این داستان واقعی است!

دوازده سال بیشتر نداشت که پایش به جبهه باز شد در سال 1363. تا آخر جنگ هم سنگر را خالی نگذاشت. مردانه ایستاد و زخم و ترکش و موج انفجار و شیمیایی دشمن را به جان خرید. خرداد 1367، در آخرین ماههای پیش از قبول قطعنامه، در عملیات بیت المقدس 7 در شلمچه، آخرین یادگاریها را از دفاع مقدس دریافت کرد و با تنی مجروح به خانه بازگشت... او امروز یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی است.

*

بچههای مشهد تماس گرفتند که فلان جانباز در تبریز، اقدام به خودکشی کرده! باور نکردم. گفتند که از طریق وبلاگ «مظلومین شیمیایی» با آنها در ارتباط بوده و پیام فرستاده که مستاصل شده و خودکشی میکند. این دوستان هم چارهای ندیده و زنگ میزنند به پلیس110 تا با همراهی همسرش، نجاتش دهند. شمارهاش را از بچههای مشهد گرفته و دعوتش کردیم تا ببینیمش.

دلش آنقدر پر بود که یک ریز حرف میزد و گاهی وسط حرفها، نفسش میگرفت و سرفه میکرد. از زندگیاش گفت که چطور تحتالشعاع وضعیت جسمیاش قرار گرفته؛ از همسر و فرزندانش که چطور شرمندهشان است... سه ماه است اجارهاش عقب افتاده؛ توان تامین معاش خانواده ندارد و آنچه از بنیاد میگیرد، اقساط وامهایی میشود که از سر ناچاری گرفته و نتوانسته تسویه کند...

وقتی پرسیدیم که با چند میلیون کارت راه میافتاد و از این وضعیت خلاص میشوی، سرش را انداخت پایین و بغض کرد. شرم داشت که بگوید بخاطر مال دنیا کم آورده است...

فکر نمیکنم در این جامعهای که برای یک عدد فوتبالیستش یک میلیارد میدهند تا توپ شوت کند، توانِ تامینِ نیاز او نباشد. مشکل اینجاست که «احمد» و امثالش فراموش شدهاند در هیاهوی فوتبالی. نه احمد، که بسیاری دیگر هستند که با یک هزارم هزینهی جذب فلان بازیکن، زندگیشان از این رو به آن رو میشود...

اگر کسی میشنود این حرفها را، دست احمد را بگیرد.

