مدام در فراز و نشیبِ «نوشتن» یا «ننوشتن» هستیم. زمانی بی محابا و فله ای می نویسیم؛ از هر موضوعِ باربط و بی ربطی. و زمانی قلم را غلاف کرده و با خود عهد می بندیم که «دیگر نخواهم نوشت»!
هیچ گاه نیز مشخص نمی شود که «آن زمان که می نوشتیم، چرا می نوشتیم؟ و حال که نمی نویسیم، چرا نمی نویسیم؟»
ابتدا وارد گود می شویم، سپس به اندیشه می رویم که داخل گود چه باید کرد.
ایرانی جماعت عادت دارد که نخست، ژست هر کار را به خود می گیرد و سپس سعی می کند تا سر از قواعد آن کار درآورد؛ شعری را می آغازد و در قافیه اش می ماند!
این جماعت، ابتدا میلیونها خودرو وارد شهرها می کند و سپس می افتد به جان منازل و باغات و رودخانه ها تا برای عبور آن خودروها، مسیرگشایی کند!
بی آنکه بدانیم «چه را باید نوشت؟» و «چرا باید نوشت؟»، ژست نوشتن به خود می گیریم و آنگاه که حسابی خود را در مقام یک نویسنده باور کردیم، به چالش می افتیم که حال چه کنیم. دو سه بار می نویسیم و پس از اندک زمانی کفگیرمان به ته دیگ می خورد و... «والسلام»

«نوشتن» از آن اموری است که «زور» برنمی دارد. حاصلِ «زورنگاری» چیزی جز سرخوردگیِ زودرس نیست. برخی نویسندگان امروزی، به هزار اسبابِ تحریک کننده متوسل می شوند تا چند سطری بنویسند. گفت که: «احمدک نه درد داشت و نه بیماری، جوالدوز به خود می زد و می نالید»!