دنیاگرایی با اقساط بلندمدت

نامش صدر* بود. وقتی خبرهای دلخراش جنگ به گوشش رسید، تاب نیاورد و پدر و مادر و همسر و فرزندانش را وانهاد و رفت.

پدرش گفت: «تو متاهل هستی و زن و بچههایت سرپرست میخواهند؛ نرو».

پاسخش، اما چنان ساده و منطقی بود که همه تسلیمش شدند؛ «زنان و دختران خرمشهر و سوسنگرد هم همانند خواهران و فرزندان من هستند. چگونه میتوانم اینجا به عافیت روزگار بگذرانم و آنها گرفتار طمع اجنبی باشند؟»

مادرش، هنوز هم فراموش نکرده که چگونه در تاریکی شب، همچون مارگزیدهها به خود میپیچید و بغض میکرد که چرا در شهرش مانده و یاغیهای بعثی، خاک کشورش را به توبره میبرند.

رفت... ولی هیچگاه برنگشت. میگویند در روزهای آخر، برای حضور در خط اول، داوطلب میخواهند و او بیآنکه تردیدی به خود راه دهد، بیمحابا بلند میشود.

رفقایش دستش را گرفته و میکشند که: «تو نه؛ بگذار جوانترها و مجردها بروند...» و پاسخش همانی بود که به پدر داده بود. آنچنان بیتامل و بیدرنگ رفت که گویی گمشدهاش را در «مجنون» یافته بود.

امروز به او میگویند جاویدالاثر...

«صدر»ها جاوید شدند تا یاغیها به خانه برگردند و هوای سرکشی و طغیان به سرشان نزند.

*

آنچه در آن سالها، سدی در مقابل تعدی دشمن بود، احساس «تعهد» نسبت به دین و میهن بود. و این تعهد به قدری قدرتمند بود که هیچ وسوسهای نمیتوانست زائلش کند. شاید کسانی چون من _که از آن روزها فقط صدای بمباران شبانهاش را به خاطر دارند _ چنین تصور کنند که «صدر»ها در اثر فضای انقلاب، هیجانزده شده بودند و احساسات بر آنها فرمان میراند. اما اگر قدری بیندیشند، اعتراف خواهند کرد که با هیجان و احساس و اصطلاحاً «جوّگیری» نمیتوان از «جان» گذشت...

ریشهی آن تعهد، در عدم دلبستگی به تمتعات دنیا بود. و این، شاید مهمترین درسی بود که امام روحالله(ره) به سربازانش داده بود. این نکته، اگر چه شاید به نظر تکراری و کلیشهای بیاید، اما واقعیتی است که حتی نسخههای بیگانه نیز بر آن تاکید دارند.

اصولاً امتیاز جبههی انقلاب اسلامی بر رقبایش را میتوان در همین یک جملهی امام(ره) جستجو کرد که: «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد». این جملهی ساده و کوتاه، استراتژی نبرد جبههی اسلام بود.

در سالهای پس از جنگ، که هوس «توسعه» به سرمان زد و سوراخ دعا را گم کردیم، بر طبل «دنیاگراییِ مفرط» کوبیدیم؛ بیآنکه بدانیم _ البته بعضیها قطعاً میدانستند _ که داریم یگانه امتیازمان را با دستان خود دفن میکنیم.

فضای جامعه به گونهای شد که «فاستبقواالخیرات» جای خود را به «رقابت برای برخورداریِ بیشتر» داد. قوانینِ نوشته و نانوشته، مردمان جهادیِ دیروز را متقاعد کرد که برای زنده ماندن در این گیر و دار، هیچ راهی جز «زرنگی» نیست. و اگر «زرنگ» نباشند، کلاهشان پسِ معرکه است. این بار، به جای آنکه بر روی سیم خاردار بخوابیم تا دیگران از روی نعشمان رد شوند، دیگران را هل دادیم روی سیم خاردار تا خودمان زنده بمانیم...

برای دنیاگرایی تسهیلات ویژه اختصاص دادیم و رفاه را با اقساط بلندمدت به ارمغان آوردیم؛ آنچنان بلندمدت که تا آخر عمر باید جان کند تا شاید در آخرین نفس‌ها، بدهی‌هایمان را صاف کنیم. معلوم است که در این شرایط باید زرنگ بود!

*

فرزندانمان را نیز همانند خودمان تربیت میکنیم. آنها را چنان بیتعهد بار می‌‌آوریم که حتی نمیتوانند از یک «پفک نمکی» به نفع دیگران بگذرند. البته آنها بیتقصیرند؛ چرا که از وقتی چشم میگشایند،  پدرها را میبینند که در «مسابقهی تکاثر» عرق می ریزند... بگذارید اعتراف کنیم که پدرها هم بیتقصیرند! آنها گوش به فرمان جامعهای هستند که در آن میزیند. و جامعه را کسانی میسازند که بر صدر مینشینند و نسخه می‌‌نویسند برای مردم. شاید آن روز که صدرنشینانِ پس از جنگ، شیپور دنیاگرایی را میزدند، فکر نمیکردند که دارند ریشههای تعهد را میخشکانند...

 

پی نوشت:

* جاویدالاثر شهید «صدر قربانی»، از بسیجیانِ حاشیهنشین تبریز!