سندرومِ همسان سازی؛ از لباس مدرسه تا مزار شهدا

می‌گویند «آزادی‌های فردی» برجسته‌ترین موهبتی است که مدرنیته برای بشر جدید ارزانی داشته؛ اینگونه جا انداخته‌اند که از رهگذر مدرنیته، آزادی‌های فردی گسترش یافته و بشر از حصار قدرت‌های مطلق رها گردیده است. حق انتخاب و اختیارِ رد یا قبول دارد. می‌تواند به «دلخواه» زیست کند. مطلوب‌های خود را برگزیند و...
اما با گذشت چند قرن از تولد این اندیشه‌ها، شرایط به گونه‌ی دیگری رقم خورده است. هر چه از مبداء مدرنیته فاصله گرفته‌ایم، «آزادی‌های فردی» بیش از پیش تحدید شده و قالب‌های پیدا و پنهان متعددی در جوامع شکل گرفته‌اند که «فرد» و «آزادی»هایش را جهت داده و حق انتخابش را سلب می‌کنند؛ اختیارش را نیز همچنین.
این محدودیت‌ها و سلب آزادی‌ها، غالباً نه با قوه‌ی قهریه که در قالب‌هایی مردم‌پسند و جذاب، اعمال می‌شوند. یعنی «مردم بی‌آنکه بدانند، حبس می‌شوند».
ابزار ایجاد این محدودیت «همسان‌سازی» است. تعبیر خیلی ساده‌تر برای «همسان‌سازی»، همان «یک‌جور شدن» است. یعنی همه باید یک جور غذا بخورند؛ یک جور بپوشند؛ یک جور بخوابند؛ یک جور زندگی کنند؛ یک جور هم بیندیشند... و بدین ترتیب آزادی فردی و حق انتخاب یعنی کشک! در جریان همسان‌سازی، کسی متوجه نمی‌شود که دارد به زندان می‌رود؛ چون با فرآیندی شیک و تر و تمیز مواجه‌اند! «حبس همگانی» شاید تعبیر مناسبی برای «همسان‌سازی» باشد. و اگر همه با هم به زندان بروند، آزادی که معنایی نخواهد داشت!
در جریان همسان‌سازی، انسانها به موجوداتی «یک شکل» و فاقد «خصائص متمایز فردی» تبدیل می‌شوند. آزادی فردی و به عبارتی فردگرایی، به «دنباله‌روی‌های گله‌وار» تبدیل می‌شود. مجموعه‌ی رفتارها و کنش و واکنش‌های عناصر جامعه، به یک «نظام کارخانه‌ای» شبیه می‌شود که همه از یک «فیلتر» عبور کرده‌اند. همه آنکارد شده و در یک قالب‌بندی متعین دیده می‌شوند...
بدین ترتیب، انسان به هیچ وجه از ضرورت‌های جمعی یا ساختاری جامعه رها نشده و هر چه بیشتر در تنگناهای اجباری فرو رفته است.
*
جامعه‌ی ایرانی نیز که بواسطه‌ی جریان روشنفکریِ غرب‌باورِ تجددمآب، همواره نسخه‌ی ناقصی از مدرنیته را کپی کرده و در پیچیدگی‌های آن گرفتار آمده است، «همسان‌سازی» را در ساحت‌های مختلف تجربه کرده است. جدی‌ترین تلاش برای همسان‌سازی را در دوره‌ی رضاخان شاهدیم که با زور چماق و چکمه، کوشید تا زنان و مردان این سرزمین را به سبک اروپایی‌ها جامه بپوشاند. او نتوانست حجاب از سر بانوان ایرانی بردارد، اما تلاشش برای جا انداختن لباس متحدالشکل در مدارس، دانشگاه‌ها و مراکز رسمی، بی‌نتیجه هم نبود.
سال‌ها بعد از آن تلاش‌های تحکم‌آمیز، موج جدید همسان‌سازی در نظام آموزشی ما به راه افتاد که این بار فقط لباس دانش‌آموزان را شامل نمی‌شد و حتی خوراک آنها را نیز وارد برنامه کرد.
همه‌ی دانش آموزان باید لباسی را که اولیای مدرسه تصویب می‌کنند [دوست دارند] بپوشند! و تغذیه‌ای که آنها تشخیص می‌دهند را بخورند و... منطق هم دارند البته برای این همسان‌سازی؛ معتقدند که در اثر یکسان‌سازی، فقیر و غنی از هم شناخته نمی‌شوند و این از شکل‌گیری عقده‌های فردی در دانشرآموزان جلوگیری می‌کند! به واقع، همسان‌سازی، پوششی می‌شود برای پنهان‌سازی فقر یک عده. بگذریم از اینکه، سیاست همسان‌سازی، غالباً در مدارس غیردولتی دنبال می‌شود که هزینه‌ی تحصیل دانش‌آموزانش، حالا دیگر بیش از یک و نیم میلیون تومان در سال است حداقل!
از چند سال پیش به این سو، سندرومِ همسان‌سازی، به مزار شهدا هم سرایت کرد و در سراسر کشور، نهضتی به راه افتاد که در پوشش «ساماندهی»، اقدام به «یکسان‌سازی» قبور شهدا کرد. در بسیاری از شهرها، از جمله تبریز، شهرداری به همراه بنیاد شهید، تخریب سنگ‌مزارهای قدیمی و حذف ویترین‌های خانوادگی مزار شهدا را در دستور کار قرار داد و علیرغم هشدارها و توصیه‌های خیرخواهانه، بر این روند اصرار ورزید.
در نتیجه‌ی این اقدام، تمام قبور، به یک شکل و به یک اندازه درآمده و اصطلاحاً «منظم» شدند. سردار از سرباز بازشناخته نمی‌شود حالا. خبری از اشعار و دل نوشته‌های مادرانه و خواهرانه در مزار شهدا نیست. وصیتی از شهید را بالای سرش نمی‌بینیم که رهگذری بخواند تا شاید به کارش بیاید. اثری از آیه یا حدیثی که پشتوانه‌ی فکری شهید بوده برای انتخاب مسیر جهاد، وجود ندارد؛ فقط سنگ است و بس. مزار شهدا، حتی با مزار امواتِ دیگری که در همسایگی شهدا خفته‌اند نیز تفاوتی ندارد. به قول یکی از طرفداران همسان‌سازی مزار شهدا، حالا مزار شهدای ما هم مانند قبور کشته‌های جنگ در غرب شده که نظم و باز هم نظم، در آنها حرف اول را می‌زند!
معلوم نیست چه اصراری به این همسان‌سازی وجود دارد؛ شاید بدنبال اجرای «عدالت»اند در این وادی رحمت! اگر چه این هم با معرفت دینی ما سازگار نیست. عدالت که به معنای «برابری» نیست در اسلام. آن عدالت که نتیجه‌اش یکسان‌سازی است، عدالت مارکسیستی است و نه عدالت اسلامی!
کاش، مدیران ما، کمی هم به پشتوانه‌های نظری اقدامات خود فکر می‌کردند. اگر اندکی تامل کنند، می‌بینند که مقهور تجدد غربی شده‌اند و خبر ندارند. بی‌صدا، مدرنیته را درونی کرده‌اند.

