پیامبرانِ جدیدِ سرمایه!

تبریز را هم پیامبرانِ جدیدِ سرمایه می‌گردانند.
شهر، رامِ آنهاست. باقیِ آدم‌هایی هم که خلعتی بر تن دارند و بر مسندی نشسته‌اند، بدانند یا ندانند، مستقیم یا غیرمستقیم، دارند در میدان آنها و برای آنها بازی می‌کنند.
همه‌جا، مصالحِ مطلوب آنها مراعات می‌شود. چون سرمایه دارند!
رسانه‌ها را به انحطاط کشانده‌اند.
لشکری از جوان‌های جویای نام و نان را به خدمت گرفته‌اند تا نقش شعبان بی‌مخ‌هایِ پشتِ کامپیوترنشین را برایشان بازی کنند.
بندگان زرخریدی دارند که حاضرند برای تأمین و تضمینِ مطامعِ اربابانشان، هر پرده‌ای را بدرند و هر حریمی را خدشه‌دار کنند و هر حقی را پایمال.
درگیری و ناسازگاری با این پیامبرانِ کذایی، بزرگترین تکلیف خداپرستان است!
کجاست حزب‌اللهِ بی‌لکنتِ معامله‌ناپذیرِ حق‌مدارِ عافیت‌ستیزِ شهادت‌طلب؟

حوزۀ سکولار؟

بخشی از برخوردهای پرخاشگرانه با طرح مسئلۂ «حوزه، مرکز سکولاریسم» ناشی از برداشت عامیانه و سطحی از مقولۂ سکولاریسم است. سالهاست که در نشست‌و‌برخاست‌های شبه‌علمیِ متدینین و انقلابی‌ها، با ساده‌سازیِ مفهوم «سکولاریسم» صرفاً معنای برآمده از ادبیات مسیحی آن را (جدایی دین از سیاست) تکرار می‌کنند و جز این معنا، در ذهن عموم، چیزی رسوب نکرده است.
هم از این روست که وقتی گفته می‌شود حوزه هم می‌تواند سکولار باشد،  برنمی‌تابند و بر آن حمله می‌برند.
در تصور عامیانه، «حوزۂ سکولار» در برابرِ «حوزۂ سیاسی» قرار دارد و روشن است که حوزه‌های ایران، غیرسیاسی نیستند و از ابتدا تا انتهای سال، کنش‌های سیاسی از خود نشان می‌دهند! نشانه‌ها و نمادهای سیاسی، در حوزه‌ها موج می‌زند. موضع‌گیری‌های آشکار سیاسی از سوی بزرگان حوزه مشاهده می‌شود و...
بله؛ به این معنا، حوزه، سکولار نیست. اما مسئله این است که این تلقی از مفهوم سکولار، به همان اندازه سطحی و نابسنده ا‌ست که آن معنا از حوزۂ سیاسی و سیاست.
حسن رحیم‌پور، با طرح مجدد مسالۀ حوزۀ سکولار، به توسعۀ فهم ما از مفهوم سکولاریسم کمک کرده است.

دریاچه در بالای عینالی؟

«مدیرعامل سازمان توسعه و عمران عون‌بن‌علی و پارک طبیعت شهرداری تبریز، از آغاز عملیات اجرایی «احداث دریاچه‌ی مصنوعی در ارتفاعات تفرجگاه عینالی» خبر داد»!

این خبر مهم، تحت‌الشعاع اخبار مذاکرات هسته‌ای قرار گرفت و چندان‌که باید دیده نشد. یک‌بار دیگر مرور بفرمایید:

«دریاچه‌ی مصنوعی؛ در ارتفاعات عینالی...»

عنایت فرمودید؟

خبر، مسرت‌بخش است و غرورانگیز. رویایِ «تبریز رویایی» با این عملیاتِ بزرگ، محقق می‌شود حتماً. تبریز، یک‌بار دیگر بر سر زبان‌ها خواهد افتاد. و تبریزی‌ها هم.

انصافاً اراده‌ی پولادینی می‌خواهد چنین عملیاتی. از پولادین هم آن‌وَرتَر حتی. شوخی نیست. قرار است دریاچه بسازند در بلندایِ یک کوه 2000 متری. یعنی همان زمین خاکیِ بالای کوه را تبدیل کنند به دریا! آنجا که آبی نیست. هست؟ قرار است آب ببرند آنجا؛ آب. آن هم نه یک بار؛ که همیشه.

چگونه؟ درست مانند دفعه‌ی پیش. سرسبزیِ کنونیِ عینالی، مگر قضاقورتکی است؟ هر روز، آنجا باران می‌بارانند! یعنی آب را از کیلومترها پایینتر از کوه،با چند واسطه، پمپاژ می‌کنند تا بالای کوه و بعد می‌ریزند زیر درختچه‌های عینالی.

این بار هم، همان تدبیر را به کار خواهند بست. آب را پمپاژ می‌کنند تا برسد به قله و بعد بریزند توی دریاچه؛ دریاچه ی عینالی!

از کجا؟

یعنی چه از کجا؟ این همه آب. آنچه فراوان است آب است و باز هم آب. هر کجا که ایستاده‌اید، زیرپایتان را بکَنید، به آب می‌رسید. کافی‌ست کمی بروید زیر زمین...

*

حال نزار دریاچه‌ی اورمیه هم نتوانست ما را بیدار کند و از تخیلاتِ هزینه‌بر و کُشنده و ویرانگر، رهایمان سازد. با همین نمایش‌ها، اقلیمِ خداوندی را به برهوت مبدل کرده‌ایم و دست بردار هم نیستیم. خلاقیتِ هر کسی برای خوشامدِ روسایش گل می‌کند، می‌رود سراغ «آب»؛ آبِ زبان‌بسته. دیروز، آبدار کردنِ نمایشی مهرانه‌رود و صحنه‌آرایی برای اغوای مردمِ ساده‌دل و امروز، گافِ بزرگِ احداث دریاچه‌ی مصنوعیِ بر فراز عینالی. نه اینکه آقایان نتوانند چنین کنند. می‌توانند. حتماً هم می‌توانند. پول که دارند. تصمیم هم که با خودشان است. عقل کل هم که تشریف دارند. رسانه هم که در خدمتشان است دربست. چه کم دارند مگر؟ یک جو انصاف. انصاف؟ بله. انصاف؛ برای پاسخ به این پرسش‌ها:

این حجم عظیم آبِ دائمی را از کدام منبع می‌آورید؟

با چه ضرورتی؟ با کدام احساس تکلیف و اولویت؟

با کدام عقلِ محاسبه‌گر، به این نتیجه رسیدید که تبریز، الان، در بحرانی‌ترین شرایط آبی، نیاز به دریاچه، آن هم در بالای کوه دارد؟

آیا می‌خواهید بدیلی برای دریاچه‌ی مرحومِ اورمیه بسازید؟

*

«عقل مدرن، دچار سفاهت شده». این را یکی از جامعه‌شناسان پست مدرن گفته. و نه بنده‌ی ناقابلِ ناقِل. مخاطبش هم شخص خاصی نیست. روح حاکم بر دوره‌ی ما را مراد کرده.

براستی هَدم و تغییر کاربری باغات و زمین‌های کشاورزی و بلند کردن ساختمانهای بدترکیبِ تجاری برای فروش لاک و ماتیک و سپس، صرفِ میلیاردها تومان برای «احداث پارک و باغ» در کنار و گوشه‌ی شهر، سفاهت نیست؟!

اتلاف منابع آبی با نمایش‌های مضحکِ متظاهر به توسعه‌ی شهر، هر روز دارد بیشتر می‌شود. و هر روز هم حرفهای تکراری و آزاردهنده‌ی «مسئولین» از سر و روی شهر می‌بارد که «آب هست؛ ولی کم است».

دامی به نام فرمالیسم مذهبی

«ضریح امام حسین(ع) در مرند نصب شد»؛ این را بخش‌های خبری سیمای استانی آذربایجان‌شرقی اعلام کردند و تصاویری از این ضریح را هم نشان دادند تا باور کنیم که خبرشان مستند است و دقیق!

نمی‌دانم این خبرِ، چگونه از فیلترهای صدا و سیما عبور کرده و به آنتن رسیده، اما این را یقین دارم که کسی از شنیدن چنین خبری جا نخورده و متاسف نشده است. چه می‌گویم؟! شنیدن چنین خبری، امروزه چنان مسرت‌بخش و غرورانگیز است که خیلی‌ها را به رشک واداشته قطعاً و شاید انگیزه‌ی بسیاری از حسین‌دوستان را در شهرهای دیگر تحریک کرده تا آستین بالا زده و ضریح‌هایی در ابعاد بزرگتر بسازند و بگذارند وسط شهرشان تا در این «ابداعاتِ حسین‌دوستانه» از قافله عقب نمانده باشند...

در خبرها آمده بود که در ساخت این ضریح، جمعی از بسیجیان مرندی مشارکت داشته و حدود 20 میلیون ریال هم هزينه کرده و یک ماه نیز برای آماده‌سازی آن وقت گذاشته‌اند! با این حساب چه ایرادی دارد که این پروژه را جزء «فعالیت‌های فرهنگی ویژه‌ی محرم» این برادران ثبت کنند؟ تا باشد از این ابتکارات باشد، که در عرصه‌ی «جنگ نرم» به شدت دچار «فقر ایده و ابتکار» هستیم!

خاطرم هست که چندی پیش هم، بزرگترین رحل قرآن معرق‌کاری شده به مناسبت سالروز شهادت سید مرتضی آوینی و روز «هنر انقلاب اسلامی» به همت بسیج هنرمندان در تبریز رونمایی شد!

*

اگر بخواهیم با نگاه‌های «امروزی» این قبیل مسائل را تحلیل کنیم، هیچ‌گاه به خود اجازه نخواهیم داد در مقابل‌شان علامت سئوالی گذاشته و خرده‌ای بر آنها بگیریم؛ اما اگر اندکی، و فقط اندکی، از این نگاه غالب فاصله بگیریم و صحت اعمال و راستی رویدادها را با «محکِ حقیقت» بسنجیم، سلسله‌ای از تردیدها و علامت‌سئوال‌ها پشت سر هم ردیف خواهند شد.

 

ما بدجور گرفتار دام «فُرمالیسمِ مذهبی» شده‌ایم و خود هم نمی‌دانیم که چه دامی است این دام ملوّن و فریبنده. جلوه‌های این گرفتاری به قدری زیاد شده که تقریباً فضایی برای دیگرگونه دیدن باقی نمانده است. نمی‌شود هم به راحتی بر این فضا شورید و متعرضش شد از بس که عمومیت دارد؛ تاب‌آوری جامعه‌ی متدینین در برابر هرگونه نقد و پرسش و تردید در این باب، بسیار پایین است.

ذائقه‌ها «جور دیگر» شده‌اند و هاضمه‌ی معنوی و مذهبی مردم، به آنچه از «فرمالیسم» بیرون می‌آید، روی خوش نشان می‌دهد. هاضمه‌ی فست‌فودی ما، دین و متعلقاتش را هم می‌خواهد بی‌دردسر و در بسته‌های جیبی برگیرد.

عنقریب است که با انتشار ویروس «فرمالیسم مذهبی»، از معرفت دینی‌مان، جز صورتک‌هایی بی‌روح بر جای نمانَد. صورتک‌هایی که اسباب تخدیر و ابزار تفریح‌مان خواهند شد. «ماکت‌سازی» از معارف و حقایق دینی، اتفاق نوپدیدی نیست... قرن‌هاست که بشر، برای سرپوش نهادن به خمارآلودگی و انحراف خود، ماکت «آزادی»، «زیبایی»، «خیر»، «شر» و... را با هنرمندی تمام ساخته و آویزان کرده در کوچه و خیابانش تا خوش باشد با این تندیس‌ها!

و ما داریم با داشته‌های گرانسنگ و جاودانه‌ی اسلام عزیز، چنین می‌کنیم.

پوپولیسم همیشه بد نیست!

برنامه‌ی تلویزیونی «زاویه» از معدود برنامه‌های جدی صدا و سیما در حوزه‌ی علوم انسانی است که به واسطه‌ی حضور چهره‌های صاحب‌نظر در مباحث مختلف علوم انسانی، سعی در عینیت دادن به مفهوم کرسی آزاداندیشی دارد؛ مفهومی که از زمان طرحش، صرفاً عنوانی شده برای کامل کردن فهرست بلندبالای نشست و برخاست‌های صوری و شعاری متولیانش در حوزه و دانشگاه.

در برنامه‌ی اخیر زاویه، موضوع اساسیِ «ایرانیان و تجدد» محور بحث انتخاب شده و «دکتر شهریار زرشناس» و «دکتر صادق زیباکلام» در مقام طرفین این مناظره‌ی علمی روبروی هم نشسته بودند. انتظار طبیعی مخاطب از چنین برنامه‌ای با چنان مهمانانی دریافت محتوایی جدی و مستند و بویژه «علمی» است. اما وقتی دکتر زیباکلام، زبان به سخن گشود، این انتظار رنگ باخت. این چهره‌ی پر سر و صدا که همواره نظراتش خبرساز می‌شود، به گونه‌ای وارد این بحثِ علمی شد که تعجب‌برانگیز بود. او که همواره مورد عنایت خاص صدا و سیماست و تقریباً در هر برنامه‌ای _ با هر موضوعی _ که برنامه‌سازانش بخواهند دو قطب مثبت و منفی در آن داشته باشند، پای ثابت قطب منفی‌اش است، چنان سطحی وارد بحث شد که انگار دارد در یک جُنگِ تلویزیونی یا حداکثر در یک میتینگ انتخاباتی حرف می‌زند. نمی‌شود گفت که او هیچ حرفی در این موضوع نداشت، اما وقتی یادت می‌آید که ایشان جزء گردانی است که مدام به عوامگرایی تاخته‌اند از لحن و رفتار به شدت پوپولیستیِ یک استاد دانشگاه مبرز تعجب می‌کنی. ایشان که ظاهراً در مقام دفاع از مدرنیته در مقابل زرشناس نشسته بود، در برابر هر استدلال و بیانِ منتقدانه‌ی مستدل زرشناس، با مثال‌هایی کوچه‌بازاری و سطحی، از هرگونه نقدِ علمیِ طرفِ‌ مناظره گریخت و با بکارگیری الفاظی سطحی و فاقد ارزش علمی وقت‌گذرانی کرد. تازه قرار شد هفته‌ی آینده هم به برنامه بیاید و حرف‌هایش را تکمیل کند!

این سیره‌ی به اصطلاح علمی که پوپولیسم از سر و رویش می‌بارد، در بسیاری از چهره‌های پرمدعای جریان روشنفکری نهادینه است. فقط امتیازشان این است که به واسطه‌ی پشتیبانی رسانه‌ای و کمی هم افاده‌ی روشنفکرانه، خود را در مقام خدایانِ علوم انسانی جا انداخته‌اند.
پوپولیسم که همواره از سوی دکتر زیباکلام و همفکرانش، به عنوان یک اتهام سنگین به این و آن نثار می‌شود، در لعابی پاستوریزه به نام «خِردگرایی» به خورد مردم داده می‌شود. و این حکایت از استانداردهای دوگانه‌ی جریان روشنفکری در برخورد با موضوعات مختلف اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دارد.
اگر شخص دیگری ـ که زیباکلام نمی‌پسنددش ـ در یک سخنرانی عمومی، چنین بیانی داشته باشد، بلافاصله انگِ عوامفریبی بر پیشانی‌اش می‌زنند؛ چنانکه زده‌اند. اما اگر خود در یک برنامه‌ی علمی و اندیشه‌محور با مخاطب نخبگانی، به صورتی کاملاً عامیانه از در و دیوار و کوچه و بازار حرف بزند، عینِ «تعقل» و «خرذورزی» است! این استاندارد دوگانه را این روزها در هر ساحتی می‌شود از سوی رفقای دکتر زیباکلام مشاهده کرد.

بازار و ناجی ملت؛ معادله‌ای بدون مجهول

«بازار»یها به میمنت ورود چهرهی مطلوب و محبوب خود به میدان، سیگنالهای مثبت دادند به ملت و یک نَمه از کَرم خود را نمایان کردند تا ملت بداند که اگر با آنها راه بیاید، خوش بحالش خواهد شد و از این فلاکتی که درش گرفتار آمده خلاص.

