برای خالی نبودن عریضه

ملانصرالدین را گفتند‌: فلان کس در پشت بام معطل مانده و نمی تواند پایین بیاید و خلقی در این کار حیران اند؛ چه کنیم؟ گفت: طناب بیاورید .آوردند. گفت: یک سر طناب را بر بالای بام بیفکنید تا وی آن را بر کمر خویش بندد .چنین کردند. آنگاه گفت: حالا همه کمک کنید و سر دیگرش را که در دست شماست، محکم بکشید. کشیدند. آن بینوا از بام با مخ بر زمین افتاد و در دم جان سپرد!

ملا را دیده بودند که می گریخت و دست حسرت و حیرت بر هم می کوفت و می گفت: دریغا که من بارها به همین ترتیب، در چاه ضلالت فروافتادگان را نجات داده بودم! ندانم که این بار چرا آن تجربه، صفرا فزود! و آن شیوه، ترتیب این بینوای بر بام حیرت فرو مانده را این گونه داد که همگان دیدند! شگفتا، سرّ این دوگانگی بر من معلوم نشد. مگر آن که بگویم علل و اسباب در دست من است ولی اثر و نتیجه در دست اوست و با او نشاید پنجه در یقه افکندن!

*

نمی دانم این حکایت را از بهر چه آوردم. شاید به این دلیل باشد که این روزها، همه دارند تحلیل می کنند و موضع می گیرند. آن هم در باب مسائلی که تنها به یک لایه از آن دست یافته اند. جالب است که کسی هم حاضر نیست بگوید «کم آورده ام» یا «نمی دانم». هیچ رویدادی برای ما مبهم نیست و می توانیم در سه سوت، و با مراجعه به چند پایگاه خبری، اعماقِ تمام وقایع را بشکافیم و نسخه اش را هم بپیچیم.

دیده اید آدم هایی را [خود نیز شاید از آن دسته ام] که قیافه ی به شدت «فهیمانه»! به خود می گیرند و در واکنش به هر خبری، لیبرالیسم را قاطی اگزیستانسیالیسم و شوونیسم کرده و چیزی شبیه به انترناسیونالیسم تحویل جماعت می دهند؛ مخاطبین هم که نمی خواهند «بی سواد» جلوه کنند، سر را به نشانه ی تایید بالا و پایین می برند که یعنی ما هم می دانیم اینها چیستند!

البته از «نسل تلویزیونی» که خواندنِ یک صفحه کتاب را چیزی در ردیف شکنجه می داند، نباید هم انتظار دیگری داشت.

کلیشه ای به نام «حقیقت»

هر آنچه «تکرار» شود، خاصیت اصیل خود را از دست می دهد؛ از چشم ها می افتد؛ مبتذل می شود؛ قدرت تاثیرش را می بازد.

لازم نیست اقتصادخوانده باشیم تا قانون عرضه و تقاضا را بدانیم؛ عَرضه ی بیشتر، تقاضای کمتر و افت «قیمت» را به دنبال دارد و بر عکس.

همین تلویزیون خودمان، که ید طولایی در قباحت زدایی از تکیه کلام های ناپسند دارد، ابزارش چه بوده؟ «تکرار» و باز هم تکرار. آنقدر بعضی کلمات و جملات را گفتند و گفتند تا آنها را تبدیل به بخشی از فرهنگ عامیانه کردند. مثلاً همین جمله ی «حالشو می گیرم»، به واسطه ی هنرمندی طنازان تلویزیون، حتی تبدیل به تکیه کلام اهالی فرهنگ هم شد؛ بی آنکه کسی در معنای حقیقی اش دقیق شود.

روش های زندگی اشرافی و مسرفانه، فقط و فقط با «تکرار» در رسانه ها تبدیل به «حق مسلّم» بعضی شهروندان شدند؛ به گونه ای که امروز باید جمعیت کثیری کار کنند و عرق بریزند و بسوزند، تا جمعیتی قلیل از این «حق مسلّم» بهره مند شوند.

فنّ تکرار، فقط در قباحت زدایی از زشتی ها و پلشتی ها کاربرد ندارد. با این فنّ، می توان زیبایی ها را هم به تعطیلی کشاند و خوبی ها را تبدیل به خاکستر کرد؛ و ما در این عرصه نیز سابقه ی درخشانی داریم!

لطفاً نظاره ای به اطراف خود داشته باشید؛ چه می بینید؟ آیا جز «تبلیغ» زیبایی و نیکی و خوبی؟ همه ی در و دیوار شهر و بالا و پایین کوی و برزن، مزیّن و منقّش! به زیبایی هاست. اینطور نیست؟ ولی آیا کسی می تواند ادعا کند که نیکی، سکه ی رایج شهرماست؟ چه رمزی در این ماجراست؟ از یک سو، با «بمباران» تبلیغ نیکی مواجهیم و از دیگر سو، با قحطی آن.

متولیان تزریق مکارم اخلاق به رگ جامعه، تمام سرمایه و همّ خود را بر تولید و عَرضه ی انبوهِ خوبی ها نهاده اند و گمان شان نیز چنین است که بدین وسیله دارند به تکلیف الهی خود عمل می کنند. از بام تا شام، چشم و گوش مان با مجموعه ای از الفاظِ زیبای تکراری روبروست. سیما و صدای ملی هم در خدمت این تکرار است. از هر فرصتی برای افزودن بر دفعات این تکرار بهره می جویند؛ هر چه بیشتر، بهتر.

آیا دقت کرده ایم که در اثر این تکرارهای بی حساب و کتاب، چه «حقیقت»هایی تبدیل به «کلیشه»های بی ارج و قیمت شده اند؟ حقیقت هایی که هیچ تردیدی در راستی آنها نیست ولی به واسطه ی استعمال مکرر، از جایگاه اصیل خود تنزل یافته و بی اثر شده اند و دیگر کسی باور نمی کند که اینها «حقیقت»اند. حالا دیگر زورمان به این نمی رسد که به نسل نو بقبولانیم که «هر آنچه کلیشه شد، لزوماً به این معنی نیست که وجود ندارد»؛ نمی توانیم، آنها هم نمی پذیرند. ذائقه شان، همه ی کلیشه ها را پس می زند. حتی اگر آن کلیشه، حقیقی ترین پدیده باشد.

خواص نیز دست از کلیشه سازی برنمی دارند. هر کس در گوشه ای از سرزمین، بساطی پهن کرده و به زعم خود به ترویج حقیقت مشغول است.

مقدسات دینی را بنگرید. می بینید چگونه از تاثیر عمیق شان کاسته شده؟ دلیلش چیست؟ آیا جز تکرارزدگیِ بی قواره؟ بله؛ حرفی در این نیست که باید شعائر دینی را ترویج و تبلیغ کرد. ولی وقتی هر کس _با هر قد و قواره ای _ وارد میدان شده و تعدادی لفظ مقدس را بر زبان آویزان می کند، چرا نباید شاهد باقی ماندن مجسمه هایی از مقدسات باشیم؟ مجسمه هایی که زینت میادین شهرهاست.

آموزه های عمیق دینی، وقتی به تکرار مبتلا شدند، هیچ توفیری با نسخه های عرفانی مدرن نخواهند داشت.