ما و حباب دنــیــای مـدرن

عده‏اي ـ كه تعدادشان اندك نيست ـ بر اين باورند كه انتقادهاي منتقدان دنياي مدرن، «متعصبانه» بوده و منتقدان‏ بدون هيچ پشتوانه منطقي در حال قلع و قمع دستاوردهاي نوين هستند. به باور اين عده‏‏‏، مدرنيته چيزي نيست كه به اين راحتي بتوان به آن تاخت و فضائلش را منكر شد. ما نيز بر اين عقيده‏ايم كه نمي‏توان چشم را بست و دهان را گشود و به هر آنچه بويي از مدرنيته دارد، ناسزا گفت. بلكه بايد شناخت و سپس انتقاد كرد.

انتقادات ما ـ و به زعم بعضي‏ها ناسزاها ـ نسبت به مدرنيته، هيچ مبنايي هم كه نداشته باشد لااقل واجد توصيفاتي از شرح حال كنوني بشر كه هست. اگر هم نخواهيم نگاهي مبنايي و مبتني بر بحث‎‏هاي كلامي در باب مدرنيته داشته باشيم، آنقدر شاهد زنده در اين جهان مي‏زيند كه به روشني توصيفگر «كَرده‏هاي» مدرنيته مي‏توانند باشند.

مبناي حداقلي بحث ما در چيستي مدرنيته بدين قرار است: مدرنيته مجموعه‏اي به هم پيوسته از عناصر فكري، مذهبي، فرهنگي، اقتصادي، سياسي و تاريخي است كه هر چند بايد ريشه‏هاي عميقش را در يونان باستان جست، ولي مسامحتاً نهضت اصلاح ديني(پروتستانتيسم) و رنسانس در اروپا را مبداء حركتش در نظر مي‏گيريم. ما بر اين باوريم كه در قرون اخير، شكل و محتواي غالب در حيات بشر، غير از شكل و محتواي ناشي از مدرنيته نبوده است.بنابراين طرفداران مدرنيته قبل از هر چيز بايد مطلوب بودن وضع كنوني بشر را اثبات نمايند تا مطلوب بودن مدرنيته اثبات گردد.  يا اينكه اساساً نپذيرند كه اين وضعيت محصول جهت‏گيري مدرن بوده است. كه اين نيز چندان آسان به نظر نمي‏رسد.

اگر به احترام آلرژي‏ عده‏اي نسبت به دفاع از مذهب، نخواهيم مته به خشخاش نهضت اصلاح ديني و به اصطلاح، پالايش مذهب، در عصر روشنگری بگذاريم، ديگر نمي‏توانيم نظام‏‎هاي سياسي متولد شده از بطن جريان مدرنيسم را به حال خود رها سازيم.

 

          ليبراليسم، سوسياليسم و سپس ماركسيسم، كمونيسم، فاشيسم، نازيسم و ...

             در دامن كدام مادر پرورش يافتند؟ مگر نه اين است كه مبداء حيات اين نظام‏ها،

                                 همان اومانيسمِ زاييده از دل مدرنيته است؟

                 طرفداران مدرنيته بايد قبل از هر اعتراضي به اين پرسش صريح و ساده

                   پاسخ كوتاه گويند كه آيا اين «سيستم»ها «مدرنيته‏زاده» اند يا نه؟

 

اگر احياناً پاسخ منفي بود، يا ما در اشتباهيم و يا دوستداران مدرنيته با مبادي آنچه مي‏پرستند بيگانه‏اند.

