همه بدنبال «شعار انتخاباتي» هستند. چيزي كه چشم نواز و دلفريب باشد. ضمناً فقط به درد همين چند روز تبليغات بخورد. بعدش را بي خيال. جلسه ی «هم اندیشی» تشکیل می شود. همه به مشورت فرا خوانده شده اند. برجستگان جمع، با تعارفات اخلاقی شروع جلسه را اعلام می کنند. «ما اینجا گرد آمده ایم تا به تکلیف عمل کنیم. ما عاشق خدمتیم. دلمان به حال جامعه می سوزد. باید با راهیابی به مجلس، اندکی از آلام مردم بکاهیم. این میسر نمی شود مگر با همفکری و همکاری  شما دلسوزان. لطفاً نظرات سازنده ی خود را درباره ی «شعار انتخاباتی» دریغ نفرمایید...».

هر كس چيزي مي گويد و پیشنهادی می دهد. از «فرداي بهتر» گرفته تا «شهري آباد» و... در اين اثنا، يكي هم «عدالت» را پيشنهاد می دهد و ادامه می دهد كه مردم تشنه ي «عدالت» هستند. نياز جامعه هم بيش از هر چيز به «عدالت» است. ضمناً برازنده ي «شما» هم هست. چرا كه عدالت يك «ارزش ديني» است و چه کسی بهتر از شما برای طرح این شعار... تا اينجا همه چيز به خوبي و خوشي مي گذشت. ولي به محض طرح اين پيشنهاد، حال همه گرفته شد. انگار كه آب سردي بر فرق حاضرين ريخته باشي! پيشنهاد دهنده، با مشاهده ي اين وضعيت، خيال مي كند كه حضرات به ياد علي(ع) و چاهش افتاده و از فرط تشيع، غصه ناك شدند. دلشان به درد آمد و غيرت ديني شان گل كرد. ولي نه. اينها تنها يك خيال بود. يكي از برجستگان لب به سخن گشود تا عيان كند آنچه را كه در دل نهان كرده اند:

ببين عزيزم! ما همگي «مي دانيم» كه جامعه از بي عدالتي رنج مي برد، همه ي ما «عدالت» را دوست داريم. اصلاً ما خودمان براي «عدالت» مقاله نوشته ايم. سخنراني كرده ايم. جلسه گذاشته ايم. پول خرج كرده ايم. دعوا کرده ایم. شعار داده ایم و كلاً معتقديم كه «عدالت» چيز «بد»ي نيست! اساساً معتقدیم که علي(ع) را عدالتش کشت. ولي راستش را بخواهي، احساس دوستان اين است كه شعار «عدالت» ديگر مصرف انتخاباتي ندارد. «كليشه» شده. مي ترسيم شعار «عدالت» را بدهيم و ببازيم. مي فهمي كه؟ اينجا صحنه ي «مبارزه ي سياسي» است. بايد حرفي زد و شعاري داد كه رقبا را خلع سلاح كند. جمع بندي ما هم اين است كه در اين دوره، شعار «عدالت» نمي تواند «راي آوري» داشته باشد. ولی اگر انشاءالله به مجلس رفتيم، حتماً اين موضوع را با جديت پيگيري خواهيم كرد. چرا كه هر چه باشد ما آدم هاي خوبي هستيم و «تكليف» هم ايجاب مي كند كه«عدالت» را تنها نگذاريم... خلاصه شعار عدالت «تصويب نشد». نوبت يكي ديگر بود: «ميشه از فقر گفت؟». هر چه باشد الآن خيلي ها هستند كه در سر و صداي مرفهين گم شده اند و صدايشان به گوش هيچ كس نمي رسد. شما مي توانيد تريبون اين جماعت فراموش شده در مجلس باشيد. ضمناً اينها جمعيت انبوهي هستند كه مي توانند حركت بزرگي را شكل دهند... باز هم حال حضرات گرفته شد. فكر نمي كردند «مشاورينشان» اينگونه بزنند توي ذقّشان. اينبار ديگر طاقتشان طاق شده بود: اصلاً شما چه «مي دانيد» فقر چيست؟ شما فقط بلديد «شعار»هاي آرمانگرايانه بدهيد. «واقع بين» نيستيد. نمي فهميد كه ما براي چه اينجا جمع شده ايم. ما بهتر از شما مي دانيم كه فقر چيست. اصلاً خود ما «فقيريم». همين ديروز بود كه براي تغيير مبلمان خانه ام از دوستان قرض گرفتم. همين الآن ماشينم احتياج به صافكاري دارد و جيبم خالي است و... عزيز من! اين حرفها ديگر براي مردم خوش نمي آيد. باور نمي كنند. چرا نمي فهميد؟ لابد مي خواهيد از «تبعيض» و «فساد» هم بگوييم. ما نبايد با اين حرفها وقت را تلف كنيم. رقبا دارند كار مي كنند آنوقت ما نشسته ايم و به «آرمان»ها فكر مي كنيم. ول كنيد اين حرفها را.

***

«مي دانيم» عدالت چيست. راستي مگر «عدالت» دانستني است؟ يعني چه كه «مي دانيم عدالت چيست»؟ نتيجه ي «دانستنِ» عدالت بهتر از اين نمي شود. مثل همه ي «دانستني»هاي ديگر كه هيچگاه به درد نمي خورند و تنها زينت «مدرك» دانشگاهي هستند و بس. عجب استدلالی! «عدالت» كليشه شده. مثل «رنگ ديوار». دِمده شده و بايد عوضش كرد. مثل مبلمان منزل حضرات. كهنه شده. مثل لباس زير. بايد كَند و دورش انداخت! بيچاره «عدالت». طفل نارسي را كه هنوز زبان باز نكرده تا دردش را بگويد، مي خواهند كفنش كنند و بدست نعش كش بسپارندش.

مي گويند:«مي دانيم» فقر چيست. خيلي مسخره است. «دانش فقر»! ما كه نفهميديم چطور مي شود «طعم تلخ فقر» را «دانست»!  فقر را بايد «فهميد». بايد «چشيد» تا دردش را «دانست».