بازی «غبارپرستان» در میدان غفلت پدران فرهنگ


چندی پیش فیلم کوتاهی در «یوتیوب» دیدم که شعاری ضدانقلابی را بر روی تخته سیاه یک کلاس درس نشان می داد؛ ظاهراً با موبایل گرفته شده بود. بعداً شنیدم که یک دانش آموز دبیرستانی، با تطمیع ضدانقلاب، دست به این کار زده و پس از فیلمبرداری، نوشته را پاک کرده؛ سپس فیلم را به ارسال کرده و شاید مقداری پول نیز دریافت نموده است. طبیعتاً این اقدام، به زعم بسیاری از ما ناراحت کننده و قابل سرزنش است؛ اما خوب که فکر کردم دیدم سرزنش آن دانش آموز، ناموجّه می نماید؛ چرا که او بیش از یک دهه در سیستم آموزش و پرورش و فرهنگ کشورش پای همان تخته سیاه نشسته و صدها کتابِ تهیه شده توسط نظام رسمی را خوانده و سخت ترین امتحانات را از همان کتاب ها از سر گذرانده؛ با دهها معلمِ تربیت شده در مراکز تربیت معلمِ نظام رسمی سر و کار داشته و با آنها زندگی کرده است. با این همه، چرا چنین می کند؟!

*

در بلبشوی سیاسیِ این روزها، فرصت برای نفس کشیدن عده ای فراهم آمده که تا چندی پیش مردگانِ متحرکی بیش نبوده و تنها از استودیوهای یک نفره شان، صدای خش دار خود را به گوش چند نفر می رساندند... و حالا در تیرگی برآمده از غباری که به آسمان برخاسته، از تاریکخانه ها بیرون آمده و در تلاشند تا از آب گل آلودِ سیاست، ماهی بگیرند.

تروریست های فسیل شده ی دهه ی شصت، امروز با نسلی طرف هستند که از پیشینه ی آنها هیچ نمی داند؛ و نظام رسمی نیز هیچ تلاشی برای شناساندن خون آشامانِ دهه ی شصت، صورت نداده است. دانش آموزی که امروز در کلاس درس نشسته، کجا باید بخواند که روزگاری در این سرزمین، بقال سر کوچه را هم به رگبار می بستند به جرم داشتن مقداری ریش! کجای کتاب تاریخش نوشته که سهم خواهانِ ناکام، چگونه سلاح بر دست گرفته و با نظام مردمی کشورش اعلام جهاد مسلحانه کردند؟

نمی دانم پدران آموزش و پرورش و فرهنگ این سرزمین، می بینند که چه سفره ای گسترده اند برای رفقای اردوگاه اشرف؟ این نوجوانانی که شاید به هر بادی بلرزند و سیاهی لشکرِ فراری های آن سوی مرزها باشند، دقیقاً در آغوش همین پدران «پرورش» یافته اند.

این پدران، کلاه خود را قاضی کنند و بیندیشند که چه داده اند به این فرزندانِ خود.

*

«انقطاع فکری، فرهنگی و تاریخی نسل جدید از گذشته ی بسیار نزدیک کشورش»، این انقطاع، خلائی پدید آورده و این خلاء، امروز دقیقاً تبدیل به میدان بازیِ «غبارپرستان» شده است. 

در این میانه، اما خواب عمیق پدران فرهنگ این سرزمین، بیش از هر چیز آزاردهنده است. گویا متوجه نیستند که این خلاء در کوتاه مدت تبدیل به «خندق» می شود و بدین ترتیب بستر لازم برای پذیرش هرگونه تفکر ضدملی و ضددینی مهیا خواهد شد.

