيست و آن اينکه «مگر کابينه خاتمي چيز ديگري غير از کابينه هاشمي بود؟». کدام تفاوت اساسي ميان بدنه اصلي دولت خاتمي و دولت هاشمي وجود داشت؟ غير از اينکه دولت هاشمي را «دولت سازندگي» و دولت خاتمي را «دولت اصلاحات» نام نهادند. البته مقصود از اين بيان, يکسان جلوه دادن تمام خصائص نيست.

براستي در دوره آقاي خاتمي, چه کساني بايد از چه کساني انتقاد مي کردند؟ نوع تعامل آقاي هاشمي با آقاي خاتمي و دولتش در 8 سال دوره اصلاحات نيز بوضوح نشان داد که کابينه خاتمي ادامه جريان فکري کابينه هاشمي است اما با تابلوي جديد. خود آقاي خاتمي براي دوره اي وزير ارشاد آقاي هاشمي بود. تيم اقتصادي دولت آقای خاتمي و اساساً تفکر اقتصادي حاکم بر دولت ایشان چيزي جز نرم افزار کارگزاران سازندگي و ياران هاشمي نبود. اعضاي ديگر دولت خاتمي نيز يا قبلاً عضو کابينه هاشمي بودند يا متعلق به جريان فکري ايشان. مگر عطاء الله مهاجراني, عبدلله نوري, مصطفي معين, محسن نوربخش, غلامحسين کرباسچي, محمد هاشمي, حسن حبيبي, مصطفي هاشمي طباء, محمدرضا عارف, حسين مرعشي و ... مي توانستند گذشته را زير سئوال ببرند؟ اتفاقاً در آن صورت متعجب مي شديم از اينکه کسي چنين مغلطه اي را پيش بياورد. البته مي شد با عنوان دهن پرکنِ«خودانتقادي» دست به انتقاد از گذشته زد ولي اين را هم نديديم.

وضع موجود, محصول فرايندي است که در گذشته _فارغ از اينکه چند سال يا چند دهه باشد _ طي شده و اين امري بديهي است. بازخوردهاي يک سياست کلان فرهنگي, اقتصادي و اجتماعي, دفعتاً بروز نمي کنند بلکه قطعاً در آينده قابل لمس خواهند بود. بسياري از گفتارهايي که انتقاد از گذشته تلقي مي شوند, به واقع انتقاد مستقيم از گذشته نيستند بلکه توصيف وضع موجودند. زمانيکه مولفه هاي شرايط کنوني توصيف مي شود, در يک نتيجه گيري منطقي, عناصري از گذشته نيز دخالت مي يابند و مگر مي شود وضع موجود را براي خوشايند گذشتگان سانسور کرد؟ 

دست اندرکاران دولت هاي پيشين نمي توانند راهي جز اين داشته باشند که يا وضع موجود را کاملاً مطلوب توصيف دهند يا ادعا کنند که وضع موجود, يکباره شکل گرفته و دولت نهم مسبب تمام معضلات کنوني است.

آنها مي توانند با صداي بلند فرياد کنند که «اين دولت نهم, از روزي که بر سرکار آمد، تمام شاغليني را كه ما به آنها كار داده بوديم، از کار بيکار کرد و براي همين ميليونها بيکار روي دست جامعه مانده است!» يا اينکه بگويند «دولت نهم زيرساختهاي اقتصادي را، كه ما بنياد نهاده بوديم، در عرض چند ماه ويران کرد براي همين اقتصاد به هم ريخت و تورم بالا زد»! همچنين مي توانند دولت نهم را متهم كنند به اينكه «تمام كارخانجات توليدي را تعطيل كرد و اقتصاد را وابسته به واردات كرد» آنها مي توانند مدعي شوند که «ما در دوره حاکميتمان, در سيستم آموزشي کشور تحولي ايجاد کرديم که محصول آن, دانش آموزان کاربلد و دانشجويان متخصص بودند ولي اين دولت به محض روي کار آمدن, مغز اينها را از دانش خالي کرد و بدرد نخورشان نمود»! دست اندرکاران دولت های سازندگی و اصلاحات مي توانند چنين مدعی شوند که «ما فرهنگ مبتنی بر اخلاق را در زندگی روزمره مردم نهادينه کرده بوديم ولی دولت عدالتخواه با يک اشاره و با استفاده از فن چشم بندی, اخلاق را در جامعه به خاک و خون کشيد»! متفکران و متوليان اقتصاد در دولت های جنابان هاشمی و خاتمی می توانند ادعا کنند که «ما کلی مسکن برای مردم و جمعيتی که بعدها قرار بودند بيايند, ساخته بوديم که طی يک عمليات حساب شده و توطئه آميز, توسط احمدی نژاد و همکارانش به تلی از خاک تبديل شدند برای همين امروز مشکل مسکن داريم»! و در يك كلام، آنها مي توانند ادعا کنند که «براي عقوبت جماعتي که تصميمي غير از خواست ايشان گرفتند, خداوند نيز تمام بلاياي اقتصادي و اجتماعي را در روز 3 تير 84 بر سرشان نازل کرد»! و ...

 

 

چه كسي مي داند «عدالت» چيست؟

از دو سال پيش به اين سو‎، بطور مكرر مي شنويم كه گفته مي شود:«دولت نهم پشتوانه تئوريك ندارد». مقصود از پشتوانه تئوريك به زبان ساده اين مي شود كه «اين دولت، كه با گفتمان عدالتخواهي بر كرسي نشست، نمي داند عدالت چيست». روزي نيست كه اين انتقاد از زبان مخالفين دولت بيان نشود. گذشته از موضع مخالفين ـ كه نوعاً طبيعي است ـ موافقين نيز به اين سلسله ملحق شده اند و اتفاقاً نخستين كساني كه در نخستين روزهاي عمر دولت احمدي نژاد، اين موضوع را مطرح كرد‏ند همين اصولگرايان موافق دولت بودند. در اين ميان نطق هاي آتشين دكترعماد افروغ و سايرين در بيان فقدان تعريف جامع از عدالت، برجستگي خاصي داشته است.

اخيراً نيز يكي از طرفداران آشكار گفتمان عدالتخواهي، كه اتفاقاً دوستدار دكتر احمدي نژاد نيز شناخته مي شود، با انتقاد از «فقدان پشتوانه تئوريك در دولت نهم»، تصريح كرده است كه دولت نهم با اينكه سخت كوش و پيشرو است ولي نمي داند كجا مي رود. آنگاه در مقام مقايسه، اعلام كرده كه در دوره آقاي خاتمي صدها كتاب درباره جامعه مدني ـ كه از شعارهاي محوري خاتمي بود ـ نوشته شد ولي در دولت نهم درباب سهام عدالت هم جزوه اي نيز منتشر نشده است.

در صحت اين گفته هيچ ترديدي نيست. اما نكات ظريفي در اين ميان مستتر است كه قابل تامل مي نمايد:

در فضاي بعد از دوم خرداد76 صدها عنوان مقاله و كتاب در معرفي مباني جامعه مدني، دموكراسي و شريعت سهله و سمحه و منتشر شد و اين مفاهيم به نوعي مبدل به گفتمان محوري محافل مختلف گرديد. اما پرسش اينجاست كه خود آقاي خاتمي چه تعداد از اين كتاب ها و مقالات را در مقام رئيس جمهور نوشت؟ آيا وي غير از بيان كلياتي در حوزه مفاهيم ياد شده كار ديگري كرد؟ و آيا اساساً حجم امور اجرايي، چنين مجالي را مي تواند آ‏فريد كه رئيس دولت به نظريه پردازي مشغول باشد؟ اما اطرافيان و دوستداران گفتمان وي چه ها كه نكردند. حقيقتاً نمي توان از انبوه انتشارات آن دوره به آساني گذشت. طرفداران گفتمان خاتمي «نق» نزدند. بلكه به هر قيمتي كه بود ـ حتي با ترجمه آثار وارداتي ـ محورهاي فكري خاتمي را پشتيباني نمودند.

اما نگاهي به رفتار اصولگرايان ـ به عنوان مدعيان طرفداري از گفتمان عدالتخواهي احمدي نژاد ـ اسباب شرمندگي است. اين رفتار مؤيد دو نكته اساسي مي تواند باشد: يا اين اصولگرايان تظاهر به طرفداري مي كنند يا حقيقتاً ناتوان از تئوريزه كردن مفهوم عدالت هستند.

برجستگان جريان اصولگرايي در اين مدت فقط به بيان انتقادات تند و تيز از شخص رئيس جمهور و اينكه «نمي داند عدالت چيست» بسنده كرده اند. و جالب اينكه خود نيز هيچ حرفي براي گفتن درباره عدالت نداشته اند. اينان انتظار دارند كه رئيس جمهور به تنهايي تمام بار تئوريك و حتي عملي كردن عدالت را به دوش كشد. با تمام احترامي كه به امثال دكتر افروغ و دكتر حسن عباسي و قائليم ولي نمي توان نگفت كه «پس خود اين آقايان چه كرده اند؟» و كدام منشور را براي عدالت ترسيم نموده و در كدام مكتوبات، مفهوم عدالت را تئوريزه كرده اند؟

اساساً فلسفه وجودي قوه مجريه كاملاً مشخص است. «قوه مجريه» يعني نيروي اجرايي. با اين حساب الزامي بر اين  نيست كه رئيس قوه مجريه بزرگترين نظريه پرداز نيز باشد. هر چند اگر باشد بسيار شايسته خواهد بود.

در جامعه ايران، همه عادت دارند كه حرف بزنند و هيچ كس حاضر نيست براي عمل به درصدي اندك از گفته هايش گام عملي بردارد.

همه به خوبي مي دانند كه مفهوم عدالت از ديرپاترين مفاهيم اسلام است و با احمدي نژاد متولد نشده است. اگر هم به فرض چارچوب روشني از اين مفهوم وجود ندارد دليل بر اين نمي شود كه كسي حتي حرف از عدالت هم نزند. اگر ادعا مي شود كه تعريف جامعي از عدالت وجود ندارد، اتفاقاً بايد علما و دانشگاهيان پاسخ دهند كه چرا كم كاري كرده اند و نه احمدي نژاد. همين منتقدين سرسختي كه صدها ساعت در موضوعات مختلف سخنراني كرده اند پاسخ دهند كه چه درصدي از گفتارشان در باب عدالت بوده است.

همين كه احمدي نژاد توانست ـ آگاهانه يا ناآگاهانه ـ مفهوم زيرخاكي عدالت را بر سرزبان ها بيندازد تكليفش را ادا كرده و حالا نوبت نخبگان است كه از اين مفهوم پشتيباني تئوريك انجام دهند. اگر هم منتقدين ادعا مي كنند كه «ما مي خواهيم ولي دولت تحويلمان نمي گيرد»، منطق چندان محكمي نيست. اگر به اصل موضوع اعتقاد دارند، نيازي به تحويل گرفتن يا نگرفتن دولت نيست. كار فكري به مجوز هيچ مرجعي وابسته نيست.

منتقدين بنشينند و نظام عدالت را تدوين كنند. اينكه مدام رئيس جمهور و دولتش را متهم به ناآگاهي كنند، هيچ دردي را دوا نمي‏ كند.

آقای استاندار! التماس دعا

 آقای استاندار! التماس دعا

سلام آقاي استاندار!

مي گويند مستطيع شده ايد و عازم زيارت خانه خدا. قبول باشد انشاءالله. حجکم مقبول و سعيکم مشکور. «حج» بر مستطيع واجب است و عدول از آن موجب عقوبت. پس هر چه سريعتر بايد شتافت و به تکليف عمل کرد. لحظه اي درنگ جايز نيست. فرمان خداست و از فروع دين. نمي توان به هيچ بهانه اي، ترک واجب نمود. تبصره اي هم در کار نيست.

دعا کنيد ما را هم. آن هنگام که در مقابل گنبد سبز نبوي ايستاده ايد به ياد ما هم باشيد. به ياد ما و تمام آنهايي که براي زيارت حضرتتان لحظه شماري مي کنند و هنوز آنقدر توانمند نشده اند که توفيق شرفيابي يابند. دعا کنيد «اقشار آسيب پذير» را. راستي حاشيه نشين ها يادتان نرود. ملازينال، ايده لو، احمدآباد، حيدرآباد و ... آبادهاي ديگر فراموشتان نشود. آخر اين روزها لرزش زمين بدجوري آنها را به واهمه انداخته. حتماً مي شناسيد اينها را. اينها همان محلاتي هستند که بارها و بارها آمده ايد و کوچه پس کوچه هاي گل آلود آنها را درنورديده و خانه به خانه جوياي احوالشان شده ايد. آري، مي شناسيد اينها را. اينها هم شما را مي شناسند. از افتخارات دوران استانداري شما همين بس که، سنگ صبور اين جماعت بوده ايد. هر ملالي که عارضشان بوده بلافاصله شما را يافته اند و شما نيز دردشان را مرهمي نهاده ايد. بدانيد که اين افتخار جز شما نصيب هيچ احدالمسئولي نشده است. پس جا دارد که سر سجده بر پيشگاه رباني فرود آورده و در فضاي نوراني مسجدالحرام، بارها و بارها خدا را به پاس اين توفيق سپاس گوييد.

آرزوي اين جماعت اين بود که پيش از غزيمت به بيت خدا، به رسم گذشتگان، دعوتشان کرده و از ايشان هم طلب دعاي خير مي نموديد. يا اينکه به سياق هر روزتان، قدم بر تخم چشمان اين «فراموش شدگان» نهاده و آنها را به اندک لطفي مورد نوازش پدرانه و البته مسئولانه قرار مي داديد.

