زندگي در شب
«شب كوري» داشت. گوشهايش نيز سنگين بودند. درست مثل برادر بزرگترش، كه چند سال پيش از بر اثر اختلال در بينايي، از طبقه پنجم يك ساختمان نيمه كاره سقوط كرد و ...
پير نبود. 40 سال بيشتر نداشت. براي تامين معاش عائله 5 نفري اش، مجبور بود كار كند. اما جز در كارهاي سنگين ساختماني، مشتري نداشت...
بيمه و تامين اجتماعي و بازنشستگي و ازكار افتادگي و... هيچكدام براي او معنا نداشتند. يعني اساساً اين حرفها به او نيامده بود!
اين اواخر در يكي از شهرك هاي اطراف شهر، در يك پروژه ساختماني مشغول بود.
آن روز، پس از پياده شدن از ماشين، داشت از لبه اتوبان به سمت منزل مي رفت. هوا تاريك بود. چشمش جايي را نمي ديد. به زحمت و بر حسب عادت مسير منزل را در پيش گرفته بود...
***
امروز، روز چهلم است كه در كما به سر مي برد. زن و 4 پسرش، بر گرد پدر حلقه زده اند. از راننده خبري نيست. پليس هم هيچ نشاني از او ندارد. گو اينكه پيدا شدنش نيز دردي را دوا نخواهد كرد.
هيچيك از علايم هوشياري در او مشاهده نشده و بايد تخت بيمارستان را ترك كرده و در منزل منتظر باشد...
***
مراسم خاكسپاري تمام شده و مادر، چشمان پسرانش را مي نگرد. شايد در اين انديشه كه آنها را از «زندگي در شب» برحذر دارد!