«خواهش می کنم بفرمایید... تو را خدا... آقا... خانم... بفرمایید...»

از لحن صدایش می توان تشخیص داد که نوجوان است؛ معصومیت و سادگی از حرف زدنش می بارد.

پوستینِ زردرنگِ یک خرس بامزه را برتن دارد!

مقابل «مجتمع تجاری مولانا»! ایستاده و با التماس و خواهش، از عابرین دعوت می کند که از فروشگاه دیدن کنند. واقعاً بامزه است. بچه ها می خندند و بزرگترها بیشتر از بچه ها. تعدادی از خانواده ها هم نشسته اند روی صندلی و تماشا می کنند ادا و اطوار «خرس زرد» را.

دو نفر جوانِ نورسیده، کمی آن طرف تر ایستاده و دارند به «خرسِ زرد» متلک می پرانند. اعصاب «خرس زرد» را به هم ریخته اند ولی او محکوم به تحمل است و جذب مشتری!

متلک پران ها ول کن نیستند... و سرانجام گریه «خرس زرد» را درمی آورند. گریه خرس هم بامزه می شود...

در حالی که صدای گریه اش بلند می شود، به آن دو نزدیک شده و می گوید: «خواهش می کنم سر به سرم نذارید. اگه نتونم چند نفری را وارد فروشگاه کنم، اخراجم...»

«خرس زرد» این را گفته و سر به دیوار می نهد و زار و زار گریه می کند...

عابرین خیال می کنند که این هم جزء نقشه های «خرس زرد» است تا سر مردم را شیره مالیده و جذب فروشگاه کند... می گویند: «اگه گریه ات راستکیه، پس اشکت کو؟» و صدای خنده هایشان بلندتر می شود و شبِ عیدی حسابی خوش می گذرانند به همراه اهل و عیال...

...«خرس زرد»، واقعاً گریه می کرد ولی اشکش زیر پوستینش می غلطید و بر دلش می بارید. کسی هم نمی دید قطرات اشکش را.