 

قرآن‌سوزی در غرب، مهجوریت در شرق

«مهجوریت قرآن» حرف جدیدی نیست. قرنهاست که مسلمانان، با قرآنِ خود چنین معاملهای کردهاند و قرنهاست که دارند چوب این بیاعتنایی را میخورند. و به این بیاعتنایی هم عادت کردهاند. شما نگاه نکنید به اینکه در فلان مناسبت، قاری مصری میآورند و قرائت میکند و هزاران نفر به وجد میآیند و برایش «الله الله» میگویند. با این کارها که قرآنی نمیشویم. جامعهی شیعی ما نسبت به حقیقت قرآن «کرخت» و «بیاحساس» است. تکانهای شدیدی که کتاب خدا میدهد، تاثیری در احوال ما ندارد. این همان قرآنی است که خداوند در عظمتش میفرماید: «اگراین قرآن را بر کوهی فرو میفرستادیم، یقیناً آن [کوه] را ازبیم خدا فروتن [و] از هم پاشیده میدیدی. و این مثلها را برای مردم میزنیم باشد که آنان بیندیشند.» (1) 

از این حرفهای دردآلود، فراوان میتوان زد. اما چه سود...

*

عدهای انسان حقیر، دور هم جمع میشوند و برای غلبه بر احساسِ بیهویتیِ ناشی از «مدرنشدگی» تصمیم بر آتش زدن قرآن میگیرند تا دیده شوند. عدهای انسان حقیرِ دیگر نیز برای انحراف اذهان ملتها از تبعاتِ «دروغ بزرگ یازده سپتامبر» برای آنها کف میزنند و با رسانههای ابلیسی خود، این آدمهای حقیر را بزرگ میکنند. آنها برای سرپوش گذاشتن بر جنایتهای وحشتناک خود در خاورمیانه، به برگزاری چنین خیمهشببازیهای مضحکی نیاز دارند.

*

بزرگان جهان اسلام، این جریان را به مثابهی یک جنایت، محکوم کرده و خواهان خروش انقلابی امت اسلامی برای خاموش کردن «فتنهی صهیونیستیِ قرآنسوزی» میشوند.

«شهر مسلمانان» اما همچنان در خواب است. انگار نه انگار که سندِ هویت آنها را به آتش کشیدهاند. گویا نمیخواهند سنتشکنی کرده و لااقل بر «مهجوریتِ صورت قرآن» پایان دهند.

گوشهایت را که تیز کنی، نمیتوانی در اتوبوس و تاکسی و نانوایی، حرفی از این جنایت بشنوی. با اینکه شبکههای سراسری، تلاش دارند تا ابعاد پیدا و پنهان این اقدام را تبیین کنند، اما هنوز «جریان عمومی معترض» شکل نگرفته... براستی چرا؟

*

دوشنبه شب، طبق معمول، شبِ نود بود و باز هم عادلخان با دست پر آمده بود تا نگذارد مسلمانانِ فوتبالزده، نسبت به آیین غفلت، بیاحساس شوند. البته به او هم گفته بودند که قرآنسوزی را محکوم کند. و او با لحن خاص خود و به گونهای که کسی چیزی متوجه نشود و کاملاً معلوم باشد که این محکوم کردن را به دستور رٶسای سیما انجام میدهد و ربطی به برنامهاش ندارد، قرآنسوزی را محکوم کرد!

در همان شب، شبکهی سهند هم برنامه داشت. موضوعش هم «رانندگی» بود! از یک رانندهی محترم و زحمتکش دعوت شده بود تا در مورد آیین رانندگی حرف بزند. البته در این برنامه هم، قرآنسوزی محکوم شد. مجری محترم، در حالیکه لحنش را حزنآلود میکرد، چهرهاش را نیز به نشانهی اندوه، درهم برد و همزمان با موزیک غصهناک، جسارت به قرآن را محکوم کرد و سپس چهره و لحنش را به حالت اول برگرداند و شادان و خندان توجه ما را به ادامهی برنامه جلب کرد...

*

اگر چه آبروریزی غرب مدرن، رسواتر از آن است که نیازی به اثبات داشته باشد، اما باید فکری به حال خودِ مسلمانمان کنیم. تداوم مهجوریت قرآن، قطعاً تنبیه خداوند را بدنبال دارد. و چه تنبیهی بدتر از این که مسلمانان، هیچگاه روی آرامش نبینند.

چه اتفاقی عذابآورتر از این که وقتی در جامعهی اسلامی، سخن از «زندگی قرآنی» به میان میآید، موجبات مزاح باشد!

پی نوشت:

1. سوره حشر آیه 21

شب احیای «دین حداقلی» کوتاه است

نمی‌توان ادعا کرد که جامعه‌ی ایران «دین‌گریز» است، چرا که شواهد روشنی برای رد این ادعا وجود دارد؛ عزاداری‌های محرم، مراسم اعتکاف، شب‌های احیاء، نماز عیدفطر و... اینها همه دلالت بر این دارند که حضور عمومی دین در جامعه غیرقابل انکار است.

اما در عین حال، همین جامعه‌ی ایرانی، سالهاست که از وجود برخی آفت‌های اجتماعی و اخلاقی رنج می‌برد و علی‌الظاهر نشانه‌ای برای دفع این آفت‌ها ظهور نمی‌کند. به قول مشهور، «هر سال دریغ از پارسال».

اینجاست که تناقض بزرگ سربرمی‌آورد؛ از یک سو مردمانی داریم دین‌باور که از دین گریزان نیستند و از سوی دیگر، آفت‌های اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی، گریبان جامعه را گرفته است. همه از هم می‌پرسند: چرا با اینکه شب‌های احیاء، جای سوزن انداختن در مساجد نیست، فردایش مثل فرداهای دیگر است؟!

نه اینکه هیچ اتفاق مثبتی از رهگذر این مناسک دینی نمی‌افتد، بلکه مسئله این است که تمام عبادات در اسلام، اموری تکلیف‌آور هستند و یک مسلمان نمی‌تواند با توسل به «صورت دین»، خود را از تکالیف دیگر برهاند. مسلمان، هم نسبت به خود و هم نسبت به جامعه‌اش مسئول است.

مسلمان نمی‌تواند بخشی از دین را بپذیرد و بخش‌های دیگر را به کناری نهد. این عبارات، مفهوم «دینِ حداکثری» را می‌رسانند. «دین حداکثری» ناظر بر حضور حداکثری دین در زندگی فردی و اجتماعی مسلمان است...