«بازار» به صراحت و آشکاری تمام و البته با فریاد، نشان داد که کسانی که او را در به وجود آمدن شرایط موجود اقتصادی کشور، بیتقصیر میدانند، یا از جنس «بازار»ند و یا اینکه نصیبی از شعور نبردهاند!

این «بازار»ی که به راحتی آب خوردن و با یک تفاهم کوچه بازاری، میتواند قیمت ارز را پایین بیاورد، همان بازاری است که با جفت پا رفته است توی شکم حاکمیت و مدام داد میزند که دولت عرضهی مدیریت ندارد. و این تئوری را به قدری تکرار کرده و جا انداخته که هر کس در صحت آن تردید کند و یا احیاناً بخواهد پرسشی در باب چیستی این بیعرضگی بکند، همگان در «عقل» او شک میکنند.

بازار با حاتمبخشی خود، دو پیام همزمان به ملت داد؛ پیام اول حاوی «تطمیع» و پیام دوم متضمن «تهدید» بود! «تطمیع» که اصولاً سیرهی مستمر بازارگرایان بوده از قدیم؛ «تهدید» را اما خیلیها جدی نگرفتهاند گویا. دیگر واضحتر از این چگونه میتوان ملت را تهدید به تداوم «بیثباتی» موجود در بخشی از اقتصاد در صورت ناهمراهیشان با بازارگرایان کرد؟!

آنها خود میگویند که لااقل رفع بخشی از ناملایمات در توانشان است؛ منتها در مقابل این همراهی و «لطف»ی که باید به ملت بکنند، از ملت «باج» میخواهند! گروگانگیریِ منافع ملت و وادار کردن آنها به اعتراف به اشتباه در انتخابهای پیشین، از سر و روی بازارگرایان میبارد؛ میخواهند از ملت بشنوند که «غلط کردیم» و بازار را بازی ندادیم. اینکه شعار میدهند «ناجی ملت» آمد، مگر میتواند بیحکمت باشد؟! بازار بیانیه داد که: «دیگی که برای ما نجوشد، میخواهیم سر سگ در آن بجوشد»!

بعد از این اعترافِ صریح بازار به دست داشتن در نوسانات ارز و سکه، کاندیداهایِ مردمگرای ریاست جمهوری باید حساب کار دستشان آمده باشد که با چه قدرتی طرف هستند. اگر کمی بیعرضگی! کنند و یک بار برای همیشه، رگِ این گروگانگیرها را نزنند، دیر نخواهد بود روزی که آنها هم متهم به بیعرضگی شوند.

حکایت آزادشدگی و توسعه‌یافتگی در جوار ارس

گام به گام دارد «آزاد»تر می‌شود منطقه‌ی آزاد تجاری، صنعتی ارس و هر روز بر گستره‌ی نفوذ و حضور این پدیده‌ی اغواگر و زیاده‌خواه افزوده می‌شود. «نیت‌های خیرِ تکنوکرات‌های بدون اتیکتِ اصولگرا» هم البته در این پیشروی و قوام و دوام بی‌تاثیر نبوده است! این خیرخواهان که امروز دارند پایه‌های غول بی‌منطقی به نام منطقه‌ی آزاد را در دل طبیعت بکر و خاک گوهرخیز خداآفرین و توابعش محکم می‌کنند، مدعی‌اند که دارند به «توسعه»ی منطقه  کمک می‌کنند... می‌گویند اهالی منطقه را به نان و نوا خواهند رساند از یک سو و استان را هم منتفع خواهند کرد از منافع سرمایه‌گذاری در این منطقه. پربیراه هم نمی‌گویند آقایان؛ کیست که نتواند منافع حضور صاحبان سرمایه را در یک منطقه‌ی آزاد دریابد؟ همین الان هم کلی اتفاق بزرگ افتاده در منطقه. هیچ نباشد، صدها دستگاه خودروی بهتر از هواپیماهای دست دوم ما، دارند در جاده‌های استان جلوه‌گری می‌کنند و چه جلوه‌ای داده‌اند این عروس‌های فرنگی به جاده‌های بدریخت ما! اتومبیل‌های زاقارت و آبروریز خودی کجا و این محصولات اعجاب‌آور کجا؟!

اصولاً «توسعه» یعنی همین دیگر. و چرا باید بدخواه چنین پدیده‌ی مبارکی بود؟ چرا نباید اجازه داد که چهره‌ی درب و داغان شهرها و روستاهای ما، به مدد این آب و لعابِ احیاگر، رنگِ نوشدگی به خود ببیند؟

توسعه یعنی همین و تکنوکرات‌های مظلوم که عده‌ای رفاه‌ندیده‌ی سنتی دارند بدشان را می‌گویند، دنبال همین تحفه بودند. گیرم که تکنوکرات‌های دولت سازندگی و اصلاحات بیرون گود باشند، تکنوکرات‌های اصولگرا که هستند! رسالت ناتمام آن تکنوکرات‌های مظلوم را این تکنوکرات‌های متعهد به اتمام می‌رسانند امروز.

ساده‌انگارانه است اگر تصور شود که کشاورزان و دامپروران آفتاب سوخته‌ی خداآفرین و جلفا _ که حالا افتخار دخول در منطقه‌ی آزاد تجاری،صنعتی ارس را یافته‌اند _ با مشاهده‌ی خودروهای اعجاب‌آور خارجی، تاکسی هوایی، تفریح با هواپیما و ده‌ها جلوه‌ی دلربای دیگر از به اصطلاح «آزادشدگی»، همچنان انگیزه‌ی کشاورزی با هزار مرارت و ریسک را در خود زنده نگه دارند. ساده‌انگارانه که گفتم به حکم رعایت ادب بود وگرنه درستش این است که بگوییم بلاهت است چنین تصوری.

مردمی که نظاره‌گر این «مانور تجمل» هستند، قوه‌ی محاسبه‌ی خود را به کار می‌‌گیرند و چرتکه می‌اندازند و می‌رسند به این نتیجه‌ی عقلانی که زمین‌های خود را بفروشند و خلاص شوند از رنج کشاورزیِ زیان‌ده و سوله‌ای بزنند و ویلایی برپا کنند و دفتر و دستکی راه بیندازند و بشوند یکی مثل همه‌ی این خوش‌بحال‌هایی که با خودروهای چند صد میلیونی در سواحل ارس صفا می‌کنند. مگر دیوانه‌اند که بنشینند به انتظار فصل برداشت و درآمد احتمالیِ خرید تضمینی گندم؟!

مناطق آزاد، این یادگار تکنوکرات‌های عصر سازندگی، دارند ته‌مانده‌های استقلال اقتصادی و فرهنگی کشور را پیش پای غربِ به‌بن‌بست‌رسیده حراج می‌کنند. و دیر نیست زمانی که هویت فرهنگی، اجتماعی و مزیت اقتصادی، کشاورزی این مناطق در منجلاب «آزادشدگیِ متوهمانه» لجن‌مال شود. مدیرانی که پیروزمندانه ظهور جلوات مدرن‌شدگی در این مناطق را فریاد می‌زنند، به واقع جاده‌صاف‌کنِ تمدنِ پوسیده‌ای شده‌اند که امروز نفس‌هایش به شماره افتاده و اگر هم هنوز از پای نیفتاده، این ماییم که داریم نجاتش می‌دهیم.

مغلطه‌ای که همچنان طرفدار دارد/«مدرنیته» یخچال است و«تکنوکراسی» ویدئوکنفرانس!

عده‌ای که «مدرنیته» را پرستش می‌کنند، در مقابل منتقدین مدرنیته چند جمله‌ی آماده و دم دست دارند؛ مثلاً می‌گویند: «شما که به مدرنیته انتقاد دارید، پس چرا از عینک و یخچال و کامپیوتر و... استفاده می ‌کنید؟» منظورشان هم این است که «خب، همه‌ی اینها همان مدرنیته‌ای هستند که دارید به آن ناسزا می‌گویید و این نقض غرض است»!

این نحو پاسخ را حتی از جانب نخبگان طرفدار مدرنیته نیز بسیار شنیده‌ایم؛ همین چند وقت پیش بود که یکی از مترجمین آثار مرتبط با مدرنیته در مناظره‌ای در تلویزیون، در پاسخ به ایرادات معرفتی طرف مقابل، مدام تکرار می‌کرد که «اگر مدرنیته بد است پس چرا در این استودیوی مدرن نشسته‌اید و دارید با استفاده از ابزار مدرن از مدرنیته انتقاد می‌‌کنید؟»!

پیام روشنی دارد این قبیل استدلال‌ها و آن اینکه فهم بعضی‌ها از چنین مفاهیمی، ساده‌انگارانه و تک‌لایه است؛ اگر چه همین ساده‌انگاری، حاصل سال‌ها تتبع و تامل باشد. اینکه تصور کنیم مدرنیته یعنی یخچال و تلویزیون و عینک و دوربین و... یعنی اینکه نمی‌خواهیم مدرنیته را یک منظومه‌ی واجد روح بدانیم که به مثابه‌ی یک دین _ انسان‌ساخته _ تمام عرصات حیات انسان را متاثر می‌کند؛ و بهترین راه، برای رهایی از موج انتقاد، فروکاستن چنین موضوع عمیق و مهمی به مسئله‌ای در حد یخچال و عینک است...

«تکنوکراسی» هم چنین وضعی پیدا کرده در کشور ما. می‌گویند «تکنوکرات بودن به معنای استفادهی درست از ابزار خوب و مدرن است...» با این وصف چرا باید تکنوکرات بودن مورد انتقاد قرار گیرد؟!

فروکاستن مفاهیم از مواضع اصلیشان، ابزار رهایی از نقدهایی است که اساسی مینماید. اگر همه بپذیرند که تکنوکرات بودن یعنی به خدمت گرفتن عقل، طبیعی است که نمیشود با چنین تکنوکراتی درافتاد؛ که این درافتادن، به جنگ بدیهیات رفتن است. اما مسئله اینجاست که «تکنوکرات» بودن به این راحتیها همه که تصور میشود نیست. پیش از افتخار کردن به تکنوکرات بودن، باید دانست که چنین باوری چه مختصاتی دارد. یک تکنوکرات، لابد میداند که «عقل»ی که از آن دم میزند، «عقل ابزاری» است و لابد میداند که عقل ابزاری، نسبتی با عقل متصل به وحی ندارد. که اگر این را بداند، این را هم خواهد دانست که «اصالت هدف و ابزار» را همین عقل ابزاری فرمان میدهد... هم از این روست که تکنوکراتها، کار با بولدوزر و لودر را بسیار خوش میدارند.

یک تکنوکرات، میداند که نسخهی «ارزشداوری» و «اخلاقمداری» قبلاً در مکتب تکنوکراسی پیچیده شده و اگر هم خودش آدم اخلاقمداری باشد، این اخلاق، به کارش ربطی ندارد. اصولاً یک تکنوکرات، مجاز نیست که ارزش و اخلاق و عاطفه را میدان دهد. او باید بکوبد و بسازد؛ باقی همه مانع است برای توسعه!

اینکه ادعا کنیم تکنوکرات بودن یعنی استفاده از «ویدئوکنفرانس» به جای عرق ریختن در جاده‌ها، شبیه همان ادعایی است که در مورد مدرنیته می‌شود؛ مدرنیته، یعنی استودیو و دوربین و...

حسن و قبح باورهایی مانند «تکنوکرات بودن» در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، در نوسان بوده. روزگاری، ابزار و تکنیک و فن، ذیل اخلاق و ارزش تعریف میشدند؛ در آن روزگار، «اول اخلاق بود بعد تکنیک». یک دهه که از انقلاب گذشت، «مانور تجمل» راه افتاد و «نخبگان ابزاری» میداندار شدند و مقدرات امور در کف تکنوکراتهای یقه‌‌آخوندیِ اطوکشیدهی تسبیح بدست _ و البته انقلابی!_ قرار گرفت.

شانزده سال، همین تکنوکراتها یکهتاز بودند و در این مدت، هنرمندانه توانستند ذائقهی ملت را متحول کنند. بعد که از اریکه افتادند به حکم ظاهر، مدتی به محاق رفتند. و این به محاق رفتن، گریزناپذیر بود؛ تکنوکرات بودن و نازیدن به آن، کمی قباحت داشت در این سالها... آبها از آسیاب افتاد و عرصه برای بازگشت مجدد چنان باورهایی مهیا شد. اساساً در این سال‌ها، دندان روی جگر گذاشته بودند تا این هم بگذرد و بعد شکوهمندانه بازگردند و ندای استرجاع سر دهند به عصر تکنوکراسی.


«ایمان ساندویچی» به «توبه‌ی ساندویچی» می‌انجامد

از جمله هدایای مدرنیته برای ما، «برخورد ساندویچی» با همه چیز است... این برخورد، دقیقاً ریشه در عنصری به نام «سرعت» دارد که ذاتی مدرنیته است. اقتضای قهری زندگی مدرن، حذف «اضافات» و «تسریع در زندگی کردن» است؛ باید همه چیز را «خلاصه» کرد تا عقب نماند. تمام اجزای زندگی مدرن، متناسب با خودش تنظیم می‌شود؛ از خور و خواب و تفریح گرفته تا کار کردن، عشق ورزیدن، ابراز محبت و حتی عبادت، «ساندویچ‌یزه» می‌شوند. [عشق ساندویچی، خواب ساندویچی، عبادت ساندویچی، محبت ساندویچی، غذای ساندویچی و در یک کلام؛ زندگی ساندویچی].

حتی «تفکر» و «اندیشیدن» هم ساندویچی می‌شود و ما را از «تامل» و «تدبّر» و «تعمّق» بازمی‌دارد. کتاب را به همین خاطر پس می‌زنیم، کتاب هم اگر بخوانیم، ترجیح می‌دهیم، مختصر و کوچولو باشد!

خلاصه، فرمولِ «زود بدهید می‌خواهم بروم» در جای جای زندگی‌مان جریان دارد.

در برخورد با پیشامدها تحت تاثیر این فرمول، زود از کوره درمی‌رویم. با اولین علائمِ خفیفِ یک رویداد، تا آخرش را می‌رویم و پرونده را هم می‌بندیم.

«زودباوری» نیز شاید از ثمرات «تفکر ساندویچی» باشد؛ اولین خبر، درست‌ترین است!

همه‌ی وقایع را «یک لایه» و «ساده» می‌پنداریم که می‌توان در یک چشم بر هم زدن، سر از ابتدا و انتهایشان درآورد.

ما اصرار داریم که حتماً «قضاوت تامّ و تمام» آن هم در سریع‌ترین زمان ممکن، نسبت به هر پیشامدی داشته باشیم. و این قضاوت تام و تمام و سریع، در بسیاری صحنه‌ها، موثر نمی‌افتد؛ چرا که هر لحظه می‌توان با وجوه ناشناخته‌ای از وقایع روبرو شد. در این صورت، تکلیف کسانی که به صورت «ساندویچی» تحلیل کرده و پرونده را برای خود مختومه اعلام کرده‌اند، چه می‌تواند باشد؟ آیا جز «سردرگمی» و «تحیّر»؟

مناسبات ایمانی‌مان ساندویچیستی شده؛ ورود و خروج‌مان به وادی سیاست و حب و بغض‌های‌مان نیز تابعی از همین مدل است. توبه‌های سیاسیِ ساندویچی، این روزها بسیار مُد شده... این توبه‌های ساندویچی، دقیقاً محصول ایمان‌آوردن‌های ساندویچی است. نه آن ایمان راستین بود و نه این توبه.

مصیبتی به نام «تحول» در آموزش و پرورش!

«هوشمندسازی مدارس» با هیاهوی عجیبی از سوی آموزش و پرورشیها دنبال میشود. هزینههای قابل توجهی هم برای این پروژهی وسوسهانگیز کنار گذاشتهاند.

مدیران آموزش و پرورش، ذوقزده شدهاند حسابی و از هیچ تدبیری برای تحقق این ایدهی مبهم فروگذار نیستند. آنها البته تصوراتی از موضوع «هوشمندسازی مدارس» دارند که در مواجهه با پرسشگران برای توجیه ایدهی خود بهره میجویند. گو اینکه در فضای سیاستزدهی کشور، کسی نمیرود دنبال به چالش کشیدن تصمیمات اینچنینی.

«تحول» در آموزش و پرورش، چیزی جز «مدرنسازی ابزار و اسباب» نیست. سند تحول هم که حاوی جهتگیریهای مناسب است، تحتالشعاع انگیزههای مبتنی بر مدرنسازی قرار میگیرد.

