جهنمی به نام دنيای جديد
200000 نفر، پاراگوئه ـ بوليوي (1932 ـ 1935)
200000 نفر، جنگ داخلي كلمبيا (1941 ـ 1962)
250000 نفر، جنگ داخلي مكزيك (1910 ـ 1920)
100000نفر، جنگ داخلي يونان (1919 ـ 1920)
1200000 نفر، جنگ داخلي هلند (1936 ـ 1939)
1000000 نفر، جنگ داخلي اسپانيا (1915 ـ 1919)
130000 نفر، ژاپن ـ روسيه (1904 ـ 1905)
1300000 نفر، روسيه (1918 ـ 1920)
38351000 نفر، جنگ جهاني اول (1914 ـ 1918)
19617000 نفر، جنگ جهاني دوم (1939 ـ 1945)
1800000 نفر، ژاپن ـ چين (1937 ـ 1941)
1000000 نفر، جنگ داخلي چين (1946ـ 1950)
2889000 نفر، جنگ كره (1950 ـ 1953)
...
اين اعداد و ارقام تنها بخش بسيار كوچكي از آنچه را كه در قرن بيستم بر سر بشر آمده است نشان ميدهد. رقم هاي ميليوني كشته شدگان اين قرن را چگونه مي توان توجيه نمود؟ اين در حالي است كه بشرِ قرون اخير به شدت خود را برتر از انسانهاي پيشين پنداشته و گذشتگان را «بربر» مينامد. از پيشرفت هاي خارق العاده خود احساس غرور كرده و به فتح فضا ميبالد. آيا واقعاً ميتوان وجه تمايز خاصي ميان بشر جديد و بشر قديم و اساساً ميان دنياي جديد و دنياي قديم قائل بود؟ براستي آيا اتفاق خاصي در سدههاي اخير افتاده است كه بتوان بر مبناي آن فضيلت خاصي براي روزگار جديد نسبت به دوران قديم متصور بود؟ رشد صنعت و توسعه علوم و فنون چه گلي بر سر اين بشر زده است؟ آيا توانسته است رفاه حقيقي بشر را نسبت به روزگاران قديم افزون نمايد؟ اگر در قرنها قبل، چنگيز با گرز و شمشير به قتل و غارت ميپرداخت، آيا امروز اين رويه تغيير كرده است؟ بر چه اساسي ميتوان ادعا كرد كه ملتهاي امروزي برتر از ديروزيها هستند؟ داعيهداران مدرنيسم با چه وسيلهاي ميخواهند خود را تطهير نمايند؟ طرح اين پرسشها هيچ ارتباطي با مخالفت يا موافقت با علم و دانش و پيشرفت و ... ندارد تا پرسشگر را با اتهام «ضد علم» بودن به محكمه كشيده و او را مجاب كنيم كه لزوماً اوضاع امروز بشر بهتر و دلنشينتر از ديروز است. طرفداران اين ادعا كم نيستند. ولي بايد براي ادعاي خود به فكر سند باشند. و اين سند نميتواند جز بر مبناي صلاح و آسايش بشر شكل بگيرد. بدين معني كه هرچه رفاه و سلامتي و امنيت بشر بيشتر باشد نشان از فضيلت روزگارش دارد. انصافاً خيلي سخت است دفاع از اين عصر و اگر هم مدافعي باشد لابد خودش در موضع اقتدار است.
روزي كه بنياد عصر جديد بر اساس «انسان» و خواهشهايش نهاد شده، اومانيستها مغرورانه پايان «قرون ميانه» را ندا دادند. ليبراليستها وعده رهايي بشر را از تمام قيود اجتماعي سر دادند ولي ديري نپاييد كه انسان، خودش را به محاصره و مخاطره انداخت و بزودي بيظرفيتي خويش را عيان ساخت. انسان مدرن نشان داد كه اگر او را به حال خود رها سازند همچون درندهخويي به ديگران چنگ خواهد انداخت و اينگونه شد كه همه اومانيستها با ادعاي پر سر و صداي آزادي انسان، دنيا را به آتش جنگ و ستيز و اشغال و تجاوز مزين نمودند. بزودي آشكار آمد كه هيچ مرزي براي اقتدارجويي و سلطهگري وجود ندارد و مفهوم «انسان» به مثابه كشكي است كه حضرات ليبرال ميسابند.
مردانه بايد اعتراف كنيم كه هيچ فضيلتي نسبت به انسانهاي قرون گذشته نداريم. حتي بايستي به مراتب ايشان را برتر از خود بدانيم كه كمتر از ما جنايت كردهاند. چه خوشمان آيد و چه نيايد جهنمي كه امروز به نام دنياي نوين ساخته شده،گورستان بشر بايدش ناميد. البته اين نيز يك ادعا است و ميتوان آن را نپذيرفت ولي بايد در خلافش استدلال كرد.