اسلام ما، اسلام خمینی

عجیب است آنچه در یک سال آخر عمر حضرت امام(ره) گذشته؛ تصمیماتی که گرفته، حرفهایی که زده و پیامهایی که صادر کرده، همگی جای تامل دارند. همین مقطع یک ساله هم، اتفاقاً غریبترین دورهی حیات ایشان است برای ما. و ما کمترین آشناییها را با امامِ یک سال آخر داریم. این در حالی است که امام(ره)، عصارهی چند دهه مبارزه و مجاهده را به شکلهای مختلف، در این یک سال عرضه داشته و در مقام راهبری الهی، هر آنچه شرط بلاغ بوده را بیان کرده. حال اگر امروز، میپنداریم که اصول انقلاب، خوب ترسیم نشده، این ناشی از تغافل ماست. شک نکنید که دستهای از ما، تعمداً به مهجوریت مرام امام(ره) دامن زدهایم تا موجِ برآمده از آموزههای او، دامنمان را نگیرد! این رفتارِ ما با امام(ره)، درست مانند رفتاری است که با دینمان داریم؛ گزینشی و کاریکاتوری! مگر ما، بسیاری از آیات الهی را از ترس اینکه تکلیفی را بارمان کند، پنهان نمیکنیم؟!

وجوه مهجورِ مکتب امام(ره)، اگر غبارروبی شود، با مردی آشنا خواهیم شد که در آستانه‌ی نود سالگی، چنان آرمانخواهانه فریاد می‌زند که گویی در ابتدای راهِ مبارزه است! برای همین هست که می‌گوییم، عده‌ای تعمداً نگذاشته‌اند که پرونده‌ی یک سال آخر راهبری امام(ره) باز شود. خستگان، بریدگان، متظاهرین و قاعدین، باید هم نخواهند این اتفاق بیفتد.

