...هزار بار نوشتم و پاره کردم باز
حرف ناگفته و لب دوخته ماییم، ای قوم!
آش ناخورده، دهن سوخته ماییم، ای قوم!
صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته
گاو ناكُشته و امّید كرامت بسته
پدران پاره زمینی پی معبد هشتند
پسران میوه ممنوعه در آن میكشتند
حقّ ما بوده است داغی به جبین خوردن ها
با همان ضربه اوّل به زمین خوردن ها
حقّ ما بوده است پوسیدن و پامال شدن
سیصدوچاردهم بودن و دجّال شدن
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
یكنفر آن سویِ تسلیم درختان جان باخت
دست ما ماند و چه دستی، كه كم از هیزم نیست
و امیدی كه به سنگ است و به این مردم، نیست
محرمان، «باید» شان سیلی «شاید» خورده
و عمل، قفلِ «اگر مرد بیاید...» خورده
عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند
شیرِ بییال و دُم و اشكم مولانایند
همه دلبسته دینار كه دین آردشان
جنّ و انس دو جهان زیر نگین آردشان
اندرون هر یكی از معرفتی پُر دارند
سر به یك ـ بی ادبی می شود ـ آخور دارند
یخِ این بركه به دریا برسد، نیست عجب
سامری از پی موسا برسد، نیست عجب
ترسم آن روز كه از قلّه فرود آید مرد
سیصدوسیزده آدم نتوان پیدا كرد
ترسم آن روز كه مردانِ سرانجام آیند،
این جماعت همه با بقچه حمّام آیند
برف، چشمی به سفیدی زد و خونها یخ بست
قوم را شوقِ خدایی به درِ دوزخ بست
ای بسا دست كه اینگونه معطّل گشته
و بسا سكّه كه خوابیده و ناچَل گشته
دیگر این خم نه بر ابروست، كه بر پیكر ماست
دیگر این تیغ نه در پنجه، كه زیر سر ماست
مردِ خود باش، قفاخورده تناور شده است
این دروغی است كه لج كرده و باور شده است
منبع: همبلاگی