ای قوم به حج رفته!

در ايامي همچون محرم و رمضان با خود مي انديشيم چگونه است كه با وجود گستردگي مناسك ديني و شعائر مذهبي در ميان مردم، همواره با گيرهاي فراوان اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و حتي سياسي مواجه هستيم؟ بويژه وقتي مشاهده مي كنيم كه ساليانه صدها هزار نفر به زيارت خانه خدا مشرف مي شوند،‌آن هم با آن شرايط سخت و ضوابط ريزي كه براي حاجي شدن پيش بيني شده است، و پس از بازگشت ايشان از سفر حج هيچ تغييري در جامعه رخ نمي دهد، در چنین شرایطی تناقضي آشكار ميان «داشته»ها و «كرده»ها در ذهن ايجاد مي شود.براستي چرا اينگونه است؟ نكند ما نيز همچون مدرنيست هاي عصر روشنگري كه به «افسون زدايي» از جهان پرداختند، حركت مشابهي در قبال دارايي هاي مكتبي مان انجام داده ايم؟! چگونه ممكن است تعاليم مربوط به حج را دانسته باشيم و با فلسفه تمام حركات ريز و درشت آن آشنا باشيم و در عين حال اين حركت بزرگ نتواند آبي از آب را تكان دهد؟

اوضاع آنزمان خرابتر مي شود كه مسئول و صاحب منصبي براي چندمين بار «توفيق» تشرف مي يابد. كيست كه نداند امروز در اين مملكت آنچه وجود ندارد كار است و در اين وانفسا رها كردن يكماهه امور با توجيهات ماوراءطبيعي خيلي جالب مي شود. بعيد نيست در جمع اين صاحب منصبان، فردي باشد كه بيش از يك دهه در فلان شهر «افتخار خدمتگزاري» دارد. ناگفته پيداست كه اين جناب مي توانست در اين مدت زمان وجب به وجب شهر را زير و رو كرده و با تمام مردم آن حتي چندين بار ملاقات نموده و حداقل خود را مردمي جلوه دهد، اما هيچگاه چنين نكرده و شايد نام برخي خيابانهاي شهر نيز به گوشش نخورده باشد! حال اين جناب عزم سفر نموده و براي رهايي از «حصار تنگ» جامعه و اندكي نزديكي به حضرت ربوبي به ديار وحي مي رود و اصولاً به كسي مربوط نيست كه چرا مي رود. مهم آن است كه او مي رود و همه موظفيم حلالش كنيم و او مطمئن است كه هيچ حقي از «ناس» بر گرده اش نيست. چرا كه ميداند اگر به اندازه نخي كه با آن دگمه اي دوخته است حقي از ديگران با او باشد حجش مقبول نيست.

براستي كسي كه يكبار به آن ديار رفت و چيزي نگرفت چرا فكر مي كند كه در دفعات ديگر مي تواند گمشده اش را بازيابد؟ شايد بدنبال چيزي است كه در آنجا نيست و نشاني را اشتباه دريافت نموده است. اي كاش يكبار ديگر مقدمات حج را مرور كنيم. اي كاش يك لحظه بايستيم و مراد خدا را از وجوب حج بنگريم. آيا نمي توان سئوال نمود كه چرا همگان در موسم حج به ياد فقرا مي افتند؟ آنهم فقراي با شخصيت و خوش لباس و خوش مركَب! آن مسئولي كه درب اتاقش بخاطر «بررسي مشكلات مردم» به روي «مردم»! بسته است چرا مي انديشد كه مي تواند «حــاجي» باشد؟ آن صاحب سرمايه اي كه حاضر نيست به كسي «رمز و راز» ثروتمند شدنش را بازگويد، با چه اميدي راهي مي شود؟ آيا اين دسته از «حاجيان» صف طولاني «نيازمندان» و «مسكينان» و «ابن سبيلها» را زيارت نموده و از آنها حليت طلبيده اند؟ و آيا «سكونتگاه»هاي گِلين را كه به وزش ملايم بادي پاييزي بسته است، زيارت كرده اند؟ آيا همه حاجيان مفهوم «حق الناس» را براي خود حل كرده اند؟

خوب اشكالي ندارد. بروند. سفر بخير. «حجهم مقبول و سعيهم مشكور». آيا براي بعد از بازگشت خيالي انديشيده اند؟ يا شايد در همان لحظاتي كه طواف ميكنند به فكر نوبت بعدي هستند؟

نگارنده «حاجي» نيست و شايد به همين خاطر درنيابد كه «حاجي» شدن چه لذتي دارد و قطعاً درنمي يابد آن لحظه اي كه در پيشگاه رسول خدا ايستاده و با او حرف ميزني چه حالي به آدمي دست ميدهد! آنزمان كه روبروي گنبد سبز ايستاده و از «روزگار خوش» امت محمد(ص) برايش مي گويي قابل وصف نيست. در آن ساعتي كه كنار بقيع و مقابل مجاهدان صدراسلام، آنچه بر سر مسلمين آمده است را مرور ميكني چقدر شيرين است...

