«شهیدکُش»ها در همین نزدیکی اند

این هم از «معجزه»های شهداست که پس از یک دوره ی غربتِ سخت، در آغازین روزهای دهه ی چهارم انقلاب، دوباره نام شان بر سر زبان ها می افتد. «معجزه»؟ اغراق آمیز است. نه؟ ولی قطعاً برای آنها که با «پروژه ی شهید کُشی» آشنایند، جز معجزه نمی تواند باشد. اینکه از دل آن حوادثِ ویرانگر، باکری و همت و زین الدین و... جانِ سالم به در برند و دوباره موضوعِ آدم های این روزگار شوند، جز معجزه نیست.

دیگر ناامید شده بودیم از اینکه باز هم روزی فرا برسد که باکری و همت را بزرگ بدارند و برایشان درود فرستند. بله، ناامید شده بودیم. در مخیله مان هم نمی گنجید که دوباره از آنها گفتن، فضیلت محسوب شود. یعنی سلسله ی منحوس تمسخر شهدا فرو پاشید؟ یعنی آنها که تمام همّ خود را بر زدودن آثار شهدا نهاده بودند، از کرده ی خود پشیمانند و به راه آمده اند؟! باورش خیلی سخت است.

                                   لینک این مطلب در الف

 

 

ادامه نوشته

از «آقا مهدی» تا «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری»

پانصد و نود و هشتمین قطعنامه ی شورای امنیت صادر شد تا آتشی که صدام حسین افروخته بود، آرام گیرد. مدافعان، عزم رجعت به خانه هایشان کردند، در حالی که قریب یک دهه می شد که جز خاک و خون و چهره های تکیده و لباس های چروکیده ندیده بودند. آنگاه به شهر رسیدند که قطار سازندگی به راه افتاده و داشت همه را با خود می بُرد. گریزی هم از سازندگی نبود؛ باید سرزمین را برای «زندگی» مهیا می ساختیم. از زمین و آسمان، فریاد سازندگی بلند بود. نشاید که گَرد فقر و فلاکت بر چهره ی ام القرای جهان اسلام باقی مانَد. نباید که مردمانش، همچون فلک زدگان جلوه کنند. دست به کار شدیم تا بسازیم...

مدافعان، هنوز هم با نوای آهنگران، روزگار می گذراندند و جز صدای گلوله و بوی باروت، نمی دانستند.

زمانی گذشت... چشم باز کردند و دیدند همه رفته اند و اینها جامانده اند! کسی کسی را نمی شناسد؛ همه دارند می دوند و می بَرند. شنیده بودند که قرار است سازندگی شود، ولی فکر نمی کردند که سازندگی بدین گونه باشد.

همانند اصحاب کهف شده بودند؛ کسی زبان شان را نمی فهمید و واژگان شان برای مردمان، غریب می نمود. از چیزهایی سخن می گفتند که جماعتِ عصر سازندگی را به خنده وامی داشت. گویی ایرانِ رها شده از جنگ، همچون «آژانس شیشه ای» شده بود...

«زمانه» عوض شده بود.

اینجا بود که «دفاع مقدس» گونه گون شد. فشار زمانه برای تغییر، کارگر افتاد. مدافعانِ یکپارچه ی دیروز، در شعبات مختلف، صف بندی های جدیدی را شکل دادند. هر کدام از موضعی متفاوت به «تغییر»ات جامعه شان می نگریستند... کار، حتی به تقابل نیز کشید.

... و نسل من، وقتی چشم باز کرد، کشاکشِ مدافعان «دفاع مقدس» را به نظاره نشست؛ صحنه ی عجیبی بود؛ گیج کننده و حیرت آور.

نسل من، بر اساس آنچه برایش روایت کرده بودند، مدافعان را انسان هایی آسمانی می دانست که از جنس دیگرند؛ بریده از خاک و مسافر افلاک و... امروز، اما آن روایت ها را مخدوش می دید.

کدام را باور کند؟ کدام یک راست می گویند؟ همه به پیشینه ی جهادی خود استناد می کنند و به زخم هایی که بر تن دارند.

انبوهی از خاطرات ریز و درشت و تلخ و شیرین در سینه نهفته اند؛ هر کدام با دهها نفر از پرکشیدگان، رفیق بوده اند.