در صورتيكه پاسخ مثبت باشد، بلافاصله دادگاهي از وجدان‏هاي بشري شكل مي‏گيرد تا مرور كند آنچه را كه اين نظام‏هاي دست‏سازِ مدرن بر سر بشر آورده است. از هيچ چيز پرسش نمي‏كنيم. فقط كافي است فهرست جنگ‏‎هاي رخ داده از زمان شروع سيطره مدرنيته تا كنون را نگاهي بيفكنيم. اين جنگ‎‏ها ميان كدام دو تفكر صورت گرفته‏اند؟ چه كسي شروع كننده اين ستيزه‏ها بوده است؟ طرفين جنگ جهاني اول چه كساني بودند؟ آيا پاي مسلمين در ميان بود و يا ردپاي افريقايي‏هاي بربر در ميدان جنگ ديده مي‏شد؟ آيا قربانيان ميليوني اين جدال خونبار، در مجموعه ممالك مدرن‏شده نبودند؟ از جنگ‎‏هاي غيرمعروف مي‏گذريم.

 

                          آتش جنگ جهاني دوم را چه كساني شعله‏ور ساختند؟

                      مردمانِ متحجرِ مرتجعِ خاورميانه؟ كدام ايدئولوژي، خط‏دهنده

                                          رهبران ستيزه‏جوي اين جنگ بود؟

                     آيا هيتلر يك شرقيِ قشري‏نگر بود يا يك ناسيوناليستِ مدرن؟

           متفقين چه كساني بودند؟ مسلمينِ خشونت‏طلب يا شوروي كمونيستي

                                 و امريكاي ليبرال و همپالگي‏هاي مدرنش؟

 

محصول اين جنگ‏ها چه بود؟ عمران و آباداني و رونق و رفاه؟ يا نگون‏بختي و قتل عام ميلیونها انسان؟ مگر مي‏شود گشودن پرونده قطور ستيزه‏جويي‏هاي دوره سيطره نگاه مدرن را «تعصب كور» ناميد؟ چرا بايد فهم اين معنا به اندازه‏اي دشوار آيد كه عده‏اي را به دفاع از جنايت وادارد؟

اگر وارد اقتصاد و معاش مردم شويم، همان حكايت را به گونه‏اي ديگر روايتگر خواهيم بود. حقيقتاً بايد خيلي احمق بود تا تصور كرد كه همه آحاد بشر از مواهب مادي زندگي به نحو شايسته برخوردارند. براستي كدام فكر و نظام اقتصادي است كه گرداننده زندگي امروز است؟ نظام انساني مبتني بر عدالت؟ يا تفكر ملهم از اصالت سود؟ كاپيتاليسم دركجا متولد شده است؟ در ايران؟ يا در افريقا؟ آيا مي‏توان وصله نچسبِ تفكر اقتصادي ليبرال را بر اسلام چسباند؟ آيا مي‏شود تصور كرد كه نظام اقتصادي پيشنهادي اسلام، به فربه شدن روز به روز عده‏اي قليل و نحيف شدن عده‏اي كثير رضايت دهد؟ ...

حكايت انتقاد از مدرنيته، نبايد حبابي بي‏وزن تصور شود كه هيچ پايه‏اي براي ايستادن ندارد. اگر «تعصب» را يك خصلت ضدمدرنيستي بدانيم، دوستداران مدرنيته نيز نبايد به دامن آن فرو بغلطند. 

منطــق های روزگــار مصــرف زدگی

هر چه نظام زندگي پيچيده‏تر مي‏شود، مجال انديشيدن در باب زندگي نيز رو به كاستي مي‏نهد. اعمال و حركات انسانها فاقد بنيان محكم و تهي از عناصر منطقي مي‏شود. ديگر كسي قادر به دفاع معقول از كَرده‏هاي خود نيست و اساساً الزام و ضرورتي براي اين كار ديده نمي شود.

از سوي ديگر، با عموميت يافتن روح مصرف‏زدگي، تنها و تنها دليلِ ظاهراً منطقي براي بسياري از عملكردها، «تقدس مصرف» است و بس. همه چيز در جهت توجيه مصرف بيمارگونه و بي‏دليل، به خدمت گرفته مي‏شود. انگار همه ما مجبوريم كه مصرف كنيم بي‏آنكه بفهميم چرا.

