مشهور است که میان عرصه­ی «نظر» و «عمل» فاصله بسیار است. البته معلوم نیست که این قول مشهور، حقیقتاً درست باشد، ولی به هرحال، رویّه­ی معمول در سالیان متمادی، این باور را تقویت کرده است. از جمله مشهورات مشابه، یکی هم این است که «آرمانگرایی» فقط به درد «حرف زدن» می خورد و با ورود به عرصه­ی عمل، آرمانگرایی نیز سر به زمین می­نهد.

انصافاً برای این ادعا نیز، مستندات فراوانی موجود است که بتواند ما را به پذیرش قاعده­ی مذکور متقاعد نماید.

شاید بر این اساس باشد که می بینیم آرمانگرایانِ پرحرارت، به محض کسب سهمی از قدرت [مدیریت[ ختم آرمانگرایی شان را اعلام کرده و به «توجیه گیرِ وضع موجود» مبدل می­شوند!

این دگردیسی تکان دهنده، امروز به عادت معمول جامعه­ی ایرانی تبدیل شده است. چندان که مردم، به هر تحرک آرمانخواهانه­ای بدبین شده و آن را صرفاً زمینه سازی برای ورود به مواضع قدرت می­پندارند. گو اینکه همواره چنین نباشد و آرمانخواهانِ صادق هم کم نباشند. این تلقی اجتماعی، دقیقاً ناشی از معامله­ای است که برخی آرمانخواهان دو آتشه با آرمانهای مورد ادعایشان کرده­اند. در نگاه عامه­­ی مردم، بسیار اندکند کسانی که پای آرمانهای خود ایستاده و آن را به بهای انتصاب در یک مدیریت معمولی نفروشند.

به ویژه با تحولات قابل توجهی که پس از سال 84 صورت گرفت، «آرمان»ها موضوعیت آشکاری یافتند. چرا که اساساً مبنای تحولات مورد اشاره، میزان پایبندی به آرمانهای انقلاب اسلامی بود. بنابراین، آنها که آرمانخواه تر بودند فرصت ظهور و بروز یافتند. حتی به نوعی انتظار عمومی هم بر این شکل گرفته بود که آرمانگرایان، مدیریت جامعه را به دست خواهند گرفت؛ که نشانه­های صحت این انتظار به مرور زمان آشکار شد و منادیان «آرمان­ها» پس از چند دوره انزوا، مجال مدیریت یافتند.

اینجا بود که آفت جدیدی، با محوریت آرمانها سر برآورد. آفتی که قطعاً به قدرِ اشرافیت سیاسی و دولتی در دوره های پیش واجد اهمیت است. به تعبیری شاید بتوان از این آفت به نام «آرمان فروشی» یاد کرد. عبارتی که ناظر بر فراموشی اصالت آرمانها در مدیریت است. شاید برخی از مدیران آرمانگرای بعد از سال 84 نیز نتوانند رشد چنین آفتی را دریابند. آن هم به این دلیل است که آگاهانه در مسیر «آرمان فروشی» قدم ننهاده­اند. مثال های متعددی می توان برای غلطیدن آرمانگرایان در دام توجیهِ وضع موجود آورد که هر کدام نشانه­ای از همان «آرمان فروشی بی سر و صدا»ست. مثلاً یکی از جوانان آرمانخواهِ موجّه، که بعد از سال 84 وارد حوزه­های مدیریتی کلان شده و در مقطعی مدیریت یکی از صنایع بزرگ خودروسازی را نیز بر عهده گرفت، بعد از چند ماه از آغاز حضور خود در این کارخانه، تمام کاستی­های مجموعه­ی مذکور را به توجیه نشست و حتی نواقص فنی خودروهای تولیدی این شرکت خودرو سازی را نیز کتمان کرده و منتقدین را به باد انتقاد گرفت. در حالیکه اصولاً آن مدیر آرمانخواه دیروز، هیچ نقشی در ایرادات و کاستی­های موجود در آن مقطع نداشت و می توانست با صداقت، به وجود این نواقص اعتراف کرده و از تلاش خود برای رفع آنها بگوید.

و این، همان مسیری است که به آرمان فروشی ختم می­شود. گویا تمام دردهای آرمانخواهان، با انتصاب در یکی از مبادی قدرت، درمان شده و جامعه­ی آرمانی فقط با این یک اتفاق شکل می­گیرد. آرمان فروش­ها، وقتی مزه­ی «عافیت» مدیریتی را زیر زبان حس کردند، افسون زده شده و زمین گیر می شوند. جوان دانشجوی آرمان خواهی که پیش از این، مدیران را به خاطر تجمل گرایی و دوری از مردم به سنگین ترین هجمه­ها می­کوبید، حالا که خود، شیرینی های مدیر بودن را می­چشد به تردید افتاده و آرمانها را فقط برای «سخن رانی» مناسب می داند و بس.

«آرمانگرایانِ کاسبکار» شاید همان طیفی باشند که پس از چند سال، از آنها به عنوان آفت های جریان عدالتخواه یاد شود.