*

در یک قرن اخیر، تلاش‌های زیادی از سوی جریان روشنفکریِ غرب‌باور صورت گرفته تا حضور دین را در جامعه،‌ محدود و محصور کرده و تاثیرگذاری‌اش را به حداقل برساند. این را «عرفی‌سازی دین» می‌گویند که مسامحتاً معادل «سکولاریزه کردن» بکار می‌رود.

ایده‌ی «دینِ حداقلی» از الزامات «سکولار شدن» است و سکولار شدن از اصول دینِ تجدد. ایمان به «دین حداقلی» واکنشی بود به حضور پررنگ کلیسای مسیحی در زندگی مسیحیان قرون وسطی. از آن پس، مسیحیت به کلیسا کوچ کرد تا هر هفته یک روز، میزبان پیروانش باشد...

عصاره‌ی باور به «دین حداقلی» این می‌شود که مردم به «صورت دین» پایبندند و از دین برای تضرع و «بهشت‌خواهی» بهره می‌گیرند، اما مسئولیت‌های اجتماعیِ ناشی از آن را پس می‌زنند.

«دین حداقلی» در اندیشه‌ی آبادانی آخرت است و کاری به عمران دنیای متدینین ندارد.

«دین حداقلی» در بهترین حالت، واکنش‌های یک مسلمان است به احساسات فطری‌اش.

شب‌های احیاء در دین حداقلی، چندان طولانی نیست و بعد از برآمدن آفتاب، تمام می‌شود! از این روست که فردای شب احیاء، با فرداهای قبل از آن یکی‌ست...

جالب اینکه نهادهای منتسب به حکومت دینی هم، با ساده‌انگاری محض، به مبلغین «دین حداقلی» تبدیل شده‌اند. آیا تناقضی بزرگتر از این را سراغ دارید؟!

تلويزيون، مسجد شد!

انتظار یکساله‌ی مسجد برای مراجعت پیروان خدا به خانه‌ی خدا، به سر آمد و رمضان شد. دیوارهای مسجد که به سکوت عادت کرده‌اند، خود را آماده می‌کنند تا میزبان مسلمانانی باشند که به برکت رمضان، راه مسجد در پیش گرفته‌اند؛ و براستی همین هم غنیمت است در این روزگارِ گریزان از ماوراءالطبیعه!

اما مثل اینکه اين روزها، همین «اسلامِ فصلی» هم دیگر مشتری پروپا قرصِ قدیمی را ندارد و حتی رمضان هم نمی‌تواند محرک شهروندانِ شهر جدید باشد برای گرفتنِ غبار غربت از مسجد. از ظواهر امر چنين برمي‌آيد که همه چیز دست به دست هم داده تا «مسجد»، مسجد نباشد دیگر.

گویی پای «دینِ دیگر»ی در میان است که هر روز جمعیتی از پیروان «دینِ مسجد» را به دامن خود می‌کشاند.

*

مسجد خالی می‌شود؛ آن هم با یک مسابقه‌ی فوتبال یا یک سریال تلویزیونی یا یک مهمانی آنچنانی که به افتخار روزه‌داران برپا می‌شود و ثواب یک شب‌نشینی را هم دارد!

این اسباب و ابزار، در خدمت همان «دینِ دیگر» قرار می‌گیرند تا مسجد، مسجد نباشد. درست همانند «گوساله‌ی سامری» که تمام رشته‌های موسی(ع) را در چند روز پنبه کرد.

نمی‌خواهم اغراق کنم و بگویم که همه اسیر گوساله‌ی سامری دنیای جدید شده‌اند. اما کم نیستند کسانی که از مسجد گریخته و به معابد جدید پناه آورده‌اند.

*

«دینِ غفلت» بهترین عنوانی است که می‌توان به این «دینِ دیگر» داد؛ که خود البته از شعبه‌های دینِ ریشه‌داری به نام «مدرنیته» است. [شما این مدرنیته را همان «تجدد» خودمان ترجمه کنید.]

پیامبران این دین، نام آشنایند همه؛ و چرا نباشند وقتی در دل جامعه‌ی مسلمانان به تبلیغ مشغولند. مگر امکان دارد جوان مسلمان، پایش به دانشگاه مسلمانان باز شود و نامی از «توماس هابز»، «جان لاک»، «دیوید هیوم»، «امانوئل کانت»، «نیکولو ماکیاول»، «يورگن هابرماس» و... نشنیده باشد؟ هر آنچه اين‌ها نوشته‌اند، در حکم کتاب مقدس است براي مردمان عصر غفلت و «اصولِ دینِ غفلت» را مي‌توان در اين متون مقدس يافت. همه‌ي حرف اين پيامبران در يک کلام خلاصه مي‌شود: «غفلت از آسمان و پايبندي محض به زمين».

دينِ تجدد، شيوه‌ي خاصي از زندگي را پيش روي مي‌نهد که پذيرفتن آن شيوه، يعني تغيير در بسياري از باورها. ملزومات اين زندگي، چون حلقه‌هاي زنجير به هم پيوسته‌اند و نمي‌توان از ميان‌ آنها، گزينش کرد و بعضي را پذيرفت و بعضي ديگر را پس زد. هر آنچه بتواند انسان را از آسمان منقطع کرده و در خودش غرق نمايد، ابزاري مقدس است در اين دين. مي‌خواهد تلويزيون باشد يا هر چيز ديگر.

