اینجا «ادبستان» است + افزونه
افزونه:
سرزنشم نکنید که در گیر و دارِ این همه رویداد ریز و درشت سیاسی و غیرسیاسی، چسبیده ام به «فوتبال» و گیر داده ام به اینکه چرا تمام مقدرات امور، به این توپ گرد و مستطیل سبز گره خورده... گو اینکه سرزنشگران هم، کم نیستند!
آن روز [22بهمن] وقتی که جمعیتِ حاضر در میدان نماز تبریز، چشم دوخته بودند به «جایگاه ویژه» [که نمی دانم از چه رو ویژه شده] دیدند که یک چهره ی متفاوتِ غیرلشکری و غیرکشوری هم در ردیف سرشناسان، بر بلندای «جایگاه ویژه» تکیه زده و صحنه را نظاره می کند. او کسی نبود جز «سرمربی تیم فوتبال شهر»؛ همان جوانی که همه را سرِکار گذاشته و با این سنِ کَمش، یک استان [بلکه بیشتر] را مسحور خود کرده است.
او در کنار استاندار نشسته بود؛ یعنی جزء چند نفری که «گلچین» شده و بر صدر محفل جای گرفته بودند. در حالیکه داشتم به شعارهای «فوتبال آلود» دانش آموزانِ «ادبستان» فکر می کردم، نگاهی نیز به بزرگان شهرم انداختم. خواستم بروم بالا و به یکیشان «عرض» کنم: «آهای آقای بزرگ! سلام... والسلام» ولی بعدش فکر کردم؛ «لابد آنها بهتر از ما می فهمند؛ حتماً حکمتی در این کارشان است؛ قطعاً فرهنگ همین است...»
**
هنوز هم شعارهای «فوتبال آلودِ» بچه ها توی گوشم است. چنان با حرارت و از نای وجود شعار می دادند که انگار چیزی مثل ناموس شان تهدید شده؛ چقدر هم هماهنگ و همراه بودند! البته این، کار هر روزشان است...
نمی دانم این ها نسلِ چندم هستند؛ ولی با چشمان خود می بینم که داریم بنیان های این سرزمین را روی آب می نهیم. شاید من زیادی بدبینم و شاید هم تنگ نظر و کوتاه بین؛ که اگر اینگونه است مرا از این حصار بیرون بکشید.
اینها در «ابتدا»ی راهِ زندگی اند. آمده اند به «ادبستان» تا آداب زندگی بیاموزند و ما _ که قرار است رسم زندگی را بدانها بیاموزیم _ دست مان بالاست؛ بی تردید عاجزیم از رقابت با «عادل»خان. کم آورده ایم بی تعارف.
باورش خیلی سخت است که این «نسلِ نمی دانم چندم»، به واسطه ی «آبی» و «قرمز» و «تراختور» و...، از هموطنش متنفر باشد و مرگ او را طلب کند! پندار می کردیم که اصولاً این «نسلِِ نمی دانم چندم» هر چه فریاد دارند باید بر سر دشمن جان و مال و دین و ایمان شان بریزند... و حالا شوربختانه داریم تماشا می کنیم که چگونه فریادهای کَر کننده ی خود را نثار همکلاسی های خود می کنند.
اینجا «ادبستان» است...