هر روز دير مي آمد. معاون مدرسه از دستش كلافه شده بود. نمي دانست چه كند. كارش اين شده بود كه وقتي همه رفتند كلاس، او نفس زنان وارد حياط مدرسه مي شد. چند بار تذكر گرفته بود ولي موثر نبود. در برابر بازخواست شديداللحن معاون، فقط سكوت مي كرد و به يك عذرخواهي و درخواست عفو، بسنده مي كرد. چند بار به اين وسيله موفق به عبور از بازخواست شده بود. اين بار ديگر توپ معاون خيلي پر بود.

معاون در حالي كه دندانهايش را از شدت عصبانيت به هم مي فشرد، به سوي او آمد. اجازه نداد تا بگويد «ببخشيد». با خود گفت «اين دفعه بايد تكليفشو روشن كنم.»

«پسر! تو خجالت نمي كشي؟ چرا اينقدر به برنامه مدرسه بي توجهي؟ مي دوني از اول سال حتي يك روز هم سرِ وقت وارد مدرسه نشده اي؟ اين بار، تا با بزرگترت نيايي اجازه نمي دم بري سرِ كلاس. برگرد.»

رنگش پريد. خواست توضيح بدهد ولي معاون اجازه نداد؛ «نه. ديگه خبري از عفو و گذشت نيست.»

دوباره تلاش كرد چيزي بگويد ولي باز هم موفق نشد.

بار سوم، در حاليكه بغضش تركيده بود، صدايش را بلندتر كرد و با صدايي لرزان، لب به سخن گشود. معاون كه اين حالت را مشاهده كرد، مجبور به سكوت شد.

- آقا... مي دونيد چيه؟... آخه... آخه...

- خب بگو ديگه تموم كن. نمي خواي بگي كه خواب مونده بودي؟ چون الآن وسط ظهره.

- نه آقا... خواب نمونده بودم. خواهرم شيفت صبحه...

- خب به تو چه؟

- آخه... آخه... آخه بايد منتظر بشم تا اون به خونه برگرده بعد من بيام.

- يعني چه؟ مدرسه رفتن خواهرت چه ربطي به تو داره؟

- به خدا دروغ نمي گم...

- چي  رو دروغ نمي گي؟ حرفت رو بزن ببينم چي مي گي.

- آخه ما دوتايي يك جفت كفش داريم. خواهرم صبح مي پوشدش و من بايد منتظر بشم تا اون بياد و من كفش رو ازش  بگيرم و بيام مدرسه. براي همين دير مي رسم...

و...

سكوت.

 

***

اشاره:

این داستان، روايتي است از يك رويداد واقعي كه يكي از معلمينم برايم تعريف كرده بود.