برويد. خدا به همراهتان. خيالتان از استان هم راحت باشد. شکر خدا همه هستند و کارها به صلاح. هيچ ملالي از جانب مردم، شما را پريشان و آشفته خاطر نسازد. نگران تبريز هم نباشيد. زلزله آمد که آمد. طبيعت خداست و هزاران ماجرا. مبادا در اثاي مناسک حج به اين بينديشيد که صدها هزار انسان «آسيب پذير» _ نمي گويم مستضعف چون ممکن است بعضي ها حالشان به هم بخورد!_ شب ها را در چهارديواري سست و گِلي به سر مي کنند. در آن لحظات پرمعنايي که در جوار حرم امن الهي به طواف مشغوليد، براي اينان نيز طلب امنيت کنيد.

نباد لحظات معنوي و منحصربفرد حضور در کنار کعبه را با ياد کودکانِ «زير خط فقر»، که در دامنه هاي سرخاب در التهاب فرداي مبهم تب کرده اند، برهم بزنيد. مبادا اوقات ناب و غيرقابل توصيفِ زيارت آرميدگانِ بقيعِ فاطمه را با انديشه صف کشيدگان مقابل کميته امداد، براي خود تلخ کنيد. راستي به حسن مجتبي(ع) بگوييد که سخاوت از سر و روي شيعيانش مي بارد!!

شما به نمايندگي و وکالت از مردم آذربايجان، «حاجي» مي شويد. پس بي خيال همه چيز. هر کس هر چه مي خواهد بگويد. اينکه بعضي ها نق بزنند که «مگر استاندار تمام کارهايش را انجام داده که راهي حج شده؟» مهم نيست. اينکه شما استاندار شده ايد، دليل بر اين نمي شود که از انجام مناسک عبادي و ديني واجب خود پرهيز نماييد.  اينکه، چون شما استاندار شده ايد پس نبايد فراغت داشته باشيد، انتظار بيجايي است. مگر مسئول شده ايد که جان عزيزتان را هلاک سازيد؟ مگر روزي که حکم استانداري به نامتان زده شد، سوگند خورده ايد که براي رفع مشکلات مردم حتي لحظه اي از آنها دور نباشيد؟ مگر تنها شما مسئوليد؟ پس اينهمه آدم حسابي که نان مسئوليت مي خورند چه کاره اند؟ چرا تنها شما بايد از «حج» خود فرو گذاريد و به مردم بينديشيد؟

آري برويد. ولي بدانيد که ما دلمان در همين ايامي که نيستيد به شدت براي شما تنگ خواهد شد. چرا که به ديدن سيماي شما در سيماي استاني عادت کرده ايم! موقع رفتن که ما را خبر نکرديد، لااقل در موعد بازگشت عارفانه اطلاع دهيد تا به پاس قدرشناسي به پيشواز آييم. اما نه . شايد در آن روز هم از ما بهتران زودتر مطلع شوند و نوبت به ما نرسد.

الغرض. دعايمان کنيد. همين و بس.

مستضعفین را سانسور می کنند

 مستضعفین را سانسور می کنند

»مستضعف» از جمله آرمانی­ترین و اساسی­ترین واژگان رایج در ادبیات شیعی است که همواره همراه و قرین تمام نهضت­های اصلاحی و به واقع اصلی­ترین عامل انگیزش این نهضت­ها بوده است. هیچگاه شاهد حذف این معنا در فرآیند مبارزات عدالتخواهانه نبوده­ایم و اساساً در صورت حذف آن، پشتوانه­ای برای این مبارزات متصور نبوده. در آخرین نهضت عمومی از این نوع، در ایران سال 57، دقیقاً همین گفتمان بود که خیزش عظیم و همه­گیر ایرانیان را شکل داد و در پی آن نیز مانع بزرگ برپایی عدالت از سر راه مردم برداشته شد.

در یکی از بدیع­ترین فقرات تاریخ این سرزمین، فرمانی صادر شد مبنی بر تشکیل «بسیج مستضعفین»، تا آنچه در معارف دینی به مسلمانان وعده داده شده، تحقق یابد. به واقع با این اقدام، تکلیف انقلاب اسلامی در قبال وضع موجود و موعود مشخص شد. زمانی که سخن از مستضعفین به میان می­آید، لاجرم مستکبرین نیز وارد گود می­شوند و جریانی دوسویه با محوریت دو گروه یاد شده شکل می­گیرد که تقابل آنها از ازل تا ابد، جهت­گیری تاریخ را مشخص کرده است...

امروز و پس از 3 دهه از وقوع انقلاب اسلامی، وضعیت به گونه­ دیگری است. طی یک حرکت تدریجی و به شکلی خزنده، واژه «مستضعفین» در مجموعه واژگان رایج جامعه ایرانی رنگ باخته و به اصطلاحی فاقد مابه ازای خارجی مبدل شده و در مقابل، برای خالی نبودن عریضه، معادل­های بی­وزنی همچون «آسیب­پذیرها» جای آن را گرفته است.

اینکه دیگر هیچ ردپایی از واژگانی نظیر «مستضعف» و «فقیر» در ادبیات سیاسی و اقتصادی ایران نمی­بینیم، نشان از چه دارد؟ آیا عنصر استضعاف موضوعیت خود را از دست داده؟ یا اینکه تمام مستضعفین به وضع مطلوب رسیده­اند و عدالت نیز به بهترین وجهش برپا داشته شده؟

جریانی که پس از جنگ، با تفکرات اقتصادی مبتنی بر اصالت تکنیک در قلب دولت جمهوری اسلامی شکل گرفت، آشکارا به سمتی حرکت کرد که دیگر نشانی از تقابل نفس­گیر «فقیر و غنی» و «مستضعف و مستکبر» وجود نداشته باشد. تکنوکرات­های حاکم بر دولت سازندگی، با سانسور فکری مردمی که از جنگ 8 ساله رها شده بودند، واژگان تهییج کننده را حذف کردند تا در پی این اقدام، «آرامش» را به جامعه جنگ زده ایران بازگردانند. به زعم گردانندگان دولت سازندگی، دامن زدن به استعمال واژگانی همچون «مستضعفین» تنش­زا بوده و درگیریهای اجتماعی را گسترش می داد. پس همان بهتر که نماد استکبار –آمریکا – برجسته شده و مستکبرین داخلی در پرده قرار گیرند...

سانسور عجیب و تخدیرکننده حاکم بر فضای فکری جامعه ایران به قدری مؤثر افتاد که حتی دامن «بسیج مستضعفین» را نیز گرفت. به گونه­ای که امروز تنها شاهد استعمال «بسیج» خشک و خالی هستیم و خبری از «مستضعفین» در پسِ آن نیست. ترکیب این دو واژه، حتی در نگاه انقلابیون آرمانگرا نیز نامأنوس و نامتعارف جلوه می­کند و این نشان از قوت سانسور یاد شده دارد.

پاسخ به اینکه «چرا این سانسور اتفاق افتاد؟» چندان سخت نیست. کافی است در معنای ظاهری «مستضعفین» دقت کنیم. این واژه اسم مفعول است. یعنی «کسانی که ضعیف نگهداشته شده­اند». وقتی کسی ضعیف نگهداشته می­شود، قطعاً کسی هم هست که آنها را «ضعیف نگهداشته است»و بسیج مستضعفین یعنی قیام «ضعیف نگهداشته شدگان» برای به زیر کشیدن «ضعیف نگهدارندگان». روشن است که در این صورت، حاشیه امنی برای «ضعیف نگهدارندگان» وجود نخواهد داشت.

و اینان همواره با خیل کثیری از مبارزین و شورشگران گلاویز خواهند بود.

وقتی گفته می شود در جامعه مستضعف وجود دارد، بلافاصله این پرسش پیش می­آید که پس مستکبری هم وجود دارد و او کیست؟ این نیز یک عکس العمل عقلانی است.

حال چه باید کرد؟ بهترین راه همین است که می­بینیم؛ تعدیل و تحریف واژگان و از حساسیت انداختن جماعت مستضعف در قبال آنچه بر آنها روا داشته می­شود.

ستیز مستضعفین و مستکبرین، مرز نمی­شناسد و نمی­توان با ظاهرآرایی، انقلاب را مبدل به پدیده­ای فانتزی کرد. روح انقلاب اسلامی جز بر پیشروی مستضعفین نیست و اگر این روح از کالبد انقلاب اسلامی خارج شود، هیچ توفیری با انقلاب­های دنیای غرب نخواهد داشت.

«سانسور مستضفین یعنی سانسور انقلاب». و حذف مستضعفین یعنی مرگ انقلاب.

 

 با لقمه­های چرب شما بسته می­شود

تاریک و سرد، مثل زمین، آسمان­مان
این­گونه شد به لطف شما داستان­مان

دل­خوش به قصه­های قدیمی، نشسته­ایم
تا از غبار سربرسد قهرمان­مان

فریادها به ناله و نفرین بدل شدند
فرسود در غبارِ غریبی فغان­مان

تا آمدیم از تو بگوییم، دوستان
دادند گوش­های کری را نشان­مان

حالا بدون اسم تو محصور مانده­است
در چارچوب بسته­ی دنیا جهان­مان

ما خود شکسته­ایم در این آزمونِ تلخ
دیگر بگو خدا نکند امتحان­مان

ای بادهای بی­جهت! ای بادهای کور!
بازیچه شد به دست شما بادبان­مان 

حالا شریک کسب شماییم و بی­دریغ
آغشته با هزار دروغ است نان­مان

با لقمه­های چرب شما بسته می­شود
تا وا به حرف تلخ نگردد دهان­مان 
امید مهدی نژاد

 

                                             گویا ریشه کفایت خشکیده است

  «قربانت شوم!

الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم، خبر رسید که شاهزاده موثق الدوله _ حاکم قم _ را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم، به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان رانده اید، فرستادم تا او را تحت الحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمی شود.

زیاده جسارت است؛ تقی»

 

  ایرانی ها مردمانی عاطفی هستند و همین عاطفه، آنها را از ملل دیگر متمایز می سازد. علقه های خانوادگی و رفاقت های ریشه دار، از این جماعت مردمی دوستمدار ساخته است. قوت این روابط به قدری است که حتی اساسی ترین ضوابط نیز در مقابلش سر تسلیم فرود می آورند. این خصلت انسانی بسیار مورد تکریم است و کسی دوست ندارد جامعه ایرانی همانند ممالک سرد و بی روح مدرن، عاطفه را به مسلخ ببرد ولی مثل اینکه آش این عاطفه و دوستمداری زیادی شور شده و عنقریب است که ذائقه همگان را کور کرده و مجبورمان کند که به دامن همان غربی های سردمزاج پناه ببریم.

  قرار بر این نبود که در اداره مقدرات یک مملکت و اعاده حقوق یک ملت از علقه های خانوادگی بهره جوییم. ولی ما این کار را کردیم. توصیه عمه و خاله که هیچ، توصیه های همکلاسی دوره ابتدایی نیز می تواند سیاست مدیریتی و رفتارهای مدیران ما را رقم زده و مسیر اداره امور را تغییر دهد. حتی حفظ دوستی های سرکوچه نیز برای ما از برپایی حق مهم تر است.

  روزی که میرزاتقی خان امیرکبیر خطاب به ناصرالدین شاه از توصیه عمه و خاله در اداره امور مملکت سخن می گوید، درد بزرگ جامعه ایرانی را نیز برای ثبت در تاریخ بازگو می نماید. او بر آن بود تا در 3 سال صدارت خود، ریشه های این خصایص ویرانگر را برکَند ولی مگر می شود براحتی ما ایرانی ها را مجاب ساخت که اجرای قانون و اعاده حق، آشنا و فامیل و دوست و رفیق نمی شناسد.

  بی خود نیست که هر چه بیشتر علی(ع) و عدالتش را یاد می کنیم، بیشتر از گذشته از مدار عدالت خارج می شویم. چون تمسخر یک معصوم و آرمانهایش عقوبت دارد و ما عقوبت کردارمان را می کشیم.

  چند سال پیش که شعارهای مدرنیستی در کشور باب شد، از «شایسته سالاری» سخن ها گفتند ولی هر چه شایسته سالاری رسمی تر و عمومی تر! می شد، گره های کور مدیریتی نیز بیش از گذشته می شد. چرا؟ آیا شایستگان بی کفایت بودند؟ یا نه، بی کفایت ها حلقه شایستگان را تشکیل داده بودند؟

 کجا دیده و شنیده اید که گوش یک مدیر بی کفایت را گرفته و از مجموعه اش بیرون انداخته باشند؟ به تازگی هم مد شده که «حرمت» مدیران نگه داشته شده و از ریختن آبرویش حذر می کنند. اما کسی نیست هزینه آبروهای رفته در سایه «گَندکاری»های جناب مسئول را بپردازد.

 هر کجا که رگه های نابسامانی مشاهده می شود بلافاصله بوی عشیره و اقربای مدیریتی به مشام می رسد. هر کجا گَندی زده می شود بی تردید ردپای توصیه های عمه و خاله در گماردن مدیر بی کفایت قابل رویت است. والا کسی که در سیر طبیعی و با طی طریق به کرسی نشسته باشد، محال است بی کفایت از آب دربیاید اگر هم اینگونه شود ملالی نیست، چون مسیر طبیعی را پیموده و تمام استعدادش را عرضه داشته است.