خوب یادمان است که تا چندي پيش، نشانهی «تحول» در آموزش و پرورش این بود که تا چه اندازه از تلويزيون و فيلمهاي آموزشي در كلاسهاي درس بهره گرفته میشود. فیلمهای ویدئویی تدریس، مُد شده بود و در هر مدرسه و خانهای یافت میشد از این فیلمها. از مزیتهای مدارس مشهور، یکی هم این بود که آیا تلویزیون و ویدئو دارند و آیا از فیلمهای آموزشیتدریس در مدرسه استفاده میشود؟! عجیب است واقعاً. معلم تربیت میکنند و آن وقت او را میکنند مبصر کلاس تا «آقای بازیگر» برای دانشآموزان تدریس کند. آن هم چه تدریسی! کسی حق سئوال ندارد و گوش آقای بازیگر هم بدهکار هیچ کس نیست...

امروز، تلویزیون و ویدئو دِمده شده و نمیتواند نشانهی تحول [مدرنشدگی] باشد... به قول سخنرانها، امروز عصر رایانه و اینترنت است و بچههای ما باید با این ابزارهای جدید آشنا شده و از آنها استفاده کنند...

«بورد هوشمند» که در کلاسها نصب میشود، دانشآموزان و پدر و مادرها در پوست خود نمیگنجند از هیجان. مدیرانِ ندید بدید ما هم که تا یک سوغات فرنگی میبینند آب از لب و لوچهشان سرازیر می شود. و این میشود تحول در تعلیم و تربیت!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از بورد هوشمند در كلاس درس استفاده كرد، پاسخ ميشنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذابتر و موثرتر كنيم». دقت كنيد؛ در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه «هدف». آنچه اصالت دارد «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. این یعنی «ابزار زدگی»... دانشآموز از مشاهدهی ابزار مدرن آموزشي، سر از پا نميشناسد ولي در همان حال نميداند براي چه بايد تعليم ببيند. او باید از آموزش لذت ببرد و کافیست همین یک مزیت.

کاش کسی سرک بکشد در آموزش و پرورش و ببیند که در این عرصهی مغفول چه میگذرد. وکلای ملت که برای انتصاب یک نفر در فلان سازمان، عالم و آدم را به سئوال میکشند، کاش میفهمیدند که چه مصیبتهایی در مدارس کشور رخ داده...

از «چشم خدا» تا «دوربین مداربسته»

قبل‌التحریر:

این نوشته، صرفاً حاوی نگاه فرهنگی به مقوله‌ای فرهنگی بوده و به هیچ روی، در پی تحلیل مسائل امنیتی نیست.

*

داریم «مدرن» می‌شویم و نشانه‌های این اتفاق، هر روز بیش از دیروز، آشکار می‌شود. نه؛ اشتباه نکنید. دیگر صحبت از ساختمان و خودرو و خیابانِ مدرن نیست. کار از اینها گذشته. امروز، صحبت از «خدای مدرن» است. خدایی که «هست» و «نیست». خدایی که «می‌بیند» و «نمی‌بیند». برای رسیدن به این «خدا»، از چند سال پیش، تخم‌هایی را کاشته بودیم و امروز داریم میوه‌هایش را می‌چینیم.

***

شنیده بودیم _ از رسانه‌های وطنی _ که کلانشهرهای مدرن اروپایی و آمریکایی، توسط هزاران دستگاه دوربین مداربسته، کنترل می‌شوند و هیچ زاویه‌ای، از دید این دوربین‌ها مخفی نیست. پلیس، به مدد این دوربین‌ها، مراقب حرکات روزمره‌ی شهروندان است. تمام فروشگاه‌ها، معابر، مجامع عمومی و خلاصه هر جا که ردپایی از بنی‌بشر باشد، تحت کنترل چشمانِ چندبعدی دوربین‌هاست. همه هم می‌دانند که چنین است؛ پس مواظب هستند تا دست از پا خطا نکنند. چرا که قطعاً چند لحظه بعد، گزارش تخلف‌شان، به نزدیک‌ترین گشت پلیس منعکس شده و...

با شنیدن این حکایت‌ها، آهی از نای درون کشیده و می‌گفتیم: «عجب پلیس مقتدری! عجب شهر مدرنی! چه می‌شد ما هم از این دوربین‌ها داشتیم».!

***

و حالا، ما هم از این دوربین‌ها داریم. هر روز هم داریم کامل‌شان می‌کنیم.با «تکنولوژی» روز هم پیش می‌رویم. مسئولین هم بوسیله‌ی رسانه‌ی ملی تبلیغ می‌کنند که تمام گذرگاهها مجهز به دوربین هستند. مردم هم دارند می‌پذیرند که باید «دوربین» را به رسمیت بشناسند. می‌پذیرند که «دوربین» دارد می‌بیندشان.

کودکان هم از همان روز نخست، آموزش می‌بینند که به «دوربین» احترام بگذارند و پیش چشم او، مراقب رفتار خود باشند.

کمتر مکانی را سراغ داریم که این عبارت را بر دیوارش قاب نکرده باشد: «این مکان مجهز به دوربین مداربسته می‌باشد ». این یعنی اینکه به شما اعتماد نداریم و هشدار می‌دهیم که داریم می‌پاییمتان.

این در حالی‌ست که تا دیروز، در نقطه‌ای ایستاده بودیم و می‌گفتیم «خدا، هر کاری را که می‌کنید می‌بیند»، «چشمان خدا، بیناترین چشم‌هاست». به مردم می‌آموختیم که حتی در خلوت هم به فکر گناه نباشند چرا که هیچ زاویه‌ای از دید خدا پنهان نیست. بر در و دیوار شهرِ، کلیشه کرده بودیم که «عالَم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید». خلاصه، همه را هشدار می‌دادیم که «خدا دارد می‌بیند».

امروز، اما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که می‌گوییم «دوربین‌ها ثبت می‌کنند. مواظب حرکات خود باشید». پیش‌ترها، از «ترس خدا» تخلف نمی‌کردیم و امروز از«واهمه‌ی جریمه». هر چند، این حربه نیز نتوانسته ما را «قانونمدار» سازد.

ما دچار توهم شده‌ایم. خیال برمان داشته. می‌پنداریم که خواهیم توانست با گسترش دوربین‌های مداربسته، جماعت را مقید به «اخلاق» کنیم.

کار را به جایی رسانده‌ایم که حتی «خانه‌ی خدا» را هم مجهز به دوربین مداربسته کرده‌ایم. به نماز که می‌ایستی، چندین دوربین را می‌بینی که از زوایای مختلف دارند حرکات تو را رصد می‌کنند! یعنی خدا را حتی به خانه‌ی خودش هم راه نمی‌دهیم!

این عطش مسخره که به تقلید کور از دنیای مدرن، در ما ایجاد شده، گنجینه‌های معرفتی ما را تخلیه می‌کند. هر روز از سهم خدا در زندگی می‌کاهیم و به سهم اسباب و ابزارِ بشرساخته اضافه می‌کنیم.

باید بگردیم ببینیم که «خدا» در کجای مناسبات ما حضور دارد؟ با این مسیری که در پیش گرفته‌ایم، آیا نقش حداقلی خدا را هم به مانند بشرِ غربی برای همیشه حذف خواهیم کرد؟

 

در شهر مدرن،محترمانه زنده به گور می شویم!

روزی که خیابان جدیدی در شهر ایجاد و یا خیابانی دیگر تعریض می‌شود همه خوشحال شده و جشن به راه می‌اندازند؛ حتی اگر بازاری قدیمی یا نشانه‌ای از گذشته به بهانه‌ی احداث این خیابان تخریب شده باشد. تصور بر این است که برای عقب نماندن از قافله‌ی توسعه، حتماً باید هر روز خیابان و اتوبان ساخت. امروز طرح یک خیابان یا اتوبان از چنان قدرتی برخوردار است که هیچ چیز توان ایستادگی در مقابلش را ندارد. بنای تاریخی، منزل مسکونی، طبیعت و... باید به نفع خیابان معدوم شوند. دلیل این امر نیز کاملاً روشن است. چون خودروها باید عبور کنند و برای عبور نیز خیابان لازم است. این به یک اصل اساسی در اداره‌ی شهرهای جدید تبدیل شده است که به هر قیمتی که شده باید راه را برای تردد ماشین گشود. ولی کسی حاضر نیست در ضرورت این تردد تردید کند. گویا شهر را برای اتومبیل ساخته‌اند و اتومبیل را نیز برای شهر و آنچه اصلاً سخنی از او به میان نمی‌آید، انسان است. کسی نیست که پاسخ دهد او چه باید کند؟ آیا برای او هم مسیری می‌گشایند؟

هر روز از سهم انسان در حیات کاسته شده و بر سهم ماشین افزوده می‌شود. پیاده‌روها روز به روز باریک‌تر و خیابان‌ها همچون رودخانه‌های طاغی می‌شوند. تلقی سخیف از مدرنیته، همه را سر کار گذاشته و توهم توسعه، قوه‌ی عاقله‌ی انسان را به تعطیلی کشانده است. هم از این روست که همین انسان، با نگاه «انسانگرایانه»اش هر روز با دستان خود عرصه را بر خود تنگ کرده و حصارها را به دور خود افراشته می‌سازد. او دارد خودکشی می‌کند. او خادم ـ نه، بهتر است بگوییم فدایی ـ ماشین شده است. سکونت‌گاه فراخ و گسترده‌اش را می‌رهاند تا راه برای عبور اتومبیلش باز شود. خود را در قفس‌های چندمتری حبس می‌کند تا سرما و گرما، رنگ از رخساره‌ی مرکبش نبرد. آیا با این اوصاف نباید در «عاقل بودن» انسان مدرن تردید کرد؟! مگر می‌شود کسی عاقل باشد و با دستان خود، گور خود را بکند؟!

وقتی سخن از مدرن شدن به میان می‌آید و ما از «کلاه گشاد»ی که به واسطه‌ی شیفتگی نسبت به تجدد بر سر جماعت ایرانی رفته، سخن می‌گوییم پربیراه نیست. ما تصور می‌کنیم که خیابان را برای اتومبیل باید ساخت و مدرن‌ها نیز اینگونه بوده‌اند؛ ولی خیلی جالب است بدانیم که اتوبان‌های عریض شهری مانند پاریس و خیابان‌ها و میادین بزرگش، قبل از اختراع اتومبیل بنا شده‌اند. حتی اولین شهر جدید، پترزبورگ، نیز در حالی ساخته شد که هنوز خبری از اتومبیل، ترافیک و سرعت نبود. یعنی اساساً خیابان و بولوار را برای اتومبیل نساخته بودند. حالا بعدها زد و اتومبیل نیز ساخته شد و دیدند که چه بهتر است در همین خیابانهای گشاد تردد کند. و ما که در دنیای مدرن، کلاه‌مان پس معرکه است، ساده‌لوحانه می‌انگاریم که نباید از آنها عقب ماند، پس باید خانه‌ها را ویران کرد و خیابان ساخت!

شهر در اختیار اتومبیل است و قطار زمینی و هوایی نیز در راه. همه در این اندیشه‌اند که برای تردد مناسب و «متمدنانه»‌ی خودروها چه تدبیری بیندیشند. شهر جدید به نیازهای طبیعی ساکنانش کاری ندارد و برای همین نیز نفس کشیدن و قدم زدن را نیز برای ساکنانش جیره‌بندی می کند. البته این خصیصه به شهر مدرن منحصر نیست. اساساً در فضای مدرن نمی‌توان از حوائج طبیعی سخن به میان آورد. شهر قدیم در پی تلاش برای ارضای نیازهای طبیعی بشر ساخته می‌شد. ساختار شهر قدیم نیز بیانگر حوائج طبیعی ساکنانش بود. مسجد، قصر، بازار و پادگان، از مرکز به پیرامون گسترده شده و هر یک در پی برآورده ساختن بخشی از نیازهای ساکنانش بودند. یعنی احترام کامل به حوائج شهروندان. مسجد به عنوان کانون شهر، تنظیم‌کننده‌ی رفتار اجتماعی و اخلاقی، بازار، تامین‌کننده‌ی معیشت، حکومت و قوای نظامی نیز ضرورتی اجتناب‌ناپذیر برای تامین امنیت ساکنین. اما مگر می‌شود در شهر جدید از نیاز طبیعی سخن به میان آورد؟ ساختمان شهر جدید، ملغمه‌ای از نیازهای کاذب و بدون ضرورت است که همه محکوم‌اند در آن به سر برند. براستی کدام نقطه‌ی شهر جدید، نشانه‌ی احترام به نیاز طبیعی شهروند است؟ اساساً حق انتخابی در کار نیست که بخواهی طبع خود را لحاظ کنی. هر چه هست همین است که می‌بینی. «محدودیتی خشن» که با تابلوهای خوشرنگ و الوان، آذین بسته شده تا کسی نتواند در آن چون و چرا کند.

وقتی بنای قدیمی در یک شهر تخریب می‌شود و کسی اعتراضی نمی‌کند، نشان از این دارد که رشته‌های تعلق گسسته و اگر هم صدای بی‌رمقی به نشانه‌ی اعتراض بشنویم، به خاطر ارزش باستانی و قدمت تاریخی بناست و نه چیز دیگر. یعنی چون فلان بازار یا بنا، میراث فرهنگی است نباید تخریب شود و نه به این خاطر که آن بنای تاریخی، نمایانگر نیاز طبیعی بشر بوده و اکنون که تخریب می‌شود به این معنی است که «از این به بعد شهر مدرن است که اصالت دارد و نه نیاز بشر».

شهر جدید بیشتر به یک مهمانخانه‌ی بزرگ شباهت دارد که همه در آن مسافرند. هر کجای این شهر را بنگرید عده‌ی کثیری را خواهید دید که به مقاصد معلوم و نامعلومی در حال ترددند. کسی به جایی تعلق ندارد و کسی نمی‌داند اهل کدام محل است. ولی اتومبیل می‌داند. او می‌گوید همه جا سرای من است. بهترین مکانها را برای زیستن در اختیار دارد. همه نازش را می‌کشند. همه خاطرخواهش شده‌اند و او دلبری می‌کند. هزاران نفر برای مراقبت از او سرپا ایستاده‌اند و گوش به زنگ. آری دیگر به ماشین نمی‌توان به ضمیر «آن» اشاره کرد. او را باید «او» خطاب کرد.

روای فتح، بت‌شکن مدرنیته

ما شهید‌آوینی را با «روایت‌فتح»اش می‌شناسیم و انصافاً هم گل سرسبد آثارش همین مجموعه‌ است. آنچنان بی‌نظیر، که هیچ‌گاه مثالش در مورد دفاع مقدس، متولد نخواهد شد بی‌تردید.

از دیگر وجوه شخصیت فکری شهید آوینی، رویکردش به موضوع «تجدد» و «مدرنیته» است. مفهوم «مدرنیته» سال‌هاست به دلمشغولی اصحاب فکر تبدیل و آراء گوناگونی در باب چگونگی مواجهه با آن صادر شده است. سه‌گانه‌ی «اثبات»، «نفی» و «نقد» همواره برقرار بوده‌اند اما با غلبه‌ی جریان روشنفکریِ غرب‌باور بر ساحت تفکر در ایران و هم‌آوایی حاکمان قاجار و پهلوی با این جریان، نسخه‌ای که پیش روی ایرانیان قرار گرفت، ناظر بر «مقهوریت» در برابر مدرنیته بود. تقدس‌بخشی به مدرنیته از جانب جریان روشنفکری تا بدانجا پیش رفت که کمترین نقدی به آن را با انگ «سنت‌گرایی» و «تحجر» پس زدند. آثار مکتوب و غیرمکتوبی که در باب مدرنیته نوشته شده، نوعاً منحصر در تعدادی مشخص از چهره‌هایی است که به بت مدرنیته سجده کرده‌اند و هر آنچه می‌نویسند با این پیش‌فرض است که «نه تنها گریزی از مدرنیته و تبعاتش نیست، بلکه مدرنیته را باید پرستید». در این میانه است که چهره‌ای مانند سیدمرتضی آوینی، وارد گود می‌شود تا مدرنیته را با تمام شعباتش به چالش بکشد. او به مدرنیته نیز از همان منظری می‌نگرد که به روایت‌فتح می‌نگریست. شاید برای بعضی‌ها، روایت فتح، صرفاً یک مستند تلویزیونی باشد و آوینی هم یک مستندساز و بس. اما آنانکه ورای این مظاهر را می‌بینند، می‌دانند که آنچه آنجا روایت می‌شود، حاصل یک «کشف» و «شهود» است. راوی فتح، گزارشگر یک جنگ نیست، او آنچه را «دیده‌» است به زبان ما روایت می‌کند. هم از این روست که روایت فتح، آدمی را با خود می‌برد.