ما امروز با تمام توان، BBC، VOA و حتی رادیو اسرائیل را تقبیح کرده و از شیطنت ها و آتش افروزی های مستمرشان شِکوه می کنیم؛ اما هیچ توجه نمی کنیم که اینها «دشمن»اند و «دشمن باید دشمنی کند». مگر ما انتظار داشتیم که انگلیس و امریکا و اسرائیل، قوای رسانه ای خود را برای تبلیغ آرمان انقلاب اسلامی بکار گیرند و یا به ذکر خدمات نظام جمهوری اسلامی مشغول باشند؟ آنها کار خود را می کنند؛ چنانکه پیش از این کرده اند. برای دشمنِ رسمی، کاه، کوه می شود و باید هم بشود... این ماییم که در حال فرصت سوزی هستیم. نالیدن از دست بیگانه، چه سودی دارد؟

وقتی «مصدّق» وزیر نفت «مهندس بازرگان» می شود!

نقد جامعه ی امریکا، همیشه مورد توجه ما ایرانی ها بوده؛ بویژه «فرهنگ» این جامعه را به عنوان نماد «فرهنگ غرب» بیش از هر عنصر دیگری مورد توجه قرار داده ایم. همه نیز به قدر وُسع خود دستی بر آتش نقد فرهنگ غرب دارد...

خاطرم هست که در دوره ی دانش آموزی، وقتی صحبت از امریکا و فرهنگش به میان می آمد، همسالان ما انگشت می گذاشتند بر روی قتل های وحشتناکی که در مدارس امریکا رخ می داد و اینکه دانش آموزان امریکایی، به راحتی دست به سلاح می برند و... علاوه بر این جنایات دانش آموزی، حتماً اشاراتی هم به فرهنگِ ستاره پرور ایالات متحده کرده و می گفتیم: «دانش آموزان امریکایی، شخصیت های سیاسی و تاریخی کشور خود را نمی شناسند ولی با صدها هنرپیشه و سوپراستار سینما آشنا هستند» و سپس استناد می کردیم به برخی نظرسنجی ها که می گفت؛ «دانش آموزان امریکایی، «آبراهام لینکلن» _یکی از مشهورترین روسای جمهور امریکا_ را نمی شناسند، ولی با جزئیات زندگی «مایکل جکسون» آشنایند».

آن زمان، با اشاره به این حقایق فقط به دنبال نقد فرهنگِ امریکایی بودیم. ولی امروز که چندین سال از آن حرف و حدیث ها گذشته، نشانه های چنان وضعیتی را در ایرانِ انقلابی خودمان هم می بینیم و به یاد آبراهام لینکلن و مایکل جکسون می افتیم...

گذر از سال های پرحادثه ی سال های اخیر، ما را به نقطه ای رسانده که بتوانیم به تحلیل مناسبی از مناسبات و رویدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایرانِ انقلابی دست یابیم.

جامعه ی جوان ایرانی، در دل هیجانات رنگارنگ نفس می کشد؛ به شدت دوستدار ورود در سیاست است؛ هر از گاهی دنبال این یا آن می افتد؛ له یا علیه رویدادی موضع می گیرد؛ مرگ بر و درودبر می گوید؛ اعتراض می کند؛ حامی می شود و... بدیهی است که صاحبان چنین هیجانی، قاعدتاً باید عقبه ای از آگاهی و معرفت تاریخی نسبت به گذشته ی کشورشان داشته باشد. اما شکل کاریکاتوریِ موضع گیری های سیاسی جامعه ی جوان ایرانی، حکایت از آن دارد که چنان امتیازی _لااقل در بخشی وسیعی از آن _ در کار نیست. اگر هم باشد، ناقص، گزینشی و به روایت های متناقض است.

در چنین وضعیتی است که «دکتر مصدق» می تواند «وزیر نفت مهندس بازرگان» باشد و ابوالفضل(ع) برادر عباس(ع)!