  ما گرفتاریم. ما فقیریم ولی فقر ما از جنس افریقای استثمار شده نیست. استثمارگران از ما گوهر گرانبهایی را به یغما برده اند. آنها سرچشمه کفایت را در این مملکت خشکانده اند. هم از این روست که سلاطین دوازده ساله در نزد ما ایرانیان همچنان به چشم ابهت نگریسته می شوند. گِل ما را به اینگونه سرشته اند که همواره به بی کفایتی معترض باشیم ولی به محض اینکه خود در مسندی نشستیم به این سلسله دوام بخشیم. ما معترضیم. به پارتی بازی و بی قانونی معترضیم. ما متنفریم از فامیل بازی، اما خود در همه این فنون بهترین هستیم. همه دوست داریم که بهترین ها سرِکار باشند اما خودِ ما، آری خودِ ما، بدترین ها را برای تصدی مناصب هُل می دهیم. نه تنها دیگران را، بلکه خود را نیز بر گُرده مردم تحمیل می کنیم.

  ما شعار می دهیم. ما شعار می دهیم که به دنبال شایسته سالاری هستیم. می ترسم بگویم دروغ می گوییم که مخالف فامیل بازی هستیم. کدامیک از ما نیستیم؟ همین ما که فریادمان گوش فلک را پر کرده، بهترین انتخابهایمان از میان پسرخاله ها و پسردایی ها و بچه محل هایمان است.

زیاده جسارت است؛ خودمان را اصلاح کنیم، دنیا اصلاح می شود.

                       ... و اينگونه زورگيری مباح می­شود

 

 قالب­هاي اجتماعي، كه براي انتظام بخشيدن به  امور شكل مي گيرند، در گذرزمان جماعت را نيز به شكل خود درمي­آورند. به همان نسبت كه اين قالب­ها نتراشيده و بدقواره باشند، جماعت نيز به همان نتراشيدگي و بدقوارگي خواهند بود. هر چه در بنا كردن قواعد، از مصالح نامتناسب بهره گرفته شود، به همان نسبت نيز خصائل مردم و به تبع آن نظام زندگي مردم متاثر خواهد بود. قالب­سازان – برنامه­ريزان – هستند كه مردم را با خلق و خوي خاصي بار مي­آورند و آنها را واجد صفات مشخصي مي­كنند. اين وضعيت بويژه در زندگي منفعلانه مدرن شهري نمود بيشتري ­دارد. در اين شرايط، دل و جان مردم با جامعه و آنچه در آن روال مي­شود، همراه است.

اخيرا و در پي درگرفتن بحث­هاي اتوبوسي و بگومگوهاي منحصر به فرد مردم تبریز با رانندگان، به اين مفهوم با قوت بيشتري معتقد شدم كه برنامه­ريزان و متوليان جامعه مي­توانند مردم را در مسيري قرار دهند كه كينه و نفرت در ميانشان شعله­ور شود.به واقع اين عده قليل هستند كه كثيري از مردم را در مقام خصم در مقابل هم مي­چينند. همينان پرخاشگري و عصبيت را در شخصيت جماعت نهادينه مي­سازند و الا چگونه مي­توان تصور كرد مردمي را كه بي­آنكه تزاحم منافعي داشته باشند، به جان هم بيفتند. بخشي ازا ين تضاد منافع زائيده فطرت است ولي بخش اعظم آن از دل قوانين بشري بيرون مي­تراود.

روال شدن نصب قواعد ناقص­ مي­تواند جامعه را در سراشيبي سقوط قرار دهد و اخلاقيات را قرباني سازد. تصور كنيد قانوني تصويب مي­شود كه هم تصويب­كنندگان و هم مجريان يقين دارند كه امكان اجراي آن وجود ندارد. پس براي چه تصويب مي­شود؟ در اين حالت توپ در ميدان مردم است و مردم بايد به ترتيبي كه خود مي­دانند، جور اين نقصان را بكشند.

بسياري از قوانين هستند كه مسير را براي مباح كردن پشتي­ها هموار مي­كنند. از رهگذر قوانين خشك و بي­مبنا است كه بسياري از مفسده­ها جان مي­گيرند. حال مي­خواهد اين مفسده­ اختلاس ميلياردي از سيستم بانكي باشد يا به هم ريختن تعاملات اجتماعي مردم بواسطه قيمت كرايه اتوبوس و يا قيمت نان! وقتي قانونگذا تصويب مي­كند كه قيمت نان 125 ريال باشد و به خوبي مي­داند كه عملا امكان ندارد تا ريال آخر در خريد و فروش محاسبه شود، چرا اينگونه مي­كند؟ لابد او مي­داند كه اگر حتي ريالي از مال كسي بر خلاف ميلش تصرف شود، معنايي جز دزدي نمي­دهد.

اين روال ناصواب بويژه در سال­هاي اخير باب شده است و اتفاقا از همين زمان نيز شاهد درهم ريختن بسياري از مناسبات انساني در جامعه هستيم. شاهديم كه به تدريج مردم از مدار انصاف خارج مي­شوند هر كس هر كجا موقعيتي گير مي­آورد، بلافاصله در صدد منفعت­طلبي برمي­آيد و در رسميت يافتن اين خصلت، برنامه­ريزان و قانونگذاران مجرمند!

چند سال پيش تصويب شد كه قيمت بليط اتوبوس شركت واحد 250 ريال باشد. در حاليكه همه مي­دانستند كه چنين رقمي امكان وجودي ندارد. بدين ترتيب عملا مجوز تصرف نامشروع در اموال مردم به شركت واحد صادر شد. تصور كنيد كه صدها هزار نفر عليرغم ميل دروني­شان و با اكراه يك ريال از دست بدهند. و اين يك ريال ها تجميع شده و به شكل حقوق كاركنان و تجهيز اتوبوسراني و ... مصرف شود. آيا نمي­توان مدعي شد كه به همين راحتي زندگي كثيري از مردم را آلوده كرده­ايم. البته معصيت بزرگ را مسببان مرتكب شده­اند. اي كاش منتسبان به اسلام، معارف ديني را با نگاه­هاي فانتزي خود، به ابتذال نمي­كشيدند تا به راحتي آب خوردن، دزدي در جامعه مباح شده و حلال و حرام به اصطلاحات كهنه مبدل شوند.

اين گفتار فقط اشارتي ناقص به موضوع است و الا اگر قصد برتحليل بيشتر باشد، با حيرت تمام درخواهيم يافت كه بسياري از شئون زندگي ما حكايتي مشابه دارند.

 

 من استعفا می دهم

 من استعفا مي دهم تا استعفا دادن به خاطر بي كفايتي رسم شود. تا اثبات كنم كه مي فهمم كه نمي توانم. من تمام كاستي هاي ناشي از بي تدبيري هايم را به گردن مي گيرم تا گردن گرفتن كاستي ها به امري عادي و البته حتمي تبديل شود.

من استعفا مي دهم و چرا ندهم در حاليكه:

هنوز "پروازي" هستم. هنوز نتوانسته ام دلم را با خود به محل خدمتم بياورم. هنوز نخواسته و نتوانسته ام جمال مباركم را به مردم نمايان سازم. هنوز نتوانسته ام يك كار بزرگ و درخور براي مردم ولايتم به ثمر بنشانم. هنوز نتوانسته ام با مردمم حرف بزنم.

من استعفا مي دهم

چون نمي دانم در زيرمجموعه تحت مديريتم چه مي گذرد. چون مديرانم هر يك سازي به دست گرفته و هر گونه كه ميل كنند مي زنند. چون وجود و عدم من برای مدیرانم یکسان است.

من استعفا مي دهم

به خاطر چشم هاي منتظري كه در حسرت عدالت به درب سياست دوخته شده اند. به خاطر دست هاي پينه بسته پيرمردهاي هفتاد ساله كه در سرماي زمستان، گردن كج كرده اند تا براي كسب معاش "بتون" خرد كنند. و البته به خاطر شكم هاي برآمده كه به لطف بي كفايتي من و همقطارانم سد راه عدالت شده اند.

من استعفا مي دهم

چون نتوانسته ام بفهمم كه 350 ريال و 1120 ريال سكه رايج اين مملكت نيستند. چون براي 150 ريال مردم را به جان هم انداخته ام. چون زورگيري را رسميت بخشيده و دزدي را مباح كرده ام. چون به جاي گره گشايي از امور، "گره ساز" شده ام.

من استعفا مي دهم

چون فرهنگ را به سكون و رخوت كشانده ام. چون "شمس تبريزي"، "شهريار"، "محمدتقي جعفري"، "طباطبايي"، "اميني" و ... را به ديگران سپرده ام. چون نمي توانم توفير "فرهنگ" را از "برداشت هاي شخصي" تشخيص دهم.

من استعفا می دهم

چون در بیمارستانهای تحت مدیریت من، بیماران را فله ای به اتاق عمل می برند و همانند مجرمان، آنها را در سخت ترین شرایط به تحمل وامی دارند.

 آري من استعفا مي دهم و با صداي بلند فرياد مي زنم كه نترسيد. با استعفاي من آسمان به زمين نخواهد آمد. با استعفاي من چشمه هاي رحمت نخواهد خشكيد و مملكت به ويرانه مبدل نخواهد شد و انقلاب به خط پايان نخواهد رسيد و شايسته سالاري دفن نخواهد شد...

***

براستي چرا استعفا دادن در مملكت ما اينقدر سخت است؟ چرا بركناري، استعفا يا جابجايي يك مدير معمولي تا اين اندازه واجد اهميت است كه تمام ظرفيت تبليغي ما را به خود مشغول مي سازد و حواشي آن همه چيز را به فراموشي مي سپارد؟

اين گونه ي رفتاري نزد ايرانيان است و بس. فقط در كشور ما رسم است كه تا اشارتي كوتاه به تعويض يك صاحب منصب مي شود هياهو و جنجال و البته "گمانه زني" شروع مي شود و مخالفين و موافقين، اطلاعات پشت پرده شان را به رخ مي كشند.

شما هر اندازه هم سياسي باشيد و اخبار را پيگيري كنيد نخواهيد توانست نام سخنگوي كاخ سفيد يا وزارت خارجه امريكا را به ذهن بسپاريد. از بس كه مدام در حال تغييرند. و لابد به خاطر داريد روزي را كه خبرهايي مبني بر تغيير سخنگوي وزارت خارجه خودمان به گوش رسيد. چه شد؟ انگار كه قيامت شده و مملكت به بن بست رسيده باشد.

شايد بتوان از اين رويه استنتاج كرد كه «اشخاص» براي ما حكم «همه چيز» را دارند. به نظر مي رسد همين فضا نيز عامل غريبه بودن مسئولين بي كفايت با واژه اي به نام استعفا باشد. امروزه از ثبات مديريتي به عنوان مؤلفه موفقيت مديران ياد مي شود ولي اينكه نمي تواند قاعده اي براي توجيه بي عرضگي باشد. اگر استعفا دادن و گردن گرفتن كاستي ها، امري عادي تلقي شود، چه نيازي به تحمل ايهنمه مدير ناكارآمد و بي كفايت خواهد بود.

براي مثال فرض كنيد كه فرماندار يك شهرستان به دليل ناتواني در هماهنگ سازي سازمان ها و بكارگيري آنها براي رفع مشكلات مردم استعفا دهد. كجاي اين اتفاق عجيب خواهد بود. يا اينكه استاندار يك استان به دليل ناكارآمدي و ناتواني در تسلط بر منطقه مديريتش به اين تصميم برسد كه بايد كنار رود، با وجود پاچه خوارها و غوغاگران، او نه تنها كنار نمي رود بلكه تلاش مي كند تا با توجيهات مسخره به حفظ موقعيت خود بينديشد.

اصولاً اين انتظار چندان هم دور نيست كه روزی استعفا دادن و بركناري مديران ارزش خبري خود را از دست بدهد به قدري كه حتي يك سطر هم به آن اختصاص نيابد.

 همه چیز بر کاکل "مُد" می چرخد

 از جمله مشغله های مداوم ذهنی بشر این بوده که چگونه زندگی کند. به بیان ساده تر، نوع بشر به دنبال یافتن مسیرهای ساده و نزدیک برای رسیدن به بهترین ها در تکاپو بوده است. این تکاپو، طبعاً او را به تفکر واداشته و اندیشیدن را یگانه راه نیل به مقصود مطلوب جلوه گر می ساخته است. در این فعل و انفعالات است که محصولات فکری تولید شده و موجودی متفکر و واجد شان اندیشه گری تربیت می شود.

اما امروز ...

امروز همه چیز بر کاکل "مد" می چرخد. مقصود از "مد" هر آنچیزی است که عمومیت دارد یعنی چون همه می گویند درست است، پس درست است. اینکه بشر "چگونه زندگی کند" باز هم برایش مهم است. تصمیم گیرنده اصلی خودش هست و خودش نیست. بیان دیگر: امروز تصمیم گرفتن بسیار سهل شده. لابد بلافاصله ذهنتان معطوف مواهب و دستاوردهای گره گشای تکنیک مدرن خواهد شد. آری! بنده هم اینگونه تصور می کنم که در روزگار جدید، با وجود اسباب متعدد زندگی، تصمیم گیری بسیار آسان است. فقط کافی است دل به موج حرکت روزمره مردمان بسپاری تا تمام آنچه نیاز داری برایت نمایش دهند و بدین ترتیب تو بی آنکه زحمت کمترین تفکری را به خود دهی صاحب "مشی" زندگی می شوی.

 

اینکه چه بخوریم، چه بنوشیم، چه بخوانیم، چه بپوشیم، چه ببینیم، چه بشنویم، چگونه راه برویم، چگونه بخوابیم!، چگونه بیندیشیم، به چه بیندیشیم، چه چیزی را تایید کنیم و چه چیزی را رد ، خلاصه اینکه صحیح چیست و ناصحیح کدام؟ همگی براحتی قابل حل اند. کافی است تا "مد روز" را دریابی. آنوقت خواهی دید که "زندگی اصلاً سخت نیست". جای جای زندگی ما آکنده است از تصمیماتی و کنش و واکنش هایی که در پس آنها اثری از "خود"مان نیست.