شهید آوینی، با تمام وجود به نقد مدرنیته پرداخت. بر اساس همان فرمول «شهود»، آوینی در نقد مدرنیته، در مقام یک روشنفکر که در حال نقدِ یک مقوله‌ی فلسفی‌ست قرار نمی‌گیرد. او، اینجا هم «ماهیت» مدرنیته را شهود می‌کند و از آن منظر به نقدش می‌کشد و در این نقدها، مدرنیته را چنان همه‌بعدی و دقیق تصویر می‌کند که کاملاً‌ عیان می‌شود که مدرنیته ماهیتی غیرالهی و شرک‌آلود دارد. این، همان نقطه‌ی مغفولی است که ما در جستجویش هستیم. حیرانی ما در برابر مدرنیته، زاییده‌ی غفلت از ماهیت و ذات مدرنیته است و آوینی این نقطه را برای ما نشانه‌گذاری کرده است...

مجموعه‌ی مقالاتش در کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» در پی گشودن مسیری در تفکر است که مدرنیته را از بیخ و بن به چالش بکشد. از نظریه‌ی سیر خطی پیشرفت تاریخ گرفته تا توسعه، تکنولوژی، علوم مدرن و نظام آموزشی جدید و رسانه را با ظرافت به نقد می‌کشد تا ثابت کند که بتِ مدرنیته، پرستیدنی نیست!

+ یکی از بهترین بحث‌ها در موضوع بررسی افکار شهید آوینی را، مهدی نصیری، در برنامه‌ی راز ارائه کرد. بحثی عمیق و تقریباً‌ کامل که کمتر در صدا و سیما شاهدیم. فیلم این برنامه را ببینید

منطقه‌ی آزادِ آزاد

چند روز پیش گذرم به منطقه‌ی مرزی شمال آذربایجان‌شرقی، همان‌جایی که این روزها با نام «منطقه‌ی آزاد ارس» شناخته می‌شود، افتاد. منطقه‌ی وسیع و پراستعدادی که هنوز هم برخی روستاهایش از محرومیت رنج می‌برند... از وقتی قرار شده که وسعت منطقه‌ی آزاد ارس بیشتر شود، اتفاقاتی دارد می‌افتد که به دلیل دوری از مرکز، هیچ‌گاه رسانه‌ای نمی‌شود. نمی‌خواهم تیره‌نمایی کنم، اما در کنار رونق اقتصاد و تجارت در منطقه _که این هم البته جای تامل دارد‌_ شاهد وقوع برخی تغییرات فرهنگی و اجتماعی در روستاهای این منطقه هستیم که اگر امروز به آنها توجه نشود،‌به زودی مصیبت دیگری به مصیبت‌های فرهنگی منطقه افزوده خواهد شد.

فعلاً در این منطقه،‌ دو موضوع نمود بیشتری دارد:1. نارضایتی روستاییان از عملکرد منطقه‌ی آزاد2. استحاله‌ی فرهنگی

روستاییانی که در چندین روستای منطقه ساکن‌اند، نوعاً بدبینی‌های عمیقی به برخی سیاست‌های منطقه‌ی آزاد ارس دارند. بسیاری از آنها فکر می‌کنند که منطقه‌ی آزاد با دور زدن قانون، در حال تصرف زمین‌های زراعی و مراتع آنهاست. به همین دلیل هم چندی پیش، روستاییان مانع حصارکشی منطقه‌ی آزاد در اطراف مراتع‌شان شده و کار به درگیری کشیده بود. می‌گویند قرار است سرمایه‌گذار خارجی بیاید و در بلندی‌های چشم‌نواز و زیبای کرانه‌ی ارس، منطقه‌ی گردشگری راه بیندازد؛‌ تله‌کابین و هتل و رستوران بنا کند و... ناگفته پیداست که در پی این اقدامات، سلسله‌ای از ملزومات! هم به منطقه راه پیدا خواهند کرد و روستاهایی که سال‌ها میزبان غیرت و همت بوده‌اند، خواهند شد هیزم‌کش عیش و عشرت پولدارهای ارمنی و آذری. همین حالا هم که اتفاق خاصی نیفتاده، ‌تنها به اعتبار نام «منطقه‌ی آزاد» خیلی اتفاقات دارد می‌افتد.

مسئولین فرهنگی استان،‌ که غفلت را خوب می‌شناسند، لابد گذرشان [لااقل به عنوان گردش و تفرج] به خداآفرین و سواحل ارس افتاده؛ و لابد دیده‌اند زنان و دخترانِ کشف‌حجاب کرده‌ی جمهوری آذربایجان و نخجوان را که با آسودگی خیال، در کنار جاده‌های تحت مدیریت جمهوری اسلامی ایران بساط «آزادی» راه می‌اندازند.

گویا مرضِ ایجاد مناطق آزاد، که مانند بسیاری از تصمیمات دیگرمان، تقلیدی مضحک از خارجی‌هاست، به این زودی‌ها رهایمان نخواهد کرد. من نمی‌دانم این همه سخنرانیِ رنگارنگ که مدیرانِ‌ ایزوله شده‌ی ما در مذمت تهاجم فرهنگی ایراد می‌فرمایند، واقعاً برای خود این آقایان مفهوم است؟!

هر چه داریم، نذر «تراکتور»!

«غرور ملی» را گره میزنیم به «یک توپ گرد» و از قضا این توپ گرد گاهی به سوی دروازه‌ی خودمان شلیک می‌شود و آن وقت می‌نشینیم و مرثیه‌سرایی می‌کنیم برای «غرور ملی»!

آخر کجای این کار عاقلانه است که دائماً بر روی آب یادگاری بنویسیم؟ چرا باید یک پدیده‌ی مبتنی بر تنازع را آنقدر بزرگ کنیم که حتی مترادف با «غرور ملی»مان شود؟ مگر این تنازع، همواره به نفع ما خاتمه مییابد که بخواهیم مفهوم متعالی و مهمی به نام «غرور ملی» را به نتیجه‌ی آن پیوند بزنیم؟

مردمانی که روی «غرور ملی»شان در یک رقابت فوتبالی شرط بندی می‌کنند، در واقع ارزشمندتر از میدان فوتبال ندارند که بخواهند به آن دلخوش باشند. و ما که همچنان و بیش از گذشته، در مواجهه با مدرنیته، سرگشته و متحیریم، جرات عبور از مشهورات دنیای مدرن را نداریم. چنان مقهور «سبک زندگیِ» مدرنیته شده‌ایم که حتی اجازه‌ی تردید در جزئیاتش را هم به خود نمی‌دهیم.

اینکه مدرنیته برای قوام خود، دست به دامان «ستاره»های سینما و «قهرمان»‌های ورزشی می‌شود و برای سرگرم کردن مردمانش، برای یک توپ گرد این همه فلسفه‌بافی می‌کند، در واقع چاره‌ی دیگری ندارد. مدرنیته، که حیات و مماتش به غفلت انسان است و فراتر از آن نمیداند و نمیتواند، باید هم چنین کند؛ دستش خالی است از هر امتیاز دیگری.

آیا ما هم چاره‌ی دیگری نداریم؟! ظاهراً مدعی هستیم که داشته‌های غرورآفرین ما بسیارند. اما نوبت به «ارزش»‌گذاری و «ضریب»دهی که می‌رسد، همه را فراموش می‌کنیم و می‌چسبیم به همان توپ گردِ غربی‌ها!

*

این «تراکتور»ی که دارد کرور کرور سرمایه‌ها را می‌بلعد و فرهنگ و اقتصاد و همه چیز منطقه را شخم می‌زند، آیا منتهای امتیازات آذربایجان است که این همه برایش «ضریب» می‌دهیم؟!

نکند چشم باز کنیم و ببنیم که تمام دار و ندار منطقه را به پای این ماشینِ بدترکیب ریخته‌ایم و دست‌مان از هر چه ارزش است خالی شده.

تلويزيون، مسجد شد!

انتظار یکساله‌ی مسجد برای مراجعت پیروان خدا به خانه‌ی خدا، به سر آمد و رمضان شد. دیوارهای مسجد که به سکوت عادت کرده‌اند، خود را آماده می‌کنند تا میزبان مسلمانانی باشند که به برکت رمضان، راه مسجد در پیش گرفته‌اند؛ و براستی همین هم غنیمت است در این روزگارِ گریزان از ماوراءالطبیعه!

اما مثل اینکه اين روزها، همین «اسلامِ فصلی» هم دیگر مشتری پروپا قرصِ قدیمی را ندارد و حتی رمضان هم نمی‌تواند محرک شهروندانِ شهر جدید باشد برای گرفتنِ غبار غربت از مسجد. از ظواهر امر چنين برمي‌آيد که همه چیز دست به دست هم داده تا «مسجد»، مسجد نباشد دیگر.

گویی پای «دینِ دیگر»ی در میان است که هر روز جمعیتی از پیروان «دینِ مسجد» را به دامن خود می‌کشاند.

*

مسجد خالی می‌شود؛ آن هم با یک مسابقه‌ی فوتبال یا یک سریال تلویزیونی یا یک مهمانی آنچنانی که به افتخار روزه‌داران برپا می‌شود و ثواب یک شب‌نشینی را هم دارد!

این اسباب و ابزار، در خدمت همان «دینِ دیگر» قرار می‌گیرند تا مسجد، مسجد نباشد. درست همانند «گوساله‌ی سامری» که تمام رشته‌های موسی(ع) را در چند روز پنبه کرد.

نمی‌خواهم اغراق کنم و بگویم که همه اسیر گوساله‌ی سامری دنیای جدید شده‌اند. اما کم نیستند کسانی که از مسجد گریخته و به معابد جدید پناه آورده‌اند.

*

«دینِ غفلت» بهترین عنوانی است که می‌توان به این «دینِ دیگر» داد؛ که خود البته از شعبه‌های دینِ ریشه‌داری به نام «مدرنیته» است. [شما این مدرنیته را همان «تجدد» خودمان ترجمه کنید.]

پیامبران این دین، نام آشنایند همه؛ و چرا نباشند وقتی در دل جامعه‌ی مسلمانان به تبلیغ مشغولند. مگر امکان دارد جوان مسلمان، پایش به دانشگاه مسلمانان باز شود و نامی از «توماس هابز»، «جان لاک»، «دیوید هیوم»، «امانوئل کانت»، «نیکولو ماکیاول»، «يورگن هابرماس» و... نشنیده باشد؟ هر آنچه اين‌ها نوشته‌اند، در حکم کتاب مقدس است براي مردمان عصر غفلت و «اصولِ دینِ غفلت» را مي‌توان در اين متون مقدس يافت. همه‌ي حرف اين پيامبران در يک کلام خلاصه مي‌شود: «غفلت از آسمان و پايبندي محض به زمين».

دينِ تجدد، شيوه‌ي خاصي از زندگي را پيش روي مي‌نهد که پذيرفتن آن شيوه، يعني تغيير در بسياري از باورها. ملزومات اين زندگي، چون حلقه‌هاي زنجير به هم پيوسته‌اند و نمي‌توان از ميان‌ آنها، گزينش کرد و بعضي را پذيرفت و بعضي ديگر را پس زد. هر آنچه بتواند انسان را از آسمان منقطع کرده و در خودش غرق نمايد، ابزاري مقدس است در اين دين. مي‌خواهد تلويزيون باشد يا هر چيز ديگر.

امروز، تلویزیون، همه چیزِ مسلمانانِ ایران شده؛ حتی مسجدش نیز تلویزیون است!‌ نماز جماعتش در تلويزيون برگزار مي‌شود و دعا و وعظ و خطابه‌اش هم از تلويزيون پخش مي‌شود. ما تصور مي‌کنيم که توانسته‌ايم از اين ابزار مدرن، براي مقابله با تهاجم مدرنيته به باورهاي‌مان بهره بگيريم!‌ آن هم با استناد به اينکه در آغاز اخبار، بر محمد(ص) و آلش صلوات مي‌فرستيم!

اصراري بر اينکه تلويزيون، ذاتاً غفلت آفرين است نداريم، ولي لااقل اين ابزار را به گونه‌اي بايد مديريت کرد که به ريش مسلماني خودمان نخندد.

ما و توسعه ی مُثله شده

رضاخان میرپنج _که بعداً رضاشاه شد _ عاشقِ نوسازی ایران بود؛ یک پان ایرانیستِ رادیکال. «تجدد» را هم می پرستید. اراده کرده بود تا «ایرانِ متجدد» را بنیاد نهد. پس «وارداتِ تجدد» را در دستور کار قرار داد. هر روز مقداری «تجدد» می خرید و در گوشه ای از ایران توزیع می کرد. مثلاً کارخانه ی ذوب آهن را همانطور complete از بازارهای اروپا سفارش داده و بی کم و کاست مستقر می کرد؛ بعد هم جشن می گرفت که «متجدد» شدیم!

به واقع فهم او از تجدد به همین اندازه بود و اصولاً نمی توانست به گونه ای دیگر بیندیشد. همچنانکه پیشینیانِ او نیز بیش از این از «تجدد» نمی فهمیدند. به زعم رضاشاه، تجدد نیز کالایی بود همانند سایر کالاها، که می شد آن را با پول خرید و بکارش گرفت. این، همان تجددِ مُثله شده است که تبدیل به الگوی تغییرناپذیرِ «تجددِ ایرانی» شد.

با گذشت چند دهه از آن روزگار، همان سنتِ پیشین همچنان پابرجاست؛ البته با تغییراتی در صورت و ظاهر. دیگر صحبت از تجدد در میان نیست؛ امروز، کعبه ی آمالِ ما «توسعه» است. هیچ تغییری هم در «نوع» نگاه ایرانی اتفاق نیفتاده؛ توسعه ی ایرانی نیز همچون تجدد ایرانی ست.

*

شهریارانِ ما _همه ی آنهایی که شهر را می گردانند_ میادین شهر را تخریب می کنند تا خیابان ها را تعریض کنند؛ تا راه را برای عبور اتوبوس های غول پیکرِ «ویژه» بگشایند؛ تا شهر را «توسعه» دهند؛ تا شهروندان را توسعه یافته نمایند.

این، تمام منطقی است که بر مخیله ی شهریارانِ ما حکومت می کند. آنچه در این سیرِ منطقی! به مثابه ی «هدف» یا بهتر بگویم «آرمان»، جلوه گری می کند «توسعه» است. [هدف از شهرنشینی، توسعه یافتگی است]

... اما آنچه شهریاران ما توسعه می نامندش چیست؟ آیا همان است که می گویند در آن سوی دنیا اتفاق افتاده و آنجا را دیگرگونه کرده؟ اساساً چه تصوری از این واژه ی خوش منظر در میان هست؟

به نظر می رسد، این توسعه ای که شهریارانِ ما برایش سر و دست و دل می شکنند، چیزی فراتر از همان تجددِ قدیم نیست؛ فقط اندکی پاستوریزه شده؛[ development]

ما نیز توسعه را کالایی خریدنی و گرفتنی می دانیم [درست همانند موبایل، تلویزیون، اتومبیل، هواپیما و...] که می شود آن را با مُشتی دلار ابتیاع نمود و زد به رگِ شهر تا از این به بعد به شهرمان بگویند «توسعه یافته».

تصویری که از شهر توسعه یافته در ذهن شهریاران ما نقش بسته، ترکیبی است از تعدادی خیابان عریض و طویل _که اتوبان می نامندش _ با هزاران دستگاه خودروی رنگارنگ، به همراه تعدادی ساختمان سر به فلک کشیده ی شیک و پیک. درست همانند کودکانی که تصورشان از «دنیا»، اتاقی است با یک دستگاه رایانه و مقداری چیپس!

آری، خیابان، خودرو و ساختمان، همه ی آن چیزهایی هستند که از توسعه درمی یابند. پس کلنگ به دست گرفته و می افتند به جان برگ و درخت و آب و آیینه.