اي كاش يكي فرياد مي زد كه :

اي قومِ به حج رفته كجاييد كجاييد

معشوق همينجاست بياييد بياييد

وحدت شيعه و سني؛ مصلحت يا ضرورت

به موازات اتفاقات اخير در عراق و مطرح شدن مجدد «لزوم وحدت شيعه و سني»، پاره اي مباحث نيز در حاشيه اين راهبرد پيش آمد كه بار ديگر ضرورت واكاوي در مفهوم تشيع و تسنن را برجسته نمود. در شرايطي كه با برانگيخته شدن احساسات ديني مسلمانان، ميل به وحدت بيش از گذشته در مسلمين برانگيخته شده، عده اي ناآگاهانه و عده كثيري نيز تعمداً انگشت بر روي نقاط افتراق نهاده و به بهانه «نشر حقايق» وقايع تاريخي را بازخواني نموده و به آشفته تر شدن اوضاع دامن ميزنند. اين جريان در هر دو طيف «شيعيان» و «اهل تسنن» وجود دارد. بگونه اي كه جبهه اي دائمي در جامعه مسلمين گشوده شده است كه با اصرار زايدالوصفي همديگر را به دوري از اسلام راستين متهم ميكنند. طبيعي است كه از اين جدالها هيچ نصيبي عايد اسلام و مسلمين نشود همچنانكه در قرون گذشته نيز نشده است. بهترين شاهد براي اثبات اين مدعا، اضمحلال دو امپراتوري بزرگ اسلامي، صفويه و عثماني، در قرنهاي گذشته است. هر كدام از اين دو امپراتوري، با پيش كشيدن «شيعه بودن» يا «سني يودن» سالها باهم جنگيدند آنچنانكه در اثر اين جنگها هر دو دچار فرسايش شده و به غايت تضعيف شدند. اين زوال قدرت به قدري آشكار بود كه گروه كوچكي از افغانها توانستند حكومت مقتدر صفوي را به تسليم وادارند. از آن سو نيز امپراتوري گسترده عثماني با تجزيه روبرو شده و هر روز بخشي از سيطره خود را از دست داد و امروز كشوري كوچك به نام تركيه از آن به يادگار مانده است. بهره برداري دولتهاي تازه قدرت گرفته اروپايي از اين وضعيت، بسيار واضحتر از آن است كه نياز به استدلال تاريخي باشد. امروز در برخي محافل زمزمه هايي شنيده مي شود مبني بر اينكه تشيع و تسنن غيرقابل جمع اند و صحبت از وحدت شيعه و سني به منزله فراموش كردن ستمهايي است كه بر شيعيان شده است. بدين ترتيب، وحدت يعني كشك. دسته ای نیز با اکراه می پذیرند که همه چیز را نباید گفت و در نگاه اینان مصلحت تا حدی قابل مراعات است. اگر بپذيريم كه در هر دو مذهب، عناصري افراطي وجود دارند كه درك كاملي از شاكله اسلام ندارند، بايد اين را نيز بپذيريم كه همين افراد، اخلاف كساني هستند كه در طول تاريخ به بهانه هاي مختلف «شيعه كشي» و «سني كشي» راه انداخته اند. چه آن سلطان عثماني و چه آن پادشاه صفوي كه حضور شيعه را در مملكت سني و زندگي سني را در بلاد شيعي برنمي تافتند، هر دو آتش اين جريان را برافروخته تر ساخته اند. امروز نيز كه عده اي با «اجتهاد»هاي ساختگي و بي بنياد حاضر نيستند شرايط خطرناك و حساس جهان اسلام را درك كنند، دچار همان اشتباه تاريخي مي شوند. وقتي قضیه «حفظ اسلام» پيش مي آيد، بويژه آنكه همگان ميدانند که دشمن مشتركي در كمين نشسته تا شيعه و سني را به يك چوب ببندد، لاجرم هزينه هاي آن نيز بايد پرداخته شود. نميتوان هم داعيه اسلام داشت و هم بر اختلافات تاكيد داشت. مشخص است كه نفعي در اين حركت نهفته نيست. به زعم حقير، مقطع كنوني آوردگاه نهايي اسلام و تمدن خداگريز غرب است مع الاسف، هر اندازه كه در آنسوي ميدان تامل و تدبر و درايت مي بينيم، در اين سو غفلت و بي تدبيري و احساسات منفي بيداد مي كند. در چنین احوالی موضوع وحدت نه مصلحت که یک ضرورت است و بار دیگر رسالت علما در اين كشاكش بيش از پيش به چشم ميآيد. و تاریخ آماده ثبت نتیجه این رویارویی بزرگ و تعیین کننده است.

نزاع مردم و قانون/روح اله رشیدی

قريب يك قرن از نخستين زمزمه هاي تدوين قوانين جديد در كشور ما مي گذرد و در اين يك قرن بيشترين تنازع ميان مجريان قانون و مردم صورت پذيرفته است. عليرغم آنكه ايرانيان درتاريخ گذشته خود سابقه دارا بودن قانون را دارا هستند اما از چه رو اين نزاع واقع شده است؟ در روزهاي اخير كه با دستور راهنمايي رانندگي بستن كمربند ايمني براي سرنشينان اتومبيل ها اجباري شده است، صحنه هايي مشاهده مي شود كه اين جدال را به روشني نمايان مي سازد. اين نزاع در قالب كمربندهاي قلابي و يا به نوعي سرهم بندكردن نوار مشكي بر روي سينه عيان مي شود. مشابه اين تقابل را در سالهاي گذشته و در شكلهاي ديگري ملاحظه شده است. و اينك آن سئوال نخستين؟ اين مقابله چرا رخ مي دهد و چگونه عدم تمكين به قانون از هيبت امري قبيح به حركتي شجاعانه تغيير شكل داده است؟ البته به فراخور نوع نگاه مي توان پاسخ هاي مختلفي به اين پرسش داد لكن در اين مجال كوتاه تنها از منظر « تجدد گرايي » به موضوع نگريسته مي شود و باقي قضايا در فرصت هاي ديگر قابل بررسي است.

