سالهاست با مفهومي به نام «توسعه» در جدال هستيم و تمام همت خود را بر اين نهاده ايم تا اين عنصر نامرئي و ناشناخته را با خود همراه سازيم. در اين مسير به هر ابزاري متوسل شده و به هر سازي رقصيده‏ايم و به هر پيامي گوش دل فرا داده و هر نصحيتي را به جان خريده‏ايم ولي در انتها نفهميده‏ايم چه مي‏خواستيم و چه مي‏خواهيم و چه شد؟ و اصولاً «توسعه» چه بود و الآن در كجاي اين عالم سير مي‏كند؟ اما چاره‏اي نيست و بايد «توسعه» يافت تا جايي كه بنا به تعريف جناب «منتسكيو»، ما را از صف « بربرها » خارج شده و داخل «برترها» محسوب نمايند. براي گلاويز شدن با اين فضاي سنگين توان كافي نداريم چون جنس ما جنس ديگري است و اي كاش اين را مي‏فهميديم. با اين حساب تركيب ما با تعاريف رايج توسعه آنچنان بدقواره و بدتركيب و زشت شده است كه نه تنها پوزخند اطراف و اكناف را باعث شده بلكه خودمان را نيز به خنده همراه با اشك تلخ واداشته است.

عادتي از ديرباز بر قوم ايراني سايه افكنده و تمام معادلات و معاملاتشان را در چنبره خود گرفته و آن « نداشتن و نماياندن » است. و تاكنون كسي نپرسيده كه آنچه را نداريم چه ضرورتي براي نماياندنش وجود دارد. به زور مي‏خواهيم خود را به برچسبي شايسته بدانيم و به هر قيمتي شده وانمود كنيم كه ما هم « اينيم ». به حكم غروري كه از اسطوره‏سازيهاي ايرانيان نشات گرفته آنچه را كه بدان نسبتي نداريم از خود مي‏دانيم و به ناچار هزينه‏هاي گزاقي را نيز در اين گير و دار مي‏پردازيم.

زمانيكه رضا پهلوي ناز و عشوه زنان بي‏ستر و عفاف ترك را در كنار كمال آتاتورك ملاحظه نمود ديگر چيز ديگري لازم نبود الا اينكه بايد هر چه زودتر ما نيز متمدن (ايضاً متجدد) مي‏شديم و بلافاصله چماق مشهورش را بدست گرفت و جمعي را اجير نمود تا ما را متمدن سازند و كردند. ولي داور كه بود؟ هنوز هم مشخص نيست چه كسي و با چه محكي بايد متمدن بودن و نبودن را حكميت كند. بر روي همين عادات كه با خشونت هرچه تمامتر به شريان ما راه يافت، ياد گرفتيم كه ابتدا خودرو بسازيم و سپس مسيرش را بگشاييم و به تازگي نيز همه را صاحب رايانه مي‏كنيم و به دنياي اطلاعات متصل و قرار است بعداً سرِفرصت فكري براي استفاده از اين اطلاعات بنماييم.

در بلبشوي متمدن شدن همه چيز را به هم ريخته‏ايم آنچنانكه ديگر هيچ عنصري در جاي خود قرار ندارد.

مدام ناله جانسوز و ترحم برانگيز مسئولين دلسوز را مي‏شنويم كه از دست بيكاري به تنگ آمده‏اند و عنقريب خود را حلقآويز نمايند و در اين حين مي‏شنويم كه دختران به خواستگاري پسران مي‏روند. چرا؟ هيچ جوابي نيست الا اينكه بگوييم آقايان پز روشنفكري مي‏دهند و اداي توسعه يافتگي درمي‏آورند و افاده دفاع از حقوق زنان از سر و رويشان مي‏بارد و از همين رو خانم‏ها (البته از جنس دوشيزه) پشت‏ميزنشين شده‏اند و حقوق بگير و در نتيجه حق هم دارند به خواستگاري پسران بروند. سري به ساختمانهاي اداري دواير دولتي و غيردولتي بزنيد تا جمعيت انباشته خانمهاي شاغل را مشاهده كنيد و آن وقت بدانيد كه ديگر مشكلي براي ازدواج جوانان نخواهد بود.

معلوم نيست حضرات چگونه دلشان مي‏آيد تا اين موجودات عفيف را به كار بگمارند و هيكل درشت مردانه در منزل با كودك و سماغ مكيدن مشغول باشد. اگر بر در و ديوار «شهرتان» مي‏بيينيد كه « به چند نفر دوشيزه جهت كار در توليدي كفش نيازمنديم» به ياد نياوريد تيمچه‏هاي تاريك و نمور اطراف بازار كفاشان را كه چگونه كفاشان هنرمند با چرم و چسب جدال مي‏كنند. ظاهراً برنامه ريزان اين جريان خودشان به شدت از كار خسته شده و هوس كرده اند به بچه‏پروري و آشپزي و هكذا رختشويي و در آخر كار  هم لابد به كلفتي بپردازند.

ميان كلام تا يادم نرفته از سيد محمدخاتمي نيز يادي كنم كه در واپسين روزهاي دولت خود گفته بود: «بنده پول توجيبي خود را از خانمم مي‏گيرم».

الغرض هواي توسعه يافتگي بدجوري به سرمان زده و حسابي به هم ريخته‏ايم. گوش‏ها سنگين شده و انديشه‏اي نيست جز خيال برجهاي بلند و خيابانهاي تر و تميز و همچنين جزاير هاوايي.