شهریاران ما به قدری در این دنیای کودکانه ی خودساخته، غرق اند که گوش شان هیچ صدایی را نمی شنود. چشم ها را بسته و پیش می تازند. هیچ مانعی هم جلودارشان نیست. هر گونه زمزمه ای _همانند همین که می خوانید _ را در حُکم «نق زدن»های تعدادی بیمار می دانند که کارشان همین است! برچسب «سنگ اندازی در مسیر توسعه ی شهر» را بر پیشانی آدمی می کوبند تا زبان در کام گیرد.

*

برای شهرم: براستی در تبریز چه می گذرد؟ شهریاران این شهر، با آن چه می کنند؟ آیا گمان می کنند با احداث نمایشگاهی در ویترینِ خیابان امام و قلع و قمع تمام موانع «اتوبوس»، شهر را توسعه داده اند؟!

آیا آنچه هم اکنون در حال تماشای آن هستیم، نمایشی تمام عیار از توسعه ی مُثله شده نیست؟

تفکر ساندویچی

پیش نوشت: می دانم که بعضی دوستان، نسبت به انتقاد از «مدرنیته» حساسیت دارند و من نیز به این حساسیت، احترام قائلم. فرض ما در بیان این قبیل مطالب، بر این است که در مورد «مدرنیته» و خصلت هایش، قبلاً به تفاهم رسیده ایم... و این تنها یک فرض است که می تواند باطل شود!

 

از جمله هدایای مدرنیته برای ما، «برخورد ساندویچی» با همه چیز است... این برخورد، دقیقاً ریشه در عنصری ضروری به نام «سرعت» دارد. اقتضای قهری زندگی مدرن، حذف «اضافات» و «تسریع در زندگی کردن» است؛ باید همه چیز را «خلاصه» کرد تا عقب نماند. طبعاً تمام اجزای زندگی مدرن نیز، متناسب با خودش تنظیم می شود؛ از خور و خواب و تفریح گرفته تا کار کردن و عشق ورزیدن و ابراز محبت و عبادت، بر اساس فرمول «ساندویچی» سر و شکل می گیرند. [عشق ساندویچی، خواب ساندویچی، عبادت ساندویچی، محبت ساندویچی، غذای ساندویچی و در یک کلام؛ زندگی ساندویچی].

حتی «تفکر» و «اندیشیدن» هم ساندویچی می شود و همین نوعِ تفکر است که ما را از «تامل» و «تدبّر» و «تعمّق» بازمی دارد. کتاب را به همین خاطر پس می زنیم، کتاب هم اگر بخوانیم، ترجیح می دهیم، جیبی باشد!

خلاصه، فرمولِ «زود بدهید می خواهم بروم» در جای جای زندگی مان جریان دارد.

در برخورد با پیشامدها تحت تاثیر این فرمول، زود از کوره درمی رویم. با اولین علائمِ خفیفِ یک رویداد، تا آخرش را می رویم و پرونده را هم می بندیم.

«زودباوری» نیز شاید از ثمرات «تفکر ساندویچی» باشد؛ اولین خبر، درست ترین است!

همه ی وقایع را «یک لایه» و «ساده» می پنداریم که می توان در یک چشم بر هم زدن، سر از ابتدا و انتهایشان درآورد. این در حالی ست که لااقل امروزه باید برای ما اثبات شده باشد که بسیاری از رویدادها «تک وجهی» و «یک لایه» نیستند.

ما اصرار داریم که حتماً «قضاوت تامّ و تمام» آن هم در سریع ترین زمان ممکن، نسبت به هر پیشامدی داشته باشیم. و این قضاوت تام و تمام و سریع، در بسیاری صحنه ها، موثر نمی افتد؛ چرا که هر لحظه می توان با وجوه ناشناخته ای از وقایع روبرو شد. در این صورت، تکلیف کسانی که به صورت «ساندویچی» تحلیل کرده و پرونده را برای خود مختومه اعلام کرده اند، چه می تواند باشد؟ آیا جز «سردرگمی» و «تحیّر»؟

 

نه تنها وقایع، که «اشخاص» نیز چندلایه اند؛ بویژه آنهایی که سیاست را پیشه کرده اند و هویت شان به نقش آفرینی در صحنه ی سیاست است. پس وضعیتِ کسانی که مبنای تمام معادلاتِ _حتی ایمانی _ زندگی خود را بر اشخاص نهاده اند، اسفبارتر است.   

توهّم دانندگی

بعضی از ما امروزی ها را «توهّم دانندگی» بدجور گرفتار کرده؛ خیالاتی شده ایم اصطلاحاً.

تصور می کنیم که امروز هم همانند یکصد سال پیش است که فقط «ملّای ده» چیزفهم بود و مرجع تمام امور. بعضی از ماها نیز خود را به مثابه ی همان «ملّای ده» می دانیم که دیگران باید برای خمیازه کشیدن نیز به ما مراجعت نمایند؛ همه کور مطلق اند و ما بینای بینا.

ما که هستیم مگر؟

شما فرض کنید تحصیلکرده ای هستیم که از دانشگاه آزاد یالقوزآباد مدرکی گرفته و حالا شده ایم «عالِم دهر»؛ یا مثلاً نویسنده ایم و هر از گاهی در یکی از هزاران جریده ی منتشره، یک چیزهایی را خط خطی می کنیم. یا اینکه می گویند «هنرمند»یم و...

بهتر از همه، بلاگر هستیم و چیز می نویسیم در اینترنت؛ ساعت ها در دنیای بی سر و تهِ اینترنت گشت می زنیم و برای خود کلّی اطلاعات داریم. پس «چیز فهم» هستیم...

توهّمی که به واسطه ی سکونت مستمر و خارج از اعتدال در دنیای مجازی به ما دست می دهد، بدتر از هر توهّم دیگری ست. به تدریج که از دنیای «واقع» فاصله گرفته و در همین چند وجب جا توقف کردیم، دنیای مان نیز کوچک تر و کوچک تر می شود.

می پنداریم که تمام دنیا همین مونیتوری است که پیش رویمان است و تمام مردمان رویِ زمین نیز، همین چند نفری هستند که با کلمات فانتزی برای ما پیغام می گذارند و شکلک درمی آورند و گل و بُته نثارمان می کنند!

باورها و نگاه های خود را مرور کنیم؛ آیا حقیقتاً پس از آنکه ساکن دنیای مجازی شدیم، تحلیل هایمان از اوضاع، نزدیک به «واقع» شد؟

اسارت در بند «روزگار زدگی»

«روزآمد بودن» عنصر اصلی در فرآیند «مدرن شدن» است. «روز»آمد بودن یعنی عنان اختیار بر «روزگار» سپردن؛ بر این اساس، شاید بتوان روزگار زدگی را معادل مناسبی برای مدرن شدگی قرار داد.

«روزگار زدگی» یعنی اسیرِ مشهوراتِ زمانه شدن.

برای یک «روزگار زده»، اصالت با آن چیزی است که «مشهور» باشد؛ «حقیقت» نیز همان است که «همه» می گویند. تعبیر عامیانه ی «مُد» دلالت بر همین مفهوم دارد.

«روزگار زده»ها، خیلی زود «جوّگیر» می شوند؛ یعنی نمی توانند نشوند. چرا که کمترین مقاومت، سخت ترین تنبیه را به دنبال خواهد داشت.

«نمایشِ» گسترده و چشمگیر، در روزگار زدگی اهمیت زیادی دارد. آنان که توان نمایش ندارند، موضوعیتی برای جامعه ی روزگار زده ندارند.

مدرنیته مدعی بود که فردگرایی[individualism] را ارج می نهد. اصلاً بدون فردگرایی، مدرن شدن بلاموضوع است؛ اما با شیوع «روزگار زدگی»، از فردگرایی نیز جز مترسکی بر جای نماند. وقتی قرار است همه «همسان» و «همزمان» باشند، مگر «فردیّت» هم واجد اعتبار خواهد بود؟ آزادی فردی هم که سرنوشتش معلوم است.

«انسان مدرن»، که قرار بود از قید هر گونه تحکّم آزاد باشد، بی سر و صدا به بند کشیده شد؛ بنده شد؛ بنده ی روزگار. بندگی مدرن، اما سازماندهی شده بود؛ تَر و تمیز و شَکیل.

از قدیم مشهور است که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو». این همرنگی، همان «روزگار زدگی»ست. تنها برای اینکه «رسوا» نشوی باید همرنگ شوی. و غیر از این منطق دیگری یافت می نشود.

در جامعه ی روزگار زده، تعقل و تدبر و تعمق، جای خود را به دنباله روی های گلّه وار می دهد. و آیا این «دگماتیسم» و «جزم اندیشی» نیست؟

*

ما _ که پُزِ «مدرن شدگی» می دهیم _ محکوم هستیم به اینکه همانند «همه» باشیم. تنها تفاوت «تحکّم مدرن» با شکل سنتی تر آن، در این است که گرز و تازیانه، جای خود را به تعدادی قاعده ی جهانشمول داده که عدول و عبور از آنها، پذیرفته نیست. هر که بخواهد «روزگار زده» نباشد، باید که داغ «تحجر» را بر پیشانی اش ببیند.

 

+

«میمِ» عزیز!

سلام

البته بار اول تان نیست که رفیق نیمه راه می شوید؛ دفعه ی پیش هم حضورتان چندان مستدام نبود. من هیچ اصراری نداشتم که بدانم کیستید؛ مهم این بود که _با هر انگیزه ای _ احساس قرابتی کرده بودید با ما و این برایم ارزشمند بود. اذیتی هم در کار نبود. اصولاً شما اولین نبودید که دوست داشتید به این سیاق با ما رفاقت کنید. ما دوست داشتیم بیشتر باهم باشیم و از اندیشه و قلم تان بیشتر بهره بجوییم و...

اینکه نیمه شب آمدید و خداحافظی کردید و رفتید، رسم انصاف نبود. حتماً که می نویسید؛ حال با هر اسم و رسمی، مهم نیست. بنویسید و ما را هم به نوشتن فرا بخوانید.

سربلند باشید.

خدا را به ما برگردانید

پیش درآمد:

این نوشته، صرفاً حاوی نگاه فرهنگی به مقوله ای فرهنگی بوده و به هیچ روی، در پی تحلیل مسائل امنیتی نیست.

 پیشاپیش، برچسب های الصاقی خود را اعلام می کنیم تا زیاده به زحمت نیفتید:

- ما مخالف تکنولوژی هستیم.

- ما نمی دانیم که شهر گسترش یافته است.

- ما نمی دانیم که جمعیت، زیاد شده است.

- ما نمی دانیم که همه ی آدمها «خوب» نیستند.

- ما، پیشرفت سرمان نمی شود.

- مگر اینجا دهات است؟

- ما هنوز در عصر حجر به سر می بریم.

- ما هنوز نمی دانیم که در قرن 21 زندگی می کنیم.

 

ادامه نوشته

مصرف مي‏كنم، پس مدرن هستم

 

مصرف، مصرف، و باز هم مصرف. انسانِ عصر جديد با «مصرف» قرين و همراه است. او بايد مصرف كند تا چرخ صنعت بچرخد. «توليد» در ارتباط مستقيم با «مصرف» قرار دارد. بنابراين رونق توليد بدون رونق مصرف معنا نخواهد داشت. «رونق مصرف» همان «مصرف گرايي» است. براي «مصرف‏گرا» بار آوردن جماعت، بايستي غرايز و اميال او را هدف قرار داد. توليد كنندگان در دنياي صنعتي، بيش از آنكه به ساختار صنايع خود بيانديشند به عطشناك نمودن مردم براي مصرف فكر مي‏كنند.

 

ادامه نوشته

 

 وقتی انسان، «گرگِ انسان» می شود!

 

 

ادامه نوشته

 

پزشکی مدرن، چیزی شبیه اقتصاد مدرن

 

مدرنیته، پزشکی  را هم متحول ساخت. «پزشکی مدرن» پایه گذاری شد. هر روز صدها خبر از ابداعات و روش های مدرن درمان بیماری ها در رسانه های مدرن منعکس می شود. روزی نیست که خبر يا گزارشي از ساخت تجهیزات نوین جراحی یا کشف دارویی جدید منتشر نشود. مردمان ساده دل روزگار مدرن نیز با شنیدن این اخبار چنین پندار می کنند که «پزشکی مدرن» به دادشان رسیده و از مهلکه بیماریها رهایشان خواهد ساخت. حجم و لعاب تبلیغ این توفیقات به شکلی است که همگان به اصالت آنها ایمان آورده و روزهای افزون شده بر عمرشان را می شمارند...

اما حقیقتاً در پزشکی مدرن چه می گذرد؟

ادامه نوشته

دموکراسی و نسبتش با عدالت و عقلانیت

براستی نسبت «دموکراسی» با «عدالت» و «عقلانیت» چیست؟

آیا اساساْ در پروژه «دموکراتیزاسیون»،جایگاهی برای این دو عنصر اختصاص یافته است؟

آیا فرمول «هر کس یک رای»،ناظر بر عدالت و عقلانیت است؟ و آیا فحر فروختن به اینکه در پیشگاه دموکراسی، همگان برابرند، عین ظلم نیست؟

آیا اینکه چون اکثریت بر فلان نظرند، می تواند جواز حقانیت آن نظر نیز باشد؟

بر اساس همین فرمول، اگر روزی «احمق ها» در یک جامعه در اکثریت بودند، آیا رواست که عنان مقدرات امور را بر کف «احمق ها» نهاد؟

در چنین شرایطی، آیا کمترین شانسی برای حاکمیت عقلا و شایستگان می توان قائل بود؟ 

 

جهنمی به نام دنيای جديد

 

 

 

200000 نفر، پاراگوئه ـ بوليوي (1932 ـ 1935)

200000 نفر، جنگ داخلي كلمبيا (1941 ـ 1962)

250000 نفر، جنگ داخلي مكزيك (1910 ـ 1920)

100000نفر، جنگ داخلي يونان (1919 ـ‌ 1920)

1200000 نفر، جنگ داخلي هلند (1936 ـ 1939)

1000000 نفر، جنگ داخلي اسپانيا (1915 ـ 1919)

130000 نفر، ژاپن ـ روسيه (1904 ـ 1905)

1300000 نفر، روسيه (1918 ـ 1920)

38351000 نفر، جنگ جهاني اول (1914 ـ 1918)

19617000 نفر، جنگ جهاني دوم (1939 ـ 1945)

1800000 نفر، ژاپن ـ چين (1937 ـ 1941)

1000000 نفر، جنگ داخلي چين (1946ـ 1950)

2889000 نفر، جنگ كره (1950 ـ 1953)

...

اين اعداد و ارقام تنها بخش بسيار كوچكي از آنچه را كه در قرن بيستم بر سر بشر آمده است نشان مي‏دهد. رقم هاي ميليوني كشته شدگان اين قرن را چگونه مي توان توجيه نمود؟ اين در حالي است كه بشرِ قرون اخير به شدت خود را برتر از انسانهاي پيشين پنداشته و گذشتگان  را «بربر» مي‏نامد. از پيشرفت هاي خارق العاده خود احساس غرور كرده و به فتح فضا مي‏بالد. آيا واقعاً مي‏توان وجه تمايز خاصي ميان بشر جديد و بشر قديم و اساساً ميان دنياي جديد و دنياي قديم قائل بود؟ براستي آيا اتفاق خاصي در سده‏هاي اخير افتاده است كه بتوان بر مبناي آن فضيلت خاصي براي روزگار جديد نسبت به دوران قديم متصور بود؟ رشد صنعت و توسعه علوم و فنون چه گلي بر سر اين بشر زده است؟ آيا توانسته است رفاه حقيقي بشر را نسبت به روزگاران قديم افزون نمايد؟ اگر در قرن‏ها قبل، چنگيز با گرز و شمشير به قتل و غارت مي‏پرداخت، آيا امروز اين رويه تغيير كرده است؟ بر چه اساسي مي‏توان ادعا كرد كه ملت‏هاي امروزي برتر از ديروزي‏‏ها هستند؟ داعيه‏داران مدرنيسم با چه وسيله‏اي مي‏خواهند خود را تطهير نمايند؟ طرح اين پرسش‏ها هيچ ارتباطي با مخالفت يا موافقت با علم و دانش و پيشرفت و ... ندارد تا پرسشگر را با اتهام «ضد علم» بودن به محكمه كشيده و او را مجاب كنيم كه لزوماً اوضاع امروز بشر بهتر و دلنشين‏تر از ديروز است. طرفداران اين ادعا كم نيستند. ولي بايد براي ادعاي خود به فكر سند باشند. و اين سند نمي‏تواند جز بر مبناي صلاح و آسايش بشر شكل بگيرد. بدين معني كه هرچه رفاه و سلامتي و امنيت بشر بيشتر باشد نشان از فضيلت روزگارش دارد. انصافاً خيلي سخت است دفاع از اين عصر و اگر هم مدافعي باشد لابد خودش در موضع اقتدار است.