آنزمان كه موج « مدرنيته » اروپا را فراگرفت و بدنبال خود توسعه در صنعت و شكوفايي اقتصاد را آورد ، لرزش هايي حاصل از اين موج كشور ما را نيز متاثر ساخت ولي روشن است كه اين دو فضا قابل قياس نبودند چرا كه روح اروپايي با شرايط جديد سازگار شده و با آن همراه شد. در همين حال اجتماعِ به شدت سنتي ايران در قالبهاي خاص خود سير مي كرد و به هيچ روي آمادگي و حتي استعداد پذيرش شرايط نوين را نداشت. در چنين شرايطي نخبگان و روشنفكراني كه مفتون « تجدد » شده بودند با تمام قوا به ساختارهاي اجتماعي فشار وارد ساختند تا نسبت به پذيرش و دروني كردن عادات نو متمايل شود. روشن است كه اين اصرار در تقابل با آن روحيات نتيجه اي جز تضاد نخواهد داشت. ملك الشعراي بهار از روشنفكران آن عصر در وصف تجدد مي گويد :

يا مرگ يا تجدد و اصلاح

راهي جز اين دو پيش وطن نيست

ايران كهن شده است سراپاي

درمانش جز به « تازه شدن » نيست

عقل كهن به مغز جوان هست

فكر جوان به مغز كهن نيست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملك

گر مرد جاي سوك و حزن نيست

بدينگونه جدال كهنه و نو آغاز مي شود. با اروي كار آمدن رضاخان اين وضعيت تشديد مي شود. از يكسو مقاومت مردم و از سوي ديگر اصرار آمرانه رضاخان بر « نو شدن » عرصه را به ميدان جنگ شبيه مي كند. چماق رضاخان براي آنچه او آنرا « تجدد » مي خواند بهترين و تنهاترين ابزار بود. فشار بي حد بر بنيان هاي فكري و اجتماعي رفته رفته موجب شد تا بخش هايي از اجتماع در حالتي بدبينانه به مظاهر زندگي جديد تن دردهند در حالي كه برايشان اصلاً روشن نبود كه چرا بايد اين شرايط را بپذيرند. اين حس بدبيني فروخفته به شدت در درون اجتماع ايران رشد مي نمايد و همچون عقده اي سخت همراه آنان باقي مي ماند. در اين روزگار ظاهراً ايران لباس نو بر تن دارد. مردانش كلاه شاپو بر سر و كراوات بر گردن و زنانش تن پوش كوتاه بر تن دارند اما حسي شورشگر همواره آماده طغيان است. ديگر بلافاصله پس از آنكه چيزي به نام قانون بر آنها عرضه مي شود « چماق » به خاطرشان مي آيد و...

اين نكته اگر چه علت تامه براي نزاع مردم و قانون نمي تواند باشد لكن بخش مهمي از پرسش را پاسخگوست. به نظر مي رسد حاكميت در ايران هيچگاه نتوانسته با درك صحيح از روحيات خاص مردم ـ كه همواره با عدم پذيرش آسان قواعد جديد همراه بوده ـ به اعمال قانون بپردازد. پيوسته شاهد بوده ايم كه قانونگذار به دنبال اعمال قانون به هر قيمتي بوده بدون توجه به اينكه زمينه هاي اجراي آن قانون مهياست يا نه ؟ امروز نيز شاهديم كه عليرغم پذيرش بخشي از جامعه ، بخش وسيعي با بدبينب به موضوع مي نگرند و اعتقاد ندارند كه نفعي از اجراي قانون متوجه خودشان خواهد بود و دائماً بر اين باورند كه لابد از اين قضيه نيز بوي سودجويي به مشام مي رسد. در اين حالت مسئولين نيروي انتظامي بايد با به خدمت گرفتن مردم شناسان و متخصصين علوم اجتماعي به يافتن مسيرهاي كهم هزينه جهت اجراي قانون مبادرت ورزند.