جوانی که کارشناسی ارشد خود را از همین دانشگاه های خودمان گرفته، نمی تواند تفاوت های آشکار چهره و دیدگاه «روح الله حسینیان» و «محسن کدیور» را بازشناسد، ولی خود را بر کرسیِ نقد می نشاند و با قیافه ای حق به جانب و از موضع یک تحصیلکرده، دیگران را دعوت به تماشای فیلم سخنرانی حسینیان در نقد ولایت فقیه! می کند. وقتی با تعجب دوستانش مواجه می شود و چهره ی سخنران را به آنها نشان می دهد، تازه می فهمد که او کدیور است و نه حسینیان. او البته مقصر نیست. چنان غباری در اطراف نشسته که تشخیص برای همه دشوار شده است.

انقطاع تاریخی جوان ایرانی با گذشته ی نزدیکش، بستر لازم را برای «تلوّن» و «چند چهره گی» مهره های سیاسی فراهم آورده و آنها بی هیچ دغدغه و تشویشی، می توانند در هر بازه ی زمانی، منادی حرف جدیدی باشند. بنابراین رادیکال ها می توانند رفرمیست شوند و برعکس. البته واضح است که ایرادی بر «تحول» آدم ها وارد نیست و هر انسانی می تواند تا آخر عمر در باورهایش تجدیدنظر کند. اما اینکه مبنای این تحول چیست، جای تامل دارد. گذشته از اینها، کسانی که با چنین تحولاتی روبرو می شوند، اصلاً به روی خود نمی آورند که چنان پیشینه ای داشته اند و این از صداقت به دور است. آنکه متحول می شود، باید با شجاعت، گذشته اش را نقد کند نه اینکه هم از آخور بخورد و هم از توبره؛ «وقتی قرار می شود به منصبی گمارده شود، یک انقلابی تمام عیار است و آنگاه که بنا می شود در ردیف متجددین و متحولین باشد، انقلابیگری اش را سانسور می کند».

آنها که مکلف به انتقال تاریخ به نسل ها هستند، نیک می دانند که چه اشتباهی مرتکب شده اند. امروز که وقایع رنگارنگ سیاسی را می نگرند، باید بفهمند که «نسلِ تلویزیونی» ایران، حتی نمی داند در بیست سال پیش چه گذشته است. دانش آموز ایرانی، دقیقاً همانند آن دانش آموز امریکایی شده که شماره کفش ستاره های فوتبال را می داند ولی از تاریخ سی ساله ی کشورش، تنها تعدادی واژه ی مبهمِ کلیشه ای و چند عدد چهار رقمی در ذهنش نقش بسته است.

با این وصف، چه جای شکوه و گلایه از غرب و فرهنگش!

جدال‌ با شيوخ‌ قدرت‌ و ثروت؛ ازمحمد(ص) تا حسين(ع)

محمد(ص) رسول شد؛ بـه ميـان مـردمان عصر جاهليـت آمـد؛ بـه آنهـا گفـت: «پــرسـتــش، مـخـصـوص خـداي يكتاست و بس.» آنها را از كرنش در برابر دست ساخته‌هاي خود بر حذر داشت.

خداوندانِ ثروت و قدرت، نان جهالتِ مردمان را مي‌خوردند. براي آنهـا مهـم نبـود كـه كدام «خدا» پرستش شود. آنها، مُشتي جاهل مي‌خواستند كه عرق جبينِ خود را به پاي «لات» و «هُبل» بريزند.

در آغاز، محمد(ص) را جدي نگرفتند؛ از اين رو كه تمام رسالت او را در پرستش خداي يكتا تصور مي‌كردند. چندي كه گذشت، اما ورق برگشت. مطالبات پروردگار محمد(ص) از بندگانش، بيش از آن پيام نخستين بود...

خداي يكتا، انگشت نهاده بود بر رگِ حيـات خداوندان ثروت و قدرت. تكاليف خداي محمد(ص)، زر و زورِ شيوخ عرب را نشانه رفته‌بود. پس مصافشان با محمد(ص) جـدي شد. قصد جانش كردند و چون به مقصود نرسيدند، به هجرتش از مكه، دل خوش داشتند. رسول(ص)، مهاجرِ مدينه شد و حالا مدينة النبي، مجمع بيچارگان‌ و زيردست و پاماندگان و بردگان بود. «مستضعفين» عصر جاهليت، بر گرد رسول(ص) حلقه زده بودند. اميدشان به خداي محمد(ص) بود تا مگر از بندِ بندگي خداوندان زر و زور رهايشان سازد.