به مثال‏هاي زير توجه فرماييد:

اين روزها كه موضوع سهميه‏بندي بنزين، به بحث روز مبدل شد، حرف و حديث‏هاي فراواني نقل محافل بود. از جمله اينكه، عده‏اي با آه و حسرت و افسوس، زبان به شكوه گشودند كه:

«اينكه در اثر سهميه بندي بنزين، ترافيك در شهرها كاهش يابد و از تردد خودروها در سطح شهر كاسته شود، باعث خواهد شد تا تصادفات نيز كاهش يافته و در نتيجه، بازار مكانيك‏ها، صافكارها و مشاغل مرتبط با خودرو كساد شود. و اين يعني ظلم به اين مشاغل.»! نتيجه منطقي! اين منطق، اين خواهد بود كه براي رونق كسب و كار اين عده، الزاماً بايد تمام خودروها در خيابانها ول بگردند تا شايد از اين رهگذر تصادفي روي دهد، روغني بسوزد، استهلاكي اتفاق بيفتد و ... تا صاحبان مشاغل مرتبط با خودرو، بيكار نباشند. از اين جالب‏تر، اين منطق است كه عده‏اي مي‏گويند:«اگر قرار باشد مردم از خودرو استفاده نكنند، توليد خودرو در كارخانجات خودروسازي پايين مي‏آيد و در اين صورت، كارگران صنعت بيكار مي‏شوند. پس بايد دائماً خودرو توليد شود تا كسي بيكار نماند.»! و اين سلسله ادامه دارد:

از جمله دغدغه‏هاي اصلي شهرداري‏ها و متوليان مديريت شهرها، بازگشايي مسير خيابان‏ها و تعريض آنهاست. دليل اين كار نيز معلوم است. براي اينكه خيابان‏ها كشش اينهمه خودرو را ندارند. بنابراين بايد هر سال بر تعداد و مساحت خيابانها افزوده شود. براي اين منظور، هزاران منزل مسكوني بايد ويران شود و ساكنانش نيز به دخمه‏هاي 50 متري آپارتمانهاي بدقواره تپانده شوند. وقتي ايراد گرفته مي‏شود كه چرا خانه‏هاي وسيع و خوش‏منظر را ويران مي‎‏كنيد، پاسخ شنيده مي‏شود كه «پس چكار كنيم؟ اينهمه ماشين را كجا ببريم؟ بالاخره اينها بايد از جايي عبور كنند يا نه؟» كسي نيست به اين جماعتِ تسليم شده در برابر سيطره ماشين بگويد كه «مگر مجبوريم اينهمه خودرو را روانه كوچه و خيابان كنيم؟»

اين قبيل تناقضات در نظام اجتماعي ما فراوانند. لابد شما نيز بر روي بسته‏هاي سيگار، عبارت «مصرف سيگارت براي تندرستي زيان‏آور است» را ديده‏ايد. مردمي كه اين جمله را مي‏بينند، بلادرنگ، ابراز مي‏دارند كه: «اگر مصرف سيگار زيان‏آور است پس چرا توليد مي‏شود؟ آن هم توسط يك شركت عظيم دولتي.» اگر با همان منطق پيشين بخواهيم به اين ايراد پاسخ دهيم، مي‏توانيم بگوييم كه «اگر توليد سيگار متوقف شود پس اين همه كارگر و كارمند شركت دخانيات چه كار كنند؟ آيا شما راضي مي‏شويد كه اين جماعت،‌ از نان خوردن بيفتند؟»!! جالب است. نه؟ براي محافظت از مجموعه‏اي كه هيچ دليل منطقي براي بقايش وجود ندارد، اينهمه منطق‏تراشي! مي‏كنيم. يعنی عده‏اي بايد بميرند تا عده‏اي ديگر زنده بمانند!

اين منطق به اين مي‏مانَد كه از ريشه‏كني بيماريها جلوگيري كنيم. چرا كه اين كار باعث بيكار شدن پزشكان خواهد شد!!

