پز روشنفكري ، اداي توسعه يافتگي!
سالهاست با مفهومي به نام «توسعه» در جدال هستيم و تمام همت خود را بر اين نهاده ايم تا اين عنصر نامرئي و ناشناخته را با خود همراه سازيم. در اين مسير به هر ابزاري متوسل شده و به هر سازي رقصيدهايم و به هر پيامي گوش دل فرا داده و هر نصحيتي را به جان خريدهايم ولي در انتها نفهميدهايم چه ميخواستيم و چه ميخواهيم و چه شد؟ و اصولاً «توسعه» چه بود و الآن در كجاي اين عالم سير ميكند؟ اما چارهاي نيست و بايد «توسعه» يافت تا جايي كه بنا به تعريف جناب «منتسكيو»، ما را از صف « بربرها » خارج شده و داخل «برترها» محسوب نمايند. براي گلاويز شدن با اين فضاي سنگين توان كافي نداريم چون جنس ما جنس ديگري است و اي كاش اين را ميفهميديم. با اين حساب تركيب ما با تعاريف رايج توسعه آنچنان بدقواره و بدتركيب و زشت شده است كه نه تنها پوزخند اطراف و اكناف را باعث شده بلكه خودمان را نيز به خنده همراه با اشك تلخ واداشته است.
عادتي از ديرباز بر قوم ايراني سايه افكنده و تمام معادلات و معاملاتشان را در چنبره خود گرفته و آن « نداشتن و نماياندن » است. و تاكنون كسي نپرسيده كه آنچه را نداريم چه ضرورتي براي نماياندنش وجود دارد. به زور ميخواهيم خود را به برچسبي شايسته بدانيم و به هر قيمتي شده وانمود كنيم كه ما هم « اينيم ». به حكم غروري كه از اسطورهسازيهاي ايرانيان نشات گرفته آنچه را كه بدان نسبتي نداريم از خود ميدانيم و به ناچار هزينههاي گزاقي را نيز در اين گير و دار ميپردازيم.
زمانيكه رضا پهلوي ناز و عشوه زنان بيستر و عفاف ترك را در كنار كمال آتاتورك ملاحظه نمود ديگر چيز ديگري لازم نبود الا اينكه بايد هر چه زودتر ما نيز متمدن (ايضاً متجدد) ميشديم و بلافاصله چماق مشهورش را بدست گرفت و جمعي را اجير نمود تا ما را متمدن سازند و كردند. ولي داور كه بود؟ هنوز هم مشخص نيست چه كسي و با چه محكي بايد متمدن بودن و نبودن را حكميت كند. بر روي همين عادات كه با خشونت هرچه تمامتر به شريان ما راه يافت، ياد گرفتيم كه ابتدا خودرو بسازيم و سپس مسيرش را بگشاييم و به تازگي نيز همه را صاحب رايانه ميكنيم و به دنياي اطلاعات متصل و قرار است بعداً سرِفرصت فكري براي استفاده از اين اطلاعات بنماييم.
در بلبشوي متمدن شدن همه چيز را به هم ريختهايم آنچنانكه ديگر هيچ عنصري در جاي خود قرار ندارد.
مدام ناله جانسوز و ترحم برانگيز مسئولين دلسوز را ميشنويم كه از دست بيكاري به تنگ آمدهاند و عنقريب خود را حلقآويز نمايند و در اين حين ميشنويم كه دختران به خواستگاري پسران ميروند. چرا؟ هيچ جوابي نيست الا اينكه بگوييم آقايان پز روشنفكري ميدهند و اداي توسعه يافتگي درميآورند و افاده دفاع از حقوق زنان از سر و رويشان ميبارد و از همين رو خانمها (البته از جنس دوشيزه) پشتميزنشين شدهاند و حقوق بگير و در نتيجه حق هم دارند به خواستگاري پسران بروند. سري به ساختمانهاي اداري دواير دولتي و غيردولتي بزنيد تا جمعيت انباشته خانمهاي شاغل را مشاهده كنيد و آن وقت بدانيد كه ديگر مشكلي براي ازدواج جوانان نخواهد بود.
معلوم نيست حضرات چگونه دلشان ميآيد تا اين موجودات عفيف را به كار بگمارند و هيكل درشت مردانه در منزل با كودك و سماغ مكيدن مشغول باشد. اگر بر در و ديوار «شهرتان» ميبيينيد كه « به چند نفر دوشيزه جهت كار در توليدي كفش نيازمنديم» به ياد نياوريد تيمچههاي تاريك و نمور اطراف بازار كفاشان را كه چگونه كفاشان هنرمند با چرم و چسب جدال ميكنند. ظاهراً برنامه ريزان اين جريان خودشان به شدت از كار خسته شده و هوس كرده اند به بچهپروري و آشپزي و هكذا رختشويي و در آخر كار هم لابد به كلفتي بپردازند.
ميان كلام تا يادم نرفته از سيد محمدخاتمي نيز يادي كنم كه در واپسين روزهاي دولت خود گفته بود: «بنده پول توجيبي خود را از خانمم ميگيرم».
الغرض هواي توسعه يافتگي بدجوري به سرمان زده و حسابي به هم ريختهايم. گوشها سنگين شده و انديشهاي نيست جز خيال برجهاي بلند و خيابانهاي تر و تميز و همچنين جزاير هاوايي.