کدام یک راست می گویند؛ او که فعال اقتصادی است و عنان اختیارش در کف بازار؟ او که صاحب منصب است و برای بقاء در مسند، هیچ اصلی را معتبر نمی داند؟ او که سرش به زندگی خویش مشغول است و کاری به کار کسی ندارد؟ او که فکر می کند «دفاع همچنان باقی ست»؟ یا او که کار هر روزش، نشستن بر بالین همسنگرانش است؟

کدام یک راست می گویند؛ این سردار، یا آن سردار؟

*

وقتی دیدند که کار به جاهای باریک کشیده و نزدیک است که نسل من، در این حیرانی جان بسپارد، پای به میدان نهادند تا مثلاً به او بفهمانند که جریان از چه قرار بوده. «بخشنامه»ها صادر شدند تا حجاب تردید را از چهره ی «شهدا» کنار بزنند! در و دیوار شهر را پرکردند از تصاویر سرداران شهید. تازه، آنها را «امروزی» هم کردند تا باورپذیر باشند. برای همین هم «آقا مهدی» را گرفتند و به جایش «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری» تحویل مان دادند!

«کنگره» هم البته برپا کردند و در آن کنگره ها، خودشان نشستند و گفتند و شنیدند و نسل من، اخبارش را تنها از تلویزیون به تماشا نشست... سهم نسلِ من از این کنگره ها چه بود؟!

*

... و نسل من، همچنان انگشت بر دهان، چشم دوخته بر این صحنه ی غبارآلود. آیا کسی پیدا خواهد شد که او را از بام حیرت پایین کشد؟

انقلابی ها اشتباه نمی کنند!

نسل ما _ نسلی که پس از انقلاب سربرآورده است _ در میانه ی «واقعیت های تناقض» گرفتار آمده و رهایی از آن، به آسانی میسر نمی نماید. آنها که این تناقض ها را آفریده اند نیز، گویا حیاتِ خود را در تداوم آنها می دانند، پس هر چه می توانند بر تعدد و تنوع تناقض ها می افزایند...

«نسل انقلاب نادیده ی ما» با خیل کثیری از کسانی که «سابقه ی انقلابی» دارند، روبروست که هماره در حال تنازع اند. تنازعی سخت و نفس گیر، که حتی آب از دهانِ اجنبی ها را نیز سرازیر کرده است.

نسل ما، وقتی چشم گشود، دید و شنید که تمام کسانی که به نوعی _حتی در کمترین سطح_ در به ثمر رسیدن و تثبیت انقلاب، حضور داشته، خاک خورده و زخم برداشته اند، همانند «قدّیس»هایی هستند که هیچ خدشه ای بر آنها وارد نمی شود؛ چهره هایی بی آلایش و معصوم که لباس «حق» بر تن دارند.

نسل ما، پدران خود را دید که چگونه با دیده ی حرمت و تکریم به سابقه داران انقلاب می نگرند و ایشان را تکریم می کنند. حتی دید که مخالف آنها را دشمن پیغمبر می شناسند. تمام کرده های ایشان را توجیه می کنند و هر گونه تردید در راستی شان را مستوجب عِقاب الهی می دانند. از پدران خود شنید که: ایشان برای رهایی ملت از بند طاغوت، چه مرارت ها را به جان خریده اند و برای مقابله با سیطره ی اجنبی، چه زخم ها بر تن دارند.

نسل ما بر آنها درود فرستاد...

... چنین می گذشت تا زمانه آبستن تحول شد. کشتی انقلاب، کمی آرام گرفت، سرنشینانش نیز. دیری نپایید که تنازع انقلابیون رسمیت یافت. ابتدا گفتند «اختلاف سلیقه» است؛ ولی زمان که گذشت، فراتر از اختلاف را به نمایش گذاشتند.

نسل ما، در حیرت و تردید فرو رفت. کدام یک راست می گفتند؟ او قبلاً یاد گرفته بود که «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آدم های خوبی هستند» و حالا چه باید می کرد؟

*

براستی آیا «سابقه ی انقلابی» می تواند یگانه دستاویز برای اثبات «حقانیت» باشد؟ به تعبیر صریح تر؛ آیا محک «حقیقت»، سابقه ی انقلابی اشخاص است؟ لازم به تکرار این جمله ی کلیشه ای نیست که «حرمت پیشتازان و سابقه داران، واجب است». در وجوب این حرمت، تردیدی نیست. ولی با «تناقض» های نسل انقلاب نادیده چه کنیم؟ او نمی تواند براحتی از کنار واقعیت های پیرامونی اش بگذرد. و چرا باید از او چنین توقعی داشت؟ او می پرسد؛ «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آیا نمی توانند دچار خطا شوند»؟

به واقع، او در میانه ی دو واقعیت گرفتار است؛ واقعیتی به نام «وجوب حرمت سابقه داران» و واقعیت دیگری به نام «خطا، لغزش، اشتباه و حتی مفسده». او چه کند؟