امروز، تلویزیون، همه چیزِ مسلمانانِ ایران شده؛ حتی مسجدش نیز تلویزیون است!‌ نماز جماعتش در تلويزيون برگزار مي‌شود و دعا و وعظ و خطابه‌اش هم از تلويزيون پخش مي‌شود. ما تصور مي‌کنيم که توانسته‌ايم از اين ابزار مدرن، براي مقابله با تهاجم مدرنيته به باورهاي‌مان بهره بگيريم!‌ آن هم با استناد به اينکه در آغاز اخبار، بر محمد(ص) و آلش صلوات مي‌فرستيم!

اصراري بر اينکه تلويزيون، ذاتاً غفلت آفرين است نداريم، ولي لااقل اين ابزار را به گونه‌اي بايد مديريت کرد که به ريش مسلماني خودمان نخندد.

ما و روشنفکری مستضعف‌مآبانه!‌

هفتهی گذشته به همت دفتر مطالعات جبههی فرهنگی انقلاب اسلامی، نشست چند روزهی فعالین فرهنگی جنوب کرمان در شهر جیرفت برگزار شد. به لطف دوستان، توفیق شد تا در خدمت برادران پاک و دوستداشتنی این دیار باشیم. درس‌ها و نکتههای فراوانی در این دیدارها نصیبم شد که هر کدام به قدر دهها کتاب، ارزشمندند.

از آن همه، به این چند کلمه بسنده میکنم و باقی را به تجربهی عینیتان وا میگذارم.

ماها همواره با نگاه روشنفکرانه [به آن معنا که با واقعیات زندگی تودهی مردم فاصله دارد] نسبت به مسائل مشکل داشتهایم. بویژه با کسانی که از پشت رایانه به تحلیل واقعیاتی همچون «فقر» و «استضعاف» میپردازند، سر ناسازگاری داریم. آنها را به باد انتقاد میگیریم که در چارچوب توهماتشان گرفتارند؛ از این رو از درک واقعیات جامعه عاجزند و...

واقعیت هم همین است البته. آنها که همهی انسانها و رویدادهای پیرامونی را از فیلتر شیشههای عینک دودیشان عبور میدهند، درد را هرگز تجربه نمیکنند؛ پس وقتی قرار باشد از استضعاف و مستضعفین سخن بگویند، فیلم بسازند یا کتاب بنویسند، بیعرضگی فقرا و مستضعفین را یگانه عامل بدبختیشان تصویر میکنند!

با این پیش زمینههای ذهنی بود که برای نخستین بار پای ما به منطقهای باز شد که در سالهای اخیر، فقط اسمش را در ردیف مناطق محروم شنیده بودیم و اینکه بسیاری از مردمانش لنگِ یک چهاردیواری برای پناه گرفتن از گرمای طاقتفرسا هستند...

من یکی قبل از ورود به آنجا، توهم برم داشته بود که «خب؛ اینها محروماند، ما هم که از محرومین همیشگی هستیم. پس من هم مثل یکی از اینها هستم...» اما خیلی زود دریافتم که این تصور، جز پنداری بیهوده نیست و آنچه از محرومیت و استضعاف دیده و شنیده‌ام، تنها یک از هزار است.

فهمیدم که ماها [منتقدین نگاه روشنفکرانه به مسائل جامعه] به گونه‌ی دیگری از روشنفکری مبتلا شده‌ایم که اختصاص به خودمان دارد. این بار دیگر خبری از روشنفکری اطو کشیده‌ی بی‌دردِ عافیتطلب نیست. بلکه این ماها هستیم که دچار این آفت شده‌ایم؛ همین ماهایی که تیغ تیزمان همواره بر گردن قماشِ ازخودراضیِ مغرورِ پرمدعاست.

آری؛ ما هم وقتی عادت کردیم که از احوال واقعی مستضعفین، فقط گزارش‌های تصویری‌اش را بر صفحه‌ی مونیتور و به مدد اینترنت پرسرعت تماشا کنیم، دچار همان روشنفکری عینک دودی‌ها شده‌ایم.

به خود گفتم، ماها که این همه ادعایمان می‌شود، اینقدر از حقیقت استضعاف دوریم، از آنها که اصولاً چون ما مدعی هم نیستند و صورت مسئله‌ای به نام «مستضعفین» هم برای‌شان موضوعیت ندارد، چه توقعی باید داشت؟! و چرا باید آنها را به باد انتقاد گرفت؟

امان از روشنفکریِ مستضعف‌مآبانه!‌ [بالاخره یافتمش؛روشنفکری مستضعف‌مآبانه!‌]

آمدن، نیامدن، رفتن، نرفتن+ توضیح واضحات

برای اینکه باز هم دچار «بازی با کلمات نشوم» خیلی ساده می‌گویم که بازی با کلمات و عادت به استعمال بعضی واژگان موجه، حاشیه را جای متن نشانده؛ از این رو نمی‌توانیم این را به خود بقبولانیم که «این ما هستیم که باید به سمت موعودِ مطلوب برویم و نه اینکه موعود مطلوب به جایگاهی نزول کند که ما در آن جلوس کرده‌ایم». اینکه از خدا می‌خواهیم در ظهور موعود تعجیل کند، بیش از آنکه ناظر بر فرود آمدن حضرت در دیار ما باشد، اشاره به حرکت و رفتن ما به دیار موعود دارد. مگر نمی‌گوییم که دیار موعود، سرزمین زیبایی‌ها و نیکی‌هاست؟ با این حساب چگونه از کسی که آنجاست، می‌خواهیم تا به سرزمینی بیاید که به باور خود این سرزمینیان، جز ناراستي و کاستي در آن نیست؟!

پس تکلیفِ تکلیفی که در دوره‌ی غیبت موعود بر گرده‌ی منتظران است چه می‌شود؟ اینکه خداوند، ظهور موعود را در قید مکان و زمان محدود نکرده، نشان از چه دارد؟ آیا جز این است که خواسته تا ما _ مدعیان انتظار _ هر چه بیشتر به آسمان نزدیک‌تر شویم؟ او را در نقطه‌ای متعالی قرار داده و بر ما تکلیف کرده که به سویش برویم. و برای اینکه این لطف را در حق بندگانش کامل کند، به زمان و مکان، محدودش نکرده تا هر چه می‌توانیم بهره بگیریم از این لطف.