شهریور 1367؛ پیام به هنرمندان: «...تنها هنري مورد قبول قرآن است كه صيقلدهندهی اسلام ناب محمدي(ص)، اسلام ائمه هدي(ع)، اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانهخوردگان تاريخ تلخ و شرمآور محروميت‌ها باشد. هنري زيبا و پاك است كه كوبنده سرمايه‌داري مدرن و كمونيسم خون‌آشام و نابود كنندهی اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومايگي، اسلام مرفهين بي‌درد، و در يك كلمه «اسلام آمريكايي» باشد.

هنر در مدرسه‌ی عشق، نشان‌دهنده‌ی نقاط كور و مبهم معضلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي، نظامي است. هنر در عرفان اسلامي ترسيم روشن عدالت و شرافت و انصاف، و تجسيم تلخ‌كامي گرسنگان مغضوب قدرت و پول است. هنر در جايگاه واقعي خود تصوير زالوصفتاني است كه از مكيدن خون فرهنگ اصيل اسلامي، فرهنگ عدالت و صفا، لذت مي‌برند...»

انصافاً ما چقدر این واژگان را میفهمیم؟ و چقدر برایشان اصالت قائلیم؟ اگر روزی بدون آنکه بدانیم اینها را امام(ره) گفته، چنین متنی را بخوانیم، چه قضاوتی دربارهی نگارندهاش میکنیم؟ آیا نمیگوییم که اینها یک مشت «شعار»ند؟ اگر هزاران سخنرانی مدعیان خط امام را تحلیل محتوا کنیم، فکر میکنید چقدر از این واژهها را میشود در آن هزاران سخنرانی یافت؟!

انواع اسلام در بیان امام، عبرتانگیز است؛ اسلام ناب محمدی(ص)، اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانهخوردگان تاريخ تلخ و شرمآور محروميت‌ها، اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بیدرد و «اسلام امریکایی»! براستی ما به کدام اسلام مومنیم؟

با صدور پیامی از سوی حضرت امام(ره) در دوم آذر سال 67، بسيج دانشجو و طلبه شکل گرفت. در آن پیام، علاوه بر انواع تعابیر و توصیفاتی که از بسیج و تکالیفش آمده، یک جملهی کلیدی دیگر نیز آمده: «ملتي كه در خط اسلام ناب محمدی(ص) و مخالف با استكبار و پول‌پرستی و تحجرگرايی و مقدس‌نمايی است، بايد همه‌ی افرادش بسيجی باشند...»

این بدان معنی است که بسیجی باید مخالف «استکبار» به هر نوعش، مخالف «پول‌پرستی»، مخالف «تحجرگرایی» و مخالف «مقدس نمایی» باشد. حال، تصور خودمان از بسیجی را مقایسه کنید با این تکالیف که امام بر گرده‌ی بسیجیان می‌نهد. ما تنها جمله‌ای که از امام برای خود مدال کرده و با آن دل‌خوشیم این است که «بسیج لشکر مخلص خداست». فقط همین؟ پس تکالیفش چه؟ پس مبارزه با استکبار در هر لباس _ از امریکا گرفته تا سرمایه‌سالارانِ زرپرستِ ظاهرالصلاح _ چه می‌شود؟ مبارزه با پول‌پرستی، مبارزه با تحجرگرایی و مبارزه با مقدس‌نمایی چه می‌شود؟

ایشان در دی ماه 67 خطاب به رئیس وقت مرکز اسناد انقلاب اسلامی مینویسند:

«اگر شما می‌‌توانستید تاریخ را مستند به صدا و فیلم، حاوی مطالب گوناگون انقلاب از زبان توده‌های مردم رنج‌دیده كنید، كاری خوب و شایسته در تاریخ ایران نموده‌اید؛ باید پایه‌های تاریخ انقلاب اسلامی ما چون خود انقلاب بر دوش پابرهنگان مغضوب قدرتها و ابرقدرتها باشد. شما باید نشان دهید كه چگونه مردم علیه ظلم و بیداد، تحجر و واپس‌گرایی قیام كردند و فكر اسلام ناب محمدی را جایگزین اسلام سلطنتی، اسلام سرمایه‌داری، اسلام التقاط و در یك كلمه اسلام آمریكایی كردند.»

