فرو رفته در مبل، نشسته مقابل شومینه، فنجان قهوه در دست، در حال تماشای فرود آمدن دانه های سفید برف، همه ی حرکت های «خشن» را محکوم می کند... او دارد از حقوق بشر و آزادی بیان و تحمل مخالف و... سخن می گوید. به شاگردانش توصیه می کند که همیشه خوددار باشند و از خشونت بیزار...

براستی اداهای روشنفکرانه ی بعضی ها تماشایی است. وقتی ژست آدم های چیزفهم و باسواد را به خود گرفته و در حالی که کتابی از کارل پوپر _ مثلاً «جامعه باز و دشمناش»_ را زیر بغل دارند، شروع می کنند به بحث درباره ی «پرتاب کفش» به جرج بوش. از این منظر، آن خبرنگار، مرتکب عملی «توحش آمیز» و «غیرحرفه ای» شده است. به زعم این دانایان، سلاح خبرنگار، قلمش است. پرتاب کفش، در شان یک خبرنگار نیست...

البته باید هم چنین قضاوت نمایند. حق هم دارند. کشورشان که اشغال نشده، هر روز که خبر تلف شدن دهها نفر از هموطنانشان را نمی شنوند، هر لحظه که صدای انفجار گوششان را نوازش نمی دهد، سربازان بیگانه را که در داخل منزل زیارت نمی کنند و...  

جالب اینکه، همین چیزفهم ها، هر روز در همین خیابان های کشور خودشان، دهها فحش آبدار نثار «هموطن»خود می کنند. آن هم تنها بدلیل یک سبقت ناقابل!

از قدیم گفته اند: «به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را».

یا مثلاً در همین ماجرای غزه... بسیاری نشسته اند اینجا و دارند برای خود فلسفه می بافند که حماس باید چنین کند و چنان؛ باید «مذاکره» کند و گفتگو؛ فلسطینی ها باید «منطقی» باشند و...

بنده خداها نمی دانند آنجا چه خبر است. خیال می کنند دارند فیلم بازی می کنند؛ «منطق»، «گفتگو»، «مذاکره» و...

یادش بخیر آن سالهای نه چندان دور. به این قبیل یادداشت ها می گفتند: «تئوریزه کردن خشونت»! یعنی آنچه خواندید گامی در «تئوریزه کردن خشونت» بود. مراقب باشید که مرتکب خشونت نشوید. همه چیز، گل و بلبل و سنبل است... چرا زیبایی ها را نمی بینید؟ چرا همه اش از «مرگ» سخن می گویید؟ کمی هم از «زندگی» بگویید...