اين مثالها، نمونه‏هايي از تلاش مستمر انسانِ ماشين‏زده براي عدم انقطاع سلسله مصرف‏زدگي است. عناصري بر حيات اجتماعي بشر سلطه يافته اند كه همه فكر مي‏كنند جزء‏لاينفك زندگي هستند و اگر آنها را از خود دور كنند فاجعه‏اي رخ خواهد داد و يا زندگي ناقص خواهد بود. همه اين منطق‏تراشي‏ها براي توجيه مصرف است. والا همه ما در اعماق جان خود ايمان داريم كه بسياري از آنچه ما آنها را ضرورت‏هاي زندگي مي‏پنداريم، اساساً فاقد اينهمه ارزش‏اند.

جالب است که خيلی از ماها، در بسياری از اوقات اين ادعا را محک زده و نتيجه گرفته ايم که اگر فلان کالا نيز نباشد، می توان زندگی کرد. شبکه گسترده ای که از نيازهای کاذب بر گرد زندگی تنيده شده، آنچنان تقديس می شود که گويی گذشتگانی که هيچکدام از اين ضرورت ها را احساس نمی کردند، زندگی نيز نمی کردند. مشکل اينجاست که چون ما در قرن 21 زندگی می کنيم، لزوماً خود را از گذشتگان عاقل تر می پنداريم و تصور می کنيم صرفاً با گذشت زمان، قوه عاقله انسان نيز رشد می کند. در حاليکه اگر بيطرفانه به قضاوت بنشينيم، خواهيم ديد که ما _ انسانهای عصر جديد _ جز فربه ساختن زندگی، هيچ فضيلتی به آن نيفزوده ايم.

عقل مدرن، اقتصاد مدرن، فقر مدرن

دستاوردهاي دنياي جديد فراوانند كه بسيار در موردشان شنيده‏ايم. «دنياي جديد» هماني است كه او را با پيشرفت، ترقي، گسترش صنايع، آزادي بشر، وفور امكانات زندگي، همه‏گير شدن رفاه و ... مي‏شناسيم و البته بايد! هم به اينگونه بشناسيم. همين باور مطلق به مقدس بودن اين دستاوردها نيز از ثمرات مدرن شدن است. اينكه نبايد در فضيلت‏هاي مدرنيته ترديد و چون و چرا نمود، امروز به صورت يك اعتقاد عمومي و فراگير درآمده است و تا بخواهي اندكي «تامل» در اين موضوع صورت دهي، با هجمه‏هاي تند و تيزِ مطلق‏گرايان مواجه مي‎‏شوي. ولي مگر مي‏توان عقل را ] كه ظاهراً پايه اصلي مدرنيسم است[ محكوم به نديدن نمود؟ اين عقل، همان عنصري است كه طلايه‏داران تجدد، او را همچون پتكي بر سر رقباي مقدس‏مآب خود كوفتند و عاقبت نيز بر رقيب چيره شدند. حال، چگونه مي‏شود آزادگي عقل را در پيشگاه اين همه آيه و نشانه آشكار به سخره گرفت؟ عقل بايد آنچه را كه مي‏بيند بيان دارد و اگر غير از اين نمايد، توفيري با باد سيال ندارد. اتفاقاً همين اصالت را نيز مدرنيته به عقل بخشيده است.

ما مدعي هستيم كه مدرنيته در قبال آنچه از بشر ستانده، تحفه قابل اعتنايي به او نبخشيده است. اگر چه اين ادعا بسيار گران مي‏نمايد، ولي اگر در مشهورات زمانه محصور نباشيم، درك اين معنا چندان هم دشوار نخواهد آمد.

آباء مدرنيته، مدعي هستند كه بواسطه شيوع تجدد، ساز و كارهاي نوين صنعتي شكل گرفته و بالطبع، انبوهي از امكانات رفاهي براي نوع بشر عرضه شده است. تنوع امكانات به قدري است كه همه مي‏توانند «حق انتخاب» داشته باشند. به تعبيري ديگر، ابزار رفاه بشر، به سر حد كمال رسيده و ديگر بهانه‏اي براي افسردگي و فلاكت باقي نيست.