طبل قوم گرايي و ماجراي فرهنگ بومي/ روح اله رشيدي

آنگونه كه از اوضاع منطقه اي برمي آيد يگانه مسير غلبه بر تركتازي ايران در عرصه هاي مختلف، تجزيه آن است و اين تجزيه هر چند نتواند به شكل انفكاك جغرافيايي باشد، حداقل در قالب جدايي رواني قابل تحقق بنظر مي رسد. بر همين مبنا قصه كهنه "قوم گرايي" دوباره در حال تكرار است و هر روز خبرهايي جسته و گريخته از گوشه و كنار كشور مبني بر وجود تحركات قومي به گوش مي رسد. اخيراً نيز به مدد راه اندازي شبكه اي ماهواره اي به زبان آذري، كه از خاك جمهوري آذربايجان به پخش برنامه مشغول است، فضاي ياد شده در استانهاي آذري زبان نيز در حال شكل گيري است. آنچه اين شبكه دنبال مي كند چيزي جز تكميل پروژه "تجزيه طلبي" در ايران محسوب نمي شود. هر چند تلاش برنامه سازانش بر اين باشد تا چنين مقصدي از توليدات آنها به ذهن متبادر نشود.
در يكي از جديدترين ايده پردازي هاي اين شبكه تلويزيوني، موضوع اشغال فلسطين توسط صهيونيستها با اشغال قره باغ توسط ارمني ها مقايسه شده و دولت جمهوري اسلامي ايران به سبب موضع تبعيض آميزش در برخورد با موضوع اشغال آذربايجان مورد نكوهش قرار گرفته است. اين شبكه همچنين با نشان دادن تصاوير قتل و جنايت ارمني ها در سالهاي جنگ قره باغ، آذري زبان ها را به شدت متاثر ساخته و آنها را براي تحت فشار قرار دادن ارمني ها تحريك نمود. بدنبال اين قضيه، عده اي كم شمار در يكي از محلات ارمني نشين تبريز حاضر شده و ظاهراً قصد انتقام از ارمني هاي تبريزي! را داشتند كه اين ماجرا با دخالت پليس خاتمه يافت.
سياستگزاران تلويزيون مذكور در حركتي حساب شده با پيش كشيدن موضوعي "پارادوكسيكال" تلاش دارند تا با يك تير دو نشان بزنند. آنها ضمن آنكه در حركتي ظاهراً موجه، اشغال گوشه اي از جهان اسلام در جمهوري آذربايجان را تقبيح مي كند، در همان حال به وجهي ظريف تلاش مي كنند تا اهميت موضوع فلسطين را به چالش كشيده و از اين رهگذر به روند فرسايشي احساسات ضد صهيونيستي كمك نمايند.
قدر مسلم اينكه دولتمردان جمهوري اسلامي ايران بايستي موضعي مشخص و قابل اعتنا در قبال موضوع مورد بحث داشته باشند، ولي تدوين كنندگان اين تئوري بايستي به اين پرسش اساسي نيز پاسخگو باشند كه آيا خود دولت جمهوري آذربايجان موضع مشخص و شجاعانه اي در اين مسئله اتخاذ كرده و آيا اصولاً در دولت و مردم جمهوري آذربايجان اراده اي مبتني بر بازپس گيري اراضي اشغالي قره باغ وجود دارد؟ آيا كوچكترين تحركي در داخل جمهوري آذربايجان براي مبارزه با كشور اشغالگر ديده مي شود؟ در شرايطي كه هر روز در فلسطين دهها جنازه بر روي دست مردم آن ديار تشييع مي شود.
اما در حاشيه اين اتفاقات گريزي نيست از اينكه نقبي بر آنچه در حوزه فرهنگ كشور و استان مي گذرد نيز زده شود. بنظر مي رسد نهادهاي فرهنگ ساز در استانهاي مختلف نتوانسته اند به نيازهاي مردمان خود پاسخ گويند. در همين منطقه آذربايجان، چندين شبكه استاني دهها ساعت برنامه راديويي و تلويزيوني پخش مي كنند ولي دريغ از اندكي تحول در فرهنگ سازي بومي. اين شبكه ها، بويژه شبكه آذربايجان شرقي، چگونه مي توانند ادعايي درخور در اين جنگ رسانه اي تبليغي داشته باشند. اين شبكه با فراموش نمودن فلسفه ايجادي خود، بخش اعظم برنامه هاي خود را به پخش برنامه هاي ضبط شده ساير شبكه ها مي پردازد. حتي برنامه هاي توليدي نيز در موارد متعددي به زبان فارسي تهيه مي شوند. در حاليكه مشخص نيست اين برنامه ها چه حرف تازه اي در قياس با برنامه هاي متنوع شبكه هاي سراسري دارند؟
آنچه در استان آذربايجان شرقي به لحاظ فرهنگ بومي مي گذرد به هيچ چيز شبيه نيست و امروزه شاهد عناصري درهم از موضوعات نامتجانس هستيم كه با افتخار، ميدان را براي فركاس هاي برون مرزي خالي مي نمايند. مسئولان كشوري و استاني اگر به دنبال حفظ يكپارچگي كشور هستند چاره اي جز توجه عادلانه به قابليت هاي فرهنگي و اجتماعي مناطق مختلف ندارند.