خيزش مستضعفين، مكه را به تسخيرشان در آورد. شيوخ مكه، گريزي جز «تسليم» نـداشتند. پس، «اسلام» آوردند د رحاليكه «ايمان» در دل‌هايشان راه نيافت.

«ابـوسفيانِ اسلام آورده»، جانش را از محمد(ص) باز گرفت، در حالي كه حَقد و كينه‌ي محمد(ص) در دلش لانه كرده بود. او نمي‌توانست تمام شوكت استكباري‌اش را به يكباره ببازد؛ اسلام آورد تا سلسله‌ي خداوندانِ ثروت و قدرت را در دل اسلامِ محمد(ص) بنياد نهد. ابوسفيان، رَداي اسلام بر تن كرد تا زنده بماند و مرامش را نيز زنده بدارد.

او، رسم جاهلي را رنگ اسلام زد و به انتظار نشست تا روزي، دوباره بر صدر مردمان عرب بنشيند...

محمد(ص)، كه مناسبات جاهلي را درهم ريخته‌ و طرحي نو در انداخته‌بود، از سرنوشت اهل اسلام بيم داشت. او با چشم دل مي‌ديد كه ابوسفيان، هر آن در انديشه‌ي به زير كشيدن مستضعفين است. اما چه مي‌توانست كرد؛ جز اينكه هشدار دهد ‌و انذار نمايد... هشدار و انذارهايي كه كارگر نيفتاد.

ديري نگذشت كه آرزوي ابوسفيان تحقق يـافـت و اخلافش بر جايگاه رسول(ص) نشستند؛خليفه‌ي پيغامبر شدند؛ فتوا دادند؛ به نقل از رسول(ص) حديث روايت كردند...

***

و امروز در سال ۶۱‌ هجري، تنها پنجاه سال از كوچ محمد(ص) مي‌گذرد. يزيدِ ابوسفيان، بر مسند خلافت نبي تكيه زده و حكم مي‌راند. اسلام آورندگان، به خلافتِ چون يزيدي، سر و تن سپرده‌اند. در استحاله‌يجماعت سال۶۱ هـجـري هـمـيـن بـس كـه تشخيص تفاوت پيامبر(ص) با يزيد، براي آنها امري محال شده بود.

مناسبات جاهلي دوباره سر برآورده‌اند؛ اين بار، اما خبري از «لات» و «هُبل» و «عزّي» نيست. نام محمد بر مناره‌ها بلند است و همگان سجده بر پيشگاه خداي محمد(ص) مي‌كنند.

مستضعفين به زير كشيده شده و شيوخ ثروت و قدرت، ديگر بار به  شوكتِ پيشين دست يافته‌اند؛ درهم و دينار مي‌دهند و دينِ جماعتِ مُسلم را مي‌خرند.

زر و سيم مي‌دهند و فتواي قتل حسين(ع)‌ را از شيخِ زمان مي‌گيرند...

***

‌حسين(ع)، به همان دليلي شهيد شد كه پدرش علي(ع)؛ كه برادرش حسن(ع).

فرزندان حـسـيـن(ع) نـيـز چـنـان سـرنـوشـتـي يـافـتـنـد. محمد(ص)كه براي پايان دادن به جهالتِ مردمان و رهانیدنشان از بندِ خداوندان ثروت و قدرت، خون دل خورده بود، اكنون نظاره‌گرِ اقتدار جاهليت در لباس اسلام بود. و حسيـن(ع) كشته‌ي جهـالـتِ مردمان از يك سو و اقتـدارجـوييِ شيوخ زر و زور شد.