روزي كه بنياد عصر جديد بر اساس «انسان» و خواهش‏هايش نهاد شده، اومانيست‏ها مغرورانه پايان «قرون ميانه» را ندا دادند. ليبراليست‏ها وعده رهايي بشر را از تمام قيود اجتماعي سر دادند ولي ديري نپاييد كه انسان، خودش را به محاصره و مخاطره انداخت و بزودي بي‏ظرفيتي خويش را عيان ساخت. انسان مدرن نشان داد كه اگر او را به حال خود رها سازند همچون درنده‏خويي به ديگران چنگ خواهد انداخت و اينگونه شد كه همه اومانيست‏ها با ادعاي پر سر و صداي آزادي انسان، دنيا را به آتش جنگ و ستيز و اشغال و تجاوز مزين نمودند. بزودي آشكار آمد كه هيچ مرزي براي اقتدارجويي و سلطه‏گري وجود ندارد و مفهوم «انسان» به مثابه كشكي است كه حضرات ليبرال مي‏سابند.

مردانه بايد اعتراف كنيم كه هيچ فضيلتي نسبت به انسانهاي قرون گذشته نداريم. حتي بايستي به مراتب ايشان را برتر از خود بدانيم كه كمتر از ما جنايت كرده‏اند. چه خوشمان آيد و چه نيايد جهنمي كه امروز به نام دنياي نوين ساخته شده،‌گورستان بشر بايدش ناميد. البته اين نيز يك ادعا است و مي‏توان آن را نپذيرفت ولي بايد در خلافش استدلال كرد.

 

 محترمانه زنده به گور می شویم!

روزی که خیابان جدیدی در شهر ایجاد و یا خیابانی دیگر تعریض می شود همه خوشحال شده و جشن به راه می اندازند. حتی اگر بازاری قدیمی یا نشانه ای از گذشته به بهانه احداث این خیابان تخریب شده باشد. تصور بر این است که برای عقب نماندن از قافله توسعه، حتماً باید هر روز خیابان و اتوبان ساخت. امروز طرح یک خیابان یا اتوبان از چنان قدرتی برخوردار است که هیچ چیز توان ایستادگی در مقابلش را ندارد. بنای تاریخی، منزل مسکونی، طبیعت و ... باید به نفع خیابان معدوم شوند. دلیل این امر نیز کاملاً روشن است. چون خودروها باید عبور کنند و برای عبور نیز خیابان لازم است. این به یک اصل اساسی در اداره شهرهای جدید تبدیل شده است که به هر قیمتی که شده باید راه را برای تردد ماشین گشود. ولی کسی حاضر نیست در ضرورت این تردد تردید کند. گویا شهر را برای اتومبیل ساخته اند و اتومبیل را نیز برای شهر و آنچه اصلاً سخنی از او به میان نمی آید، انسان است. کسی نیست که پاسخ دهد او چه باید کند؟ آیا برای او هم مسیری می گشایند؟

هر روز از سهم انسان در حیات کاسته شده و بر سهم ماشین افزوده می شود. پیاده روها روزبه روز باریکتر و خیابان ها همچون رودخانه های طاغی می شوند. تلقی سخیف از مدرنیته، همه را سر کار گذاشته و توهم توسعه، قوه عاقله انسان را به تعطیلی کشانده است. هم از این روست که همین انسان، با نگاه "انسانگرایانه"اش هر روز با دستان خود عرصه را بر خود تنگ کرده و حصارها را به دور خود افراشته می سازد. او دارد خودکشی می کند. او خادم ـ نه، بهتر است بگوییم فدایی ـ ماشین شده است. سکونتگاه فراخ و گسترده اش را می رهاند تا راه برای عبور اتومبیلش باز شود. خود را در قفس های چندمتری حبس می کند تا سرما و گرما، رنگ از رخساره مرکبش نبرد. آیا با این اوصاف نباید در "عاقل بودن" این انسان تردید کرد؟ آیا کسی که با دستان خود گور خود را بکند، نباید به دارالمجانین رجوع کند؟

وقتی سخن از مدرن شدن به میان می آید و ما از "کلاه گشاد"ی که بر سر جماعت ایرانی رفته، سخن می گوییم پربیراه نیست. ما تصور می کنیم که خیابان را برای اتومبیل باید ساخت و مدرن ها نیز اینگونه بوده اند ولی خیلی جالب است بدانیم که اتوبان های عریض شهری مانند پاریس و خیابانها و میادین بزرگش، قبل از اختراع اتومبیل ساخته بنا شده اند. حتی اولین شهر جدید، پترزبورگ، نیز در حالی ساخته شد که هنوز خبری از اتومبیل، ترافیک و سرعت نبود. یعنی اساساً خیابان و بولوار را برای اتومبیل نساخته بودند. حالا بعدها زد و اتومبیل نیز ساخته شد و دیدند که چه بهتر است در همین خیابانهای گشاد تردد کند. و ما که در دنیای مدرن، کلاهمان پس معرکه است، ساده لوحانه می انگاریم که نباید از آنها عقب ماند، پس باید خانه ها را ویران کرد و خیابان ساخت!

شهر در اختیار اتومبیل است و قطار زمینی و هوایی نیز در راه. همه در این اندیشه اند که برای تردد مناسب و "متمدنانه" خودروها چه تدبیری بیندیشند. شهر جدید به نیازهای طبیعی ساکنانش کاری ندارد و برای همین نیز نفس کشیدن و قدم زدن  را نیز برای ساکنانش جیره بندی می کند. البته این خصیصه به شهرمدرن منحصر نیست. اساساً در فضای مدرن نمی توان از حوائج طبیعی سخن به میان آورد. شهر قدیم در پی تلاش برای ارضای نیازهای طبیعی بشر ساخته می شد. ساختار شهر قدیم نیز بیانگر حوائج طبیعی ساکنانش بود. معبد، قصر، بازار و پادگان، از مرکز به پیرامون گسترده شده و هر یک در پی برآورده ساختن بخشی از نیازهای ساکنانش بودند. یعنی احترام کامل به حوائج شهروندان. معبد به عنوان کانون شهر، تنظیم کننده رفتار اجتماعی و اخلاقی، بازار، تامین کننده معیشت، حکومت و قوای نظامی نیز ضرورتی اجتناب ناپذیر برای تامین امنیت ساکنین. اما مگر می شود در شهر جدید از نیاز طبیعی سخن به میان آورد؟ ساختمان شهر جدید، ملغمه ای از نیازهای کاذب و بدون ضرورت است که همه محکوم اند در آن به سر برند. براستی کدام نقطه شهر جدید، نشانه احترام به نیاز طبیعی شهروند است؟ اساساً حق انتخابی در کار نیست که بخواهی طبع خود را لحاظ کنی. هر چه هست همین است که می بینی. «محدودیتی خشن» که با تابلوهای خوشرنگ و الوان آذین بسته شده تا کسی نتواند در آن چون و چرا کند.

وقتی بنای قدیمی در یک شهر تخریب می شود و کسی اعتراضی نمی کند، نشان از این دارد که رشته های تعلق گسسته و اگر هم صدای بی رمقی به نشانه اعتراض بشنویم، به خاطر ارزش باستانی و قدمت تاریخی بناست و نه چیز دیگر. یعنی چون فلان بازار یا بنا، میراث فرهنگی است نباید تخریب شود و نه به این خاطر که آن بنای تاریخی، نمایانگر نیاز طبیعی بشر بوده و اکنون که تخریب می شود به این معنی است که «از این به بعد شهر مدرن است که اصالت دارد و نه نیاز بشر».

شهر جدید بیشتر به یک مهمانخانه بزرگ شباهت دارد که همه در آن مسافرند. هر کجای این شهر را بنگرید عده کثیری را خواهید دید که به مقاصد معلوم و نامعلومی در حال ترددند. یعنی پادرهوا هستند. کسی به جایی تعلق ندارد و کسی نمی داند اهل کدام محل است. ولی اتومبیل می داند. او می گوید همه جا سرای من است. بهترین مکانها را برای زیستن در اختیار دارد. همه نازش را می کشند. همه خاطرخواهش شده اند و او دلبری می کند.هزاران نفر برای مراقبت از او سرپا ایستاده اند و گوش به زنگ. آری دیگر به ماشین نمی توان به ضمیر "آن" اشاره کرد. او را باید "او" خطاب کرد.

***

از این نوشته در نشانی زیر نیز استفاده شده است:

http://www.aftab.ir/lifestyle/view.php?id=102335

 ما و حباب دنــیــای مـدرن

عده‏اي ـ كه تعدادشان اندك نيست ـ بر اين باورند كه انتقادهاي منتقدان دنياي مدرن، «متعصبانه» بوده و منتقدان‏ بدون هيچ پشتوانه منطقي در حال قلع و قمع دستاوردهاي نوين هستند. به باور اين عده‏‏‏، مدرنيته چيزي نيست كه به اين راحتي بتوان به آن تاخت و فضائلش را منكر شد. ما نيز بر اين عقيده‏ايم كه نمي‏توان چشم را بست و دهان را گشود و به هر آنچه بويي از مدرنيته دارد، ناسزا گفت. بلكه بايد شناخت و سپس انتقاد كرد.

انتقادات ما ـ و به زعم بعضي‏ها ناسزاها ـ نسبت به مدرنيته، هيچ مبنايي هم كه نداشته باشد لااقل واجد توصيفاتي از شرح حال كنوني بشر كه هست. اگر هم نخواهيم نگاهي مبنايي و مبتني بر بحث‎‏هاي كلامي در باب مدرنيته داشته باشيم، آنقدر شاهد زنده در اين جهان مي‏زيند كه به روشني توصيفگر «كَرده‏هاي» مدرنيته مي‏توانند باشند.

مبناي حداقلي بحث ما در چيستي مدرنيته بدين قرار است: مدرنيته مجموعه‏اي به هم پيوسته از عناصر فكري، مذهبي، فرهنگي، اقتصادي، سياسي و تاريخي است كه هر چند بايد ريشه‏هاي عميقش را در يونان باستان جست، ولي مسامحتاً نهضت اصلاح ديني(پروتستانتيسم) و رنسانس در اروپا را مبداء حركتش در نظر مي‏گيريم. ما بر اين باوريم كه در قرون اخير، شكل و محتواي غالب در حيات بشر، غير از شكل و محتواي ناشي از مدرنيته نبوده است.بنابراين طرفداران مدرنيته قبل از هر چيز بايد مطلوب بودن وضع كنوني بشر را اثبات نمايند تا مطلوب بودن مدرنيته اثبات گردد.  يا اينكه اساساً نپذيرند كه اين وضعيت محصول جهت‏گيري مدرن بوده است. كه اين نيز چندان آسان به نظر نمي‏رسد.

اگر به احترام آلرژي‏ عده‏اي نسبت به دفاع از مذهب، نخواهيم مته به خشخاش نهضت اصلاح ديني و به اصطلاح، پالايش مذهب، در عصر روشنگری بگذاريم، ديگر نمي‏توانيم نظام‏‎هاي سياسي متولد شده از بطن جريان مدرنيسم را به حال خود رها سازيم.

 

          ليبراليسم، سوسياليسم و سپس ماركسيسم، كمونيسم، فاشيسم، نازيسم و ...

             در دامن كدام مادر پرورش يافتند؟ مگر نه اين است كه مبداء حيات اين نظام‏ها،

                                 همان اومانيسمِ زاييده از دل مدرنيته است؟

                 طرفداران مدرنيته بايد قبل از هر اعتراضي به اين پرسش صريح و ساده

                   پاسخ كوتاه گويند كه آيا اين «سيستم»ها «مدرنيته‏زاده» اند يا نه؟

 

اگر احياناً پاسخ منفي بود، يا ما در اشتباهيم و يا دوستداران مدرنيته با مبادي آنچه مي‏پرستند بيگانه‏اند.

در صورتيكه پاسخ مثبت باشد، بلافاصله دادگاهي از وجدان‏هاي بشري شكل مي‏گيرد تا مرور كند آنچه را كه اين نظام‏هاي دست‏سازِ مدرن بر سر بشر آورده است. از هيچ چيز پرسش نمي‏كنيم. فقط كافي است فهرست جنگ‏‎هاي رخ داده از زمان شروع سيطره مدرنيته تا كنون را نگاهي بيفكنيم. اين جنگ‎‏ها ميان كدام دو تفكر صورت گرفته‏اند؟ چه كسي شروع كننده اين ستيزه‏ها بوده است؟ طرفين جنگ جهاني اول چه كساني بودند؟ آيا پاي مسلمين در ميان بود و يا ردپاي افريقايي‏هاي بربر در ميدان جنگ ديده مي‏شد؟ آيا قربانيان ميليوني اين جدال خونبار، در مجموعه ممالك مدرن‏شده نبودند؟ از جنگ‎‏هاي غيرمعروف مي‏گذريم.

 

                          آتش جنگ جهاني دوم را چه كساني شعله‏ور ساختند؟

                      مردمانِ متحجرِ مرتجعِ خاورميانه؟ كدام ايدئولوژي، خط‏دهنده

                                          رهبران ستيزه‏جوي اين جنگ بود؟

                     آيا هيتلر يك شرقيِ قشري‏نگر بود يا يك ناسيوناليستِ مدرن؟

           متفقين چه كساني بودند؟ مسلمينِ خشونت‏طلب يا شوروي كمونيستي

                                 و امريكاي ليبرال و همپالگي‏هاي مدرنش؟

 

محصول اين جنگ‏ها چه بود؟ عمران و آباداني و رونق و رفاه؟ يا نگون‏بختي و قتل عام ميلیونها انسان؟ مگر مي‏شود گشودن پرونده قطور ستيزه‏جويي‏هاي دوره سيطره نگاه مدرن را «تعصب كور» ناميد؟ چرا بايد فهم اين معنا به اندازه‏اي دشوار آيد كه عده‏اي را به دفاع از جنايت وادارد؟

اگر وارد اقتصاد و معاش مردم شويم، همان حكايت را به گونه‏اي ديگر روايتگر خواهيم بود. حقيقتاً بايد خيلي احمق بود تا تصور كرد كه همه آحاد بشر از مواهب مادي زندگي به نحو شايسته برخوردارند. براستي كدام فكر و نظام اقتصادي است كه گرداننده زندگي امروز است؟ نظام انساني مبتني بر عدالت؟ يا تفكر ملهم از اصالت سود؟ كاپيتاليسم دركجا متولد شده است؟ در ايران؟ يا در افريقا؟ آيا مي‏توان وصله نچسبِ تفكر اقتصادي ليبرال را بر اسلام چسباند؟ آيا مي‏شود تصور كرد كه نظام اقتصادي پيشنهادي اسلام، به فربه شدن روز به روز عده‏اي قليل و نحيف شدن عده‏اي كثير رضايت دهد؟ ...

حكايت انتقاد از مدرنيته، نبايد حبابي بي‏وزن تصور شود كه هيچ پايه‏اي براي ايستادن ندارد. اگر «تعصب» را يك خصلت ضدمدرنيستي بدانيم، دوستداران مدرنيته نيز نبايد به دامن آن فرو بغلطند. 

منطــق های روزگــار مصــرف زدگی

هر چه نظام زندگي پيچيده‏تر مي‏شود، مجال انديشيدن در باب زندگي نيز رو به كاستي مي‏نهد. اعمال و حركات انسانها فاقد بنيان محكم و تهي از عناصر منطقي مي‏شود. ديگر كسي قادر به دفاع معقول از كَرده‏هاي خود نيست و اساساً الزام و ضرورتي براي اين كار ديده نمي شود.

از سوي ديگر، با عموميت يافتن روح مصرف‏زدگي، تنها و تنها دليلِ ظاهراً منطقي براي بسياري از عملكردها، «تقدس مصرف» است و بس. همه چيز در جهت توجيه مصرف بيمارگونه و بي‏دليل، به خدمت گرفته مي‏شود. انگار همه ما مجبوريم كه مصرف كنيم بي‏آنكه بفهميم چرا.