مخالفت می کنیم، چون مخالفت کردن "مد" است. موافق می شویم، چون "خیلی"ها موافق اند. اعتراض می کنیم چون با "مد" است. سکوت می کنیم چون "اکثریت" ساکت اند. درس می خوانیم چون "همه" می خوانند. به دانشگاه می رویم چون "مد" است. "تلویزیون" می بینیم چون همه می بینند. در این شرایط همه همدیگر را نصیحت می کنند که چرا به دنبال دردسر هستی؟ تو هم یکی از همین مردم. مگر نمی بینی همه دارند فلان کار را می کنند تو هم بکن". دقت فرمایید. هیچ منطقی جز اینکه "همه می کنند" در پشت حرکات "مد زده ها" نیست.

اسارت در بند "مد"، ای کاش، به ظواهر و تجلیات بیرونی ختم می شد. حتی "ایمان آوردن و کافر شدن" نیز در روزگار ما در بند "مد" است. اینکه چگونه "متدین" شویم و اصلاً چرا متدین شویم، بازتابی از "مد" است.  اندیشیدن، که خود ابزار غلبه بر "مدپرستی" است، خود نیز وابسته به این است که تا چه اندازه در کلکسیون "مد"ها جایگاه دارد. "حق" و "حقیقت" نیز در مقابل سیل ویرانگر "مدگرایی" ناچار به تسلیم می شود. در جامعه "مد زده"، حقیقت همان است که "هست". "حق" نیز چیزی جز آنچه دیده می شود نیست. بنابراین چیزی فراتر از "مد" موضوعیت ندارد. هر چه هست همین است و بس. قوه عاقله مردم، در پیشگاه هوس عمومی ذبح می شود بی آنکه صدایی از حنجره "عقل گرایان" بلند شود.

استیصال و درماندگی خیل مردمی را نظاره گر هستیم که نای همپایی با جریان "مد زدگی" را ندارند. یعنی معونه شان به قدری نیست که بتوانند به این مسیر ادامه دهند. اما راه گریزی وجود ندارد. یا باید بدوند و یا اینکه زیر دست و پا مانده و جان بسپارند. هزینه های گزاف زندگی مد زده، نفس کشیدن را جیره بندی کرده اما جسارت و جرات اعتراض را هم نداریم چه رسد به اینکه به مقابله برخیزیم.  ا

لبته قصدم از بکار بردن مکرر واژه های "همه" یا "اکثر"، کنایه زدن به "دموکراسی" نیست چون فعلاً "مد" شده که همه "دموکراسی" را ستایش کنند. پس ما هم همین می کنیم!

گرفتار در دام واژه هاي مبهم

«عوام زدگي نوشتاري» عنوان نوشتاري از خليل غلامي است در شماره 86 روزنامه سرخاب  www.sorkhab.ir  http://، كه با اشاره به نوشته هاي بنده در هفته نامه آذرپيام، شديداً به آنچه از آن به نام «عوام زدگي» ياد مي كند، تاخته است. اگرچه بارها در همان هفته نامه مطالبي در توضيح اين قبيل انتقادات آمده است، ليكن براي ارج نهادن به عنصر نقد، ذكر نكاتي را خالي از لطف نمي دانم:

اگر بخواهيم _ بر سياق مخالفين عوام زدگي _ به شكل تخصصي وارد نقد شويم، نخستين پرسش اين است كه:

_ «عوام» يعني چه؟

_ به چه طيفي اطلاق مي شود؟

_ «عوام زدگي» چيست؟

_ «عوام زده» كيست؟

آنگونه كه از اين دست مطالب برمي آيد، «عوام» را قاعدتاً بايد واژه اي در رديف «احمق‌»، «نفهم»، «كودن»، «ابله»، «بي بهره از شعور» و كلماتي هم وزن اينها دانست. و جز اين نمي تواند باشد. چرا كه امروزه تصويري كه از «عوام زدگي‌» ارائه مي شود، گوياي حالتي است در رفتار انسانها كه ميل به مزخرف گويي دارند. اگر مخالفين عوام گرايي بخواهند اين گفته را رد كنند بايستي تعريف ديگري ارائه نمايند. كه تاكنون بنده شاهدش نبوده ام.

اگر مسامحتاً نقطه مقابل «عوام زدگي» را «تخصص گرايي» فرض كنيم _ كه ظاهراً نيز اينگونه است _ نمي توانيم با اين دستاويز، عوام بودن را صفت منفي تلقي نماييم. تازه اگر «تخصص» را نيز تحصيل آكادميك در يكي از رشته هاي علوم بدانيم، بازهم نمي توان سايرين را متهم به «نفهمي» كرد. كدام متخصص دانشگاهي را مي توان يافت كه در تمام حوزه هاي علوم داراي تبحر است؟ ناگفته پيداست كه تمام متخصصين علوم، نسبت به بعضي ديگر از شاخه ها «جاهل» هستند. و اين يك خصيصه منفي به شمار نمي آيد. بلكه طبيعت زندگي و استعدادهاي مردمان است كه چنين اقتضائي دارد.

از «عوام زدگي نوشتاري» و همچنين مشابهات آن در ساير نشريات چنين برمي آيد كه به زعم مخالفين عوام زدگي، هر چه زبان نوشتار، ساده و نزديك به فهم «عمومي» باشد، به همان مقدار در دامن«عوام زدگي» غلطيده است و اين يعني «ابتذال در نوشتار»! بر اين اساس يك نويسنده فهيم و بلندمرتبه كسي است كه از واژگان غامض و ثقيل بهره جويد به گونه اي كه جز خودش كس ديگري را ياراي «فهم» آن نباشد.

متاسفانه در دو سال اخير گفتمان يكطرفه اي! غلبه بيشتري يافته است كه تلاش دارد تا اين ذهنيت را تقويت نمايد كه هر چه يك صاحب منصب، «ساده»، «گويا‌» و از زبان مردم سخن بگويد، دارد آنها را فريب مي دهد و عوام گرا است و برعكس هر چه در مواجهه با مردم از كليدواژه ها و اصطلاحات خاص و ترجيحاً لاتيني استفاده شده و گريزي نيز به قواعد فلسفي زده شود، در اين صورت، طرف داراي وجاهت علمي و واجد شعور بيشتري است!

اشاره شده است كه بنده در صدد كشاندن «سخنان درپيتي اتوبوس هاي واحد و صف شير به مشي روزنامه نگاري» هستم. يا اينكه در نوشته هايم به «نظر مردم درمورد كارها و مصوبات دولت» توجه دارم. همين ادعا كافي است تا ادعاي نخستين ما مبني بر اينكه داعيه داران مخالفت با عوام زدگي، «عوام» را مرادف با «مردم» دانسته و در نتيجه به نام اعتراض به عوام زدگي، خواسته و يا ناخواسته، «مردم» را مورد تفقد روشنفكرانه! خود قرار مي دهند. اينكه ادعا شود "سخنان مردم در اتوبوس و صف شير «درپيتي» است" نشانگر چيست؟ بنده اعتقاد ندارم كه اين سخنان «درپيتي» است. چرا كه نمي توان از كارگري كه از لحظه بالا آمدن آفتاب تا ابتداي شب به سخت ترين كارهاي بدني مشغول است، توقع داشت كه به تجزيه و تحليل فرمولهاي پيچيده و متناقض اقتصادي و تحليل نمودارهاي مربوط به تورم، نرخ بهره و ... بپردازد. او خود، نمودار وضع موجود است و وضعيت معاش او گزارشگر و حتي تحليلگر برنامه هايي است كه «متخصصين» عرضه داشته اند. او تنها با وجه اجتماعي اقتصاد كار دارد و اينكه كدام ضرايب در چه حالتي تغيير مي يابند، چندان براي او اهميتي ندارد و نبايد هم داشته باشد.

يك نويسنده _ چه تحليلگر باشد و چه نباشد _ نمي تواند در خلاء سخن بگويد. او نبايد از ترس اينكه اگر دردهاي عمومي را بگويد، متهم به «عوام زدگي» خواهد شد، از بيان «واقعيات» اطرافش طفره رود. به بيان ديگر نمي توان در كنج گرم دانشگاهها و پشت پنجره ها نشست و براي مردم افاضه نمود. چرا كه هيچ قاعده اي در غيبت مردم، داراي شانيت و موضوعيت نيست. ما كم نداريم متخصصيني را كه «حمال اطلاعات» هستند كه هيچگاه «دانسته هاي تخصصي» خود را به محك اجتماع نيازموده اند. اينان مي توانند در يك كنفرانس علمي با آب و تاب تمام، به «فضل فروشي» بپردازند ولي وقتي نوبت به آزمودن دانسته هايشان در «زندگي عمومي» مي رسد، با افاده هاي متكبرانه، اذعان مي كنند كه نمي توانند با «جماعت عوام» دمخور شوند.

مي توان ادعا نمود كه امثال آقاي غلامي در همان فضاي مملو از تناقض به سر مي برند كه حكومتگران آن فضا، تعدادي واژه و اصطلاح مبهم و در عين حال «دهن پركن» هستند. در اين محدوده جغرافيايي، اكثر غالب جماعت، غيرشايسته و فاقد شعورند و عده انگشت شماري وجود دارند كه «مي فهمند». نثر جناب غلامي نيز دست كمي از نوشته هاي پيچيده و غامض ندارد و اگر نبود شناخت قبلي از ادبيات ايشان، محال بود بتوان براحتي دريافت كه ايشان مي خواهند چه بگويند. به هر روي، باب نقد بسته نيست و از بد روزگار نيز نمي توان در مسير خلاف جريان آب حركت كرد و ظاهراً همه چيز قابل نقد و رد است الا  آنچه از چند قرن قبل به عنوان اصل و قاعده در علوم انساني و تجربي پذيرفته شده اند.  

تصوير بكار رفته براي تزيين «عوام زدگي نوشتاري» تمام ادعاهاي ما را مورد تاييد قرار مي دهد. اينكه طراح صفحه سرخاب از تصوير جمعيتي كه در حال شعار دادن در يك تجمع عمومي هستند، استفاده كرده، نشانگر همان تلقي متناقض است كه ذكرش رفت. بار منفي مصنوعي واژه «عوام» و نسبت دادن آن به قاطبه مردم، هشداردهنده است. بر اساس متد «ضد عوام گرايي»، تك تك ما نيز در حلقه همين «عوام» هستيم. و اگر اين متد را بپذيريم، لابد پذيرفته ايم كه ما نيز ...

 

بـازارهای پررونق و اینهمه بی پول

راستی اینهمه مردم در بازار چه می کنند؟ لابد شما نیز دیده اید انبوه جمعیتی را که روزانه در بازارهای شهر می گردند. البته که این کار ــ گردش مردم در بازار ـ اصلاً ایرادی ندارد و اساساً قوام بازار به رونق تجارت وابسته است. اما ...

اما اکثر همان مردمان از بی پولی و تنگدستی شکایت دارند و همواره از اینکه دستشان خالی است شکوه می کنند ــ که خیلی از اینها هم راست می گویند ــ پس با این حساب اینهمه مردمی که در دالان های بازار در حال ترددند، چه می کنند؟ اگر می خرند پس پول دارند که این با گفته پیشین نمی سازد. اگر هم پول ندارند پس نمی خرند. پس چه می کنند؟

شکمباره ها مستضعفین را می خورند!

هزينه نگهداري اشياي قيمتي، معمولا گزاف و سنگين است. صاحبان اين نوع اشياء، بيش از قيمتِ خودِ کالا، براي محافظت از آن، هزينه مي کنند ولي هيچگاه به اين نمي انديشند که آن را به دور اندازند و از بين ببرند. وجود يک شيئي گرانقيمت در يک منزل مسکوني، اهالي منزل را مجبور خواهد کرد تا از خواب و استراحت خود چشم پوشي نموده و تمام همت خود را براي محافظت از آن مصروف کنند. به واقع همه بايد تاوان حضور يک کالاي قيمتي را بپردازند...

حکايت مرفهين جامعه نيز شبيه همين حکايت است. در جامعه نيز عده اي هستند که خود را گرانقيمت و پربها مي دانند و از اين رو به هر طريق ممکن در پي بسيج تمام امکانات جامعه براي محافظت از خود هستند. براي درامان ماندن اين قبيل افراد از ناملايمات روزگار، همگان بايد هزينه بپردازند. ديگران هم چه خوششان آيد و چه نيايد، بايد بپذيرند که مرفهين، عزيزند و بايد آنها را از هر گونه ناخوشي دور داشت.

سرشت زياده خواه و افزون طلبِ مرفهين، دمار از روزگار مستضعفينِ در مي آورد. به هر کجا که بنگريم جاي پاي هوس هاي ويرانگر زياده خواهان را به روشني مي بينيم. اينان تمام مقدرات مملکتي را به خدمت گرفته و همه _ کارگزاران حکومتي، مجلسيان، برنامه ريزان، دولتمردان _ ناگزيرند که به آنها بينديشند. يعني نمي توان قدم از قدم برداشت مگر اينکه مصالح و شرايط حضراتِ گرانقيمت را لحاظ کرد.