فرزانگان دنياي مدرن، ادعا دارند كه از رهگذر تجدد، «ملل» را «ثروت» بخشيده و آنها را تا خِرخره در سيم و زر فرو برده‏اند. به زعم اينان، ديگري فقيري وجود ندارد و همه در عيش مدام به سر مي‏برند. كثرت ثروت به حدي است كه «مازاد»ش را به درياها مي‏ريزند و بخشي را نيز «دود» مي‏كنند.

در نگاه شيفتگان دنياي مدرن، همينكه عده‏اي از فرط رفاه در آستانه تركيدن هستند براي اثبات وفور نعمت كفايت مي‏كند. به واقع صداي گوشخراش‏ همين مترفين است كه دنيا را به توهم فرو برده و چنان كرده كه همه باورشان شده است كه از صدقه سر «مدرنيته» وضعشان خوش است. بيچارگان خوش‏خيال چنين مي‏پندارند، همين كه حالا اتومبيل شخصي دارند، تلويزيون صفحه مسطح مي‏بينند، لباسشان وصله‏دار نيست، خوراكشان به جاي نان، پيتزا است، پس كلي با گذشته نكبت‏بار خود فاصله گرفته‏اند. يعني از رفاه بهره‏مند هستند.

توهمي كه قاطبه مردمان را در خود فرو برده، «زندگي قسطي» و مشتي آرزوي دور و دراز را، مظهر رفاه تجسم كرده و خوشي‏هاي همراه با اضطراب و نِق زدن را منتهي اليه آمال بشري جلوه داده است. در واقع مردم «خيال» مي‏كنند كه روزگار خوشي دارند ولي خود نيز در درون خود هيچ رضايتي از آنچه مي‏پندارند، ندارند.

اين فرآيند دردناك، كه در عين وفور ظاهري امكانات مادي و ابزار خوشي، همواره با كمبود، نقص، نياز، استقراض، بدهي و به دنبال پول دويدن همراه است، جلوه جديد «فقر» است. «فقر مدرن». چرا بايد سرِ خود و ديگران را كلاه گذاشت كه با تغييرات ظاهري در مبلمان شهرها و خانه‏ها، مكنت و ثروت جاي نكبت و زندگي فقيرانه را گرفته است.

اگر متهم به «تحجرگرايي» نشويم، ما تمام آنچه، كه به نام رفاه، ترقي، آسايش، آرامش، امنيت، وفور و ... در هيئت مواهب مدرنيته، به مردم قالب شده است، را «دروغ‏»هاي شاخ‏دار مدرنيته مي‏دانيم.

دروغ هايي كه در بسته هاي آنكارد شده و خوشرنگ، تحويل جماعت شده و آنقدر تكرار گرديده كه ديگر كسي جرأت تكذيبش را نداشته باشد. ذهن مردم، آنچنان در چنبره اين پندارها گرفتار آمده كه آن عده اي نيز كه اراده اي براي تامل دارند، مصلحت انديشي را ترجيح داده و عافيت را برمي گزينند. همين نيز موجب شده تا طرفداران «دروغ بودن مواهب مدرنيته» در اقليت قرار گرفته و متهم به « دُگم انديشي» شوند.

اتهام دُگم انديشي از آنجا ناشي مي شود كه طرفداران مقدس بودن مدرنيته، بر اين باورند كه بنيانگذاران انديشه مدرن، آدم هاي كوچكي نيستند و ايراد وارد كردن به نظام مدرن، شوخي با بزرگان است. جالب است كه نام اينگونه تلقي را «دُگم انديشي» نمي گذارند.

ضرورتي وجود ندارد خود را به آب و آتش بزنيم تا بفهميم كه آيا اين دروغ ها وجود دارند يا نه؟ كافي است اندكي از بند توهّم خارج شده و دنيا را آنگونه كه هست بنگريم و نه آنگونه كه مي گويند.

