مصیبت‌های فرهنگ ویترینی

فعالین فرهنگی، همواره از کمبود اعتبار می‌نالند و اینکه اگر «پول» داشتند چه کارها که نمی‌‌کردند! این گلایه، پر بیراه نیست البته. برای راه انداختن برخی جریان‌های فرهنگی، باید هزینه کرد. اما همین فعالین فرهنگی به تجربه دریافته‌اند که همه‌ی مشکل فرهنگ «پول» نیست؛ نشان به آن نشان که در روزگار بی‌پولی، موثرترین حرکت‌های فرهنگی سامان یافته‌اند که طعم شیرین آنها، همچنان زیر زبان هاست.
تجربه‌ی دیگری هم که نصیب شده این است که فعالین فرهنگی، بویژه مدیران، غالباً بلد نیستند که چگونه برای فرهنگ هزینه کنند و به محض اینکه چند ریال به دست‌شان رسید، حتماً نفله‌اش می‌کنند!
در یکی دو سال گذشته، که ندای مظلومیت فرهنگ به آسمان‌ها بلند شد، خیلی‌ها به فکر افتادند که این مظلومیت را پایان دهند. همه‌ی دردمندان، لااقل در یک موضوع تردید نداشتند و آن اینکه اعتبارات بخش فرهنگ کشور، کفاف فعالیت‌ها را نمی‌کند. عزم‌ها جزم شد تا اینکه بودجه‌ی فرهنگی کشور، به شکل قابل توجهی افزایش یافت. این اتفاق، برای بسیاری از مدیران فرهنگی خوشحال‌‌کننده بود؛ چرا که به زعم خود، از ضیقِ مالی رها شده و می‌توانستند کارهای بزرگ فرهنگی را سامان دهند.
اما آنگاه که بودجه‌ها تحقق یافت و مدیران فرهنگی شروع به کارهای بزرگ کردند، معلوم شد که سال‌های بی‌پولی، ذائقه‌ی فرهنگی آنها را کور کرده و تصورشان از کار فرهنگی را بدقواره و کاریکاتوری شکل داده است.
آنها مانند کسانی که به یکباره در فضایی غریب و ناآشنا وارد شده باشند، با دیدن میلیاردها ریال اعتبار فرهنگی، دست و پای خود را گم کرده و ماندند که حالا با این همه پول چه کنند؟!
از اینجا به بعد بود که «مصیبت جدید» آغاز شد. اگر تا دیروز، برای مظلومیت فرهنگ مرثیه‌سرایی می‌کردیم، حالا باید برای تحمل مصیبت جدید آماده می‌شدیم.
این مصیبت، همزمان شد با تولد گونه‌ای از کار فرهنگی که نتیجه‌اش را باید در «خاکسپاری فرهنگ» خلاصه کرد. مدیران فرهنگی برای «مصرف بودجه‌ی فرهنگی» آسان‌ترین راه را برگزیدند؛ آنها گام در راه ترویج «فرهنگِ ویترینی» نهادند. «فرهنگِ ویترینی» با «دیده»ی جماعت سر و کار دارد. چشم‌ها را هدف قرار می‌دهد تا دیده شود؛ همین و بس.
مدیران فرهنگی، که حالا دست‌شان به دهانشان می‌رسید، شروع کردند به تولید و عرضه‌ی انبوهِ نمادهای فرهنگی. در و دیوار و حتی درختان شهر، آنچنان از تصاویر منتسب به فرهنگ انباشته شد که دیگر هیچ فضایی برای «تنفس غیرفرهنگی» باقی نبود. با این وصف، چنین پنداشته می‌شود که اهداف فرهنگی نظام تحقق یافته و جایی برای نگرانی نیست!
کسی نمی‌پرسد که خاصیت جشنواره‌های پی‌در پی و رنگارنگی که با بهانه‌های مختلف برگزار می‌شوند، چیست. جشنواره‌های پرخرج و شیک و پر سرو صدایی که این روزها مد شده، تنها نتیجه‌ای که دارند این است که با تقویت پایه‌های «فرهنگِ نمایشی»، بیلان کار عده‌ای مدیر را پررنگ و لعاب می‌کنند. مدیرانی که محور فعالیت‌های فرهنگی خود را جشنواره و تبلیغات رسانه‌ای برای موضوعات دست چندم قرار داده‌اند، در واقع دارند «فرهنگ نمایشی» را تبلیغ می‌کنند. و این مصیبت جدیدی است که گریبان فرهنگ را گرفته...
رهبر انقلاب نیز چندی پیش در مورد کارهای ویترینی در فرهنگ چنین هشدار دادند: «در تخصیص بودجه به کارهای فرهنگی، باید با توجه به اهداف و واقعیات، اولویتها را تعیین کرد و سپس به استحکام محتوایی و هنری کار، توجه کامل داشت چرا که کارهای «ویترینی» و «تشریفاتی» در مسائل فرهنگی نه تنها فایده ندارد بلکه ضررهای مشخصی به همراه می‌آورد.»
و شاید مهمترین آسیب فرهنگِ نمایشی و ویترینی، فروکاستن مفاهیم ارزشمند فرهنگ اسلامی و ایرانی، در حد کالایی بی‌خاصیت باشد که همچون نقل و نبات در شهر ریخته و توجه کسی را جلب نمی‌کند.