اینجا هم از اسلام سرمایهداری، اسلام التقاط و اسلام امریکایی سخن می گوید امام. و از پابرهنگان مغضوب قدرتها و ابرقدرتها. و از مبارزه با ظلم و تحجر. اصلاً هم کوتاه نمیآید این مرد. حرف همین است و بس. مدام جبههی مستضعفین و مستکبرین را ترسیم میکند برای ما تا موقعیت خود را بدانیم در این مواجهه. در کدام سو ایستادهایم ما؟

در «منشور روحانیت»ش غوغا میکند امام. اسفند سال 67 را نمی‌شود فراموش کرد. پیامی بلندبالا و مبسوط خطاب به روحانیون، که در آن، پرده‌ها را کنار می‌زند و افشا می‌کند آنچه را که بر اسلام رفته از جانب روحانی‌نمایان مقدس‌مآب، درباری، حجتیه‌ای‌ها و مخالفین مبارزه! امام، انذار می‌دهد روحانیون صادق و انقلابی را از خالی کردن عرصه و فراموشی تکالیف الهی شان.

اینها و سایر پیام‌های خاک‌خورده‌ی امام را باید از شر فراموشیِ تعمدی در امان نگه داشت. از یاد بردن اینها، مصادف خواهد بود با استحاله‌ی انقلاب اسلامی.

آقای نماینده! تو تاجر نیستی

آقای نماینده! سلام و پیروزی‌ات مبارک.

حالا دیگر برای ما مهم نیست که چگونه و با توسل به چه ابزارهایی پیروز شدید. دیگر برای‌مان اهمیتی ندارد که بپرسیم هزینه‌ی تبلیغات پرخرج خود را از کجا آوردید و به چه کسانی و چقدر وامدار شدید.

مهم نیست که به چه کسانی چه وعده‌هایی دادید و از چه کسانی چه وعده‌هایی گرفتید!

دیگر اهمیتی ندارد که بدانیم برای کسب رای چه‌ها گفتید و چه‌ها نگفتید؛ از چه‌ها مایه گذاشتید و چه‌ها را انکار کردید. به چه‌ها پشت پا و با چه‌ها روپایی زدید. با که‌ها نشستید و با که‌ها برخاستید.

نه اینکه مهم نباشد؛ وقتش نیست. به هر حال شما الان وکیل ما هستید. و چون وکیل مایید پس حق داریم به‌تان تذکر بدهیم و یادتان بیندازیم بعضی حرف‌ها را.

آقای نماینده! خوب گوش کن و به رفقایت نیز این پیام‌های عامیانه را برسان تا بعداً نگویند که نگفتند به ما.

شمارش معکوس برای پایان دوره‌ی وکالت‌‌تان شروع شده است. پس به هوش و گوش باشید که فرصت‌ها چون ابر در گذرند و دور نیست که دوباره برگردید سراغ ملت و خواهش کنید از آنها برای اعتماد مجدد. آن وقت است که پرونده‌ها رو می‌شوند و وقت حساب پس دادن است. پس یادتان باشد این حرف‌ها و حرف‌های دیگری که گفتنی نیستند.

مبادا آقای وزیر را برای انتصاب فلان مدیرکل تحت فشار قرار دهید و وقتی بوی تعفن بی‌کفایتی‌های رفیق‌تان به آسمان بلند شد، سریال «کی بود کی بود من نبودم» راه بیندازید و ادای منتقدین را درآورید که دولت، فلان است و بهمان!

از این مبتذل‌تر برای یک نماینده نیست که شرافتِ وکالت مردم را فدای انتصاب آبدارچی و سرایدار فلان مدرسه کند.