نگاهي غيرعلمي و صدالبته از سرِ احساس، به اوضاع اقتصادي مملکت بيندازيد. گذشته از بي تدبيري کارگزارانِ امور، چه مي بينيد؟ آيا مي توان انکار نمود که لااقل بخشي از ويراني هاي اقتصادي و نابسامانيهاي اجتماعي، محصول تنوع طلبي و زياده خواهي مرفهين است؟

ميل وحشتناک اين عده به «روزآمد» بودن، سلسله اي از نيازهاي کاذب و هزينه هاي غيرمرتبط را به بار مي آورد که اتفاقا خودشان در تامين اين هزينه ها کمترين نقش را دارند.

همين مرفهين شکمباره، که تنها فضيلتشان «دارا» بودنشان است، امواج سهمگيني از ضرورتهاي خودساخته را روانه اجتماع مي نمايند که ضربات سختش بر گونه «ندارها» نواخته مي شود. وضعيت مسکن را بنگريد. اگر فارغ از علم اقتصاد و روابط مکانيکي حاکم بر آن درگذريم، سايه سنگين «زياده خواهان» را بر اين فضا با تمام وجود درمي يابيم. عده اي «دارند» و «مي خرند» و عده اي ديگر که تظاهر به «داشتن» مي کنند در حسرت قفس هاي محصور شهرکهاي مدرن، له له مي زنند و عده اي نيز که نه مايه «دارند» و نه حال «تظاهر»، فشارهاي تورمي را بر گرده احساس مي کنند. اين گروه آخري، هماني است که صداي شکستن استخوانهايش به گوش مي رسد.

جالب است که همه با مدل هاي علمي، در پي ساماندهي اقتصاد هستند و از سرشت زياده خواه بشر غفلت نموده اند. هر برنامه علمي در پيشگاه اين طبيعتِ افسارگسيخته کم مي آورد.  حل اين معادله به قدري ساده است که لازم نيست حتي به فرمول و نمودار و ضرب و تقسيم متوسل شويم. گرهِ کور اين نابسامانيها در درون بشر نهفته است. هر اندازه که با اداهاي روشنفکرانه، سهم اخلاق را در نظام زندگي مي کاهيم، به شکل تصاعدي فوران «تنازع براي بقا» را در جامعه بشري مي بينيم.

خواست هاي شکمباره ها تمامي ندارد و اگر يک گام به نفع ارضاي آنها برداشته شود، صدها گام در جهت دفن فرودست ها گام نهاده شده است. آنها مي خواهند هر روز بر قطر شکمشان افزوده شود و آيا رواست که هزينه اين شکمبارگي را مستضعفين بپردازند؟ همه در جامعه کار مي کنند تا ابزار خوشي اين عده را فراهم آورند و بدبختانه مرفهين نه تنها دسترنج مستضعفين را مي بلعند حتي خودشان را نيز در فشار طاقت فرساي «زنده بودن»، به کام نيستي مي برند.

روابط حاکم بر مناسبات اجتماعي و اقتصادي کنوني ما، کاملا در جهت پرخوري شکمباره ها در حال تدوين و تکوين هستند. و اين نشانه خوشايندي نيست. آنچه اين مناسبات به دست می دهند حکايت از اين دارد که احتمالا برنامه ريزان و فرهنگ سازان نيز در زمره مرفهين درآمده اند.

چماق نخبه‏گرايی بر سر عوام الناس

از جمله واژه‏هاي دهن پركن در روزگار ما، همانا لفظ چند بعدي و مبهم «نخبه» است و هر چند كه مشخص نيست مبناي مبدعان اين واژه بر چه اساسي استوار بوده است، اما ما شرقيانِ در حال گذار از سنت به مدرنيته! ـ كه محكوم به پرستش اين قبيل اصطلاحات هستيم ـ با هزار زحمت و بورس تحصيلي و اخذ مدارك گران‏سنگ علمي و پژوهشي، به آن رسميت فوق العاده‏اي بخشيده‏ايم.

امروزه اصطلاح «نخبگان» همچون پتكي بر سر عوام‏الناس كوفته مي‏شود و هر كه كمترين ميلي به سمت عوام ـ به معني اكثر مردم ـ داشته باشد، بلافاصله با چوب «بي‏توجهي به نخبگان» رانده شده و مجبور مي‏شود انگ «ضديت با تخصص» را نيز بر پيشاني ببيند.

مادران اين واژه و واژه‏هاي هم‏ماية آن. غير از ويلفردو پاره‏تو، ماكس وبر، موسكا و اشخاصي از اين دست نيستند. اينان در فضاي انتزاعي زاييده مدرنيته، مختصاتي را براي «نخبگان» ترسيم كرده‏اند كه هر چقدر بخواهيم ربطشان را با «تخصص» بسنجيم، ره به جايي نخواهيم برد.

برآيند اين فضا، به شكل تقابل دائمي «نخبگان» و «توده مردم» ظهور مي‏يابد و همواره شاهد جدال اين دو هستيم. حاصل اين جدال نيز غالباً به نفع نخبگان رقم خورده است. هم از اين روست كه هميشة تاريخ، چشمان مردم به انتظار رويكرد مردم‏گرايانه حاكميت، به دروازه‏هاي حكومت خيره شده و چه انتظار سختي!

در جامعه ايراني ـ كه قاطعانه مصرف كننده تراوشات ذهني علماي فرنگ بوده است ـ نيز همين وضعيت حاكم است. همواره يكي از مشكلات اساسي دولت‏هاي بعد از انقلاب اين بوده است كه با سيل انتقادات گسيل شده از جانب مدعيان «نخبه‏گرايي» چه كنند؟ حتي بسياري از اصول معطل مانده قانون اساسي ـ كه به نفع اكثر مردم و بويژه فرودستان وضع شده‏اند ـ نيز از واهمه اين موضوع مسكوت مانده است.

هيچ رهبري خود را از مشاورت نخبگان ـ به معناي صاحبان تخصص در شاخه‏هاي مختلف علوم ـ بي‏نياز نمي‏پندارد ولي مشكل اينجاست كه تمام جامعه، «نخبگان» نيستند. همان رهبر در عين حال نمي‏تواند به عموم مردم نيز بي‏توجه باشد. اما  نخبگان، تحمل كمترين گرايش به سمت مردم را ندارند. براي نخبگان، مهم اين است كه دولتمردان با قواعد خاص و كليشه‏شده سخن بگويند و راه بروند و لباس بپوشند و حتي بينديشند و تصميمات ريز و درشت خود را بهره‏گيري از مغز سيال نخبگان اخذ نمايند.

هياهوي گوشخراشي كه امروز در جامعه ايراني حاكم است، از بازخوردهاي همين جدال است. از يك سو بايد به نخبگان توجه شود و از سوي ديگر، اين نخبگان فهم مشتركي با مردم ندارند. قادر نيستند نيازهاي حقيقي مردم را بسنجند. حتي جنس زندگي نخبگان نيز با توده مردم متفاوت است. نيازمندي‏هاي يك نخبه دانشگاهي هماني نيست كه يك كارگر ساختماني دارد و طبيعي است كه موقع طرح نيازمنديهاي جامعه، قادر نخواهد بود به نياز اين كارگر پاسخ گويد.

هياهو و غوغاسالاري، مانع از اين مي‏شود كه هر كدام از منابع مدعي نخبه‏گرايي را مخاطب قرار داده و از آنها بخواهيم تا آنچه را از جامعه و نيازهايش فهميده‏اند بازگو سازند. غوغاسالاري، فضا را به گونه‏اي آرايش مي‏دهد كه حتي كم‏مايه‏ترين عناصر نيز وارد گردونه شده و خود را در لباس نخبه، به مردم قالب سازند. عده‏اي كه تنها فضيلتشان، برخورداري از رانت‏هاي مادي و معنوي بوده است، زمام جريان‏هاي نخبه‏گرايانه را به كف گرفته و در شرايط غفلت‏زاي ناشي از مشكلات اقتصادي، يكه‏تازي مي‏كنند. ما شاهديم كه سلسله‏اي از سياسيون قدرت‏طلبِ فاقدِ ابتدايي‏ترين تخصص‏ها، آنچنان سر و صدايي راه انداخته‏اند كه گويي، علامه دهرند. در حاليكه اگر اندكي تامل در شخصيت و زندگي ايشان صورت گيرد، عيان خواهد شد كه حتي سواد يك نامه‏نگاري اداري را نيز ندارد چه رسد به اينكه در مقام نخبه، به فكرسازي مشغول شود. با هزاران افسوس بايد اعتراف كنيم كه ايرانِ ما جزء معدود ممالكي است كه اين رويه مغشوش در آن حاكم است. اي كاش سيستمي وجود داشت كه به محض صدور ادعاهاي اغواگرانه مدعي تخصص، آنها را به محك مي‏كشيد تا مشخص مي‏شد كه نخبه كيست.

از آنچه گفته شد مي‏توان اين برداشت را نمود كه هر چند حاكميت بايد به نخبگان ـ در معناي متخصصين ـ توجه داشته و به عنوان پشتوانه‏هاي تصميم‏سازي از آنها بهره جويد، ولي اينكه اينان كيانند، جاي تعمق دارد. نخبگان نيز اگر به دنبال بازيابي جايگاه خويش در جامعه‏اند، ناگزيرند از پوسته توهمات ناشي از علم‏زدگي خارج شده و به درك صحيحي از اجتماع پيراموني خود دست يابند.

از اينجا رانده، از آنجا مانده / تاملي در الگوهاي توسعه در ايران

 اين پرسش كه «جامعه كنوني ما بر اساس كدام متد در حال ساخته شدن است؟» در بادي امر، بي‏ربط و پاسخش بديهي و سهل تلقي مي‏شود. در برابر اين پرسش، بلافاصله و بي‏ترديد ابراز مي‏شود كه «ما مسلمانيم و جامعه‏مان نيز بر مبناي قواعد اسلامي ساخته مي‏شود.»

اندكي توقف و تامل، بر ما آشكار مي‏سازد كه اين پاسخ بيش و پيش از آنكه ناظر بر واقعيات موجود باشد، اشاره به آمال و آرمانهاي ما دارد. به واقع چون دوست داريم كه اجتماع‏مان بر اساس قواعد اسلامي بنا شود، تصور مي‏كنيم كه آنچه در حال رخ دادن است نيز بر همان طريق جريان دارد.

كوتاه سخن اينكه، بازخواني آنچه در اطراف جامعه ايرانيان مسلمان مي‏گذرد، بسياري از تصورات قاطع و مطلق ما را متزلزل مي‏سازد.

پرسش نخستين ما، در صدد ايجاد شبهه در اسلاميت جامعه‏مان نيست. چرا كه ترديدي در مسلمان بودن مردم ـ لااقل به لحاظ ظواهر امر ـ نداريم. بلكه نگاه به آنچه در دنيا روي مي‏دهد ما را مجاب مي‏سازد كه در باب الگوي سازندگي كشور تامل نمائيم. هر چند همين نيز آنچنان در نگاه خيلي‏ها ساده و بديهي است كه سريعاً به اتخاذ اين موضع مي‏انجامد كه «اين همه استاد و روشنفكر در جامعه ما پيرامون موضوع توسعه و سازندگي كتاب نوشته‏اند پس چه نيازي به تامل و پرسش در اين باره وجود دارد.» ما اين را نيز رد نمي‏كنيم. چه بسيارند افرادي كه روزانه دهها ساعت در موضوع توسعه و حتي توسعه اسلامي تدريس و تحقيق مي‏كنند. با اين حال آنچه براي ما محل اهميت است، وضع موجود اجتماع است. آيا اين تدريس و تحقيق‏ها به تعيين تكليف الگوي سازندگي و توسعه كشور منجر شده‏اند؟ اگر شده بايد براحتي تشخيص داد كه جامعه ما به چه شبيه است؟ آيا اسلام و الگوهايش از سر و روي جامعه مي‏بارد؟ يا كاملاً غربي و غيراسلامي است؟ تصور مي‎شود كه پاسخ به اين پرسش بسيار مهم و اساسي باشد.

ممالك موفق ـ به زعم خودشان ـ آنهايي هستند كه راهبرد سازندگي‏شان كاملاً شفاف و نظام‏مند است. به واقع تكليف‏شان را با خود و دنياي اطرافشان روشن كرده‏اند. كاملاً مي‏دانند كه چه مي‏كنند و نتيجه برنامه‏ريزي‏شان ـ هر چند در نگاه ديگران نامطلوب آيد ـ چه خواهد بود. آيا ما نيز اينگونه‏ايم؟

نه با تسامح كه با قاطعيت مي‎توان ادعا نمود كه جامعه ما در برزخي ميان اسلام و الزامات دنياي جديد معلق است و در فضايي به وسعت ترديد، سرگردان. و اين اساسي‏ترين گرفتاري جامعه كنوني ايران است. فرهنگ، اقتصاد، اجتماع، سياست، آموزش، خانواده، اخلاق و مفاهيمي از اين دست، مصاديق ادعاي ما هستند. هزينه‏هاي ناشي از اين معطلي و بلاتكليفي آنچنان سنگين و گران است كه شايد نتوان با معادلات سوداگرانه امروزي آن را محاسبه و احصاء نمود.

از اسلام و مزايايش در اداره اجتماع، به وسوسه مدرنيته غربي دل مي‏كنيم و وقتي كه با مدرنيته مواجه مي‏شويم به ياد تعلقات اعتقادي و اخلاقي‏مان مي‏افتيم. و همين كافي است تا معلق شويم.

عامیانه ترین تعبیر برای ترسیم این وضعیت همین است که بگوییم: از اینجا رانده و از آنجا مانده ایم.

