تولدت مبارک!
دیروز از مقابل خانهی پدری «شهید توکل محمدزاده» میگذشتم. حضورش را ـ با اینکه هیچگاه ندیدهامش ـ احساس کردم. یادم نمیرود که قریب پانزده سال پیش و در دورهای که دانشآموز دبیرستان بودم، به همراه تعدادی از رفقا، عزم کردیم که از او بیشتر بدانیم. اما حیف که پدر و مادرش، چند سال پیش کوچ کرده بودند و حالا فقط خواهرانش میتوانستند از او بگویند. پسرش، یاسر، روزی که به دنیا آمد، پدر در ملکوت اعلی بود؛ پدرش، چند روز پس از ازدواج، بیتاب جهاد شده و غزل وداع را خوانده بود. خواهرش میگفت: آخرین باری که میخواست برود، دیدم دارد روی دیوار حیات خانهمان چیزی مینویسد. تمام که شد، دیدم نوشته: «اللهم ارزقنا توفیقالشهاده فی سبیلک»... و رفت و دعایش مستجاب شد.
خیلی دلم میخواهد که بچهمحلهای «توکل» او را بشناسند و بدانند که افتخار هممحلی با چه انسانی را دارند. اما گویا نسیان روزگارزدگی، حجاب دلهامان شده... گاهی که با دوستان مینشینیم دور هم و از «توکل» و امثالش میگوییم، احساس میکنیم که فاصله افتاده میان آنها و ما. زبان آنها را نمیفهمیم. برای بعضیهامان غیرقابل هضم است که یعنی چه که پنج روز بعد از ازدواج، زن و زندگی را رها کنی و بروی در دل آتش! این یعنی اینکه «شهادت» را نمیشناسیم. اصلاً تفاوت ما و آنها در این است که آنها فهمیده بودند و ما نه. یا بهتر بگویم، آنها شهادت را شهود کرده بودند و ما داریم با سنجهی نارسای عقل علیل همه چیز را وزن میکنیم...
چقدر جای تعابیر بلند سیدمرتضی آوینی از شهادت خالی است این روزها. کاش میشد به جای شوهای غفلتآفرین تلویزیونی، بار دیگر «روایت فتح» را میدیدیم و صدای او را میشنیدیم که میگفت:
«شهادت پایان نیست، آغاز است. تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستارهای است که پرتو نورش عرصهی زمان را درمینوردد و زمین را به نور ربالارباب اشراق میبخشد.»