نکند آقا داماد خود را به عنوان پاداش فلان رای اعتماد یا پس گرفتن فلان امضای هواپرستانه در زیر فلان استیضاح، بکنید مدیرعامل فلان شرکت بزرگ صنعتی تا آنجا را به خاک سیاه بنشاند. و شما به روی‌تان هم نیاورید اصلاً که دردانه‌ی شما باعث و بانی آبروریزی برای جمهوری اسلامی و دلشکستگی مردم است.

و مبادا همین آقا داماد را بکنید کاندیدای تمامی پست‌های خالی و برای هر کدام ساعت‌ها لابی کنید و رایزنی. انگار که فلسفه‌ی نماینده شدن‌تان، منصب‌تراشی برای دامادتان بوده و بس!

نکند سرمایه‌های ملی را به نام حمایت از سرمایه‌گذار، با لطایف‌الحیل، سرازیر کنید به جیب چند نورچشمی، تا ملت را بگذارند سرِ کار و شما هم پُز اشتغال‌زایی بدهید!

مبادا نطق پیش از دستور خود را بکنید بیانیه‌ی آتشین در اعتراض به خون دماغ شدنِ یارانِ غار خود و دردهای مردم را به BBC و VOA حوالت دهید.

حکایت عجیبی است که نماینده‌ها پس از فراغت از وکالت، می‌شوند تاجر و بازرگان. مبادا از همین الان بیفتید دنبال احداث کارخانه و خرید سهام و موافقت اصولی واردات و صادرات. گاوداری و مرغداری و واردات و صادرات و تجارت را بسپارید به اهلش و بروید دنبال اعاده‌ی حقوق ملت.

حیرت‌انگیز است که آقای نماینده، در دوره‌ی وکالتش، چند مقطع تحصیلی را بی‌هیچ مرارتی طی می‌کند و می‌شود «دکتر» و بر صدرِ فلان کمیسیون تخصصی می‌نشیند! مبادا آن پشت، خبری باشد و مردم بی‌خبر.

آقای نماینده! قانون مجلس، اسباب تفریح و تمسخر نیست که برای خاطر خودتان، بارها آن را تغییر بدهید و تا برآورده شدن منویات خود، مدام با آن ور بروید. همین کارها را می‌کنید و بعد هم دیگران را به باد انتقاد می‌گیرید که چرا به قانون مصوب مجلس بی‌اعتنایند. وقتی خودتان به قانون مصوب خودتان دست‌درازی می‌کنید، دیگران جای خود دارند.

قانونی تصویب کنید که رویتان بشود برای مردم بخوانید آن را.

مبادا خانه‌ی ملت را بکنید محل گروه‌بازی و دعواهای خاله‌زنکی و جنگ زرگری و روکم‌کنی از رقیب و عقده‌گشایی از مخالف سیاسی‌تان. ملت می‌شنود همه‌ی این دعواها را و خوب هم می‌فهمد که جریان از چه قرار است.

«دفتر ارتباطات مردمی» فقط یک تابلو نیست برای تبلیغ جناب‌تان. درش را باز بگذارید و خودتان نیز آنجا باشید تا با گوش‌های خودتان بشنوید که چه خبر است در شهر.

در نماز جمعه، در این سوی نرده‌ها بنشینید تا تن‌تان به تن مردم بخورد و محک بزنید مردم‌داری خود را. بعضی‌هاتان، خیلی زود رنگ مردم می‌بازید و می‌شوید دیگری.

نکند بعد از چهار سال، آنقدر از وکلایتان شرمنده باشید که حتی به شهرتان هم بازنگردید و بی‌سر و صدا پایتخت‌نشین شوید.

حرف‌های دیگری هم هست که باید در کافه‌ی مردم بشنوید. وقت دارید؟

و یک توصیه‌ی دیگر... هر روز چند آیه قرآن بخوانید.