اینکه از آقا خواهش می‌کنیم «بیاید»، نشانه‌ی نیاز و نقص ماست؛ اما گویا امر بر ما مشتبه شده و واقعاً چنین می‌پنداریم که اوست که باید بیاید و ما نیستیم که باید برویم.

 

*

نشسته‌ایم و داریم برای او تعیین تکلیف می‌کنیم که «بیا» یا «نیا». چه شعرها که برای این «آمدن» یا «نیامدن» نسروده‌ایم و چه خطابه‌های متضرعانه که ایراد نکرده‌ایم...

عده‌ای ­_که می‌پندارند «عاشق»اند_ دست‌بردار نیستند که همین الان باید بیایی و ما را از این تاریکی نجات دهی!

آن دیگران _که می‌گویند «عاقل»اند_ جفت پا را در یک کفش کرده‌اند که آقا نیا؛ این‌ها دروغ می‌گویند...

بساط صدور فرمان برای «امام» هم دیدنی‌ست انصافاً.

راستی چرا کسی حرفی از «رفتن» نمی‌زند این وسط.

حلول روح سرمایه‌داری در بازار متدینین

تا چند سال پیش، سنت حسنه‌ای در میان بازاریان تبریز رایج بود که بر اساس آن، معتمدین و پیشکسوت‌های بازار جمع می‌شدند و با جمع‌آوری مبالغی، به حمایت از باربر‌ها می‌پرداختند. چند روز پیش یکی از آنها می‌گفت که دیگر خبری از چنین عملِ خیری نیست.

 

اغراق‌آمیز جلوه می‌کند وقتی می‌گوییم «روح سرمایه‌داری» در جامعه‌ی ایرانی رسوخ کرده؛ کم نیستند کسانی که چنین ادعایی را گزاف و شعاری می‌پندارند؛ بعضی‌ها نیز دستاویزی سیاسی برای کوبیدن یک نفر می‌دانند. با این همه، وقتی جلوه‌های روشن «اخلاق سرمایه‌داری» را در مناسبات اجتماعی و اقتصادی می‌بینیم، متقاعد می‌شویم که لااقل در بخشی از جامعه، شاهد حلول این روحِ نامبارک هستیم.

می‌دانم که امروزه شنیدن واِژگانی نظیر «سرمایه‌داری» دیگر همانند سال‌های نخست انقلاب، تکان‌دهنده و محرک نیست، اما این بی‌حسی نمی‌تواند صورت مسئله را پاک کند. چه بخواهیم و چه نه، اخلاق سرمایه‌داری در جامعه‌ي ایرانی جریان گرفته و در حال همه‌گیر شدن است.

عناصر اساسی «اخلاق سرمایه‌داری» را می‌توان در شیوع آفت‌هایی نظیر سودجویی بی‌حد، روح سوداگرانه و تمایل سیری‌ناپذیر به انباشت سرمایه خلاصه کرد. عناصر سه‌گانه‌ی مذکور،‌ به واقع الزامات «فرهنگی» و «اعتقادی» تحقق جامعه‌ی سرمایه‌داری در غرب هستند. غربی‌های مومن، بر اساس آموزه‌های پدران فکری خود [مارتین لوتر و جان کالون] در پی بنا نهادن جامعه‌ای با روح سرمایه‌داری تلاش‌ می‌کنند. آنها بی‌هیچ تعارفی، حداکثر کردنِ سود به هر قیمتی را عبادت می‌دانند!

 

جامعه‌ی ایرانی،‌ اگر چه با وقوع انقلاب اسلامی، از دامن سرمایه‌داری دست کشید،‌ اما به زودی و پس از یک دهه، نشانه‌های وادادگی و رجعت به چنان تفکری را در مدیرانش دید. آنچنان‌که به زودی تاثیرات تعالیم سرمایه‌داری را می‌شد در جای جای این جامعه به تماشا نشست. بویژه اقتصاد ایرانی، آلوده به این معارف ظالمانه‌ شد تا شاهد باشیم که تجار و بازرگانان و بازاری‌های مسلمانِ متدین هم به وسوسه‌ی «سود حداکثری به هر قیمت» دچار می‌شوند. بر اثر این تحول اخلاقی، دیگر، صرفنظر کردن از سودِ اضافه‌ی نامشروع، نه تنها برای ‌کسی فضیلت به شمار نمی‌رود، بلکه حماقت نیز هست!

اینجاست که می‌توان تحقق کلیدی‌ترین عنصر سرمایه‌داری [عبور از وجدان] را در روح ایرانیان دید؛ حالا اهل تجارت، بی‌توجه به وضعیت معاشِ دیگر همنوعانِ مسلمان خود، به لطایف‌الحیل متوسل می‌شوند تا تمام قواعد و ضوابط قانونی را دور زده و پاهای خود را بر دوش اقشار دیگر بنهند و بالا روند. برای ایشان مهم نیست که چه بر سر دیگران می‌آید و چرخ اقتصاد چگونه می‌چرخد، بلکه مهم این است که چگونه می‌توانند دولت را متقاعد به صرفنظر کردن از دریافت مالیات کنند.  

امتیازخواهی بازار در مقابل دولت، ربطی به اقتصاد ندارد و دقیقاً ریشه در اخلاق و فرهنگ دارد. و شاید از این روست که می‌گویند فرهنگ مورد ظلم واقع شده!‌ خروجی هزینه‌های میلیاردیِ عرصه‌ی فرهنگ، چیست؟ وقتی با این همه هزینه، نمی‌توان ابتدایی‌ترین آموزه‌های اخلاقی را در رفتار اقتصادی متدینین دید، پس کجا باید به تماشای محصولاتِ این فرهنگ نشست؟!