هزاران نفر در اين سرزمين با پيشوند دكتر در شاخه‏هاي مختلف علوم، مدعي هستند. در اينصورت ما بايد به تعداد همين افراد، «دكترين» براي ساخت و اداره جامعه داشته باشيم. آيا اينگونه است؟ جامعه‏شناسِان ايراني، كدام دكترين‏ و راهبردها را براي اداره بهتر جامعه ايراني عرضه داشته‏اند؟ چه تعداد از اين اساتيد، صاحب نظر و تئوري‏اند؟ تصور ما اين است كه اگر فضاي بسته‏ در علوم انساني مرتفع شود، حتماً شاهد عرضه تئوري‏ها خواهيم بود ولي فعلاً آنچه خوانده مي‏شود و آنچه اثبات مي‏شود همان ايده‏هايي هستند كه سالها پيش و در شرايطي غير از شرايط جامعه ما ساخته و پرداخته شده‏اند و جالب اينكه هر كس كه مي‏خواهد «دكترا» بگيرد بايد همان اثبات‏شده‎ هاي پيشين را بداند. به همين منوال است اقتصاد و سياست ما.

اگر یکبار برای همیشه تکلیف خود را با مظاهر مدرنیته روشن سازیم، خواهیم توانست گام های بهتری در مسیر سازندگی برداریم. اگر هم در این شبهه هستیم که ، اگر آنچه در غرب روی داده است را به کلی فراموش کنیم نخواهیم توانست جایگزینی برای آن بیابیم، بهتر است فکری به حال اسلاممان کنیم. اگر مدعی هستیم - که هستیم- که اسلام قابلیت برنامه ریزی، تصمیم سازی و نظام مند بودن را دارد، پس این منشور کجاست؟ برای جمع آوری، تدوین و اجرایی کردن این قابلیت های بالقوه چه کرده ایم؟

در شرایطی که کانون های تصمیم ساز و موثر در برنامه ریزی جامعه، دچار تردید در مبانی فکری خویش باشند، چگونه خواهند توانست جامعه را سامان بخشند؟ براحتی می توان اذعان نمود که کشور ما جزء معدود ممالکی است که با این مفاهیم تعارف دارند. همانگونه که خیلی از عناصر حیاتی را به بازی می گیریم، به همان شکل نیز اساس و مبداء تصمیمات خود را نیز جدی نمی گیریم. کمترین تاثیر این وضعیت، سردرگمی اجتماع و اهالی اش است.

ما امروز شاهد بازخوردهای معطلی یادشده هستیم. زندگی روزمره مردم تحت تاثیر این شرایط، بی نظم و بی هدف و بدقواره دنبال می شود. مردم حتی در غایت زندگی نیز دچار تردید شده اند. و این هشدار بزرگی است برای آینده سرزمین ایران.

همه چیز بر کاکل "مد" می چرخد!

در جامعه ما همه چیز بر کاکل "مد" می چرخد. خوردن، آشامیدن، راه رفتن، حرف زدن، خندیدن، گریه کردن و حتی اندیشیدن!

در جامعه ما، این عقل و خرد نیست که راهبر آدمی است بلکه خواهش عموم انسانها، جهت گیریهای حیات ما را مشخص می کند.

سخن گفتن از تعقل، در شرایط امروزی، خنده دارترین کلام است. سیطره اومانیته بر تمام شئون زندگی، عقل را به محاق برده و پرده بر هر چه تدبیر است گسترده.

"مُد" تعیین کننده هر اتفاقی است. آن هم به بهانه احترام به خرد جمعی.

ختم انقلاب كي فرا مي‏رسد؟

انقلاب‏ها، سرانجام پس از طي يك يا چند دوره به خط پايان رسيده و با استقرار نسبي ثبات در جامعه متبوعشان، به فراموشي سپرده مي‏شوند. به واقع، به يك نهاد اجتماعي مبدل مي‏شوند كه هيچ يك از مؤلفه‏هاي روزگار انقلاب را با خود به همراه ندارند. به تعبيري ديگر، تحقق آرمان‏ها، نقطه پاياني حركت انقلابي است. در انقلاب فرانسه،‌ پس از كسب برخي آزاديهاي اجتماعي و سياسي و نيز استقرار پارلمان، انقلابيون اقناع شدند و از آن پس اثري از انقلابي‏گري در جامعه فرانسه مشاهده نشد مگر در قالب فعاليت‏هاي حزبي محدود. در ساير انقلاب‏ها نيز اين رويه مرسوم بوده است.

اگر بخواهيم بر همين سياق به انقلاب اسلامي ايران نيز نظري داشته باشيم، ناگزير بايد به دنبال خط پايان براي اين انقلاب باشيم. سال 1357 حركتي آغاز شده و اكنون 28 سال از آن روزگار مي‏گذرد ولي هنوز اثري از توقف يا ميل به توقف در اين حركت نمي بينيم. چرا؟

برخي در مواجهه با اين وضعيت، نارضايتي خود را بدينگونه ابراز مي‏دارند كه «تا كي بايد التهاب و تلاطم در جامعه حاكم باشد؟ سال 57 اتفاقي افتاد و تمام شد.» در برابر اين ديدگاه، پرسشي كه مطرح مي شود اين است كه «چرا بايد تصور كنيم كه انقلاب تمام شد؟» منطقي‏ترين پاسخ به اين پرسش نيز اين مي‏تواند باشد كه «چون به آرمان‏هايش رسيده است.» ولي آيا حقيقتاً اين اتفاق افتاده است؟ بر چه پايه‏اي مي‏توان اين ادعا را كرد؟

آرمان‏هاي نخستينِ انقلاب اسلامي چه‏ها بودند؟ استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي. كه هر كدام گستره‏اي وسيع دارند. ارزيابي اينكه آيا اين آرمانها محقق شده‏اند يا نه، تكليف ما را نيز با ختم انقلاب روشن مي‏كند. در كنار اين سه شعار محوري، آرمان استقرار مستضعفين بر جايگاهِ وعده داده شده، بسيار پررنگ‏تر از همه شعارها در دفتر انقلاب اسلامي خودنمايي مي‏كند. و آيا اين آرمان تحقق يافته است؟

نمي‏توان كتمان كرد كه در جمهوری اسلامی حركت به سمت تحقق وعده‏هاي انقلاب بوده است ولي اين را نيز نمي‏توان ادعا نمود كه در اين باب توفيق كامل نصيب شده است.

اقتضائات مقاطع مختلف حيات جمهوري اسلامي، مانع از دستيابي به اصيل‏ترين هدف انقلاب اسلامي (احقاق حقوق مستضعفين) شده است. جنگ هشت ساله و اولويت غلبه بر دشمن غاصب، سازندگي خرابي‏هاي جنگ و بهانه‏هاي وارداتي آن دوره، دوره اصلاحات و رواج اين عقيده كه تا آزادي نباشد نمي‏توان به رفاه رسيد، همگي ورق‏هاي عمر اين انقلابند. با اين حساب عملاً‌ هيچ فرصتي براي برگشتن ورق به نفع مستضعفين فراهم نيامده بود. اما ديري نپائيد كه اين خلاء ديرين، خودنمايي كرد و همه ـ حتي تكنوكرات‏ها ـ فقرا را به ياد آوردند. حركتي خفيف با انتخابات سال 1384 آغاز گرديد. اما انگار اين پروژه، دوستدار فراواني نداشت. چرا كه در همان گام‏هاي نخستين به سد‏هاي محكمي برخورد نمود. حتي آنهايي كه رياكارانه، وارد گفتمان فقرا شده بودند، خود به مانعي سخت مبدل شدند.

جالب اينكه خيلي‏ها اذعان كردند كه در تيرماه 1384، به بهمن 1357 بازگشتيم. و اين گفته، معاني بلندي در خود داشت. هر چند طراحان، اين ادعا را براي تحقير حركت ملت بيان مي‏كردند. اينان، نتيجه انتخابات تيرماه 84 را حركتي ارتجاعي و متحجرانه تلقي مي‏نمودند.

اما هر چه هست و هر چه بود، نشان از اين دارد كه انقلاب به خط پايان نرسيده است و چون اين اتفاق نيفتاده، پس ميان بهمن 57 و بهمن 85 هيچ تفاوتي از جهت ميل به حركت انقلابي وجود ندارد. ميل به دست يابي به وعده‏هاي عملي نشده مردم انقلابي، نبايد فروكش كند. لايه‏هايي از جامعه نيز كه دائماً بر طبل ختم فضاي انقلابي مي‏كوبند، لابد همانهايي هستند كه همواره در برابر استقرار مستضعفين قرار داشته‏اند. اينان خود به آمال‏شان دست يافته‏اند از اين رو لحظه‏شماري مي‏كنند كه ختم انقلاب را بگيرند. ولي مشكل اينجاست كه خيلي‏ها هنوز منتظر مواهب شيرين انقلاب اسلامي هستند و همينان نيز اجازه نمي‏دهند كه پرده‏اي بر روي آمال انقلاب كشيده شود. چرا كه اگر همين امروز سوت پايان به صدا درآيد جز مستكبرين، هيچ كس ديگري شادمان نخواهند شد. پس تا روزي كه مستضفين حاكميت نيابند، انقلاب زنده است و انقلابيون نيز.

شاه شهيــدپرور!

در سالهاي گذشته و به مناسبت‏هاي مختلف، برخي چهره‏هاي نسبتاً موجه، عكس‏العمل‏هاي عجيب و غريبي نسبت به فضاي اجتماعي و فرهنگي كشور نشان داده‏اند كه متضمن انتقاد از وضعيت موجود بوده است. اين انتقادات دسته‏بندي‏هاي مختلفي دارند كه برخي از آنها واقعي و برخي ديگر فاقد هر گونه پايه منطقي هستند. دركنار مشكلات اقتصادي متعددي كه در سالهاي مختلف گريبانگير كشور بوده است، اشاراتي تند و تيز به اوضاع فرهنگي جامعه نيز شده است.

برخي آقايان ـ البته دلسوز ـ با مشاهده نابهنجاري‏هاي اجتماعي و بعضي جلوه‏هاي ـ به زعم ايشان ـ نامطلوب در ميان جوانان، به مقايسه سالهاي پيش و پس از انقلاب پرداخته و ابراز مي‏دارند كه »: جواناني كه در دوره طاغوت تربيت شده بودند، انقلاب كردند و جبهه‏ها را اداره نمودند و بسياري از ايشان شهيد شدند و جواناني كه پس از انقلاب تربيت شدند اينگونه‏اند. «اشاره اينان نيز نوعاً به وضعيت حجاب دختران و پوشش پسران است. نتيجه‏ ضمني و البته صريح اين تلقي ـ كه طرفدارانش نيز اندك نيستند ـ اين خواهد بود كه رژيم پهلوي شهيدپرور بود و جمهوري اسلامي ...!

از جهات متعددي مي‏توان به اين قضيه نگريست. در نخستين نگاه، اين پرسش مطرح مي شود كه آيا حقيقتاً حكومت پهلوي به دنبال تربيت نسل انقلابي و مبارزه‏جو بود؟ آيا محمدرضا پهلوي در انديشه ساخت جواناني بود كه مثلاً در نهايت به مقام «شهادت» نائل آيند؟ پرواضح است كه چنين نبوده است. نگاهي،‌ حتي سطحي،  به رفرماسيون پهلوي‏ها نشان مي‏دهد كه آنها در پي ساختن چه جامعه‏اي بودند. اينكه پهلوي‏ها در پي وسترنيزه كردن جامعه ايراني بودند، آنچنان عيان است كه منكر ندارد. در آن روزگار، آنها به اين ايمان رسيده بودند كه يگانه نسخه توسعه مملكت، عبور از فرمول غربي است و بر اين اساس نيز اقتصاد و فرهنگ و اجتماع را استخوان‏بندي كرده بودند. آشكار است كه تربيت ديني و انقلابي ـ به معنايي كه ما مي‏شناسيم ـ در دستور كار حكومت محمدرضا نبود. كه اگر اينگونه بود، به يك معنا، وقوع انقلاب مفهومي نداشت.

حال اين پرسش مطرح مي‏شود كه اگر حكومت پهلوي هدفي براي دينمدار كردن جوانان نداشت، پس اينان چگونه ساخته شدند؟ اصولاً پاسخ گفتن به اين پرسش نبايد چندان دشوار باشد در صورتيكه با ساختار جامعه ايراني آشنا باشيم. زندگي سنتي خانواده‏هاي ايراني كه مبتني بر مذهب و آموزه‏هاي ديني است، هيچگاه با تغيير حكومت‏ها رنگ نباخته است. حتي فشارهاي حاكمان در مقاطع مختلف نتوانسته ريشه مذهب را در ميان ايرانيان بخشكاند. تلاش آشكار رضاخان پهلوي براي زدودن جلوه‏هاي دينمداري چه نتيجه‏اي بدنبال داشت؟ به موازات اين خصيصه ذاتي و دائمي، وجود علما و انديشمندان فعال و دردمند، كه سازندگي فكري جوانان مملكت را براي خود رسالتي الهي مي‏دانستند، معنابخش ذات مذهبي ايرانيان بود. در آن روزگار سخت كه براي هر سخنور و انديشمندي عيان بود كه پس از هر سخنراني، بايستي چند صباحي را در خدمت ساواك باشد، احساس عمل به تكليف، مانع از محافظه‏كاري و عافيت‏جويي مي‏شد. تلاش خستگي‏ناپذير گروهي از فرزانگان بود كه تفكر انقلابي را در ميان جوانان اين سرزمين عموميت بخشيد.

