حکایت «خط و خطوط» آذرپیام

پیش نوشت: تلاشم بر این بوده که موضوعات مرتبط با هفته نامه ی آذرپیام را به این وبلاگ نکشانم. آنچه در ادامه می خوانید، به واقع اشارتی است به یک موضوع مهم فرهنگی و اجتماعی، که به بهانه ی برخی انتقادات از آذرپیام نوشته ام. قطعاً نظرات تکمیلی شما را به گوش دل خواهم شنید.

***

خالی از لطف نیست که در این مجال، به موضوع مهمی به نام «خط و خطوط» بپردازیم؛ همان که همه باید داشته باشند و هر که نداشته باشد از دایره ی انسانیت مطرود است. این عبارت، ناظر بر دلدادگی و دلبستگی مفرط به یکی از جناحین موجود است. یعنی اینکه مشخص کنیم «عاشق و سینه چاک کدام یک از اینها هستیم». و گویا «آذرپیام» نتوانسته به این مرحله از بلوغ برسد!

می شنویم، و بسیار هم می شنویم این عبارت را که؛ «بالاخره ما نفهمیدیم خط و خطوط آذرپیام چیست». و چه راست می گویند این عزیزان!

 

+ زمین گیر شده ایم

 

ادامه نوشته

اسارت در بند «روزگار زدگی»

«روزآمد بودن» عنصر اصلی در فرآیند «مدرن شدن» است. «روز»آمد بودن یعنی عنان اختیار بر «روزگار» سپردن؛ بر این اساس، شاید بتوان روزگار زدگی را معادل مناسبی برای مدرن شدگی قرار داد.

«روزگار زدگی» یعنی اسیرِ مشهوراتِ زمانه شدن.

برای یک «روزگار زده»، اصالت با آن چیزی است که «مشهور» باشد؛ «حقیقت» نیز همان است که «همه» می گویند. تعبیر عامیانه ی «مُد» دلالت بر همین مفهوم دارد.

«روزگار زده»ها، خیلی زود «جوّگیر» می شوند؛ یعنی نمی توانند نشوند. چرا که کمترین مقاومت، سخت ترین تنبیه را به دنبال خواهد داشت.

«نمایشِ» گسترده و چشمگیر، در روزگار زدگی اهمیت زیادی دارد. آنان که توان نمایش ندارند، موضوعیتی برای جامعه ی روزگار زده ندارند.

مدرنیته مدعی بود که فردگرایی[individualism] را ارج می نهد. اصلاً بدون فردگرایی، مدرن شدن بلاموضوع است؛ اما با شیوع «روزگار زدگی»، از فردگرایی نیز جز مترسکی بر جای نماند. وقتی قرار است همه «همسان» و «همزمان» باشند، مگر «فردیّت» هم واجد اعتبار خواهد بود؟ آزادی فردی هم که سرنوشتش معلوم است.

«انسان مدرن»، که قرار بود از قید هر گونه تحکّم آزاد باشد، بی سر و صدا به بند کشیده شد؛ بنده شد؛ بنده ی روزگار. بندگی مدرن، اما سازماندهی شده بود؛ تَر و تمیز و شَکیل.

از قدیم مشهور است که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو». این همرنگی، همان «روزگار زدگی»ست. تنها برای اینکه «رسوا» نشوی باید همرنگ شوی. و غیر از این منطق دیگری یافت می نشود.

در جامعه ی روزگار زده، تعقل و تدبر و تعمق، جای خود را به دنباله روی های گلّه وار می دهد. و آیا این «دگماتیسم» و «جزم اندیشی» نیست؟

*

ما _ که پُزِ «مدرن شدگی» می دهیم _ محکوم هستیم به اینکه همانند «همه» باشیم. تنها تفاوت «تحکّم مدرن» با شکل سنتی تر آن، در این است که گرز و تازیانه، جای خود را به تعدادی قاعده ی جهانشمول داده که عدول و عبور از آنها، پذیرفته نیست. هر که بخواهد «روزگار زده» نباشد، باید که داغ «تحجر» را بر پیشانی اش ببیند.

 

+

«میمِ» عزیز!

سلام

البته بار اول تان نیست که رفیق نیمه راه می شوید؛ دفعه ی پیش هم حضورتان چندان مستدام نبود. من هیچ اصراری نداشتم که بدانم کیستید؛ مهم این بود که _با هر انگیزه ای _ احساس قرابتی کرده بودید با ما و این برایم ارزشمند بود. اذیتی هم در کار نبود. اصولاً شما اولین نبودید که دوست داشتید به این سیاق با ما رفاقت کنید. ما دوست داشتیم بیشتر باهم باشیم و از اندیشه و قلم تان بیشتر بهره بجوییم و...

اینکه نیمه شب آمدید و خداحافظی کردید و رفتید، رسم انصاف نبود. حتماً که می نویسید؛ حال با هر اسم و رسمی، مهم نیست. بنویسید و ما را هم به نوشتن فرا بخوانید.

سربلند باشید.

فعلاَ عنوان ندارد

چگونه می توان سینه چاک کسانی بود که هیچ گاه تکلیف شان با خودشان معلوم نبوده؟ مگر می توان سنگ کسانی را به سینه زد که هماره ترجیح داده اند با «میخ و نعل» به سراغ مردم بیایند؟

نشاید که حنجره را برای «اپورتونیست»*هایی درید که در تمام این سال ها، در نقطه ای میان «حاکمیت و مردم» ایستاده و مزوّرانه از هر دو سوی بهره مند شده اند؛ نه از جاذبه های قدرتمداری دل کنده اند و نه از نیازشان به اقبال مردم.

موج سینوسی رفتار این کسان، بسیار واضح تر از آن است که بتوانند با اسباب و ابزار «وهم انگیز»، دیدگانِ نسل ما را ناکار کنند.

از مبداء 1357، به قدری فراز و نشیب داشته اند که حتی «قواعد بدیهی» را نیز بی اعتبار ساخته اند. مفاهیم و حتی اصول را، چنان بی بند و بارانه به یکدیگر پاس داده اند که امروزه تشخیص اینکه کدامیک در کدام سو قرار دارند، برای نسل من دشوار شده است. این پاس کاری، همان ابزار «توهّم زا»ست.

«سی سال»، تاریخِ خاک خورده ای نیست. عناصر و اجزاء این تاریخ، هنوز سرپایند. اما نسل من _ «نسل تلویزیونیِ» من _ از این تاریخ و عناصرش چه می داند؟ آیا می شناسدشان؟

اصولاً این نسلی که هر از گاهی، شورمندانه به دنبال چهره های این تاریخ می دود، باید بداند که پیشینه ی این «پیشروان» چیست. می داند؟

دفترِ عمر بسیاری از اینان، که اکنون به مرز بازنشستگی رسیده اند، فهرست بلندبالایی از «تناقض»ها را در خود ثبت کرده، و نسل من _نسل کم حوصله ی من _ آیا می تواند که این تناقض ها را بشمارد؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «فرصت طلب» را گویند

 

+ این یادداشت کوتاه را، البته می شد و می شود به گونه ای دیگر _ آشکارتر و صریح تر _ نیز نوشت. فعلاْ همین را بسنده می کنم تا بهانه ای برای ادامه اش باشد.

 

++ هرگونه «برداشت آزاد» از این یادداشت، آزاد است.