به جرم پابرهنه بودن!

روزگار نونهالی ما مصادف بود با سالهای جنگ. در آن روزگار، همراه با بچههای محله، عضو گروه سرود مسجد محل بودیم. جالب اینکه مهمترین و تنها سرگرمی ما نیز همین عضویت در گروه سرود بود... به عنوان کوچکترین عضو، همواره در پیشانی گروه میایستادم و جملات ابتدایی [به نام خدا. گروه سرود... تقدیم مینماید] را میگفتم. معمولاً سالی دو بار مسابقات سرود میان گروههای سرود مساجد برگزار میشد. هر بار نیز یکی از مساجد منطقه میزبان گروهها بود. از ابزار و آلات موسیقی هم خبری نبود. مضامین سرودها غالباً انقلاب و جنگ و شهدا را شامل میشد.

یکی از به یادماندنیترین روزهایی که هیچگاه فراموشش نمیکنم، مربوط به روزی میشود که قرار بود برای برگزاری مسابقه به یکی از مساجد برویم. بعد از نماز مغرب و عشاء، گروه آماده میشد که حرکت کند. یک دفعه به من گفتند که اجازه نداری با گروه بیایی. باورم نمیشد؛ چون چند ماه تمرین کرده و همیشه هم جزء بچهمثبتها بودم! مثل اینکه آب سردی بر سرم ریخته باشند... زدم زیر گریه که چرا؟

مربی گروه نگاهی به پاهایم انداخت و گفت: «تو جوراب به پا نداری و برای همین نمیشه بیایی و جلوی گروه بایستی...» راست میگفت. من «پابرهنه» بودم. اصلاً آن زمان خیلیها «پابرهنه» بودند. حتی بزرگتر از ماها هم که جوراب به پا داشتند، شلوارهاشان از قسمت زانو و همچنین نشیمنگاه، پاره بود! عیب هم نبود البته؛ همه مثل هم بودیم. ولی آن شب ایراد من این بود که «پابرهنه» بودم.

خلاصه آن شب، به دلیل «پابرهنه» بودن، به گروه سرود راهم ندادند و تنها با اصرار و گریه، قبول کردند که بنشینم و تماشا کنم.

قرار بود آن روز سرودی را بخوانیم که شاهبیتش این بود:

یاشا شهید یاشا، سنی ایللر یاشا

گوروم قانلی یولوز یئتیشسین تا باشا

بعضی قسمت های دیگرش نیز اینگونه در خاطرم مانده:

گئجه فرمان حمله صادر اولموشدی

سنگرلرین ایچی قانیله دولموشدی

شهید بیر گوشهده غریب دوشموشدی

یاشا شهید یاشا، سنی ایللر یاشا

گوروم قانلی یولوز یئتیشسین تا باشا

شهیدلر آلدیلار قان دستمازینی

شوریله قیلدیلار عشقین نمازینی

غافیلدن توتدولار کفرون بوغازینی

...

یادش بخیر

چپ و راستی که هست و نیست!

میانه‌های سال 75، خبری در فضای رسانه‌ای کشور منتشر شد که به زودی به یکی از جنجالی‌ترین موضوعات کشور تبدیل شد. در شرایطی که کمتر از یک سال به انتخابات مهم ریاست جمهوری [دوم خرداد76] باقی بود، دکتر محمدجواد لاریجانی خبرساز شد. او که در آن زمان نماینده‌ و رئیس مرکز پژوهش‌های مجلس پنجم بود، با نیک براون [از مدیران کل وزارت امور خارجه‌ی انگلیس] در لندن دیدار کرده و در مورد مسائل داخلی کشور، از جمله موضوع انتخابات ریاست جمهوری با او گفتگو کرد. آن روزها، حجت‌الاسلام ناطق‌نوری (رئیس وقت مجلس) به عنوان کاندیدای جناح راست مطرح بود. جناح چپ نیز به همراه راست‌های سابق (کارگزاران سازندگی) از حجت‌الاسلام خاتمی حمایت می‌کردند. لاریجانی به عنوان تئوریسین سیاسی جناح راست، در دیدار با نیک براون، سعی کرده بود تا نگاه‌های منفی غرب به کاندیدای جناح راست را اصلاح کند. او به براون گفته بود که پیروزی جناح راست در انتخابات می‌تواند منافع انگلیس و غرب را تامین کند. از سوی دیگر، کوشیده بود تا چهره‌ای رادیکال از جناح چپ و کاندیدایش ارائه کند. او حتی از موضوع فتوای قتل سلمان رشدی هم مایه گذاشته و جناح چپ را پیگیری‌کننده‌ی اصلی اجرای فتوای قتل سلمان رشدی معرفی کرده بود. این دیدگاه او مبتنی بر برخی اقدامات عملی چهره‌های منتسب به جناح چپ در مورد قتل رشدی بود. در آن زمان،‌ بنیاد 15خرداد به سرپرستی آیت‌الله حسن صانعی (منتسب به جریان چپ) جایزه‌ای نقدی را برای کسی که موفق به قتل رشدی شود، اختصاص داده بود.

خلاصه، لاریجانی حسابی تلاش کرده بود تا کاندیدای جناح متبوع خود را آرامش‌طلب‌ و اهل تعامل با غرب معرفی کرده و رقیب را برعکس...

