وقتی «مصدّق» وزیر نفت «مهندس بازرگان» می شود!
نقد جامعه ی امریکا، همیشه مورد توجه ما ایرانی ها بوده؛ بویژه «فرهنگ» این جامعه را به عنوان نماد «فرهنگ غرب» بیش از هر عنصر دیگری مورد توجه قرار داده ایم. همه نیز به قدر وُسع خود دستی بر آتش نقد فرهنگ غرب دارد...
خاطرم هست که در دوره ی دانش آموزی، وقتی صحبت از امریکا و فرهنگش به میان می آمد، همسالان ما انگشت می گذاشتند بر روی قتل های وحشتناکی که در مدارس امریکا رخ می داد و اینکه دانش آموزان امریکایی، به راحتی دست به سلاح می برند و... علاوه بر این جنایات دانش آموزی، حتماً اشاراتی هم به فرهنگِ ستاره پرور ایالات متحده کرده و می گفتیم: «دانش آموزان امریکایی، شخصیت های سیاسی و تاریخی کشور خود را نمی شناسند ولی با صدها هنرپیشه و سوپراستار سینما آشنا هستند» و سپس استناد می کردیم به برخی نظرسنجی ها که می گفت؛ «دانش آموزان امریکایی، «آبراهام لینکلن» _یکی از مشهورترین روسای جمهور امریکا_ را نمی شناسند، ولی با جزئیات زندگی «مایکل جکسون» آشنایند».
آن زمان، با اشاره به این حقایق فقط به دنبال نقد فرهنگِ امریکایی بودیم. ولی امروز که چندین سال از آن حرف و حدیث ها گذشته، نشانه های چنان وضعیتی را در ایرانِ انقلابی خودمان هم می بینیم و به یاد آبراهام لینکلن و مایکل جکسون می افتیم...
گذر از سال های پرحادثه ی سال های اخیر، ما را به نقطه ای رسانده که بتوانیم به تحلیل مناسبی از مناسبات و رویدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایرانِ انقلابی دست یابیم.
جامعه ی جوان ایرانی، در دل هیجانات رنگارنگ نفس می کشد؛ به شدت دوستدار ورود در سیاست است؛ هر از گاهی دنبال این یا آن می افتد؛ له یا علیه رویدادی موضع می گیرد؛ مرگ بر و درودبر می گوید؛ اعتراض می کند؛ حامی می شود و... بدیهی است که صاحبان چنین هیجانی، قاعدتاً باید عقبه ای از آگاهی و معرفت تاریخی نسبت به گذشته ی کشورشان داشته باشد. اما شکل کاریکاتوریِ موضع گیری های سیاسی جامعه ی جوان ایرانی، حکایت از آن دارد که چنان امتیازی _لااقل در بخشی وسیعی از آن _ در کار نیست. اگر هم باشد، ناقص، گزینشی و به روایت های متناقض است.
در چنین وضعیتی است که «دکتر مصدق» می تواند «وزیر نفت مهندس بازرگان» باشد و ابوالفضل(ع) برادر عباس(ع)!
جوانی که کارشناسی ارشد خود را از همین دانشگاه های خودمان گرفته، نمی تواند تفاوت های آشکار چهره و دیدگاه «روح الله حسینیان» و «محسن کدیور» را بازشناسد، ولی خود را بر کرسیِ نقد می نشاند و با قیافه ای حق به جانب و از موضع یک تحصیلکرده، دیگران را دعوت به تماشای فیلم سخنرانی حسینیان در نقد ولایت فقیه! می کند. وقتی با تعجب دوستانش مواجه می شود و چهره ی سخنران را به آنها نشان می دهد، تازه می فهمد که او کدیور است و نه حسینیان. او البته مقصر نیست. چنان غباری در اطراف نشسته که تشخیص برای همه دشوار شده است.
انقطاع تاریخی جوان ایرانی با گذشته ی نزدیکش، بستر لازم را برای «تلوّن» و «چند چهره گی» مهره های سیاسی فراهم آورده و آنها بی هیچ دغدغه و تشویشی، می توانند در هر بازه ی زمانی، منادی حرف جدیدی باشند. بنابراین رادیکال ها می توانند رفرمیست شوند و برعکس. البته واضح است که ایرادی بر «تحول» آدم ها وارد نیست و هر انسانی می تواند تا آخر عمر در باورهایش تجدیدنظر کند. اما اینکه مبنای این تحول چیست، جای تامل دارد. گذشته از اینها، کسانی که با چنین تحولاتی روبرو می شوند، اصلاً به روی خود نمی آورند که چنان پیشینه ای داشته اند و این از صداقت به دور است. آنکه متحول می شود، باید با شجاعت، گذشته اش را نقد کند نه اینکه هم از آخور بخورد و هم از توبره؛ «وقتی قرار می شود به منصبی گمارده شود، یک انقلابی تمام عیار است و آنگاه که بنا می شود در ردیف متجددین و متحولین باشد، انقلابیگری اش را سانسور می کند».
آنها که مکلف به انتقال تاریخ به نسل ها هستند، نیک می دانند که چه اشتباهی مرتکب شده اند. امروز که وقایع رنگارنگ سیاسی را می نگرند، باید بفهمند که «نسلِ تلویزیونی» ایران، حتی نمی داند در بیست سال پیش چه گذشته است. دانش آموز ایرانی، دقیقاً همانند آن دانش آموز امریکایی شده که شماره کفش ستاره های فوتبال را می داند ولی از تاریخ سی ساله ی کشورش، تنها تعدادی واژه ی مبهمِ کلیشه ای و چند عدد چهار رقمی در ذهنش نقش بسته است.
با این وصف، چه جای شکوه و گلایه از غرب و فرهنگش!