من حرف مي‏زنم، تو گوش كن، او عمل كند

از جمله حرفه‏هاي عصر جديد، سخنراني و فن خطابه است كه جايگاه خاص خود را در ميان مشاغل يافته است و اصولاً بسياري را با همين شغل مي‏شناسند. مثلاً چندي پيش بود كه در خبرها شنيديم گرهارد شرودر، صدراعظم پيشين آلمان، پس از فراغت از مقام خود، براي امرار معاش به سخنراني در محافل روي آورده و از بابت هر سخنراني يكصدهزار دلار دريافت مي‏كند. اتفاقاً مشابه همين حرفه در كشور خود ما نيز رواج يافته است. بازار اين حرفه بخصوص زماني گرم است كه «گفتمان» جديد و مردم‏پسندي در جامعه شكل مي‏گيرد. دراين مواقع عده‏اي كه خود را «پشتوانه فكري» جامعه مي‏دانند براي تبيين ابعاد آن گفتمان به پا مي‏خيزند، بگونه‏اي كه نهضتي فراگير از سخنراني‏ها و خطابه‏هاي آتشين و روشنگرانه به راه‏ مي‏افتد. صاحبان اين حرفه، خود را صنف خاصي مي‏دانند كه كارشان فقط و فقط «حرف» زدن است. آنان تمام همتشان را معطوف «خوب حرف زدن» مي‏كنند. هر چند علاوه بر «حرافي» مشاغل ديگري نيز دارند. ولي در لحظه‏اي كه به نقش سخنران درآمده‏اند همه چيز را فراموش مي‏كنند تا به نحو احسن از عهده «حرف زدن» برآيند.

ـ روزگاري است كه «عدالت» با اهالي جامعه قرين شده و ظاهراً قصد آن دارد تا درب منازل «مستضعفين» (همان آسيب‏پذيرهاي روزگار مدرن) را كوفته و با خود همراه سازد. اما براي شناخت «چيستي عدالت» بايد از پشتوانه‏هاي فكري جامعه (همان حرافان) بهره جست. و براستي اينان چه نيك وارد ميدان شده‏اند. محافل پرشور،  مقالات پرحرارت و خطابه‏هاي آتشين در باب عدالت آنچنان متعدد است كه «مستضعفين» مانده‏اند كه كدام را برگزينند و بشنوند و به سراغ كدامين «حراف» بروند؟ آيا بدنبال او باشند كه پس از خروج از محفل گرم «عدالت» سوار بر «مُركب» والامرتبه مي‏كنندش و مي‏برندش به همانجايي كه ...؟ يا به نداي گرم آن يكي گوش بسپارند كه «بادي‏گارد»هايش براي ملاطفت با مردم، سرُ و دست مي‏شكنند؟ بهتر است به سراغ هماني برويم كه خودش را به ييلاقات زده و خوان پرنعمتش را گسترده‏ و همه را متنعم مي‏سازد...

ـ مي‏گويند «حرف» چيزي است و «عمل» چيزي ديگر و در نتيجه «حراف» كسي است و «عامل» كسي ديگر. اصولاً مقايسه اين دو مقوله قياس مع‏الفارق است. كجا نوشته و چه كسي گفته كه هر كس هر چه مي‏گويد بايد بهترين عامل به سخنانش خودش باشد؟ در يك مناظره خيالي با يكي از همين «حرافان» كه براي مردم، اصول زندگاني علي(ع) و هكذا ساده‏زيستي و ... را فرياد مي‏كرد و «چون به خلوت مي‏رفت» بسيار «پيچيده زيست» بود گفتم كه چگونه اين دو حالت قابل جمع‏اند؟ و او برآشفت كه چرا همه كارهاي مشكل بايد به دوش ما باشد؟ ما اينهمه حرف مي‏زنيم، ديگران هم به مقداري از آنها عمل كنند. اين «حراف» كه اتفاقاً از همانهايي است كه به «تعدد مشاغل» نيز مبتلا است، رساله‏ پاياني‏اش را در باب «عدالت علوي» نگاشته است. خلاصه ختم «تئوري‏پردازي» در باب «عدالت» است. همو مدير مجموعه‏اي است كه تعداد زيادي از «مستضعفين» را زير پُر و بال گرفته و به آنها «روزي» عنايت مي‏فرمايد. در اين مجموعه سالانه مقادير هنگفتي «عدالت» از عرق «جبين» توليد مي‏شود. تنها ايرادي كه وجود دارد، اين است كه شاغلين اين مجموعه با «عشق» كار مي‏كنند و «عشق» نيز درو مي‎كنند و در پايان هر ماه چند كيسه «عدالت» در قالب «كوفت» دريافت مي‏‏دارند. البته ايشان به همين قانع هستند و اينگونه آموخته‏اند كه عدالت حكم مي‏كند اينگونه باشد.

هم از آخور ، هم از توبره

روزي در محفلي يكي از اساتيد محترم، در بررسي مشكلات اجتماعي به اين نكته كه چرا برخي از مسئولين و صاحب منصبان كه داعيه دينمداري نيز دارند از طبقات محروم جامعه فاصله گرفته و بر خلاف سيره علي(ع) در منازل مجلل چندهزارمتري زندگي مي‏كنند، معترض بود. به عبارت ديگر چرا برخي «جون به خلوت مي‏روند آن كارِ ديگر مي‏كنند». همين عزيز در بخش ديگري از صحبت‏هايش نسبت به اينكه آيا ما براي اداره جامعه اسلامي الگوي عملي داريم يا نه، ابراز ترديد نموده و علي(ع) و ساير معصومين را موجوداتي فرازميني قلمداد كرد كه ما نمي‏توانيم از ايشان براي امور زميني خود بهره برداري كنيم. ايشان در پاسخ به اين پرسش كه پس بر چه اساس و با استناد به كدام اصل كار آن صاحب‏منصب با زندگي اشرافي را غيرقابل دفاع مي‏داند، سكوت كرد؟

