عادت داریم، مثل مرداب به خاک
گم شد، در قیل و قال گم شد سخنم
در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم
بستند به لقمه های چرب و شیرین
تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم
آنها هیزم شدند، ما عود شدیم
آنها آتش شدند، ما دود شدیم
رفتند و شدند مردِ مردستانها
ماندیم و نرانِ مادهاندود شدیم
ننگ است اینگونه با تو ماندنهامان
ماندیم، ولی به خلوتِ تنهامان
ای راویِ قصّه! وقتِ وقت است، بخوان
فصلی در بابِ تیغ و گردنهامان
سر در آخور داریم، تن در بستر
پابرجاییم (غالباً در بستر)
عادت داریم، مثل مرداب به خاک
مشتی مَردیم، مردِ زن در بستر
هر درد نمایندۀ دردی دیگر
با درد دلم گرمِ نبردی دیگر
دلخوش به دو ابر و چار باران شدهایم
وین تازه شروعِ فصلِ سردی دیگر
هرروز پراکندهتر از دیروزیم
عمری شب و روز را به هم میدوزیم
اشکیم که در عزای خود میریزیم
شمعیم که بر مزارِ خود میسوزیم
امید مهدی نژاد
+ نوشته شده در شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷ ساعت 18:1
توسط روحالله رشيدي
|