او به خواب رفت...
عکس از: محمود صارمی
پیرمرد، 70ساله می نماید. رنگ پریده و لاغر. انگار که از یک بیماری مزمن رنج می برد. خودش را داخل یک پالتوی مندرس جا داده، کلاه پشمی کهنه و وارفته ای بر سر دارد. با هیکل نحیفش تکیه داده به تابلوی ایستگاه اتوبوس و به شدت در خود جمع شده است.
یک کیسه نایلونی نان روغنی کوچک در مقابلش؛ دانه ای 150 تومان. 50 عدد می شوند کلاً. حساب کردم که اگر حتی در هر کدام از این نان ها 50 تومان برایش بماند و اگر تمام آنها را بفروشد، 2500 تومان کاسب شده است. و این 2500 تومان، روزی یک روز اوست...
هر روز از کله سحر بساطش را کنار خیابان و در مسیر حرکت کارگرانی که ناشتا از خانه زنده اند بیرون، پهن می کند. او هر روز آنجاست. درکولاک زمستان هم.
***
امروز که از آنجا رد می شدم، دیدم که پیرمرد کنار بساطش خوابیده. اما خوابش خیلی سنگین بود مثل اینکه. چون خیلی از مشتریها داشتند صدایش می کردند ولی او بیدار نمی شد. فکر کنم امروز تمام نان روغنی ها، روی دستش بماند...
او خوابیده بود. چه راحت و چه آسوده!