اينكه اين پارادوكس از كجا رشد كرده و اينچنين فضايي را بر جامعه حاكم نموده است با مروري بر تاريخ قابل فهم است اما عجالتاً اين نكته بدست مي‏آيد كه قبول اين اصل كه در امور اجتماعي و سياسي بايستي از سيره علي(ع) تبعيت نمود، مسئوليت‏هاي سنگيني را نيز متوجه صاحب‏منصبان و مسئولين امور مردم مي نمايد، فلذا همان بهتر كه اصل قضيه را قبول نكرده و با توجيهات عوام‏پسند صورت مساله را پاك نمايند.اينان در اين رهگذر از «اتوپيا»يي خواندن شكل حيات علي(ع) هيچ ابايي نداشته اند.اگر چه شكي در اين نكته كه مقام و رتبت معصومين بسيار والاست وجود ندارد، اما از آنجا كه قرار بر اين است تا ايشان راهنما و راهبر جامعه بشري باشند گريزي از اين نيست كه همچون همين مردم و از جنس همينان و ميان همين مردم باشند. چنانكه خداي سبحان نيز به پيامبرش فرمود كه : بگو من نيز بشري هستم همچون شما با اين تفاوت كه براي من وحي مي‏شود ولي براي شما نه. اصرار فراوان عده‏اي بر اينكه ائمه به آسمان برده شده و موجوداتي ماوراء طبيعي معرفي شوند نتايج جالبي نيز دارد كه يكي همين سلب مسئوليت و عمل به تفسير خويش از جانب صاحب‏منصبان است.( ناگفته پيداست كه ما طرفدار قدسيت زدايي از نوع اومانيستي نيستيم و اين مفهوم را نبايد با زميني كردن مفاهيم آسماني خلط كرد)

به طور خلاصه مي‏توان گفت بحث بر سر اين موضوع است كه آيا معصومين(ع) «انسان مافوق» هستند يا «مافوق انسان» ؟ و همين پرسش در دهه‏هاي اخير مورد توجه روشنفكران ديني قرار گرفته و بسيار در اين خصوص سخن گفته شده استو امروز دقيقاً همان زماني است كه بايستي تكليف خود را با اين مفاهيم روشن سازيم. بويژه كساني كه از جانب مردم تصدي امور را در مملكت بر عهده دارند بايد نسبت خود را با خاصيت‏هاي زندگي ديني معين كنند. بالاخره بايد بگويند كه آيا علي(ع) الگوي عملي براي سياستگزاري و عمل است يا نه؟ اگر پاسخ مثبت باشد پس اين توجيهات مسخره و تبصره‏هاي امتيازآور چيست؟ و اگر پاسخ منفي است همان بهتر كه هرگز نام او را بر زبان نياورند؟

بنيانگذار جمهوري اسلامي احياي اسلام ناب را اساسي‏ترين هدف انقلاب اسلامي مي‏دانستند و بالطبع براي دستيابي به اين اسلام هيچ الگوي نظام‏مندي جز حكومت رسول‏ا...(ص) و علي(ع) وجود ندارد. حال چگونه ممكن است كسي صاحب منصب در اين نظام باشد و اعتقادي به اجرايي بودن اصول آن نداشته باشد؟ آي اينان همان كساني نيستند كه « هم از آخور مي‏خورند و هم از توبره» ؟ كاملاً روشن است كه عده‏اي همواره بدنبال «اصالت زدايي» از مفاهيم متعالي بوده‏اند و اين مسير جز به بيراهه مذهب نخواهد انجاميد. تا زمانيكه يك مسئول در هر كجاي اين سيستم به ملزومات حيات ديني معتقد نباشد و هر جا كم آورد دست به دامان همان دين شود سنگ روي سنگ بند نخواهد شد. بايستي مطالبه زندگي ديني از متصديان و صاحب‏منصبان عموميت يابد و مسئولي جرات نكند ضمن رعايت ظواهر ديني هيچ تعهدي نسبت به رعايت ملزومات همان دين نداشته باشد.