به مثال‏هاي زير توجه فرماييد:

اين روزها كه موضوع سهميه‏بندي بنزين، به بحث روز مبدل شد، حرف و حديث‏هاي فراواني نقل محافل بود. از جمله اينكه، عده‏اي با آه و حسرت و افسوس، زبان به شكوه گشودند كه:

«اينكه در اثر سهميه بندي بنزين، ترافيك در شهرها كاهش يابد و از تردد خودروها در سطح شهر كاسته شود، باعث خواهد شد تا تصادفات نيز كاهش يافته و در نتيجه، بازار مكانيك‏ها، صافكارها و مشاغل مرتبط با خودرو كساد شود. و اين يعني ظلم به اين مشاغل.»! نتيجه منطقي! اين منطق، اين خواهد بود كه براي رونق كسب و كار اين عده، الزاماً بايد تمام خودروها در خيابانها ول بگردند تا شايد از اين رهگذر تصادفي روي دهد، روغني بسوزد، استهلاكي اتفاق بيفتد و ... تا صاحبان مشاغل مرتبط با خودرو، بيكار نباشند. از اين جالب‏تر، اين منطق است كه عده‏اي مي‏گويند:«اگر قرار باشد مردم از خودرو استفاده نكنند، توليد خودرو در كارخانجات خودروسازي پايين مي‏آيد و در اين صورت، كارگران صنعت بيكار مي‏شوند. پس بايد دائماً خودرو توليد شود تا كسي بيكار نماند.»! و اين سلسله ادامه دارد:

از جمله دغدغه‏هاي اصلي شهرداري‏ها و متوليان مديريت شهرها، بازگشايي مسير خيابان‏ها و تعريض آنهاست. دليل اين كار نيز معلوم است. براي اينكه خيابان‏ها كشش اينهمه خودرو را ندارند. بنابراين بايد هر سال بر تعداد و مساحت خيابانها افزوده شود. براي اين منظور، هزاران منزل مسكوني بايد ويران شود و ساكنانش نيز به دخمه‏هاي 50 متري آپارتمانهاي بدقواره تپانده شوند. وقتي ايراد گرفته مي‏شود كه چرا خانه‏هاي وسيع و خوش‏منظر را ويران مي‎‏كنيد، پاسخ شنيده مي‏شود كه «پس چكار كنيم؟ اينهمه ماشين را كجا ببريم؟ بالاخره اينها بايد از جايي عبور كنند يا نه؟» كسي نيست به اين جماعتِ تسليم شده در برابر سيطره ماشين بگويد كه «مگر مجبوريم اينهمه خودرو را روانه كوچه و خيابان كنيم؟»

اين قبيل تناقضات در نظام اجتماعي ما فراوانند. لابد شما نيز بر روي بسته‏هاي سيگار، عبارت «مصرف سيگارت براي تندرستي زيان‏آور است» را ديده‏ايد. مردمي كه اين جمله را مي‏بينند، بلادرنگ، ابراز مي‏دارند كه: «اگر مصرف سيگار زيان‏آور است پس چرا توليد مي‏شود؟ آن هم توسط يك شركت عظيم دولتي.» اگر با همان منطق پيشين بخواهيم به اين ايراد پاسخ دهيم، مي‏توانيم بگوييم كه «اگر توليد سيگار متوقف شود پس اين همه كارگر و كارمند شركت دخانيات چه كار كنند؟ آيا شما راضي مي‏شويد كه اين جماعت،‌ از نان خوردن بيفتند؟»!! جالب است. نه؟ براي محافظت از مجموعه‏اي كه هيچ دليل منطقي براي بقايش وجود ندارد، اينهمه منطق‏تراشي! مي‏كنيم. يعنی عده‏اي بايد بميرند تا عده‏اي ديگر زنده بمانند!

اين منطق به اين مي‏مانَد كه از ريشه‏كني بيماريها جلوگيري كنيم. چرا كه اين كار باعث بيكار شدن پزشكان خواهد شد!!

اين مثالها، نمونه‏هايي از تلاش مستمر انسانِ ماشين‏زده براي عدم انقطاع سلسله مصرف‏زدگي است. عناصري بر حيات اجتماعي بشر سلطه يافته اند كه همه فكر مي‏كنند جزء‏لاينفك زندگي هستند و اگر آنها را از خود دور كنند فاجعه‏اي رخ خواهد داد و يا زندگي ناقص خواهد بود. همه اين منطق‏تراشي‏ها براي توجيه مصرف است. والا همه ما در اعماق جان خود ايمان داريم كه بسياري از آنچه ما آنها را ضرورت‏هاي زندگي مي‏پنداريم، اساساً فاقد اينهمه ارزش‏اند.

جالب است که خيلی از ماها، در بسياری از اوقات اين ادعا را محک زده و نتيجه گرفته ايم که اگر فلان کالا نيز نباشد، می توان زندگی کرد. شبکه گسترده ای که از نيازهای کاذب بر گرد زندگی تنيده شده، آنچنان تقديس می شود که گويی گذشتگانی که هيچکدام از اين ضرورت ها را احساس نمی کردند، زندگی نيز نمی کردند. مشکل اينجاست که چون ما در قرن 21 زندگی می کنيم، لزوماً خود را از گذشتگان عاقل تر می پنداريم و تصور می کنيم صرفاً با گذشت زمان، قوه عاقله انسان نيز رشد می کند. در حاليکه اگر بيطرفانه به قضاوت بنشينيم، خواهيم ديد که ما _ انسانهای عصر جديد _ جز فربه ساختن زندگی، هيچ فضيلتی به آن نيفزوده ايم.

عقل مدرن، اقتصاد مدرن، فقر مدرن

دستاوردهاي دنياي جديد فراوانند كه بسيار در موردشان شنيده‏ايم. «دنياي جديد» هماني است كه او را با پيشرفت، ترقي، گسترش صنايع، آزادي بشر، وفور امكانات زندگي، همه‏گير شدن رفاه و ... مي‏شناسيم و البته بايد! هم به اينگونه بشناسيم. همين باور مطلق به مقدس بودن اين دستاوردها نيز از ثمرات مدرن شدن است. اينكه نبايد در فضيلت‏هاي مدرنيته ترديد و چون و چرا نمود، امروز به صورت يك اعتقاد عمومي و فراگير درآمده است و تا بخواهي اندكي «تامل» در اين موضوع صورت دهي، با هجمه‏هاي تند و تيزِ مطلق‏گرايان مواجه مي‎‏شوي. ولي مگر مي‏توان عقل را ] كه ظاهراً پايه اصلي مدرنيسم است[ محكوم به نديدن نمود؟ اين عقل، همان عنصري است كه طلايه‏داران تجدد، او را همچون پتكي بر سر رقباي مقدس‏مآب خود كوفتند و عاقبت نيز بر رقيب چيره شدند. حال، چگونه مي‏شود آزادگي عقل را در پيشگاه اين همه آيه و نشانه آشكار به سخره گرفت؟ عقل بايد آنچه را كه مي‏بيند بيان دارد و اگر غير از اين نمايد، توفيري با باد سيال ندارد. اتفاقاً همين اصالت را نيز مدرنيته به عقل بخشيده است.

ما مدعي هستيم كه مدرنيته در قبال آنچه از بشر ستانده، تحفه قابل اعتنايي به او نبخشيده است. اگر چه اين ادعا بسيار گران مي‏نمايد، ولي اگر در مشهورات زمانه محصور نباشيم، درك اين معنا چندان هم دشوار نخواهد آمد.

آباء مدرنيته، مدعي هستند كه بواسطه شيوع تجدد، ساز و كارهاي نوين صنعتي شكل گرفته و بالطبع، انبوهي از امكانات رفاهي براي نوع بشر عرضه شده است. تنوع امكانات به قدري است كه همه مي‏توانند «حق انتخاب» داشته باشند. به تعبيري ديگر، ابزار رفاه بشر، به سر حد كمال رسيده و ديگر بهانه‏اي براي افسردگي و فلاكت باقي نيست.

فرزانگان دنياي مدرن، ادعا دارند كه از رهگذر تجدد، «ملل» را «ثروت» بخشيده و آنها را تا خِرخره در سيم و زر فرو برده‏اند. به زعم اينان، ديگري فقيري وجود ندارد و همه در عيش مدام به سر مي‏برند. كثرت ثروت به حدي است كه «مازاد»ش را به درياها مي‏ريزند و بخشي را نيز «دود» مي‏كنند.

در نگاه شيفتگان دنياي مدرن، همينكه عده‏اي از فرط رفاه در آستانه تركيدن هستند براي اثبات وفور نعمت كفايت مي‏كند. به واقع صداي گوشخراش‏ همين مترفين است كه دنيا را به توهم فرو برده و چنان كرده كه همه باورشان شده است كه از صدقه سر «مدرنيته» وضعشان خوش است. بيچارگان خوش‏خيال چنين مي‏پندارند، همين كه حالا اتومبيل شخصي دارند، تلويزيون صفحه مسطح مي‏بينند، لباسشان وصله‏دار نيست، خوراكشان به جاي نان، پيتزا است، پس كلي با گذشته نكبت‏بار خود فاصله گرفته‏اند. يعني از رفاه بهره‏مند هستند.

توهمي كه قاطبه مردمان را در خود فرو برده، «زندگي قسطي» و مشتي آرزوي دور و دراز را، مظهر رفاه تجسم كرده و خوشي‏هاي همراه با اضطراب و نِق زدن را منتهي اليه آمال بشري جلوه داده است. در واقع مردم «خيال» مي‏كنند كه روزگار خوشي دارند ولي خود نيز در درون خود هيچ رضايتي از آنچه مي‏پندارند، ندارند.

اين فرآيند دردناك، كه در عين وفور ظاهري امكانات مادي و ابزار خوشي، همواره با كمبود، نقص، نياز، استقراض، بدهي و به دنبال پول دويدن همراه است، جلوه جديد «فقر» است. «فقر مدرن». چرا بايد سرِ خود و ديگران را كلاه گذاشت كه با تغييرات ظاهري در مبلمان شهرها و خانه‏ها، مكنت و ثروت جاي نكبت و زندگي فقيرانه را گرفته است.

اگر متهم به «تحجرگرايي» نشويم، ما تمام آنچه، كه به نام رفاه، ترقي، آسايش، آرامش، امنيت، وفور و ... در هيئت مواهب مدرنيته، به مردم قالب شده است، را «دروغ‏»هاي شاخ‏دار مدرنيته مي‏دانيم.

دروغ هايي كه در بسته هاي آنكارد شده و خوشرنگ، تحويل جماعت شده و آنقدر تكرار گرديده كه ديگر كسي جرأت تكذيبش را نداشته باشد. ذهن مردم، آنچنان در چنبره اين پندارها گرفتار آمده كه آن عده اي نيز كه اراده اي براي تامل دارند، مصلحت انديشي را ترجيح داده و عافيت را برمي گزينند. همين نيز موجب شده تا طرفداران «دروغ بودن مواهب مدرنيته» در اقليت قرار گرفته و متهم به « دُگم انديشي» شوند.

اتهام دُگم انديشي از آنجا ناشي مي شود كه طرفداران مقدس بودن مدرنيته، بر اين باورند كه بنيانگذاران انديشه مدرن، آدم هاي كوچكي نيستند و ايراد وارد كردن به نظام مدرن، شوخي با بزرگان است. جالب است كه نام اينگونه تلقي را «دُگم انديشي» نمي گذارند.

ضرورتي وجود ندارد خود را به آب و آتش بزنيم تا بفهميم كه آيا اين دروغ ها وجود دارند يا نه؟ كافي است اندكي از بند توهّم خارج شده و دنيا را آنگونه كه هست بنگريم و نه آنگونه كه مي گويند.

پرسش ديگري مطرح مي شود و آن اينكه، اينكه بپذيريم مواهب مدرنيته راست است يا دروغ، چه كمكي به ما مي كند؟ پاسخ، خيلي ساده است. رسيدن به اين نقطه، يعني تلاش براي تغيير مسير زندگي. يعني حركت به سمت حقيقت زندگي.

مصرف مي‏كنم، پس مدرن هستم

 مصرف، مصرف، و باز هم مصرف. انسانِ عصر جديد با «مصرف» قرين و همراه است.

او بايد مصرف كند تا چرخ صنعت بچرخد. «توليد» در ارتباط مستقيم با «مصرف» قرار دارد.

بنابراين رونق توليد بدون رونق مصرف معنا نخواهد داشت.

«رونق مصرف» همان «مصرف گرايي» است. براي «مصرف‏گرا» بار آوردن جماعت، بايستي غرايز و اميال او را هدف قرار داد. توليد كنندگان در دنياي صنعتي، بيش از آنكه به ساختار صنايع خود بيانديشند به عطشناك نمودن مردم براي مصرف فكر مي‏كنند.

«پروپاگاندا» (تبلغات)، براي اين است كه لحظه‏اي مجال براي انديشه در باب احتياجات ضروري و واقعي را براي جماعت باقي نگذارد. چرا كه اگر لَختي درنگ در جريان مصرف مردم ايجاد گردد، اقتصاد و صنعت به سمت اضمحلال خواهند رفت.

كافي است تا تفكر مردم، لحظه‏اي به نيازهاي مصرفي واقعي خود معطوف گردد تا كمپاني‏هاي عظيم صنعتي به خاك سياه بنشينند. به واقع، يگانه اميد صاحبان بنگاه‏هاي توليدي براي سرپا ايستادن، «عطش مردم براي مصرف» است.

شهروند دنياي جديد، از دميدن صبح تا  لحظه‏اي كه چشم بر شب مي‏بندد، در محاصره تبليغات هيجان‏انگيز كالاهاي مختلف و رنگارنگ قرار دارد. او به هر عنصري در كوي و برزن كه نظاره مي‏كند، آشكارا درمي‏يابد كه همه در تلاش‏اند تا او را براي خريد و مصرف كالايي، ترغيب و تشويق كنند. براي آنكه تاثير اين فضاسازي عميق‏تر گردد، جريان تبليغ با ضرباهنگي مداوم و پيوسته بر ذهن مردم در حال بارش است تا اعصاب جماعت را مسخر ساخته و سرانجام او را در تقابل با خواهش درون، به تسليم وادارد.

امروز ديگر مهم نيست كه‌ آيا حقيقتاً به آنچه مي‏خريم نيازمنديم يا نه؟ بلكه مهم اين است كه آن كالا در جامعه تبليغ مي‏شود و «خيلي‏ها» از آن خريده‏اند. توليدكنندگان نيز، كه همواره در حال رصد نمودن ذائقه‏ها هستند، در فواصل مختلف زماني با تغيير شكل دادن يك نوع كالا، ظاهراً چيز جديدي را عرضه مي‏دارند ولي به واقع همان كالاي قبلي است با اندك تغييراتي در ظاهر و رنگش.

سرعت و قوت اين جريان به قدري وحشتناك است كه اراده‏ها را در مقابل توليدات بنجل و بي‏ارزش، سست ساخته. جامعه نيز در اين شرايط، شبيه معتادي است، كه مي‏داند آنچه دلش مي‏خواهد به زيانش است ولي نمي‏تواند تركَش نمايد.

مصرف‏گرايي از اقتضائات اقتصاد مدرن است. اقتصاد مدرن نيز بر مبناي حداكثر نمودن سود و منفعت بنا شده و هر عملي كه به نوعي به اين هدف مبنايي كمك نمايد مشروع و قابل دفاع است. اما اي كاش، مدرنيته، «حداكثر سود» را براي «همگان» مي‏خواست و نه براي درصدي كم‏شمار از صاحبان ثروت كه مدام در حال افزايش منال‏اند. مناسبات اقتصاد مدرن به نحوي چيده شده كه همواره بايد بخش اعظم جمعيت دنيا در حال مصرف و خرج كردن باشند و معدودي در حال برداشت و انباشت.

و ما نيز جزء همان بخش اعظم هستيم كه اراده‏اي جز مصرف نداريم. يعني ما نيز اجير شده براي ثروتمند نمودن ميلياردرها هستيم اما سرنوشت ما محتوم نيست و مي‏توانيم از دام برهيم. و اي كاش اينگونه مي‏شد!

پز روشنفكري ، اداي توسعه يافتگي!