دنیاگرایی با اقساط بلندمدت

نامش صدر* بود. وقتی خبرهای دلخراش جنگ به گوشش رسید، تاب نیاورد و پدر و مادر و همسر و فرزندانش را وانهاد و رفت.

پدرش گفت: «تو متاهل هستی و زن و بچههایت سرپرست میخواهند؛ نرو».

پاسخش، اما چنان ساده و منطقی بود که همه تسلیمش شدند؛ «زنان و دختران خرمشهر و سوسنگرد هم همانند خواهران و فرزندان من هستند. چگونه میتوانم اینجا به عافیت روزگار بگذرانم و آنها گرفتار طمع اجنبی باشند؟»

مادرش، هنوز هم فراموش نکرده که چگونه در تاریکی شب، همچون مارگزیدهها به خود میپیچید و بغض میکرد که چرا در شهرش مانده و یاغیهای بعثی، خاک کشورش را به توبره میبرند.

رفت... ولی هیچگاه برنگشت. میگویند در روزهای آخر، برای حضور در خط اول، داوطلب میخواهند و او بیآنکه تردیدی به خود راه دهد، بیمحابا بلند میشود.

رفقایش دستش را گرفته و میکشند که: «تو نه؛ بگذار جوانترها و مجردها بروند...» و پاسخش همانی بود که به پدر داده بود. آنچنان بیتامل و بیدرنگ رفت که گویی گمشدهاش را در «مجنون» یافته بود.

امروز به او میگویند جاویدالاثر...

«صدر»ها جاوید شدند تا یاغیها به خانه برگردند و هوای سرکشی و طغیان به سرشان نزند.

*

آنچه در آن سالها، سدی در مقابل تعدی دشمن بود، احساس «تعهد» نسبت به دین و میهن بود. و این تعهد به قدری قدرتمند بود که هیچ وسوسهای نمیتوانست زائلش کند. شاید کسانی چون من _که از آن روزها فقط صدای بمباران شبانهاش را به خاطر دارند _ چنین تصور کنند که «صدر»ها در اثر فضای انقلاب، هیجانزده شده بودند و احساسات بر آنها فرمان میراند. اما اگر قدری بیندیشند، اعتراف خواهند کرد که با هیجان و احساس و اصطلاحاً «جوّگیری» نمیتوان از «جان» گذشت...

ریشهی آن تعهد، در عدم دلبستگی به تمتعات دنیا بود. و این، شاید مهمترین درسی بود که امام روحالله(ره) به سربازانش داده بود. این نکته، اگر چه شاید به نظر تکراری و کلیشهای بیاید، اما واقعیتی است که حتی نسخههای بیگانه نیز بر آن تاکید دارند.

اصولاً امتیاز جبههی انقلاب اسلامی بر رقبایش را میتوان در همین یک جملهی امام(ره) جستجو کرد که: «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد». این جملهی ساده و کوتاه، استراتژی نبرد جبههی اسلام بود.

در سالهای پس از جنگ، که هوس «توسعه» به سرمان زد و سوراخ دعا را گم کردیم، بر طبل «دنیاگراییِ مفرط» کوبیدیم؛ بیآنکه بدانیم _ البته بعضیها قطعاً میدانستند _ که داریم یگانه امتیازمان را با دستان خود دفن میکنیم.

فضای جامعه به گونهای شد که «فاستبقواالخیرات» جای خود را به «رقابت برای برخورداریِ بیشتر» داد. قوانینِ نوشته و نانوشته، مردمان جهادیِ دیروز را متقاعد کرد که برای زنده ماندن در این گیر و دار، هیچ راهی جز «زرنگی» نیست. و اگر «زرنگ» نباشند، کلاهشان پسِ معرکه است. این بار، به جای آنکه بر روی سیم خاردار بخوابیم تا دیگران از روی نعشمان رد شوند، دیگران را هل دادیم روی سیم خاردار تا خودمان زنده بمانیم...

برای دنیاگرایی تسهیلات ویژه اختصاص دادیم و رفاه را با اقساط بلندمدت به ارمغان آوردیم؛ آنچنان بلندمدت که تا آخر عمر باید جان کند تا شاید در آخرین نفس‌ها، بدهی‌هایمان را صاف کنیم. معلوم است که در این شرایط باید زرنگ بود!

*

فرزندانمان را نیز همانند خودمان تربیت میکنیم. آنها را چنان بیتعهد بار می‌‌آوریم که حتی نمیتوانند از یک «پفک نمکی» به نفع دیگران بگذرند. البته آنها بیتقصیرند؛ چرا که از وقتی چشم میگشایند،  پدرها را میبینند که در «مسابقهی تکاثر» عرق می ریزند... بگذارید اعتراف کنیم که پدرها هم بیتقصیرند! آنها گوش به فرمان جامعهای هستند که در آن میزیند. و جامعه را کسانی میسازند که بر صدر مینشینند و نسخه می‌‌نویسند برای مردم. شاید آن روز که صدرنشینانِ پس از جنگ، شیپور دنیاگرایی را میزدند، فکر نمیکردند که دارند ریشههای تعهد را میخشکانند...

 

پی نوشت:

* جاویدالاثر شهید «صدر قربانی»، از بسیجیانِ حاشیهنشین تبریز!