نامش صدر* بود. وقتی خبرهای دلخراش جنگ به گوشش رسید، تاب نیاورد و پدر و مادر و همسر و فرزندانش را وانهاد و رفت.

پدرش گفت: «تو متاهل هستی و زن و بچههایت سرپرست میخواهند؛ نرو».

پاسخش، اما چنان ساده و منطقی بود که همه تسلیمش شدند؛ «زنان و دختران خرمشهر و سوسنگرد هم همانند خواهران و فرزندان من هستند. چگونه میتوانم اینجا به عافیت روزگار بگذرانم و آنها گرفتار طمع اجنبی باشند؟»

مادرش، هنوز هم فراموش نکرده که چگونه در تاریکی شب، همچون مارگزیدهها به خود میپیچید و بغض میکرد که چرا در شهرش مانده و یاغیهای بعثی، خاک کشورش را به توبره میبرند.

رفت... ولی هیچگاه برنگشت. میگویند در روزهای آخر، برای حضور در خط اول، داوطلب میخواهند و او بیآنکه تردیدی به خود راه دهد، بیمحابا بلند میشود.

رفقایش دستش را گرفته و میکشند که: «تو نه؛ بگذار جوانترها و مجردها بروند...» و پاسخش همانی بود که به پدر داده بود. آنچنان بیتامل و بیدرنگ رفت که گویی گمشدهاش را در «مجنون» یافته بود.

امروز به او میگویند جاویدالاثر...

«صدر»ها جاوید شدند تا یاغیها به خانه برگردند و هوای سرکشی و طغیان به سرشان نزند.

*

آنچه در آن سالها، سدی در مقابل تعدی دشمن بود، احساس «تعهد» نسبت به دین و میهن بود. و این تعهد به قدری قدرتمند بود که هیچ وسوسهای نمیتوانست زائلش کند. شاید کسانی چون من _که از آن روزها فقط صدای بمباران شبانهاش را به خاطر دارند _ چنین تصور کنند که «صدر»ها در اثر فضای انقلاب، هیجانزده شده بودند و احساسات بر آنها فرمان میراند. اما اگر قدری بیندیشند، اعتراف خواهند کرد که با هیجان و احساس و اصطلاحاً «جوّگیری» نمیتوان از «جان» گذشت...

ریشهی آن تعهد، در عدم دلبستگی به تمتعات دنیا بود. و این، شاید مهمترین درسی بود که امام روحالله(ره) به سربازانش داده بود. این نکته، اگر چه شاید به نظر تکراری و کلیشهای بیاید، اما واقعیتی است که حتی نسخههای بیگانه نیز بر آن تاکید دارند.

اصولاً امتیاز جبههی انقلاب اسلامی بر رقبایش را میتوان در همین یک جملهی امام(ره) جستجو کرد که: «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد». این جملهی ساده و کوتاه، استراتژی نبرد جبههی اسلام بود.

در سالهای پس از جنگ، که هوس «توسعه» به سرمان زد و سوراخ دعا را گم کردیم، بر طبل «دنیاگراییِ مفرط» کوبیدیم؛ بیآنکه بدانیم _ البته بعضیها قطعاً میدانستند _ که داریم یگانه امتیازمان را با دستان خود دفن میکنیم.

فضای جامعه به گونهای شد که «فاستبقواالخیرات» جای خود را به «رقابت برای برخورداریِ بیشتر» داد. قوانینِ نوشته و نانوشته، مردمان جهادیِ دیروز را متقاعد کرد که برای زنده ماندن در این گیر و دار، هیچ راهی جز «زرنگی» نیست. و اگر «زرنگ» نباشند، کلاهشان پسِ معرکه است. این بار، به جای آنکه بر روی سیم خاردار بخوابیم تا دیگران از روی نعشمان رد شوند، دیگران را هل دادیم روی سیم خاردار تا خودمان زنده بمانیم...

برای دنیاگرایی تسهیلات ویژه اختصاص دادیم و رفاه را با اقساط بلندمدت به ارمغان آوردیم؛ آنچنان بلندمدت که تا آخر عمر باید جان کند تا شاید در آخرین نفس‌ها، بدهی‌هایمان را صاف کنیم. معلوم است که در این شرایط باید زرنگ بود!

*

فرزندانمان را نیز همانند خودمان تربیت میکنیم. آنها را چنان بیتعهد بار می‌‌آوریم که حتی نمیتوانند از یک «پفک نمکی» به نفع دیگران بگذرند. البته آنها بیتقصیرند؛ چرا که از وقتی چشم میگشایند،  پدرها را میبینند که در «مسابقهی تکاثر» عرق می ریزند... بگذارید اعتراف کنیم که پدرها هم بیتقصیرند! آنها گوش به فرمان جامعهای هستند که در آن میزیند. و جامعه را کسانی میسازند که بر صدر مینشینند و نسخه می‌‌نویسند برای مردم. شاید آن روز که صدرنشینانِ پس از جنگ، شیپور دنیاگرایی را میزدند، فکر نمیکردند که دارند ریشههای تعهد را میخشکانند...

 

پی نوشت:

* جاویدالاثر شهید «صدر قربانی»، از بسیجیانِ حاشیهنشین تبریز!