پرسش ديگري مطرح مي شود و آن اينكه، اينكه بپذيريم مواهب مدرنيته راست است يا دروغ، چه كمكي به ما مي كند؟ پاسخ، خيلي ساده است. رسيدن به اين نقطه، يعني تلاش براي تغيير مسير زندگي. يعني حركت به سمت حقيقت زندگي.

شکمباره ها مستضعفین را می خورند!

هزينه نگهداري اشياي قيمتي، معمولا گزاف و سنگين است. صاحبان اين نوع اشياء، بيش از قيمتِ خودِ کالا، براي محافظت از آن، هزينه مي کنند ولي هيچگاه به اين نمي انديشند که آن را به دور اندازند و از بين ببرند. وجود يک شيئي گرانقيمت در يک منزل مسکوني، اهالي منزل را مجبور خواهد کرد تا از خواب و استراحت خود چشم پوشي نموده و تمام همت خود را براي محافظت از آن مصروف کنند. به واقع همه بايد تاوان حضور يک کالاي قيمتي را بپردازند...

حکايت مرفهين جامعه نيز شبيه همين حکايت است. در جامعه نيز عده اي هستند که خود را گرانقيمت و پربها مي دانند و از اين رو به هر طريق ممکن در پي بسيج تمام امکانات جامعه براي محافظت از خود هستند. براي درامان ماندن اين قبيل افراد از ناملايمات روزگار، همگان بايد هزينه بپردازند. ديگران هم چه خوششان آيد و چه نيايد، بايد بپذيرند که مرفهين، عزيزند و بايد آنها را از هر گونه ناخوشي دور داشت.

سرشت زياده خواه و افزون طلبِ مرفهين، دمار از روزگار مستضعفينِ در مي آورد. به هر کجا که بنگريم جاي پاي هوس هاي ويرانگر زياده خواهان را به روشني مي بينيم. اينان تمام مقدرات مملکتي را به خدمت گرفته و همه _ کارگزاران حکومتي، مجلسيان، برنامه ريزان، دولتمردان _ ناگزيرند که به آنها بينديشند. يعني نمي توان قدم از قدم برداشت مگر اينکه مصالح و شرايط حضراتِ گرانقيمت را لحاظ کرد.

نگاهي غيرعلمي و صدالبته از سرِ احساس، به اوضاع اقتصادي مملکت بيندازيد. گذشته از بي تدبيري کارگزارانِ امور، چه مي بينيد؟ آيا مي توان انکار نمود که لااقل بخشي از ويراني هاي اقتصادي و نابسامانيهاي اجتماعي، محصول تنوع طلبي و زياده خواهي مرفهين است؟

ميل وحشتناک اين عده به «روزآمد» بودن، سلسله اي از نيازهاي کاذب و هزينه هاي غيرمرتبط را به بار مي آورد که اتفاقا خودشان در تامين اين هزينه ها کمترين نقش را دارند.

همين مرفهين شکمباره، که تنها فضيلتشان «دارا» بودنشان است، امواج سهمگيني از ضرورتهاي خودساخته را روانه اجتماع مي نمايند که ضربات سختش بر گونه «ندارها» نواخته مي شود. وضعيت مسکن را بنگريد. اگر فارغ از علم اقتصاد و روابط مکانيکي حاکم بر آن درگذريم، سايه سنگين «زياده خواهان» را بر اين فضا با تمام وجود درمي يابيم. عده اي «دارند» و «مي خرند» و عده اي ديگر که تظاهر به «داشتن» مي کنند در حسرت قفس هاي محصور شهرکهاي مدرن، له له مي زنند و عده اي نيز که نه مايه «دارند» و نه حال «تظاهر»، فشارهاي تورمي را بر گرده احساس مي کنند. اين گروه آخري، هماني است که صداي شکستن استخوانهايش به گوش مي رسد.