با اين اوصاف، شايسته نيست آنهايي كه در سالهاي پس از انقلاب، وظيفه ساختن جوانان دينمدار را بر گرده داشتند، با فرافكني همه چيز را به باد فراموشي بسپارند. به جاي طرح اين قبيل موضوعات ـ ظاهراً مقبول ـ به انديشه باشند كه چگونه در آن شرايط نفس‏گير، آن همه توليد در فرهنگ ديني اتفاق مي‏افتاد و امروز با اينهمه فرصت‏هاي فراخ، از رويدادهاي  فوق‏العاده خبري نيست.

منتقديني، كه وصفشان رفت، به اين نكته بينديشند كه چرا با گذشت سه دهه از انقلاب اسلامي، هنوز هم آثار فكري و فرهنگي دهه چهل و پنجاه، بهترين منابع محسوب مي‏شوند؟ آيا امروز اثري هم‏پايه با حماسه حسيني خلق شده است؟ و آيا براي مطهري و شريعتي بديلي به ميدان آمده‏اند؟ اگر آمده‏اند تاثيرشان كو؟

چنين به نظر مي‏رسد كه طلايه‏داران جامعه، اعتماد به نفس لازم را براي فرهنگ‏سازي و به تبع آن سازندگي اجتماعي و اقتصادي كشور ندارند و براي غلبه بر اين ضعف اساسي، مي بايست به جوانان پس از انقلاب ميدان دهند تا مجدداً شاهد بازيابي آن انگيزه انقلابي باشند. بدين ترتيب خواهند ديد كه چگونه نسل امروز، بالنده‏تر و پرخروش‏تر از نسل دهه 50، مرزهاي ترقي را مي‏پيمايند. پس فرصت دهيد تا ببينيد كه انقلاب اسلامي چه عناصري را ساخته است؟

نزاع مردم و قانون/روح اله رشیدی

قريب يك قرن از نخستين زمزمه هاي تدوين قوانين جديد در كشور ما مي گذرد و در اين يك قرن بيشترين تنازع ميان مجريان قانون و مردم صورت پذيرفته است. عليرغم آنكه ايرانيان درتاريخ گذشته خود سابقه دارا بودن قانون را دارا هستند اما از چه رو اين نزاع واقع شده است؟ در روزهاي اخير كه با دستور راهنمايي رانندگي بستن كمربند ايمني براي سرنشينان اتومبيل ها اجباري شده است، صحنه هايي مشاهده مي شود كه اين جدال را به روشني نمايان مي سازد. اين نزاع در قالب كمربندهاي قلابي و يا به نوعي سرهم بندكردن نوار مشكي بر روي سينه عيان مي شود. مشابه اين تقابل را در سالهاي گذشته و در شكلهاي ديگري ملاحظه شده است. و اينك آن سئوال نخستين؟ اين مقابله چرا رخ مي دهد و چگونه عدم تمكين به قانون از هيبت امري قبيح به حركتي شجاعانه تغيير شكل داده است؟ البته به فراخور نوع نگاه مي توان پاسخ هاي مختلفي به اين پرسش داد لكن در اين مجال كوتاه تنها از منظر « تجدد گرايي » به موضوع نگريسته مي شود و باقي قضايا در فرصت هاي ديگر قابل بررسي است.

آنزمان كه موج « مدرنيته » اروپا را فراگرفت و بدنبال خود توسعه در صنعت و شكوفايي اقتصاد را آورد ، لرزش هايي حاصل از اين موج كشور ما را نيز متاثر ساخت ولي روشن است كه اين دو فضا قابل قياس نبودند چرا كه روح اروپايي با شرايط جديد سازگار شده و با آن همراه شد. در همين حال اجتماعِ به شدت سنتي ايران در قالبهاي خاص خود سير مي كرد و به هيچ روي آمادگي و حتي استعداد پذيرش شرايط نوين را نداشت. در چنين شرايطي نخبگان و روشنفكراني كه مفتون « تجدد » شده بودند با تمام قوا به ساختارهاي اجتماعي فشار وارد ساختند تا نسبت به پذيرش و دروني كردن عادات نو متمايل شود. روشن است كه اين اصرار در تقابل با آن روحيات نتيجه اي جز تضاد نخواهد داشت. ملك الشعراي بهار از روشنفكران آن عصر در وصف تجدد مي گويد :

يا مرگ يا تجدد و اصلاح

راهي جز اين دو پيش وطن نيست

ايران كهن شده است سراپاي

درمانش جز به « تازه شدن » نيست

عقل كهن به مغز جوان هست

فكر جوان به مغز كهن نيست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملك

گر مرد جاي سوك و حزن نيست

بدينگونه جدال كهنه و نو آغاز مي شود. با اروي كار آمدن رضاخان اين وضعيت تشديد مي شود. از يكسو مقاومت مردم و از سوي ديگر اصرار آمرانه رضاخان بر « نو شدن » عرصه را به ميدان جنگ شبيه مي كند. چماق رضاخان براي آنچه او آنرا « تجدد » مي خواند بهترين و تنهاترين ابزار بود. فشار بي حد بر بنيان هاي فكري و اجتماعي رفته رفته موجب شد تا بخش هايي از اجتماع در حالتي بدبينانه به مظاهر زندگي جديد تن دردهند در حالي كه برايشان اصلاً روشن نبود كه چرا بايد اين شرايط را بپذيرند. اين حس بدبيني فروخفته به شدت در درون اجتماع ايران رشد مي نمايد و همچون عقده اي سخت همراه آنان باقي مي ماند. در اين روزگار ظاهراً ايران لباس نو بر تن دارد. مردانش كلاه شاپو بر سر و كراوات بر گردن و زنانش تن پوش كوتاه بر تن دارند اما حسي شورشگر همواره آماده طغيان است. ديگر بلافاصله پس از آنكه چيزي به نام قانون بر آنها عرضه مي شود « چماق » به خاطرشان مي آيد و...

اين نكته اگر چه علت تامه براي نزاع مردم و قانون نمي تواند باشد لكن بخش مهمي از پرسش را پاسخگوست. به نظر مي رسد حاكميت در ايران هيچگاه نتوانسته با درك صحيح از روحيات خاص مردم ـ كه همواره با عدم پذيرش آسان قواعد جديد همراه بوده ـ به اعمال قانون بپردازد. پيوسته شاهد بوده ايم كه قانونگذار به دنبال اعمال قانون به هر قيمتي بوده بدون توجه به اينكه زمينه هاي اجراي آن قانون مهياست يا نه ؟ امروز نيز شاهديم كه عليرغم پذيرش بخشي از جامعه ، بخش وسيعي با بدبينب به موضوع مي نگرند و اعتقاد ندارند كه نفعي از اجراي قانون متوجه خودشان خواهد بود و دائماً بر اين باورند كه لابد از اين قضيه نيز بوي سودجويي به مشام مي رسد. در اين حالت مسئولين نيروي انتظامي بايد با به خدمت گرفتن مردم شناسان و متخصصين علوم اجتماعي به يافتن مسيرهاي كهم هزينه جهت اجراي قانون مبادرت ورزند.

طبل قوم گرايي و ماجراي فرهنگ بومي/ روح اله رشيدي

آنگونه كه از اوضاع منطقه اي برمي آيد يگانه مسير غلبه بر تركتازي ايران در عرصه هاي مختلف، تجزيه آن است و اين تجزيه هر چند نتواند به شكل انفكاك جغرافيايي باشد، حداقل در قالب جدايي رواني قابل تحقق بنظر مي رسد. بر همين مبنا قصه كهنه "قوم گرايي" دوباره در حال تكرار است و هر روز خبرهايي جسته و گريخته از گوشه و كنار كشور مبني بر وجود تحركات قومي به گوش مي رسد. اخيراً نيز به مدد راه اندازي شبكه اي ماهواره اي به زبان آذري، كه از خاك جمهوري آذربايجان به پخش برنامه مشغول است، فضاي ياد شده در استانهاي آذري زبان نيز در حال شكل گيري است. آنچه اين شبكه دنبال مي كند چيزي جز تكميل پروژه "تجزيه طلبي" در ايران محسوب نمي شود. هر چند تلاش برنامه سازانش بر اين باشد تا چنين مقصدي از توليدات آنها به ذهن متبادر نشود.
در يكي از جديدترين ايده پردازي هاي اين شبكه تلويزيوني، موضوع اشغال فلسطين توسط صهيونيستها با اشغال قره باغ توسط ارمني ها مقايسه شده و دولت جمهوري اسلامي ايران به سبب موضع تبعيض آميزش در برخورد با موضوع اشغال آذربايجان مورد نكوهش قرار گرفته است. اين شبكه همچنين با نشان دادن تصاوير قتل و جنايت ارمني ها در سالهاي جنگ قره باغ، آذري زبان ها را به شدت متاثر ساخته و آنها را براي تحت فشار قرار دادن ارمني ها تحريك نمود. بدنبال اين قضيه، عده اي كم شمار در يكي از محلات ارمني نشين تبريز حاضر شده و ظاهراً قصد انتقام از ارمني هاي تبريزي! را داشتند كه اين ماجرا با دخالت پليس خاتمه يافت.
سياستگزاران تلويزيون مذكور در حركتي حساب شده با پيش كشيدن موضوعي "پارادوكسيكال" تلاش دارند تا با يك تير دو نشان بزنند. آنها ضمن آنكه در حركتي ظاهراً موجه، اشغال گوشه اي از جهان اسلام در جمهوري آذربايجان را تقبيح مي كند، در همان حال به وجهي ظريف تلاش مي كنند تا اهميت موضوع فلسطين را به چالش كشيده و از اين رهگذر به روند فرسايشي احساسات ضد صهيونيستي كمك نمايند.
قدر مسلم اينكه دولتمردان جمهوري اسلامي ايران بايستي موضعي مشخص و قابل اعتنا در قبال موضوع مورد بحث داشته باشند، ولي تدوين كنندگان اين تئوري بايستي به اين پرسش اساسي نيز پاسخگو باشند كه آيا خود دولت جمهوري آذربايجان موضع مشخص و شجاعانه اي در اين مسئله اتخاذ كرده و آيا اصولاً در دولت و مردم جمهوري آذربايجان اراده اي مبتني بر بازپس گيري اراضي اشغالي قره باغ وجود دارد؟ آيا كوچكترين تحركي در داخل جمهوري آذربايجان براي مبارزه با كشور اشغالگر ديده مي شود؟ در شرايطي كه هر روز در فلسطين دهها جنازه بر روي دست مردم آن ديار تشييع مي شود.
اما در حاشيه اين اتفاقات گريزي نيست از اينكه نقبي بر آنچه در حوزه فرهنگ كشور و استان مي گذرد نيز زده شود. بنظر مي رسد نهادهاي فرهنگ ساز در استانهاي مختلف نتوانسته اند به نيازهاي مردمان خود پاسخ گويند. در همين منطقه آذربايجان، چندين شبكه استاني دهها ساعت برنامه راديويي و تلويزيوني پخش مي كنند ولي دريغ از اندكي تحول در فرهنگ سازي بومي. اين شبكه ها، بويژه شبكه آذربايجان شرقي، چگونه مي توانند ادعايي درخور در اين جنگ رسانه اي تبليغي داشته باشند. اين شبكه با فراموش نمودن فلسفه ايجادي خود، بخش اعظم برنامه هاي خود را به پخش برنامه هاي ضبط شده ساير شبكه ها مي پردازد. حتي برنامه هاي توليدي نيز در موارد متعددي به زبان فارسي تهيه مي شوند. در حاليكه مشخص نيست اين برنامه ها چه حرف تازه اي در قياس با برنامه هاي متنوع شبكه هاي سراسري دارند؟
آنچه در استان آذربايجان شرقي به لحاظ فرهنگ بومي مي گذرد به هيچ چيز شبيه نيست و امروزه شاهد عناصري درهم از موضوعات نامتجانس هستيم كه با افتخار، ميدان را براي فركاس هاي برون مرزي خالي مي نمايند. مسئولان كشوري و استاني اگر به دنبال حفظ يكپارچگي كشور هستند چاره اي جز توجه عادلانه به قابليت هاي فرهنگي و اجتماعي مناطق مختلف ندارند.

من حرف مي‏زنم، تو گوش كن، او عمل كند

از جمله حرفه‏هاي عصر جديد، سخنراني و فن خطابه است كه جايگاه خاص خود را در ميان مشاغل يافته است و اصولاً بسياري را با همين شغل مي‏شناسند. مثلاً چندي پيش بود كه در خبرها شنيديم گرهارد شرودر، صدراعظم پيشين آلمان، پس از فراغت از مقام خود، براي امرار معاش به سخنراني در محافل روي آورده و از بابت هر سخنراني يكصدهزار دلار دريافت مي‏كند. اتفاقاً مشابه همين حرفه در كشور خود ما نيز رواج يافته است. بازار اين حرفه بخصوص زماني گرم است كه «گفتمان» جديد و مردم‏پسندي در جامعه شكل مي‏گيرد. دراين مواقع عده‏اي كه خود را «پشتوانه فكري» جامعه مي‏دانند براي تبيين ابعاد آن گفتمان به پا مي‏خيزند، بگونه‏اي كه نهضتي فراگير از سخنراني‏ها و خطابه‏هاي آتشين و روشنگرانه به راه‏ مي‏افتد. صاحبان اين حرفه، خود را صنف خاصي مي‏دانند كه كارشان فقط و فقط «حرف» زدن است. آنان تمام همتشان را معطوف «خوب حرف زدن» مي‏كنند. هر چند علاوه بر «حرافي» مشاغل ديگري نيز دارند. ولي در لحظه‏اي كه به نقش سخنران درآمده‏اند همه چيز را فراموش مي‏كنند تا به نحو احسن از عهده «حرف زدن» برآيند.