از كاريكاتور دانماركي تا نقاشي ايراني/روح اله رشيدي

جهان مسيحي تن به مدرنيته و الزاماتش داد و مدرنيته نيز در جهت برپايي حياتي لذتبخش براي بشر جديد، هر آنچه توانست عرضه كرد. در اندك زماني، خدا از آسمان به زمين آمد و زمينيان به آسمان رفتند. ديگر زمان آن بود تا در همه چيز «شك» صورت گيرد. در مرام مدرن، هيچ مفهوم مطلقي وجود نداشت و لاجرم همه عناصر حيات بشري در حكم ذراتي پا در هوا بودند كه وجود يا عدم وجودشان توفيري نداشت. همه اعمال انساني «مباح» بوده و هيچ حرمت و حليتي معنا نداشت و ...مدرنيته، اما يك كار بزرگ ديگر نيز كرد و آن «عريان سازي» همه چيز و همه كس بود. حتي اگر آن كس مريم مقدس(Sant Mary) باشد. عقل مدرن به سختي در پي كنار زدن پرده‏ها است و يقيناً هيچ امر پشت‏پرده‏اي برايش معني ندارد حتي اگر خدا نيز در پسِ اين پرده بود مي‏بايست بيرون آمده و با بشر چهره به چهره شود. بر همين مبناست كه مي‏بينيم مريم مقدسِ قرون وسطي زني محجوب و با ستر و عفاف است و مريمِ دوره رنسانس با سر و سينه‏اي گشاده رخ‏نمايي مي‏كند. حتي فرشتگان الهي نيز در اين دوران مبدل به دختركاني چشم‏آبي و بدون پوشش مي‏شوند. حال تصور كنيد در اين مكتب، محمد مصطفي(ص)، كه هيچ كس مدعي داشتن تصويري واقعي از او نيست، مي‏تواند از بند قلم بگريزد؟ آنچه در اروپا رخ داد، وراي مسائل سياسي و غيرسياسي، امر چندان غير قابل باوري محسوب نمي‏شود چرا كه آنها به قديسان خود نيز چنين نگاهي دارند و اساساً‌ ماهيت مدرنيته، كه اروپا آبشخور اصلي آن است، چنين خصايصي را به همراه دارد. ليكن آنچه از اين دنياي غريب به مرز اسلام رسوخ كرده، جلوه‏اي بسيار زشت‏تر از «كاريكاتور دانماركي» دارد. اگر لحظه‏اي تمكين نموده و به آنچه كه در اطراف خود ما و در حوزه سيطره تشيع مي‏گذرد توجهي كنيم، دهها عمل مشابه و حتي به لحاظ مرتبه نازلتر از اين عمل ملاحظه خواهيم كرد. سالها پيش وقتي كه از زبان مطهري و شريعتي نفوذ شعائر مسيحي را در قالب مناسك ديني شيعيان مي‏شنيديم بي‏گمان تنها و تنها انگشت اتهام بود كه به سوي ايشان روانه مي‏گشت. ولي امروز شيعياني را كه «كاتوليك‏تر از پاپ» هستند همگان مي‏بينند و به «عشقشان» هورا مي‏كشند. در آ‏ن‏سوي مرزها، تصويري موهن از نبي‏اكرم(ص) كشيده مي‏شود و غوغايي به راه مي‏افتد ولي در اين نزديكي‏ها، امام معصومي را در هيبت «سوپراستار»هاي هاليوودي ترسيم مي‏كنند و كسي كَكش نمي‏گزد. اين تصاوير با تيراژ ميليوني در ميان شيعيان عاشق‏پيشه، بطور رايگان توزيع مي‏شود و در پاسخ به معترضان اندكي كه وجود دارند، ابراز مي‏شود كه بايد ياد ائمه(ع) را زنده نگه داشت. اين مرام صوري كدام است كه با تصويري كذايي زنده مي‏ماند؟ آيا حقيقتاً اين همان مكتب علوي است كه براي مردمان تمام اعصار اسطوره‏اي جاويدان گرديده؟ اگر اين مردمان اسير و شيداي چهره و جمال آن بزرگمرد بوده باشند به غايت در حضيض حماقت بوده‏اند. وقتي چشمان درشت و باباقوري مردي را مي‏بينم، كه مي‏گويند عباس‏بن علي(ع) است، به همه‏گير شدن تشيع مي‏انديشم و به زخم‏هاي بي‏شماري كه بر تن عباس(ع) خودنمايي مي‏كنند. آيا تمام تحفه‏اي كه براي عالميان داريم همين‏ها هستند؟ براستي اين مرتبه‏اي كه از تشيع جريان دارد از مسيحيتِ محرف نازلتر نيست؟ البته آنچه در باب نقاشي‏هاي كذايي گفته شد تنها يكي از مظاهر كم‏حجمي است كه امروز با آن روبرو هستيم و در سطحي بالاتر بايد اعتراف كنيم كه دستاوردهاي نخستينِ انقلاب اسلامي، به محاق رفته و پس‏رفتي محرز در بنيادهاي فكري جامعه شيعي نمايان است. وقتي خبرهاي غيررسمي حكايت از اقدام به قمه‏زني در سطحي گسترده در برخي شهرستانها دارند، آن هم از سوي جوانان نورسيده بعد از انقلاب، چگونه مي‏توان پس‏رفت را كتمان نمود. در چنين شرايطي ساده‎‏انديشي است اگر خيال كنيم با چند سخنراني بي‏سر و ته توانسته‏ايم آرمانگرايي شيعي را رواج داده و در مسير خرافه‏زدايي توفيق كسب كنيم.

