جراتِ «مردمی بودن»
قواعد و قوالب حاکم بر مدیریتهای ما، نوعاً بر اساس نگاه حداقلی به ظرفیتهای «ملت» سامان یافته است. قواعدی که اکثریت را در حصار کلیشهها به بند کشیده و انگیزهها را برای دیگرگونه دیدن و دیگرگونه شناختن ملت از بین برده است.
این انگیزهی حداقلی، «مقدورات» را هم حداقلی جلوه میدهد و آنچه از این فرآیند حاصل میشود؛
اولاً: غلبهی روح خودکمبینی و خودحقیر پنداری و به رسمیت شناخت ضعف و ناتوانی
و به تبع آن، معطل ماندن و به حاشیه رفتن جمعیت کثیرِ مستعدِ مردِ میدان است.
عبور از مشهورات در ساحتهای مختلف (اقتصاد، سیاست، فرهنگ، امنیت، اجتماع و...) و شکستن سدهای خودساختهی پیشروی ملت و گذر از کلیشهها، دقیقاً آنچیزی است که در دههی چهارم انقلاب اسلامی، میتواند «جهش» را میسر کند. نخستین ثمرهی سدشکنی، اعتنای حداکثری و البته حقیقی و نه تصنعی و تشریفاتی و ویترینی به «مردم» است. ورود مردم یعنی شکستن انحصار و قرقِ اقلیتِ ناکارآمدِ کمآوردهی بریده و البته متبختر، و آنگاه نشانه رفتن قلههاست.
توفیقاتِ مکتسبه در گذشته و امروزِ انقلاب اسلامی در عرصات مختلف، در نسبت با روحیهی کلیشهشکنِ انقلابی قابل تفسیر است.
جهشهای علمی کشور در سالهای اخیر، مگر با تداوم نگاههای تنگنظرانه و محافظهکارانهی عرفشده امکان تحقق داشت؟
و از آن سو، در جا زدن اقتصاد کشور و آسیبپذیر بودنش در برابر هر تکانی، مگر محصول بیاعتنایی به ظرفیتِ مردم نیست؟
گل کردن و شکفتن فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی، درست در مقطعی رخ داد که مردم یکهتاز عرصه بودند و درست از زمانی که اقلیتی بیانگیزه، بوروکرات، سرمایهسوز و محافظهکار، به اتکای سیستم دولتی، فرهنگ و هنر را بدست گرفتند، رکود و تاثیر حداقلی فرهنگ و هنر ظهور کرد.
امروز باید این جسارت را داشته باشیم که به استناد استعداد، ظرفیت و توانمندی مردم، مهر «باطل شد» به نسخههای مشهورِ کلیشه شده بزنیم. و این شاید بهترین تاویل برای تعبیرِ «مردمی بودن» باشد.