محتوای این دیدار محرمانه، چندی بعد به بیرون درز کرد. روزنامه‌ی سلام، با انتشار بخش‌هایی از این مذاکره، مقدمات یک جنجال سیاسی را فراهم آورد. اینجا بود که هجمه‌ی وسیعی علیه لاریجانی به راه افتاد که راهبران این جریان تهاجمی، نیروهای منتسب به جناح چپ بودند. نیروهایی از مجمع روحانیون مبارز و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، با مصاحبه‌های پی در پی، چنان فضایی درست کردند که لاریجانی به چهره‌ای منفی در افکار عمومی تبدیل شد. در راهپیمایی 13 آبان همان سال، بیانیه‌هایی از سوی دفتر تحکیم وحدت در محکومیت اقدام لاریجانی منتشر شد که نشان از جدی بودن اعتراضات داشت. مهمترین ایرادی که جناح چپ بر لاریجانی وارد می کرد، بیان مسائل داخلی کشور در حضور بیگانگان بود. چهره‌هایی همچون بهزاد نبوی (از سازمان مجاهدین انقلاب) به شدت به لاریجانی تاختند که چرا با انگلیسی‌ها جلسه گذاشته و اسرار کشور را با آنها در میان نهاده است. موضع‌گیری تند و همه جانبه‌ی جناح چپ نسبت به این دیدار، آنچنان وضعیتی پیش آورد که منجر به حذف عملی لاریجانی از عرصه‌ی سیاست شد. او از مجمع تشخیص مصلحت نظام کنار گذاشته شد و تا چندی پیش، از ممنوع التصویرهای تلویزیون بود!

 

بهزاد نبوی در گفتگویی که با ماهنامه‌ی صبح به مدیریت مهدی نصیری انجام داد [شماره‌ی 72، 26 مرداد1376]، به دلایل این موضع‌گیری تند نسبت به لاریجانی پرداخت که امروز و پس از 13 سال، بازخوانی بخش‌هایی از آن، جالب توجه می‌نماید. او می‌گوید:

«مذاکرات لندن با دو رویکرد مورد انتقاد واقع شده است. یکی به لحاظ دیدگاه‌های آقای اردشیر لاریجانی که همسو با انقلاب و خط امام نبود چون وقتی ایشان در ماجرای سلمان رشدی، موضعی همدلانه با دولت انگلیس اتخاذ می‌کند، یا در مورد اشغال لانه جاسوسی موضعی مخالف اتخاذ می‌کند، ‌همه می‌گویند این مواضع، مغایر با دیدگاه‌های مسلط بر انقلاب و نظام است... رویکرد دوم... این است که ما نمی‌توانیم این مذاکرات را جز نوعی مواضعه‌ی سیاسی با یک دولت خارجی تلقی کنیم آن هم نه یک دولت خارجه‌ی معمولی مثلاً بورکینافاسو یا یک دولت دوست مثل سوریه... بلکه یک دولت خارجی استعمارگر که سابقه‌ی نفوذ و سلطه‌ی 200 ساله در کشور ما داشته و هنوز هم علایقی در کشور ما دارد. هنوز سازمان فراماسونری که یک سازمان دست‌نشانده‌ی انگلیس است، در ایران ریشه‌کن نشده است. در ضمن این دولت، دولتی است که نزدیک‌ترین متحد امریکا خصوصاً پس از فروپاشی شوروی و آغاز نظم نوین جهانی به حساب می‌آید. الان در بلوک‌بندی‌های قدرت در جهان، امریکا و انگلیس در یک طرف قرار دارند و بقیه‌ی اروپا، ژاپن، چین و روسیه،‌بدون آن که در یک بلوک باشند، در مقابل این بلوک قدرت ایستاده‌اند... بنابراین اگر این مواضعه و تبانی با کشوری با این مشخصات صورت گرفت، برای ما قابل توجیه نیست... برخورد ما با آقای لاریجانی یک چنین برخوردی است. یعنی، ایشان را متهم می‌کنیم به اینکه در یک مواضعه‌ی سیاسی با یک چنین دولتی شرکت کرده است».

مطالعه‌ی متن کامل این گفتگو، برای علاقمندان تاریخ سیاسی معاصر کشور، ‌از آن رو جالب خواهد بود که با چرخش‌های متوالی و بنیادین جناحین مشهور انقلاب بیشتر آشنا خواهند شد.

                                                                            این مطلب در الف

 

بنیانگذاران تخریب، مرثیه‌خوان شده‌اند!

فاصله‌ی زمانی سال های 77 تا 79 را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. در این سال‌ها دوره‌ی خدمت سربازی را طی می‌کردم؛ با این همه، فضای سیاسی - اجتماعی کشور به گونه‌ای بود که نمی‌شد در متن آن نبود و پیگیر حوادث و رویدادها نشد. در این سه سال و البته چند سال بعد از آن، کلکسیونی از اتفاقات عجیب و غریب آنچنان به هم پیوسته بودند که توده‌ی مردم را نیز به فضای التهاب و جنجال کشانده بود.

رویدادهای اسفند سال ۷۸، اما برایم جالب‌تر و ماندگارتر شد. در آن روزها، انتخابات مجلس ششم برگزار می‌شد. فتح سنگر دوم _ مجلس _ برای دوم‌خردادی‌ها، آنچنان حیاتی بود که از چند ماه قبل، مقدمات رسانه‌ای و ذهنی این فتح را مهیا ساخته بودند. همه‌ی پیش‌بینی‌های لازم صورت گرفته بود؛ موانع احتمالی این فتح، شناسایی شده و در ماه‌های باقیمانده تا انتخابات، اقدامات لازم برای رفع آنها صورت گرفته بود.