جالب است که همه با مدل هاي علمي، در پي ساماندهي اقتصاد هستند و از سرشت زياده خواه بشر غفلت نموده اند. هر برنامه علمي در پيشگاه اين طبيعتِ افسارگسيخته کم مي آورد.  حل اين معادله به قدري ساده است که لازم نيست حتي به فرمول و نمودار و ضرب و تقسيم متوسل شويم. گرهِ کور اين نابسامانيها در درون بشر نهفته است. هر اندازه که با اداهاي روشنفکرانه، سهم اخلاق را در نظام زندگي مي کاهيم، به شکل تصاعدي فوران «تنازع براي بقا» را در جامعه بشري مي بينيم.

خواست هاي شکمباره ها تمامي ندارد و اگر يک گام به نفع ارضاي آنها برداشته شود، صدها گام در جهت دفن فرودست ها گام نهاده شده است. آنها مي خواهند هر روز بر قطر شکمشان افزوده شود و آيا رواست که هزينه اين شکمبارگي را مستضعفين بپردازند؟ همه در جامعه کار مي کنند تا ابزار خوشي اين عده را فراهم آورند و بدبختانه مرفهين نه تنها دسترنج مستضعفين را مي بلعند حتي خودشان را نيز در فشار طاقت فرساي «زنده بودن»، به کام نيستي مي برند.

روابط حاکم بر مناسبات اجتماعي و اقتصادي کنوني ما، کاملا در جهت پرخوري شکمباره ها در حال تدوين و تکوين هستند. و اين نشانه خوشايندي نيست. آنچه اين مناسبات به دست می دهند حکايت از اين دارد که احتمالا برنامه ريزان و فرهنگ سازان نيز در زمره مرفهين درآمده اند.

چماق نخبه‏گرايی بر سر عوام الناس

از جمله واژه‏هاي دهن پركن در روزگار ما، همانا لفظ چند بعدي و مبهم «نخبه» است و هر چند كه مشخص نيست مبناي مبدعان اين واژه بر چه اساسي استوار بوده است، اما ما شرقيانِ در حال گذار از سنت به مدرنيته! ـ كه محكوم به پرستش اين قبيل اصطلاحات هستيم ـ با هزار زحمت و بورس تحصيلي و اخذ مدارك گران‏سنگ علمي و پژوهشي، به آن رسميت فوق العاده‏اي بخشيده‏ايم.

امروزه اصطلاح «نخبگان» همچون پتكي بر سر عوام‏الناس كوفته مي‏شود و هر كه كمترين ميلي به سمت عوام ـ به معني اكثر مردم ـ داشته باشد، بلافاصله با چوب «بي‏توجهي به نخبگان» رانده شده و مجبور مي‏شود انگ «ضديت با تخصص» را نيز بر پيشاني ببيند.

مادران اين واژه و واژه‏هاي هم‏ماية آن. غير از ويلفردو پاره‏تو، ماكس وبر، موسكا و اشخاصي از اين دست نيستند. اينان در فضاي انتزاعي زاييده مدرنيته، مختصاتي را براي «نخبگان» ترسيم كرده‏اند كه هر چقدر بخواهيم ربطشان را با «تخصص» بسنجيم، ره به جايي نخواهيم برد.

برآيند اين فضا، به شكل تقابل دائمي «نخبگان» و «توده مردم» ظهور مي‏يابد و همواره شاهد جدال اين دو هستيم. حاصل اين جدال نيز غالباً به نفع نخبگان رقم خورده است. هم از اين روست كه هميشة تاريخ، چشمان مردم به انتظار رويكرد مردم‏گرايانه حاكميت، به دروازه‏هاي حكومت خيره شده و چه انتظار سختي!

در جامعه ايراني ـ كه قاطعانه مصرف كننده تراوشات ذهني علماي فرنگ بوده است ـ نيز همين وضعيت حاكم است. همواره يكي از مشكلات اساسي دولت‏هاي بعد از انقلاب اين بوده است كه با سيل انتقادات گسيل شده از جانب مدعيان «نخبه‏گرايي» چه كنند؟ حتي بسياري از اصول معطل مانده قانون اساسي ـ كه به نفع اكثر مردم و بويژه فرودستان وضع شده‏اند ـ نيز از واهمه اين موضوع مسكوت مانده است.