 

نه راستي، نه چپي، جمهوري اسلامي!/روح اله رشيدي

 

چندي است موضوع «جمهوريت» و «اسلاميت» محور دعواي گروهها و افرادي شده است كه ظاهراً نمي توانند مكنونات قلبي خود را به راحتي و در شرايطي عادلانه عيان سازند. در حاليكه رسانه ملي بيشترين فرصت را براي ارتباط با مردم در اختيار دارد، اين افراد در گوشه و كنار و در جلسات خانگي به مباحث بنيادين اشتغال دارند و در اين ميان مشخص نيست اينهمه سر و صدا چه تغييري در احوالات مردم به جا مي‏نهد كه چنين سخت ادامه مي يابد. اكنون و پس از گذشت نزديك سه دهه از استقرار «جمهوري اسلامي» (دقت كنيد، جمهوري اسلامي) تازه در اين زمان كه همگان منتظرند تا ثمرات دلنشين اين حاكميت را دريابند، بحث از نام نظام و وزن كردن واژه‏هاي آن است. جالب اينكه، اين جدال ها از جانب افرادي رهبري مي شود كه خود در زمره انقلابيون نخستين بوده‏ا‏ند و از سال‏هاي اول انقلاب همواره در «جمهوري اسلامي» صاحب منصب و مجري برنامه هاي حاكميتي بوده اند. سئوالي كه مطرح است اينكه آيا حقيقتاً براي اين آقايان مفهوم و وزن تركيبي «جمهوري اسلامي» روشن نيست؟ و آيا حقيقتاً جايگاه مقبوليت و مشروعيت تا اين اندازه نارسا و غيرشفاف است؟ يا شايد هم حضرات دلشان براي بحث‏هاي شبه روشنفكري و البته عالمانه پس از دوم خرداد تنگ شده است. اكنون كه همگان دريافته‏اند « دو صد گفته چون نيم كردار نیست »، مثل اينكه بعضي ها حوصله آستين بالازدن براي كار را ندارند و هنوز در عوالم خود غرقند و مردم نيز بايستي به اين بحث‏هاي نا چندان منسجم گوش بسپارند.

در اين دعوا، مدام از جانب دو گروه «جمهوريت» و «اسلاميت» به نزاع فراخوانده مي‏شوند. گويي بقاي يكي از اين دو در گرو دفن ديگري است. بنظر مي رسد اين دعوا نيز از جنس همان سلسله عناصر زوجي متبايني باشد كه سالهاست موضوع انشاي ما ايرانيان است. «علم بهتر است يا ثروت؟» هنوز مجبور هستيم براي اين موضوع انشا نوشته و همچنين مجبوريم ياد بگيريم كه يا بايد عالِم بود يا بايد ثروتمند شد. معلوم نيست اين قاعده از كجا و بر چه اساسي ساخته شده است و چرا ما بايد يكي ازاين دو را برگزينيم؟ در اين موضوعات انحراف بزرگي كه رخ داده است «خلط جايگاه» دو عنصر است. يعني ناداني نسبت به جايگاه هر كدام از آنها. در بحث «جمهوريت» و «اسلاميت» نيز اين انحراف رخ داده است. آقاياني كه هر كدام بر طبل يكي از اينها مي كوبند چه اصراري دارند تا يكي را بر ديگري ارجح بدانند؟ آيا در ادبيات «غني» فارسي و عربي براي اين دو جايگاهي معين نشده؟ چرا بايد برادران به اصطلاح «چپ» پياز داغ «جمهوريت» را زياد مي كنند و چرا برادران به اصطلاح «راست» فرياد وا اسلاما سر داده اند؟ شايد اين برادران چنين مي انديشند كه بايد هميشه موضوعي براي جدال باشد تا مردم فراموش نكنند كه در اين كشور دو جناح مختلف فكري وجود دارند كه باهم به رقابت مشغولند؟ وقتي به مرور تاريخ انقلاب مي‏پردازيم، سخن حضرت امام(ره) برجستگي خاصي مي يابد كه در هنگام برپايي مقدمات رفراندوم براي تعيين نوع نظام، فرمودند: «جمهوري اسلامي، نه يك كلمه بيش و نه يك كلمه كم». دركنار اين ديدگاه، به نظر مي‏رسد كه تعبير مرحوم مطهري كافي باشد كه جمهوريت را قالب و اسلاميت را محتواي نظام تعبير نمود. بطوريكه جمهوريت ناظر بر«مقبوليت» و «اسلاميت» مبناي مشروعيت نظام محسوب مي‏شود. بگذريم از اينكه در اين گير و دار نظرات امام(ره) از جانب هر دو طيف مصادره به مطلوب شده است. اگر چه نگارنده بر اين باور است كه هيچ ايرادي بر بحث‏هاي فكـري و بنيادين، حتي در خصوص موضوعيت نظام جمهوري اسلامي، وارد نيست، لكن بنظر مي‏رسد بحث هاي فعلي صادقانه مطرح نمي شوند. چه عده‏اي كه «لذت اپوزيسيون بودن» را نمي‏توانند وانهند و چه آنهايي كه همواره بر انبوه خاطرات خود از امام(ره) فخر مي‏فروشند و هر كجا به ابزاري براي دفاع از مواضع خود لازم باشد بلافاصله حافظه تاريخي خود را فراخوانده و خاطره اي از امام (ره) را در آن مورد نقل مي‏كنند، و چه آنانكه اسلام را حريم خصوصي خود پنداشته و بر هيچ كس رخصت دخول در حوزه هاي آن را نمي دهند. همه اين دستجات مي توانند با يك اشارت كوچك، عقبه خود را به نبرد فراخوانده و مدتي تيتر نخست نشريات باشند ولي باز خبري از خود مردم، كه همه دعواها براي ابلاغ پيام محبت به ايشان صورت مي‏گيرد، نيست.