حرکات رادیکال و شالوده‌شکنی که از سوی طیفی از دوم‌خردادی‌ها پی‌ریزی شده و هر روز بروز و ظهور بیشتری می‌یافت، بعضی‌ها را به نگرانی واداشت. این نگرانی‌ها باعث شد تا دست به دامان آقای هاشمی رفسنجانی شده و از او بخواهند که با ورود به مجلس و تصدی ریاست آن، افراط‌گری‌های قابل پیش‌بینی بخشی از دوم خردادی‌ها را کنترل نماید. هاشمی به دعوت‌ها لبیک گفته و آماده می‌شد تا ریاست قوه مقننه را پس از حدود یک دهه، مجدداً برعهده گیرد. این در حالی بود که همزمان، موج تخریبی شدید و وحشتناکی در فضای رسانه‌ای دوم خردادی‌ها علیه او به راه افتاده بود. روزنامه‌های هماهنگ و همسوی دوم‌خردادی‌، با سوژه قرار دادن آقای هاشمی، هر روز بخشی از شخصیت سیاسی و اجتماعی او را مورد تاخت و تاز قرار می‌دادند...

اما گل سرسبد این تخریب‌ها را باید در انتشار مجموعه‌ی مقالات «اکبر گنجی» جستجو کرد. این مقالات که در روزنامه‌هایی نظیر «صبح امروز» به مدیریت «سعید حجاریان» و «عصر آزادگان» به مدیریت «حمیدرضا جلایی‌پور» منتشر می‌شدند،‌ بعداً و در چند ماه قبل از انتخابات مجلس ششم به صورت کتابی با نام «عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری» منتشر شده و در مدتی کوتاه، چندین بار تجدید چاپ شد. مجوز نشر این مقالات و کتاب مذکور را وزارت ارشادی صادر می‌کرد که بر صدرش «سید عطاءالله مهاجرانی»، معاون پارلمانی رئیس‌جمهور سابق (هاشمی رفسنجانی) نشسته بود!

اکبر گنجی در آن کتاب، عبارت طعن‌آلود «عالیجناب سرخپوش» را برای آقای هاشمی بکار برده و انواع اتهامات سیاسی و اقتصادی را به وی وارد کرد. او با زیر سئوال بردن همه‌ی ابعاد دوره‌ی ریاست‌جمهوری هاشمی، حتی تلویحاً‌ هاشمی را متهم به اطلاع و دخالت در قتل‌های زنجیره‌ای کرد!

خلاصه... با وضعیتی که نخبگان دوم خردادیِ آن روز (اصلاح طلبان امروز) پیش آوردند، موج منفی شدیدی نسبت به حضور هاشمی در مجلس به راه افتاد؛ آنچنانکه پس از اعلام نتایج اولیه‌ی انتخابات، بهت و حیرت بر افکار عمومی سایه افکند؛ هاشمی رفسنجانی، حتی در فهرست 30 نفره‌ی برگزیدگان تهران نیز قرار نگرفت. اگر چه بعداً‌ و در جریان رسیدگی به شکایات، او به زحمت در انتهای لیست قرار گرفت، اما او کسی نبود که در چنین شرایط تحقیر‌آمیزی به مجلس برود؛ بنابراین انصراف خود را اعلام کرد تا مجلس ششم نیز در انحصار دوم خردادی‌ها باشد!

برخورد تحقیرآمیز و تخریبی رفقای آقای خاتمی با آقای هاشمی، آنچنان تلخ و شکننده بود که رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، تا مدتی تمایلی برای حضور جدی در صحنه‌ی سیاست نداشت... تا اینکه تیرماه 1384 رسید و جالب اینکه طیفی از همان‌ها که مانع ورود هاشمی به مجلس ششم شدند، به سراغش رفتند تا او را رئیس‌جمهور کنند!

*

به تعبیری، «بی‌بند و باری گفتاری» نسبت به آقای هاشمی را در دوره‌ی اصلاحات بنیانگذاری کردند. گو اینکه هاشمی از اول انقلاب محل توجه و شایعه‌سازی بود. ولی در این دوره، عناصر منتسب به مبادی رسمی حاکمیتی ـ دولت و مجلس ـ با بهره‌برداری از امکانات رانتی دولت و از تریبون‌های رسمی و با مجوز وزارت ارشاد، اقدام به این تخریب کردند. طرفه اینکه همان بنیانگذارانِ بی‌بندوباری گفتاری در مورد هاشمی، بعداً ‌شدند مرثیه‌خوانِ مظلومیت ایشان؛ آن هم در قبال پرسش‌ها و تردیدهایی که درباره‌ی عملکرد سیاسی و وضعیت خانواده‌ی ایشان وجود داشت!

بنیانگذارانِ تخریب، کار را به جایی رساندند که با سوء‌استفاده از فضای ملتهب سیاسی کشور، تاریخِ بسیار نزدیکِ جمهوری اسلامی را سانسور کرده و در مقام مدعی نشسته و آنچنان مظلوم‌نمایی کردند که گویی معصومِ بالفطره‌اند و اثری از پلشتی در کارنامه‌شان نیست. به خوبی و با بهره‌گیری از پروپاگاندا، از خود چهره‌هایی کاملاً آزاداندیش و طرفدار شفافیت و عدالت‌ ترسیم کردند که انصاف و آزادی در انحصار آنهاست و جز آنها، همه عناصر مخرب و ظالم‌اند.

و امروز آنچنان کولی‌بازی راه انداخته‌اند که حتی نمی‌شود برنامه‌ی توسعه‌ی دولت آقای هاشمی را هم نقد کرد یا احیاناً پرسشی در باب مدیریت و سلایق سیاسی ایشان مطرح کرد. چه کسانی چنین دیکتاتوری فکری راه انداخته‌اند؟ همان بنیانگذاران تهمت و تخریب و بی‌بندوباریِ گفتاری و نوشتاری.

دقت در تاریخ نزدیک، شاید بتواند گرهی از گره‌های امروز را بگشاید... شاید.

پی نوشت: تاکید می‌کنم که آنچه گفته شد، نافی عملکرد ناصواب برخی مخالفین اصلاح‌طلبان نیست. بنابراین، اشاره به رفتارهای نسنجیده‌ی عناصری از جناح رقیب، نمی‌تواند اصل موضوع را نفی کند.