ـ روزگاري است كه «عدالت» با اهالي جامعه قرين شده و ظاهراً قصد آن دارد تا درب منازل «مستضعفين» (همان آسيب‏پذيرهاي روزگار مدرن) را كوفته و با خود همراه سازد. اما براي شناخت «چيستي عدالت» بايد از پشتوانه‏هاي فكري جامعه (همان حرافان) بهره جست. و براستي اينان چه نيك وارد ميدان شده‏اند. محافل پرشور،  مقالات پرحرارت و خطابه‏هاي آتشين در باب عدالت آنچنان متعدد است كه «مستضعفين» مانده‏اند كه كدام را برگزينند و بشنوند و به سراغ كدامين «حراف» بروند؟ آيا بدنبال او باشند كه پس از خروج از محفل گرم «عدالت» سوار بر «مُركب» والامرتبه مي‏كنندش و مي‏برندش به همانجايي كه ...؟ يا به نداي گرم آن يكي گوش بسپارند كه «بادي‏گارد»هايش براي ملاطفت با مردم، سرُ و دست مي‏شكنند؟ بهتر است به سراغ هماني برويم كه خودش را به ييلاقات زده و خوان پرنعمتش را گسترده‏ و همه را متنعم مي‏سازد...

ـ مي‏گويند «حرف» چيزي است و «عمل» چيزي ديگر و در نتيجه «حراف» كسي است و «عامل» كسي ديگر. اصولاً مقايسه اين دو مقوله قياس مع‏الفارق است. كجا نوشته و چه كسي گفته كه هر كس هر چه مي‏گويد بايد بهترين عامل به سخنانش خودش باشد؟ در يك مناظره خيالي با يكي از همين «حرافان» كه براي مردم، اصول زندگاني علي(ع) و هكذا ساده‏زيستي و ... را فرياد مي‏كرد و «چون به خلوت مي‏رفت» بسيار «پيچيده زيست» بود گفتم كه چگونه اين دو حالت قابل جمع‏اند؟ و او برآشفت كه چرا همه كارهاي مشكل بايد به دوش ما باشد؟ ما اينهمه حرف مي‏زنيم، ديگران هم به مقداري از آنها عمل كنند. اين «حراف» كه اتفاقاً از همانهايي است كه به «تعدد مشاغل» نيز مبتلا است، رساله‏ پاياني‏اش را در باب «عدالت علوي» نگاشته است. خلاصه ختم «تئوري‏پردازي» در باب «عدالت» است. همو مدير مجموعه‏اي است كه تعداد زيادي از «مستضعفين» را زير پُر و بال گرفته و به آنها «روزي» عنايت مي‏فرمايد. در اين مجموعه سالانه مقادير هنگفتي «عدالت» از عرق «جبين» توليد مي‏شود. تنها ايرادي كه وجود دارد، اين است كه شاغلين اين مجموعه با «عشق» كار مي‏كنند و «عشق» نيز درو مي‎كنند و در پايان هر ماه چند كيسه «عدالت» در قالب «كوفت» دريافت مي‏‏دارند. البته ايشان به همين قانع هستند و اينگونه آموخته‏اند كه عدالت حكم مي‏كند اينگونه باشد.

هم از آخور ، هم از توبره

روزي در محفلي يكي از اساتيد محترم، در بررسي مشكلات اجتماعي به اين نكته كه چرا برخي از مسئولين و صاحب منصبان كه داعيه دينمداري نيز دارند از طبقات محروم جامعه فاصله گرفته و بر خلاف سيره علي(ع) در منازل مجلل چندهزارمتري زندگي مي‏كنند، معترض بود. به عبارت ديگر چرا برخي «جون به خلوت مي‏روند آن كارِ ديگر مي‏كنند». همين عزيز در بخش ديگري از صحبت‏هايش نسبت به اينكه آيا ما براي اداره جامعه اسلامي الگوي عملي داريم يا نه، ابراز ترديد نموده و علي(ع) و ساير معصومين را موجوداتي فرازميني قلمداد كرد كه ما نمي‏توانيم از ايشان براي امور زميني خود بهره برداري كنيم. ايشان در پاسخ به اين پرسش كه پس بر چه اساس و با استناد به كدام اصل كار آن صاحب‏منصب با زندگي اشرافي را غيرقابل دفاع مي‏داند، سكوت كرد؟

اينكه اين پارادوكس از كجا رشد كرده و اينچنين فضايي را بر جامعه حاكم نموده است با مروري بر تاريخ قابل فهم است اما عجالتاً اين نكته بدست مي‏آيد كه قبول اين اصل كه در امور اجتماعي و سياسي بايستي از سيره علي(ع) تبعيت نمود، مسئوليت‏هاي سنگيني را نيز متوجه صاحب‏منصبان و مسئولين امور مردم مي نمايد، فلذا همان بهتر كه اصل قضيه را قبول نكرده و با توجيهات عوام‏پسند صورت مساله را پاك نمايند.اينان در اين رهگذر از «اتوپيا»يي خواندن شكل حيات علي(ع) هيچ ابايي نداشته اند.اگر چه شكي در اين نكته كه مقام و رتبت معصومين بسيار والاست وجود ندارد، اما از آنجا كه قرار بر اين است تا ايشان راهنما و راهبر جامعه بشري باشند گريزي از اين نيست كه همچون همين مردم و از جنس همينان و ميان همين مردم باشند. چنانكه خداي سبحان نيز به پيامبرش فرمود كه : بگو من نيز بشري هستم همچون شما با اين تفاوت كه براي من وحي مي‏شود ولي براي شما نه. اصرار فراوان عده‏اي بر اينكه ائمه به آسمان برده شده و موجوداتي ماوراء طبيعي معرفي شوند نتايج جالبي نيز دارد كه يكي همين سلب مسئوليت و عمل به تفسير خويش از جانب صاحب‏منصبان است.( ناگفته پيداست كه ما طرفدار قدسيت زدايي از نوع اومانيستي نيستيم و اين مفهوم را نبايد با زميني كردن مفاهيم آسماني خلط كرد)

به طور خلاصه مي‏توان گفت بحث بر سر اين موضوع است كه آيا معصومين(ع) «انسان مافوق» هستند يا «مافوق انسان» ؟ و همين پرسش در دهه‏هاي اخير مورد توجه روشنفكران ديني قرار گرفته و بسيار در اين خصوص سخن گفته شده استو امروز دقيقاً همان زماني است كه بايستي تكليف خود را با اين مفاهيم روشن سازيم. بويژه كساني كه از جانب مردم تصدي امور را در مملكت بر عهده دارند بايد نسبت خود را با خاصيت‏هاي زندگي ديني معين كنند. بالاخره بايد بگويند كه آيا علي(ع) الگوي عملي براي سياستگزاري و عمل است يا نه؟ اگر پاسخ مثبت باشد پس اين توجيهات مسخره و تبصره‏هاي امتيازآور چيست؟ و اگر پاسخ منفي است همان بهتر كه هرگز نام او را بر زبان نياورند؟

بنيانگذار جمهوري اسلامي احياي اسلام ناب را اساسي‏ترين هدف انقلاب اسلامي مي‏دانستند و بالطبع براي دستيابي به اين اسلام هيچ الگوي نظام‏مندي جز حكومت رسول‏ا...(ص) و علي(ع) وجود ندارد. حال چگونه ممكن است كسي صاحب منصب در اين نظام باشد و اعتقادي به اجرايي بودن اصول آن نداشته باشد؟ آي اينان همان كساني نيستند كه « هم از آخور مي‏خورند و هم از توبره» ؟ كاملاً روشن است كه عده‏اي همواره بدنبال «اصالت زدايي» از مفاهيم متعالي بوده‏اند و اين مسير جز به بيراهه مذهب نخواهد انجاميد. تا زمانيكه يك مسئول در هر كجاي اين سيستم به ملزومات حيات ديني معتقد نباشد و هر جا كم آورد دست به دامان همان دين شود سنگ روي سنگ بند نخواهد شد. بايستي مطالبه زندگي ديني از متصديان و صاحب‏منصبان عموميت يابد و مسئولي جرات نكند ضمن رعايت ظواهر ديني هيچ تعهدي نسبت به رعايت ملزومات همان دين نداشته باشد.

از كاريكاتور دانماركي تا نقاشي ايراني/روح اله رشيدي

جهان مسيحي تن به مدرنيته و الزاماتش داد و مدرنيته نيز در جهت برپايي حياتي لذتبخش براي بشر جديد، هر آنچه توانست عرضه كرد. در اندك زماني، خدا از آسمان به زمين آمد و زمينيان به آسمان رفتند. ديگر زمان آن بود تا در همه چيز «شك» صورت گيرد. در مرام مدرن، هيچ مفهوم مطلقي وجود نداشت و لاجرم همه عناصر حيات بشري در حكم ذراتي پا در هوا بودند كه وجود يا عدم وجودشان توفيري نداشت. همه اعمال انساني «مباح» بوده و هيچ حرمت و حليتي معنا نداشت و ...مدرنيته، اما يك كار بزرگ ديگر نيز كرد و آن «عريان سازي» همه چيز و همه كس بود. حتي اگر آن كس مريم مقدس(Sant Mary) باشد. عقل مدرن به سختي در پي كنار زدن پرده‏ها است و يقيناً هيچ امر پشت‏پرده‏اي برايش معني ندارد حتي اگر خدا نيز در پسِ اين پرده بود مي‏بايست بيرون آمده و با بشر چهره به چهره شود. بر همين مبناست كه مي‏بينيم مريم مقدسِ قرون وسطي زني محجوب و با ستر و عفاف است و مريمِ دوره رنسانس با سر و سينه‏اي گشاده رخ‏نمايي مي‏كند. حتي فرشتگان الهي نيز در اين دوران مبدل به دختركاني چشم‏آبي و بدون پوشش مي‏شوند. حال تصور كنيد در اين مكتب، محمد مصطفي(ص)، كه هيچ كس مدعي داشتن تصويري واقعي از او نيست، مي‏تواند از بند قلم بگريزد؟ آنچه در اروپا رخ داد، وراي مسائل سياسي و غيرسياسي، امر چندان غير قابل باوري محسوب نمي‏شود چرا كه آنها به قديسان خود نيز چنين نگاهي دارند و اساساً‌ ماهيت مدرنيته، كه اروپا آبشخور اصلي آن است، چنين خصايصي را به همراه دارد. ليكن آنچه از اين دنياي غريب به مرز اسلام رسوخ كرده، جلوه‏اي بسيار زشت‏تر از «كاريكاتور دانماركي» دارد. اگر لحظه‏اي تمكين نموده و به آنچه كه در اطراف خود ما و در حوزه سيطره تشيع مي‏گذرد توجهي كنيم، دهها عمل مشابه و حتي به لحاظ مرتبه نازلتر از اين عمل ملاحظه خواهيم كرد. سالها پيش وقتي كه از زبان مطهري و شريعتي نفوذ شعائر مسيحي را در قالب مناسك ديني شيعيان مي‏شنيديم بي‏گمان تنها و تنها انگشت اتهام بود كه به سوي ايشان روانه مي‏گشت. ولي امروز شيعياني را كه «كاتوليك‏تر از پاپ» هستند همگان مي‏بينند و به «عشقشان» هورا مي‏كشند. در آ‏ن‏سوي مرزها، تصويري موهن از نبي‏اكرم(ص) كشيده مي‏شود و غوغايي به راه مي‏افتد ولي در اين نزديكي‏ها، امام معصومي را در هيبت «سوپراستار»هاي هاليوودي ترسيم مي‏كنند و كسي كَكش نمي‏گزد. اين تصاوير با تيراژ ميليوني در ميان شيعيان عاشق‏پيشه، بطور رايگان توزيع مي‏شود و در پاسخ به معترضان اندكي كه وجود دارند، ابراز مي‏شود كه بايد ياد ائمه(ع) را زنده نگه داشت. اين مرام صوري كدام است كه با تصويري كذايي زنده مي‏ماند؟ آيا حقيقتاً اين همان مكتب علوي است كه براي مردمان تمام اعصار اسطوره‏اي جاويدان گرديده؟ اگر اين مردمان اسير و شيداي چهره و جمال آن بزرگمرد بوده باشند به غايت در حضيض حماقت بوده‏اند. وقتي چشمان درشت و باباقوري مردي را مي‏بينم، كه مي‏گويند عباس‏بن علي(ع) است، به همه‏گير شدن تشيع مي‏انديشم و به زخم‏هاي بي‏شماري كه بر تن عباس(ع) خودنمايي مي‏كنند. آيا تمام تحفه‏اي كه براي عالميان داريم همين‏ها هستند؟ براستي اين مرتبه‏اي كه از تشيع جريان دارد از مسيحيتِ محرف نازلتر نيست؟ البته آنچه در باب نقاشي‏هاي كذايي گفته شد تنها يكي از مظاهر كم‏حجمي است كه امروز با آن روبرو هستيم و در سطحي بالاتر بايد اعتراف كنيم كه دستاوردهاي نخستينِ انقلاب اسلامي، به محاق رفته و پس‏رفتي محرز در بنيادهاي فكري جامعه شيعي نمايان است. وقتي خبرهاي غيررسمي حكايت از اقدام به قمه‏زني در سطحي گسترده در برخي شهرستانها دارند، آن هم از سوي جوانان نورسيده بعد از انقلاب، چگونه مي‏توان پس‏رفت را كتمان نمود. در چنين شرايطي ساده‎‏انديشي است اگر خيال كنيم با چند سخنراني بي‏سر و ته توانسته‏ايم آرمانگرايي شيعي را رواج داده و در مسير خرافه‏زدايي توفيق كسب كنيم.