پي قافيه مي گرديم هماره
پي قافيه مي گرديم هماره
تا كه شايد يكجور، سر هم بياوريم ابتدا و انتهاي اين زندگي را.
اما قافيه هايمان، عين قافيه هاي «اشعار زوركي» شعراي «الكي» است.
پس نمي توانيم سروده هاي خود را، خود نيز تحمل كنيم.
و از اين است كه عمرِ بافته هاي ما به قدر يك لحظه است؛
يك لحظه آميخته با «رد» يا «تاييد». عین «اشعار زوركي» شعراي «الكي»!
و از اين است كه اينهمه دست دست مي كنيم براي «آدم شدن»!
امروز و فردا و فرداها... مي آيند و مي روند و ما هنوز در پي قافيه اي براي «آدميت»ايم.
و از اين است كه همچون افسون زدگان، حيرانيم و سرگشته. گويا كه در برهوتي پي سرابيم.
از اين است كه در انبوهي مكنت و ثروت نيز عين مفلوكين، زار مي زنيم.
و از اين است كه «شِكوه» از زندگي، متن مدام تمام اشعار ماست. آخر داريم پي قافيه مي گرديم.
يك لحظه هم حتي درنگ نكرده ايم تا كه مگر بفهميم كه مي توان شعر بدون قافيه هم سرود.
قافيه انديشيم. قافيه انديش. از اين است كه عمر ما، كفاف عمرمان را نمي كند!!