سالهاست با مفهومي به نام «توسعه» در جدال هستيم و تمام همت خود را بر اين نهاده ايم تا اين عنصر نامرئي و ناشناخته را با خود همراه سازيم. در اين مسير به هر ابزاري متوسل شده و به هر سازي رقصيده‏ايم و به هر پيامي گوش دل فرا داده و هر نصحيتي را به جان خريده‏ايم ولي در انتها نفهميده‏ايم چه مي‏خواستيم و چه مي‏خواهيم و چه شد؟ و اصولاً «توسعه» چه بود و الآن در كجاي اين عالم سير مي‏كند؟ اما چاره‏اي نيست و بايد «توسعه» يافت تا جايي كه بنا به تعريف جناب «منتسكيو»، ما را از صف « بربرها » خارج شده و داخل «برترها» محسوب نمايند. براي گلاويز شدن با اين فضاي سنگين توان كافي نداريم چون جنس ما جنس ديگري است و اي كاش اين را مي‏فهميديم. با اين حساب تركيب ما با تعاريف رايج توسعه آنچنان بدقواره و بدتركيب و زشت شده است كه نه تنها پوزخند اطراف و اكناف را باعث شده بلكه خودمان را نيز به خنده همراه با اشك تلخ واداشته است.

عادتي از ديرباز بر قوم ايراني سايه افكنده و تمام معادلات و معاملاتشان را در چنبره خود گرفته و آن « نداشتن و نماياندن » است. و تاكنون كسي نپرسيده كه آنچه را نداريم چه ضرورتي براي نماياندنش وجود دارد. به زور مي‏خواهيم خود را به برچسبي شايسته بدانيم و به هر قيمتي شده وانمود كنيم كه ما هم « اينيم ». به حكم غروري كه از اسطوره‏سازيهاي ايرانيان نشات گرفته آنچه را كه بدان نسبتي نداريم از خود مي‏دانيم و به ناچار هزينه‏هاي گزاقي را نيز در اين گير و دار مي‏پردازيم.

زمانيكه رضا پهلوي ناز و عشوه زنان بي‏ستر و عفاف ترك را در كنار كمال آتاتورك ملاحظه نمود ديگر چيز ديگري لازم نبود الا اينكه بايد هر چه زودتر ما نيز متمدن (ايضاً متجدد) مي‏شديم و بلافاصله چماق مشهورش را بدست گرفت و جمعي را اجير نمود تا ما را متمدن سازند و كردند. ولي داور كه بود؟ هنوز هم مشخص نيست چه كسي و با چه محكي بايد متمدن بودن و نبودن را حكميت كند. بر روي همين عادات كه با خشونت هرچه تمامتر به شريان ما راه يافت، ياد گرفتيم كه ابتدا خودرو بسازيم و سپس مسيرش را بگشاييم و به تازگي نيز همه را صاحب رايانه مي‏كنيم و به دنياي اطلاعات متصل و قرار است بعداً سرِفرصت فكري براي استفاده از اين اطلاعات بنماييم.

در بلبشوي متمدن شدن همه چيز را به هم ريخته‏ايم آنچنانكه ديگر هيچ عنصري در جاي خود قرار ندارد.

مدام ناله جانسوز و ترحم برانگيز مسئولين دلسوز را مي‏شنويم كه از دست بيكاري به تنگ آمده‏اند و عنقريب خود را حلقآويز نمايند و در اين حين مي‏شنويم كه دختران به خواستگاري پسران مي‏روند. چرا؟ هيچ جوابي نيست الا اينكه بگوييم آقايان پز روشنفكري مي‏دهند و اداي توسعه يافتگي درمي‏آورند و افاده دفاع از حقوق زنان از سر و رويشان مي‏بارد و از همين رو خانم‏ها (البته از جنس دوشيزه) پشت‏ميزنشين شده‏اند و حقوق بگير و در نتيجه حق هم دارند به خواستگاري پسران بروند. سري به ساختمانهاي اداري دواير دولتي و غيردولتي بزنيد تا جمعيت انباشته خانمهاي شاغل را مشاهده كنيد و آن وقت بدانيد كه ديگر مشكلي براي ازدواج جوانان نخواهد بود.

معلوم نيست حضرات چگونه دلشان مي‏آيد تا اين موجودات عفيف را به كار بگمارند و هيكل درشت مردانه در منزل با كودك و سماغ مكيدن مشغول باشد. اگر بر در و ديوار «شهرتان» مي‏بيينيد كه « به چند نفر دوشيزه جهت كار در توليدي كفش نيازمنديم» به ياد نياوريد تيمچه‏هاي تاريك و نمور اطراف بازار كفاشان را كه چگونه كفاشان هنرمند با چرم و چسب جدال مي‏كنند. ظاهراً برنامه ريزان اين جريان خودشان به شدت از كار خسته شده و هوس كرده اند به بچه‏پروري و آشپزي و هكذا رختشويي و در آخر كار  هم لابد به كلفتي بپردازند.

ميان كلام تا يادم نرفته از سيد محمدخاتمي نيز يادي كنم كه در واپسين روزهاي دولت خود گفته بود: «بنده پول توجيبي خود را از خانمم مي‏گيرم».

الغرض هواي توسعه يافتگي بدجوري به سرمان زده و حسابي به هم ريخته‏ايم. گوش‏ها سنگين شده و انديشه‏اي نيست جز خيال برجهاي بلند و خيابانهاي تر و تميز و همچنين جزاير هاوايي.

 

آنچه تكنولوژي بر سر ما آورده است!

مدرنيته را معمولاً يك افق و رويكرد تاريخي ـ فرهنگي مي‏دانند كه خود متضمن پاره‏اي شاخص‏هاي مختلف و متعدد است و اگر نخواهيم همانند برخي انديشمندان، شكل‏گيري تفكر مدرنيته را به يونان باستان و آراي افلاطون و ارسطو نسبت دهيم، مي‏توانيم دسته‏اي از تحولات گوناگون را نام ببريم كه زمينه‏ساز ايجاد اين مفهوم بودهاند. رويدادهايي همچون رنسانس و انقلابات علمي، نهضت اصلاح دين (پروتستانتيسم)، اختراع فن چاپ، كشف قارة امريكا،‌ عقايد روشنگري، انقلاب كبير فرانسه، ‌انقلاب صنعتي و... مهمترين تحولات در اين عرصه بودهاند. به صورت اجمالي ويژگي‏هاي «مدرنيته» را به اين قرار مي‏توان برشمرد:

بشر انگاري يا انسان محوري (اومانيسم) ـ اعتقاد به اصالت علم جديد ـ بوروكراسي پيچيده مدرن ـ عرفي كردن تمام مقدسات (سكولاريسم) ـ بكارگيري و اصالت بخشيدن به تكنولوژي جديد ـ اعتقاد به قانون‏گذاري توسط عقل بشري ـ سرمايه‏سالاري و ...

 

نگاه اوليه ما به موضوع مدرن شدن، بدينگونه است كه بواسطه رويدادهاي پيوسته‏اي كه در عصر جديد به وقوع پيوسته‏اند، گشايش‏هاي فراواني در حيات بشري صورت پذيرفته و بشر با به خدمت گرفتن مواهب ناشي از مدرنيته شرايط مطلوبي يافته است. بسياري از ماها چنين تصور مي‏كنيم كه تكنولوژي مدرن، زندگي را آسان كرده، بهداشت را ارتقاء داده و پزشكي را گسترده، اوقات فراغت را زياد نموده،‌ رفاه را عموميت بخشيده، ‌فقر را از بين برده، ارتباطات را تسهيل كرده و ... اما اين تنها يك روي سكه است. واقعيت موجود، نشان از اين دارد كه مدرنيته و تكنولوژي‏اش به همان نسبت كه به تسهيل امور كمك نموده،‌ بيش از آن نسبت نيز در پيچيده و سخت‏تر كردن زندگي دامن زده است. بگونه‏اي كه كليت مسير زندگي را از بستر طبيعي و فطري ‏اش خارج كرده و بشر را در حصاري از تعلقات نامربوط جاي داده است. البته ناگفته پيداست كه اين انتقاد به دنياي جديد، به مفهوم پذيرفتن وضعيت اروپاي قرون وسطي يا حاكميت برده‏داران غزنوي و سلجوقيِ مسلمان نيست.

 

امروزه تكنولوژي به شكل بي‏حصري پرستش مي‏شود و هيچ كس مجاز به چون و چرا در چيستي آن نيست. پيشرفت‏هاي غيرقابل انكاري كه در عرصه پزشكي به وجود آمده آنچنان در بوق و كرنا مي‏شوند كه گوش فلك را نيز كر مي‏كند. يافتن درمان‏ براي بيماريهاي صعب‏العلاج از آن جمله‏اند. در حاليكه همه مي‏دانند بسياري از بيماريهاي كشنده امروزي، حاصل همين فضاي تكنيك زده و به شدت صنعتي جامعه مدرن است. شيوع انواع سرطان‏ها گواه اين ادعاست. و جالب اينكه در نگاه بسياري از مدرنيست‏ها، اين بيماريها جزء اجتناب‏ناپذير صنعتي شدن محسوب مي‏شود.

در دنياي مدرن شدة صنعتي، «كار» بيش از پيش به امري غيرخلاق مبدل شده است. بگونه‏اي كه بشر جديد به آن به ديدة يك شر الزامي و ناگزير مي‏نگرد كه همواره به دنبال فرار از آن است. حال اين نگاه را مقايسه كنيد با آن نگاه متعالي به كار، كه آن را جوهر مرد مي‏داند.

اگر چه به مدد بكارگيري تكنيك، علي الظاهر، اوقات فراغت بيشتري در اختيار بشر قرار گرفته ولي با ااين حال امروزه از «اوقات فراغت»‌ به عنوان يك «معضل اجتماعي» ياد مي‏شود كه بايد براي آن انديشيد و آن را جهت بخشيد. اساساً اوقات فراغت در دنياي مدرن امري از خودبيگانه و تصنعي محسوب مي‏شود. نظام مبتني بر تكنوكراسي، قادر به آفرينش فضاي نشاط‏آور و سرورآفرين براي بشر نيست و از اين رو تلاش دارد تا آن ساعات را با حضور وحشتناك و ديوانه‏وار تلويزيون، ماهواره و ادبيات رسانه‏اي غفلت‏‏آفرين و معرفت‏زدا در سيطره خود گرفته و از دل اين ساعات چيزي جز اضطراب، افسردگي و فرار از خود متولد نمي‏شود.

آري، تكنولوژي مدرن ثروت‏آفرين است. اما اين انبوه ثروت تنها براي بورژواها آفريده شده و نصيب طبقات متوسط و توده‏هاي فرودست، فقط و فقط «زندگي قسطي» و ميل و نياز هميشگي به «مصرف» است. در اين فضا براي طبقات غيربرخوردار، تنها چيزي كه باقي مي‏ماند مشتي آرزوي دور و دراز همراه با سرخوردگي و ياس مداوم است.

مدرنيته و تكنولوژي ناشي از آن، ظاهراً وفور نعمت و امكانات مادي و افزايش درآمد و ثروت را به دنبال آورده، ولي چون مبنايش بر سودجويي و منفعت‏طلبي مداوم استوار است،‌ هيچگاه شاهد فروكش كردن عطش حرص و آز در انسان مدرن شده نيستيم. از سوي ديگر به دليل توزيع ناعادلانه ثروت و درآمد، همواره نوعي تلاش خسته‏كننده براي ارضاي نياز به مصرف وجود دارد.

سيطره بي‏چون و چراي «ماشين» بر دنياي انساني، آرام آرام به شكلي تصوير مي‏يابد كه گويي دنيا و مواهب آن براي تقديس و تكريم «ماشين» بوده و انسان براي ماشين آفريده شده است. در حاليكه ظاهراً اينگونه است كه «ماشين» و مشتقاتش براي رفاه بشر ايجاد گرديده‏اند. امروز، مشاين بيش از انسان ارج و قرب دارد و هر كجا كه ماشين گام گذاشته انسان مجبور به عقب نشيني و سقوط و سكوت شده است.

مدرنيته و دستاوردهايش، بي‏شمارند. ولي افسوس كه در هياهوي صادر شده از همين مدرنيته، فرصتي براي «انتقاد» از آن باقي نمي‏ماند و همه مجبوريم بپذيريم كه همين وضعيت، بهترين است و راه ديگري براي رفتن وجود ندارد

 

حیرانی و حسرت برای جامعه مدنی

 آنچه به نام «جامعه مدني» از دوم خرداد 1376 وارد ادبيات سياسي كشور شد، همواره به عنوان مفهومي آرماني در اذهان روشنفكران پديدار بوده و تلاش بي‏حدي براي نيل به آن صورت پذيرفته است. اين تلاش‏ها در مراحلي با حس «حيراني» و سپس با نگاه «شيدايي» همراه بوده و كمترين كوششي از جانب مناديان اين مفهوم، جهت «شفاف‏سازي» و بيان «چيستي» آن  مشاهده نشده است. آنچه از «جامعه مدني» و محتواي آن عرضه مي‏شود، صرفاً تعدادي تصوير از محصولات ملون ولي مبهم است كه همچون خود «جامعه مدني» هيچ كس حاضر به روشن ساختن ابعاد آنها نيست. مفاهيمي همچون «دموكراسي»، «احزاب»، «مطبوعات»، «آزادي و آزادانديشي»، «NGOها» و ... همگي به عنوان ثمرات نيك «جامعه مدني» مطرح و حتي «پرستش» مي‏شوند. در حالي كه اگر به جامعه مدني به مثابه يك نظام زندگاني نگريسته مي‏شود، به هيچ روي دايره‏المعارف جامعي براي اين نظام و بايسته‏هاي آن جمع‏آوري و ارائه نشده است. حتي نمونه عملي كوچكي از اين جامعه آرماني نيز در هيچ كجا نشان داده نمي‏شود و صرفاً به تك‏تك اجزاي آن درود فرستاده مي‏شود. اما از كنارهم قرارگرفتن و در عين حال تفاهم منطقي اين اجزا خبري نيست. در حاليكه در جامعه مدني، به شدت فعاليت احزاب سياسي تشويق شده و اساساً اين فعاليت را لازمه بقاي آن مي‏دانند، در همان‏ حال از آزادي و مشاركت فرد در تعيين سرنوشت سياسي و اجتماعي نيز سخن به ميان مي‏آيد. مشخصاً در چنين فضايي آنچه عملاً جهت‏گيري‏هاي سياسي و اجتماعي ملك را تعيين مي‏نمايد، تصميم رهبران حزبي و موضعي است كه ايشان اتخاذ كرده‏اند و فرد لزوماً تابع تصميمات حزبي ـ بدون توجه به راستي يا ناراستي آنها ـ خواهد بود. در موضوع دموكراسي تاكيد بر آن است كه هر فرد يك راي دارد و همه به يك اندازه در اداره امور جامعه مؤثرند ولي هيچ قوه عاقله‏اي نمي‏تواند اين الگو را به صورت منطقي توجيه نمايد. در تمامي انتخاباتي كه برگزار مي‏گردد، عامي و عالم، عاقل و ديوانه، نوجوان و پيركهنسال، دارا و ندار، كارگر و كارفرما و... يك راي دارند در واقع حقايق جامعه در پيشگاه اكثريت كتمان مي‏شود. جالب است كه جامعه مدني، جامعه‏اي عقلاني‏شده تعريف مي‏شود كه در آن همه چيز بر مدار منطق و عقل مي‏چرخد. با اين وصف براي مثال، آيا اينكه باشعور و كم‏شعور دوشادوش هم و به يك اندازه قدرت تاثير در تعيين مسير جامعه را دارند، امري عقلاني است؟ آزادي و آزاد‏انديشي نيز حكايتي شبيه ديگر اجزاي جامعه مدني دارد. روشنفكراني كه هماره بر طبل آزادي كوفته‏ و ايران و ايراني را به جهت عدم اشاعه آزادي مورد نكوهش قرار داده‏اند، هيچگاه نگفته‏اند كه آزادي چيست؟ و چگونه مي‏توان آزاد بود. اينان صرفاً با برخوردي سلبي، فرياد برمي‏آورند كه «آزادي چه نيست؟» و مصاديقي را ذكر مي‏كنند كه ناظر بر تحديد آزادي مردم است. (البته نگارنده بر آن نيست تا ميزان آزادي و يا عدم آن را در ايران به قضاوت بنشيند.) بديهي است نبايد انتظار داشت كه با چنين اسلوبي طرفداران بي‏شماري نيز براي آزادي فراهم آيد.