آنها که مسئول امورند، وقتی در برآوردن دغدغه های اصلی مردمان، ناتوان می مانند، به دنبال «گریزگاه» می گردند؛ به دنبال دریچه ای که از آن بگریزند؛ به دنبال دستاویزی که با آن، شانه از زیر بار تمام ناکارآمدی ها خالی کنند؛ بهانه ای که‌یقه شان را از دست جماعتِ مطالبه گر، رها سازد... و امروز، یافتن چنین بهانه هایی بسیار آسان تر از آن است که حتی یک مدیر مبتدیِ بی سواد هم نتواند پیدایش کند... و پیدایش کرده اند؛ «راه فرار» و «گریزگاه» را یافته اند. برای یافتنش، اما دچار زحمت شده اند و حالا قدرش را می دانند و اجازه نمی دهند که این دریچه، مسدود شود.

*

پدیده ای به نام «تراکتورسازی» برای همه‌ی ما بسیار جذاب است. هر حرف و حدیثی که به نوعی به این پدیده مرتبط باشد، بلافاصله با واکنش صدها هزار چشم مواجه می شود. «تراکتورسازی» همان «دریچه»ای است که گریزگاهِ خیلی ها شده است. همان دستاویزی که ناکارآمدها در پشت آن پنهان شده اند.

ما فکر می کردیم «تراکتور» تنها یک تیم فوتبال است که عده ای فوتبالیست در آن جمع شده اند و عده ای نیز برای گذرانِ بخشی از اوقات خود به تماشای بازی آنها می نشینند. ولی گویا این ها تنها بخش کوچکی از حکایت «تراکتور» است و باقی ماجرا بسیار مهم تر از این حرف هاست. تصور ما بر این بود که مسافرین تراکتور، همین عده‌ی معدودی هستند که می بینیم. اما سر را که به عقب برگرداندیم و پشت سر را دیدیم، بر سادگی خود افسوس خوردیم. حالا دیگر یقین داریم که بازیکنان و تماشاگرانِ تراکتور، اصولاً در میان خیل مسافرین تراکتور، به چشم نمی آیند. مسافرین اصلی تراکتور، کسانِ دیگرند. کسانی که برای سوار شدن بر آن، سر و دست می شکنند و واسطه می جویند و به دنبال پارتی می گردند!

در میان این کسان، از همه‌ی چهره ها می توان یافت؛ از اهالی اقتصاد گرفته تا پدران اعتقاد!

به راستی چه شده که چنین اتحاد بزرگی از پدران جامعه شکل گرفته است؟ در این ماشینِ سرخ چه سرّی نهفته است که همه می خواهند سوارش شوند؟ مگر مقصدش کجاست؟ چرا حاضرند از سر و کول هم بالا روند و جزء مسافرین تراکتور باشند؟

*

همه‌ی تکالیفی که بر دوش پدرانِ جامعه قرار دارد، از «تراکتور» خواسته می شود. کاستی های انباشته شده‌ی رنگارنگِ سالیان سال را در مستطیل سبز می جویند. پدران جامعه‌ی ما، هیچ چیز هم بلد نباشند، در این وادی استادند.

اقتصادی ها و گردانندگان صنعت، هر چند که برای عدم پرداخت چندرغاز حقوق کارگرانِ خود، دهها بهانه‌ی بنی اسرائیلی می تراشند، ولی با کمال میل حاضرند میلیاردها تومان برای خرید امتیاز یک تیم فوتبال و استخدام ستاره های افول کرده هزینه کنند. با این کار، به عنوان «حامی ورزش» مورد تقدیر قرار گرفته و لوح سپاس دریافت می کنند. اما معلوم نیست همین «حامی ورزش» چرا نمی خواهد برای حمایت از ورزش، مثلاً دو باب سالن ورزشی در حاشیه‌ی شهر بسازد!

«فرهنگ سازانِ» ما که در پی ریزی ابتدایی ترین امور فرهنگی عاجزند، با سرفرازی وارد مستطیل سبز می شوند و با گشاده دستی، حاتم بخشی می کنند. همین ها برای حمایت از یک اثر فرهنگی و هنری، تا مرزِ جان دادن پیش می روند ولی نوبت به فوتبال که می رسد، تمام موانع را کنار می زنند. با صدای بلند هم فریاد می زنند که ما هم از فوتبال حمایت می کنیم.

«رسانه‌ی محلی» ما، که برای انعکاس مهم ترین وقایع استان، اشک آدمی را درمی آورد، تمام امکانات فنی و غیرفنی خود را به تراکتور پیوند می دهد و حتی دست به «خلاقیت»! زده و نتیجه‌ی بازی را بر روی چمن ورزشگاه حک می کند!

ما مانده ایم که چرا چشمانِ این رسانه‌ی قدرتمند، اینقدر کم سو است؟ چرا نوبت به دردهای مردم و یقه‌ی مسئولین که می رسد، با «کمبود امکانات» و «موانع عدیده» مواجه می شود؟!

به زودی «محرّم» فرا می رسد؛ لابد بساط عزاداری بر گِرد تراکتور برپاخواهد بود تا متولیان «اعتقاد» جامعه نیز سهمی از تراکتور داشته باشند!

خلاصه، هر که می خواهد وجهه ای برای خود دست و پا کرده و کاستی های دیرین خود را از دیده‌ی مردم پنهان سازد، به «تراکتور» پناه می آوَرد. از تَرک تراکتور آویزان می شوند، تا محبوب شوند! اگر قرار باشد که از خود چهره ای مردمی و دوستدار آذربایجان به نمایش بگذارند، در جایگاه ویژه‌ی ورزشگاه می نشینند و عکس های رنگارنگ خود را به مردم هدیه می کنند. ولی همین «تماشاگران ویژه» به هیچ روی حاضر نیستند با انجام ابتدایی ترین وظایف و تکالیف خود، اندکی از دردهای آشکار مردم را درمان بخشند.

در این میانه، جوانان پرشوری که سال ها و سال ها، به انتظار دریچه ای برای تنفس بودند و نیافتند، غریبانه چشم به «تراکتور» دوخته اند تا که شاید با تراکتور «شاد» باشند. و این شادی مختصر، دستاویزی می شود برای خودنمایی کسان دیگر.

*

البته آنها که سوار بر تراکتورند، در شمارش نیایند و همان بهتر که بگردیم دنبال کسانی که سوار تراکتور نیستند.

 

سرمقاله ی شماره ی ۳۰۹ «هفته نامه آذرپیام»