هيچ رهبري خود را از مشاورت نخبگان ـ به معناي صاحبان تخصص در شاخه‏هاي مختلف علوم ـ بي‏نياز نمي‏پندارد ولي مشكل اينجاست كه تمام جامعه، «نخبگان» نيستند. همان رهبر در عين حال نمي‏تواند به عموم مردم نيز بي‏توجه باشد. اما  نخبگان، تحمل كمترين گرايش به سمت مردم را ندارند. براي نخبگان، مهم اين است كه دولتمردان با قواعد خاص و كليشه‏شده سخن بگويند و راه بروند و لباس بپوشند و حتي بينديشند و تصميمات ريز و درشت خود را بهره‏گيري از مغز سيال نخبگان اخذ نمايند.

هياهوي گوشخراشي كه امروز در جامعه ايراني حاكم است، از بازخوردهاي همين جدال است. از يك سو بايد به نخبگان توجه شود و از سوي ديگر، اين نخبگان فهم مشتركي با مردم ندارند. قادر نيستند نيازهاي حقيقي مردم را بسنجند. حتي جنس زندگي نخبگان نيز با توده مردم متفاوت است. نيازمندي‏هاي يك نخبه دانشگاهي هماني نيست كه يك كارگر ساختماني دارد و طبيعي است كه موقع طرح نيازمنديهاي جامعه، قادر نخواهد بود به نياز اين كارگر پاسخ گويد.

هياهو و غوغاسالاري، مانع از اين مي‏شود كه هر كدام از منابع مدعي نخبه‏گرايي را مخاطب قرار داده و از آنها بخواهيم تا آنچه را از جامعه و نيازهايش فهميده‏اند بازگو سازند. غوغاسالاري، فضا را به گونه‏اي آرايش مي‏دهد كه حتي كم‏مايه‏ترين عناصر نيز وارد گردونه شده و خود را در لباس نخبه، به مردم قالب سازند. عده‏اي كه تنها فضيلتشان، برخورداري از رانت‏هاي مادي و معنوي بوده است، زمام جريان‏هاي نخبه‏گرايانه را به كف گرفته و در شرايط غفلت‏زاي ناشي از مشكلات اقتصادي، يكه‏تازي مي‏كنند. ما شاهديم كه سلسله‏اي از سياسيون قدرت‏طلبِ فاقدِ ابتدايي‏ترين تخصص‏ها، آنچنان سر و صدايي راه انداخته‏اند كه گويي، علامه دهرند. در حاليكه اگر اندكي تامل در شخصيت و زندگي ايشان صورت گيرد، عيان خواهد شد كه حتي سواد يك نامه‏نگاري اداري را نيز ندارد چه رسد به اينكه در مقام نخبه، به فكرسازي مشغول شود. با هزاران افسوس بايد اعتراف كنيم كه ايرانِ ما جزء معدود ممالكي است كه اين رويه مغشوش در آن حاكم است. اي كاش سيستمي وجود داشت كه به محض صدور ادعاهاي اغواگرانه مدعي تخصص، آنها را به محك مي‏كشيد تا مشخص مي‏شد كه نخبه كيست.

از آنچه گفته شد مي‏توان اين برداشت را نمود كه هر چند حاكميت بايد به نخبگان ـ در معناي متخصصين ـ توجه داشته و به عنوان پشتوانه‏هاي تصميم‏سازي از آنها بهره جويد، ولي اينكه اينان كيانند، جاي تعمق دارد. نخبگان نيز اگر به دنبال بازيابي جايگاه خويش در جامعه‏اند، ناگزيرند از پوسته توهمات ناشي از علم‏زدگي خارج شده و به درك صحيحي از اجتماع پيراموني خود دست يابند.